منو چهر - گفتار اندر زادن زال

  

 

 

 

 

داستان را با آوای استاد کزازی از اینجا  گوش کنید

ادامه مطلب ...

زال و رودابه

 

 

 

داستان زال و رودابه را  از اینجا بشنوید.  

 

از رویه 99 تا 121 کتاب نامه ی باستان را از اینجا دریافت نمایید

 

دوستان گرامی داستان زیبای عاشقانه ی زال و رودابه را باید یکسره خواند. 

این برید با یاری شما پرورش می یابد.

منوچهر - پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود

 

  پادشاهی منوچهر سد و بیست سال بود    آهنگ از: امین الله حسین  را از اینجا بشنوید.

 

بر تخت نشستن منوچهر شاه

  

 

 


منوچهر یک هفته با درد بود؛

  

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود.

به هشتم، بیامد منوچهر شاه؛

  

به سر بر نهاد آن کَیانی کلاه.

همه جادویها به افسون ببست؛

بر او،‌سالیان انجمن شد، دو شست.

2130

همه پهلوانانِ رویِ زمین،

  

بر او یکسره خواندند آفرین.

چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد،

  

جهان را سراسر همه مژده داد،

به داد و دِهِشْن و به مردانگی؛

  

به نیکیّ و پاکیّ و فرزانگی.

«منم- گفت: بر تخت، گردانْ سپهر؛

  

هَمَم خشم و جنگ است و هم داد و مهر.

زمین بنده و چرخْ یار من است؛

  

سر  ِتاجداران شکار من است.

2135

هَمَم دین و هم فَرّهِ ایزدی؛

  

هَمَم بختِ نیکیّ و دست بدی.

شب تار، جویندۀ کین منم؛

  

همان آتش ِ تیز ِ بُرزین منم.

خداوند ِ شمشیر و زرّینه کفش؛

  

فرازندۀ کاویانی درفش.

فروزندۀ میغ و برّنده تیغ؛

  

به جنگ اندرون، جان ندارم دریغ.

گهِ بزم، دریا دو دست ِ من است؛

  

دم ِآتش از بَرْنشست من است.

2140

بَدان را ز بد، دَسْت کوته کنم؛

  

زمین را به کین، رنگِ دیبه کنم.

گراینده گرز و نماینده تاج؛

  

فزایندۀ داد، بر تخت ِ عاج.

اَبا این هنرها، یکی بنده‌ام؛

  

جهان آفرین را پرستنده‌ام.

همه دست بر روی گریان زنیم؛

  

همه داستانها ز یزدان زنیم؛

کز او تاج و تخت است و زومان سپاه؛

  

بدومان اومید و بدومان پناه.

2145

به راه فریدون فرّخ رویم؛

  

نیامان کهن بود، اگر ما نویم.

هر آن کس که در هفت کشورْ زمین،

  

بگردد ز راه و بتابد ز دین،

نمایندۀ رنج درویش را،

  

زبون داشتن مردم خویش را،

برافراختن سر به بیشیّ و گنج،

  

به رنجورْ مردم نماینده رنج،

همه نزد من سر به سر کافرند؛

  

وز آهِرْمَن ِ بدکُنش بتّرند.

2150

هر آن دینْوَری کو بر این دین بُوَد،

  

ز یزدان و از منْش نَفرین بُوَد؛

وز آن پس، به شمشیر یازیم دست؛

  

کنم سر به سر کشور از کینه پست.»

همه پهلوانان ِ پاکیزه دین

  

منوچهر را خواندند آفرین،

که: «فرّخْ نیای تو  این دیده راه:

  

تو را داد آیین ِ تخت و کلاه.

تو را باد جاوید تخت ِ رَدان!

  

همان تاج و هم فرّهِ موبدان!

2155

دل ما یکایک به فرمان تست؛

  

همه جان ما جای پیمان تست.»

جهانْ پهلوانْ سام بر پای خاست؛

  

چنین گفت: «کای خسرو ِداد و راست!

