نام من عشق است، می شناسیدم؟
















نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟ / زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟


با شما طی‌ ‏کرده‌‏ام راه درازی را / خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟


راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ / تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟


این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است / من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم


پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر / اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟


می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را / همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم


اینچنین بیگانه از من رو مگردانید / در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!


من همان دریایتان ای رهروان عشق / رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم


اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود / عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟


در کف فرهاد تیشه من نهادم، من! / من بریدم بیستون را می‌شناسیدم


مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام / با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم


من همانم آشنای سال‌‏های دور / رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟



حسین منزوی


ای غزل را می توانید با صدای شاعر از اینجا بشنوید. (نخستین پیوند صدا)


آرش کمانگیر - دکتر کزازی

دیباچه ی نامه باستان جلد ششم آرش کمانگیر است که برای دوستان در پیوندهای زیر گذاشته شده است.

 1

2

3

4

5

6


به پای هم پیر شن


شما را به شرکت در جشن پیوند دو کوهنورد بر فراز دماوند دعوت دارید. 
 این روزها سخن از جشن عروسی که به میان می آید زرق و برق لباس عروس ، آرایش عروس ، ماشین عروس و سالن و فیلمبرداری ، ارکستر و.. میزان مهریه و سفره ی عقد و... همه از ذهن ما می گذرد، این بار در مجموعه تار نگار دل نوشته های مهار بیابان زایی به جشنی بسیار تماشایی و دلنشین می نشینیم.
 
 به پای هم پیر شن

اکنون

 
 
این روزها به این واژه ها می اندیشم:
در اکنون زندگی کردن
 
 
این یادداشت  با پیامهای ارزشمند دوستان دراین باره ادامه خواهد یافت.
ابتدا اگردوستان خاطره ای از کسانی دارند که با گذشته زندگی می کنند  اینجا بنویسند سپاسگزار خواهم شد.

خودشیفتگی

 

 Section of Echo and Narcissus painting by John William Waterhouse 1903
عکس از اینجا


نارسیس" افسانه ی "خودشیفتگان" است، و "نارسیسم" بیماری آنان. نارسیس داستان اندوهبار آفرینش نرگس وحشی در ادبیات رومی است...
بنابر گفته "اوید" در "چکامه ی نرگس وحشی"، "نارسیس" نوجوانی آنچنان زیبا بوده است که هر کس وی را، تنها یکبار می دیده است، برای همیشه مهرش را بجان میخریده. و در آتش عشق سوزانش، می گداخته. لیکن نارسیس را، به هیچ یک از دلباختگان بی قرار خویش، روی اعتنائی نبوده است. لعبتان خوشخرام، هر یک به هزاران کرشمه و افسون و ناز، می کوشیده اند، تا مگر "نارسیس" این خداوند حسن و ناز – گوشه ی چشمی بجانب ایشان بیفکند. ولی افسوس که تیر عشق آنان هیچگاه در قلب روئین وی، کمترین اثری از خود برجای نمی نهاده است.
سر انجام دلداده ای ناکام، در حق نارسیس نفرین میکند:
"خداوندا ، او را که از مهر دیگران در قلبش تهی است، به عشق خویشتن گرفتارش کن، تا از رنج بی انتهای آنان آگاه شود!"
نیاز دل شکسته پذیرفته میشود...
"اکو" یا "طنین" از همه ی دختران ناکام تر است. زیرا وی از طرفی به عشق نارسیس گرفتار است. و از طرفی دیگر مورد خشم انگیخته ازرشگ "هرا" همسر "زئوس"، خدای خدایان، واقع شده است. "هرا" در جستجوی شوهر خویش، "طنین" را در جنگلها، در حال شادی و آواز می یابد. به پندار اینکه زئوس دلباخته ی "طنین" است، از فرط رشگ نیروی سخن گفتن را از "طنین" باز میگیرد. "طنین" محبوب جنگلها، دیگر نمی تواند در سخن، پیش گام شود. وی از این پس قادر است، آخرین کلمات گفته هائی را که می شنود، منعکس سازد. زبان طنین فقط انعکاس و "تکرار" واپسین سخن دیگران است.
"طنین" از عشق "نارسیس"میسوزد. لیکن یاری آنرا ندارد که وی را از رنج درون خود آگاه گرداند. او در جنگلها، بی تابانه، در انتظار فرصتی است. تا مگر نارسیس روزی برای گردش به جنگل آید و او، وی را، از عشق بیکران خویش بیاگاهاند.
روز سرنوشت فرا میرسد. نارسیس خرامان، از کنار جنگل میگذرد. طنین در پشت درختان، مترصد فرصت مطلوب است. وزش باد، درختان را آهسته می لرزاند. لرزش درختان نارسیس را نگران میسازد.