ز شاهان مرا دیده بر دیدن است؛

  

ز تو داد و از من پسندیدن است.

پدر بر پدر شاه ایران تویی؛

  

گزین سواران و شیران تویی.

دلت شادمان، بخت بیدار باد!

بر این، هَمْت ایزد نگهدار باد!

2160

تو از باستان یادگار منی؛

  

به تخت کَیی بر، نگار منی.

به رزم اندرون، شیر ِ پاینده‌ای؛

  

به بزم اندرون، شید ِتابنده‌ای.

زمین و زمان خاک ِ پای تو باد!

  

همان تخت پیروزه جای تو باد!

 

چو شستی به شمشیر هندی زمین،

به آرام بنشین و رامش گزین.

از این پس، همه نوبت ماست رزم؛

تو را جایْ تخت تست و بِگْماز و بزم.

2165

مرا پهلوانی نیای تو داد؛

دلم را خِرَد هوش و رای تو داد.»

پس از پیش ِ تختش گُرازید سام؛

پسش، پهلوانان نهادند گام.

خرامید و شد سوی آرامگاه؛

همی گشت گیتی به آیین و راه.

ادامه مطلب ...

فرجام فریدون

 

  

 دخمه ها در گنبد سلطانیه

 

فرجام کار فریدون را از اینجا بشنوید  

 

فرستاده‌ای را برون کرد، گُرد؛

سر  ِ شاه ِ خاور مر او را سپرد.

2080

یکی نامه بنوشت نزد ِنیا،

چه از جنگ و چه چاره و کیمیا:

نخست آفرین کرد بر کَردگار؛

دگر یاد کرد از شه نامدار؛

«سپاس از جهاندار  ِ پیروزگر؛

کز اوی است نیرو و هم زو، هنر.

همه نیک و بد زیر  ِ فرمانِ اوست؛

همه بندها زیرِ پیمانِ اوست.

کنون بر فریدون از او آفرین؛

خردمند و بیدار شاهِ زمین:

2085

گشایندۀ بندهایِ بدی؛

هَمَش رای و هم فرّۀ ایزدی.

به نیرویِ شاه آن دو بند گران،

گشادیم بر دستِ افسونگران.

سرانْشان بریدم، به شمشیر  ِ کین؛

بشُستم، به پولاد، رویِ زمین.

من اینک پس  ِ نامه، بر سانِ باد،

بیایم؛ کنم هر چه رفته است یاد.»

سوی دژ فرستاد شیروی را،

جهاندیده گُردِ جهانجوی را.

2090

بفرمود: «کان خواسته برگرای؛

نگه کن همی، تا چه یابی به جای.

به پیلانِ گردونکش آن خواسته،

ببر تا درِ شاه، ناکاسته.»

بفرمود تا کوس و رویینه نای،

برآمد ز دهلیز  ِ پرده سرای.

سپه را ز دریا به هامون کشید؛

ز چین دژ، سوی آفْریدون کشید.

چو آمد به نزدیکِ تمّیشه باز،

نیا را به دیدار او بُد نیاز.

2095

برآمد ز در ناله کرّ  ِنای؛

سراسر بجنبید لشکر ز جای.

همه پشتِ پیلان به پیروزه تخت،

بیاراست سالارِ  ِ پیروز بخت؛

چه با مهد زرّین به دیبای چین،

به گوهر بیاراسته همچنین؛

چه با گونه گونه دِرَفشان درفش؛

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش.

ز دریای گیلان چو ابر سیاه،

دُمادُم، به ساری رسید آن سپاه؛

2100

به زرّین سِتام و به زرّین کمر؛

به سیمین رکیب و به زرّین سپر.

اَبا گنج و پیلان و با خواسته،

پذیره شدن را، بیاراسته.

همه گیل مردان چو شیر  ِ یَلَه،

اَبا طوق زرّین و مُشکین کُله.

پس ِ پشت ِ شاه اندر، ایرانیان؛

دلیران و هر یک چو شیر ژیان.

به پیش سپاه اندرون، پیل و شیر؛

پس ِ ژَنده پیلان، یلان دلیر.

2105

درفش فریدون چو آمد پدید،

سپاه منوچهر صف برکشید.

پیاده شد از اسپ، سالار  ِ نو؛

درختی نوآیین، پر از بار  ِ نو.

زمین را ببوسید و کرد آفرین،

بر آن تاج و تخت و کلاه و نگین.

فریدونْش فرمود تا: برنشست؛

ببوسید و بپْسود رویش، به دست.

پس آنگه سوی آسمان کرد روی،

که: «ای دادگر داور  ِ راستگوی!

2110

تو گفتی که: "من دادگرْ داورم؛

به سختی، ستمدیده را یاورم."

همم داد دادیّ و هم یاوری؛

همم تاج دادی، هم انگشتری.

همه کام دل دادیم، ای خدای!

کنون مر مرا بر به دیگر سرای؛

از این بیشتر اندر این جای تنگ،

نخواهم که یابد روانم درنگ.»

بفرمود پس تا: منوچهر شاه

نشست از بر  ِتخت ِ زر،‌با کلاه.

2115

سپهدارْ شیروی و آن خواسته

به درگاه شاه آمد، آراسته.

ببخشید آن خواسته بر سپاه،

چو ده روز بُد مانده از مهرماه.

چون این کرده شد، روز برگشت و بخت؛

بپژمرد برگ‌ ِ کَیانی درخت.

کرانه گزید از بر  ِ تاج و گاه،

نهاده بر  ِ خود سران ِ سه شاه.

فریدون بشد، نام از او مانْد باز؛

برآمد چنین روزگاری دراز.

2120

- همه نیکنامی بِهْ و راستی؛

که کرد، ای پسر! سود از کاستی؟! -

منوچهر بنهاد تاج کَیان؛

به زُنّار  ِ خونین ببستش میان.

بر آیین ِ شاهان، یکی دخمه کرد؛

چه از زرّ  ِ سرخ و چه از لاژورد.

نهادند، زیرا اندرش، تخت عاج؛

بیاویختند از بر ِ عاج، تاج.

به پَدرود کردنْش رفتند پیش،

چنانچون بُوَد رسم  ِ آیین و کیش.

2125

در  ِ دخمه بستند بر شهریار؛

شد آن ارجمند از جهان، زار و خوار.

جهانا! سراسر فُسوسیّ و باد؛

به تو نیست مرد خردمند شاد.

 

صفحه   95 و  96  و 97  

تاخت کردن کاکوی نبیره ی ضحاک

  فردوسی 

  

 عکس از شهرزاد  

 2000

از آن جایگه، قارن رزمخواه

بیامد به نزد ِ منوچهر شاه.

 

 

به شاه نوآیین بگفت آنچه کرد؛

 

وزان گردش ِ روزگار  ِ نبرد.

بر او بر، منوچهر کرد آفرین،

 

که: «بی تو مباد اسپ و گوپال و زین!

 

تو ز ایدر برفتی، بیامد سپاه؛

 

نوآیین یکی نامورْ کینه خواه؛

 

نبیر‍‍ۀ سپهدارْ ضحّاک بود؛

 

شنیدم که کاکوی ِ ناپاک بود.

 2005

یکی تاختن کرد، با صد هزار:

 

سواران گردنکش و نامدار.

 

بکشت از دِلیران من چند مرد،

 

که بودند شیران ِروز  ِ نبرد.

کنون سلم را رای ِ جنگ آمده است؛

 

که یارش ز دژْ هُوخْتْ گَنْگْ آمده است.

 

یکی دیو جنگیْش –گویند- هست؛

 

گه ِ رزم، ناباک و با زورْدست.

 

هنوز، اندر آورد، نبْسودمش؛

 

به گرز ِ دِلیران، نپیمودمش.

 2010

چو این بار آید سوی ما به جنگ،

 

وُرا برگرایم؛ ببینمْش سنگ.»

 

بدو گفت قارَن که: «ای شهریار!

 

که آید به پیش ِ تو، در کارزار؟!