وی فریاد برمیکشد: "چه کس اینجاست؟" .

طنین میخواهد، از شادی قالب تهی کند و با هیجان، در پاسخ نارسیس آخرین واژه ی او را تکرار میکند:

"...اینجاست!،
........اینجاست!،
.............اینجاست!..."

لیکن هنوز یارای آن را ندارد که از پشت درختان پای فراتر نهد.


"نارسیس" دوباره فریاد می کشد: "هر که هستی پنهان نشو، بیا!". فرمانی که اشتیاق دیرین قلب حسرت بار طنین است.


"....بیا!
........بیا!
.............بیا!...."


طنین در حالیکه آخرین جزء کلام نارسیس را همچنان تکرار میکند، با آغوش گشاده روبسوی نارسیس از پشت درختان پای بیرون می نهد. "نارسیس" چون بر خلاف انتظار، دختری را می بیند، از وی روی باز میگرداند، و شتابان بدرون جنگل میگریزد. نارسیس، در حقیقت از زندگی گریزان است و به "چشمه ی مرگ" نزدیک میشود.

در میان انبوه درختانی که سر بر آسمان کشیده اند. در نقطه ای دور از کناره ی جنگل، برکه آبی است که از قلب مومن پاک تر، و از اشگ بی دریغ دردانه ی یتیم، زلال تر است. شتابزده در کنار برکه بر روی سبزه ها فرو می افتد تا از آب گوارای آن بنوشد. ناگهان گوئی رشته ی جانش را از هم می گسلند. تپش قلبش رو به شدت می نهد. و آهی فغان آمیز از نهادش بر می خیزد. نفرین عاشق ناکام، در حق نارسیس اجابت می شود. دژ روئین قلب وی از هم فرو می ریزد. نارسیس "تصویر" خود را در آب می بیند، و دیوانه وار، عاشق خویشتن میگردد:


"آه! بیچاره دختران که از ستم عشق من چه ها کشیده اند؟!"

نارسیس دست در آب فرو می برد که تصویر خویش را در آغوش گیرد. لیکن در اثر حرکت امواج آب، تصویر محو میشود. ناچار دست از آب بیرون میکشد، تا آب دوباره آرام شود. و وی از نو باز تصویر خویشتن را به بیند. چه شکنجه و ستمی؟! کوچکترین لمس آب، موجب محو تصویر معشوق میگردد. حتی قطرات سوزان اشگ هجر عاشق، خطر محو تصویر معشوق را در بردارد!

نارسیس آنقدر در کنار آب به تصویر خود خیره می نگرد تا در سودای عشق بیکران خود نسبت به خویش، جان می سپارد. دلدادگان وی چون به جستجوی او، به سر برکه می رسند، جسد وی را نمی یابند. بلکه در جای وی، گلی روئیده، می بینند که همچنان به تصویر خویش در آب نگرانست.

آنان بیاد بود آرامگاه جاوید او، آن گل را "نارسیس" ، "نرگس تنها" و وحشیش می نامند.
 
 بر گرفته از : کتاب راز کرشمه ها – نوشته دکتر ناصرالدین زمانی – چاپ 1345