اگر همنبرد تو باشد پلنگ،

 

بدرّد بدو پوست از یاد ِ جنگ.

 

کدام است کاکوی و کاکوی چیست؟

 

هماورد تو در جهان مرد کیست؟

 

من اکنون به هوش ِدل و پاکْ مغز،

 

یکی چاره سازم بدین کار، نغز؛

 2015

کزین پس سوی ِ ما ز دژْ هُوخْتْ گَنْگْ،

 

چو کاکوی سرکش نیاید به جنگ.»

 

چنین داد پاسخ بدو شهریار،

تو خود رنجه گشتی بدین تاختن؛

کنون گاه ِ رزم ِ من آمد فراز؛

بگفتند و آوای شیپور و نای

 

که: «دل را بدین کار رنجه مدار!

سپه بردن و کینه را ساختن.

تو دَم بر زن، ای گُرد ِ گردنفراز!»

برآمد ز دهلیز ِ پرده سرای.

2020

ز گرَد ِ سواران و آوای ِکوس،

 

هوا قیرگون شد؛ زمین آبنوس.

 

تو گفتی که الماس جان داردی؛

 

همان گَرد ِ تیره زبان داردی!

 

دِهادِه خروش آمد و گیرْگیر؛

 

هوا دام ِ کرگس شد، از پرّ ِ تیر.

 

فسرده ز خون پنجه بر دست ِ تیغ؛

 

چکان قطرۀ‌ خون ز تاریکْ میغ.

 

تو گفتی زمین موج خواهد زدن؛

 

وز او موج بر اوج خواهد زدن.

2025

بِرون رفت کاکوی و برزد غریو؛

 

برآویخت با شاه، چون نرّه دیو.

 

تو گفتی دو پیلند، هر دو ژیان؛

 

گشاده بر و دست و بسته میان.

 

یکی نیزه زد بر کمربند ِ شاه؛

 

بجنبید بر سرْش رومی کلاه.

 

زره با کمربند او بردرید؛

 

از آهن، کمرگاهش آمد پدید.

 

یکی تیغ زد شاه بر گردنش؛

 

همه چاک شد جوشن، اندر تنش.

2030

دو خونی بر این گونه تا نیمروز؛

 

چو برگشته شد هور گیتی فروز،

 

همی چون پلنگان برآویختند؛

 

همه خاک با خون برآمیختند.

 

به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت؛

 

از اندازه، آویزش اندر گذشت.

 

دل شاه، بر جنگ بر، گشت تنگ؛

 

بیفشرد ران و بیازید چنگ.

 

کمربند کاکوی بگرفت، خوار؛

 

ز زین برگرفت آن تن پیلوار؛

2035

بینداخت، خسته، بر آن گرمْ خاک؛

 

به شمشیر، کردش برو سُفت چاک.

 

شد آن مرد ِ تازی، به تیزی، به باد؛

 

چنان روز  ِ بد را، ز مادر بزاد.

 

چو او کشته شد، پشت ِ خاورْ خدای

 

شکسته شد و دیگر آمدْش رای.‍]

 

تهی شد ز کینه سر  ِکینه دار؛

 

گریزان، همی رفت سوی ِ حصار.

 

پس اندر، سپاه منوچهر شاه،

 

دمان و دَنان، برگرفتند راه.

2040

چنان شد،ز بس کشته و خسته،دشت

 

که پوینده را راهْ دشوار گشت.

 

پر از خشم و پر کینه، سالار ِ نو

 

نشست از بر چرمۀ تیزْرَو.

 

بیفگند بَرْگُسْتْوان و بتاخت؛

 

به گَرد ِ سپه، چرمه اندر نِشاخت.

 

رسید آنگهی تنگ در شاه ِ روم؛

 

خروشید: «کای مرد ِ بیدادِ شوم!

 

بکشتی برادر، ز بهر ِ کلاه؛

 

کُله یافتی؛ چند پویی به راه؟!

2045

کنون تاجت آوردم، ای شاه! و تخت؛

 

به بار آمد آن خسروانی درخت.

 

ز تاج ِ بزرگی گریزان مشو!

 

فِریدونْت گاهی بیاراست، نو.

 

درختی که پروردی، آمد به بار؛

 

ببینی برش را کنون در کنار.

 

گرش بارْ خار است، خود کِشته ای؛

 

وگر پرنیان است، خود رِشته ای.»

 

همی تاخت اسپ، اندرین گفت و گوی؛

 

یکایک، به تنگی، رسید اندر اوی.

2050

یکی تیغ زد بر سر و گردنش؛

 

به دو نیمه شد خسروانی تنش.

 

بفرمود تا سرْش برداشتند؛

 

به نیزه به ابر اندر افراشتند.

 

بماندند لَشکر شِگفت اندر اوی؛

 

از آن زور و آن بازوی جنگجوی.

 

همه لَشکر سلم همچون رَمه؛

 

که بپْراگند روزگار دَمه،

 

برفتند بیدل، گروهاگروه،

 

پراگنده در دشت و در غار و کوه.

2055

یکی پرخردْ مرد ِ پاکیزه مغز،

 

که بودش زبان پر ز گفتار ِنغز،

 

بگفتند تا: زی منوچهر شاه،

 

شود گرم و باشد زبان ِ سپاه،

 

بگوید که: «گفتند: ما کِهتریم؛

 

زَمین جز به فرمان تو نسپَریم؛

 

 - گروهی خداوند بر چارپای؛

 

گروهی خداوند ِ کِشت و سَرای -

 

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم؛

 

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم.

2060

کنون، سر به سر شاه را بنده‌ایم؛

 

دل و جان به مهر ِ وی آگنده‌ایم.

 

گرش رای ِ جنگ است و خون ریختن؛

 

نداریم نیروی ِ آویختن.

 

سران یکسره پیش ِ شاه آوریم؛

 

همانا همه بیگناه آوریم.

 

برانَد هر آن کام کو را هواست؛

 

برین بیگنه جان ما پادشاست.»

 

بگفت این سخن مرد ِ بسیار هوش؛

 

سپهدار، خیره، بدو داد گوش.

2065

چنین داد پاسخ که: «من کام ِ خویش،

 

به خاک افگنم، برکشم نام ِ خویش.

 

هر آن چیز کان نَزْ ره ِ ایزدی است،

 

از آهِرْمَنی، گر ز دستِ بدی است،

 

سراسر، ز دیدار من دور باد!

 

بدی را، تن دیوْ رنجور باد!

 

شما گر همه کینه دار ِ منید،

 

وگر دوستدارید و یار ِ منید،

 

چو پیروزگر دادمان دستگاه،

 

گنهکار شد رَسته با بیگناه.

2070

کنون روز ِ داد است؛ بیداد شد؛

 

سران را سر از کشتن آزاد شد.

 

همه مهر جویید و افسون کنید؛

 

ز تن، آلت ِ جنگ بیرون کنید.»

 

خروشی برآمد ز پرده سرای،

 

که: «ای پهلوانان فرخنده رای!

 

ازین پس، به خیره، مریزید خون!

 

که بخت ِ جفاپیشگان شد نِگون.»

 

از آن پس همه جنگجویان ِ چین،

 

یکایک، نهادند سر بر زمین.

2075

همه آلت لشکر و ساز ِ جنگ،

 

ببردند نزدیک ِ پور ِ پشنگ؛

 

ببردند پیشش، گروه ها گروه،

 

یکی توده کردند، برسان ِ کوه:

 

چه از جوشن و تَرگ و بَرْگُسْتْوان؛

 

چه گوپال و چه خنجر هندوان.

 

سپهبَدْ منوچهر بنواختْشان؛

 

بر اندازه برْ جایگه ساختْشان.

 

 

 صفحه 92

 صفحه 93 

صفحه 94  

صفحه 95

 

از بیت 2000تا 2078 را در این برید می خوانیم و پایان غم انگیز فریدون را به واپسین برید داستان فریدون وا می نهیم .