نقدی بر داستان بی تفاوت گذشتم

 
 

هروقت او را می دیدم از سیاست صحبت می کرد.  در یکی از صحبت هایمان از من پرسید چی شد که سیاست جهانی از چپ به راست رادیکال گرایش پیدا کرد ؟ مثلن در  شوروی از لنین به پوتین رسیدیم و یا در انگلیس از حزب کارگری چپ گرا به حزب کارگری راست  رادیکال رسیدیم 

 

گفتم در انگلستان آنقدر ها هم که فکر می کنی اوضاع هنوز خراب نشده است. هنوز دولت های منطقه ای (شورا ها) نقش عمده ای  را در حکومت  مرکزی ایفا می کنند. هنوز شورای اتحاد یه  و سندیکا ها  نقشی فعال دارند.

 

وسط حرفم پرید و گفت مثل اینکه فراموش کرده ای قوانین ضد اتحادیه که توسط دولت سرمایه داری مارگارت تاچر در پارلمان تصویب شد توسط دولت کارگری تونی بلر تایید شد. در ضمن اگر می بینی  کارگران انگلیس از نوعی رفاه نسبی اجتماعی بر خوردارند به خاطر سیاست جهانی انگلیس است که حاصل دستمزد کم و  فقر کشور های تحت سلطه است .

 

در این اثنا همسرش بالبخندی یر لب با سینی چای وارد شد, گفت حمید جان  اینقدر مهمان مان را با این حرف ها خسته نکن . در حالیکه چای را روی میز می گذاشت پرسید سفر شمال  خوش گذشت؟ بالاخره شما کی عروسی می کنید که ما هم یه پلو عروسی بخوریم؟

 

خندیدم و گفتم  سفر بدی نبود . جایتان خالی بود . در ضمن من همین الان حاضرم پلو عروسی را بدهم به شرطی که شما عروس را پیدا کنید.

 

حمید گفت گاهی توقع های زیادی باعث میشه آدم تا آخر عمرش مجرد بمونه . گفتم من چندان توقعی ندارم . این روز ها توقع زن ها بیش از حد توان ما هاست.  چندین میلیون مهریه و هزار و یک جور توقع .

 

همسرش گفت اگه آدم قصد ازدواج داشته باشه همه این قله ها تسخیر پذیره. کی مهریه داده کی گرفته ؟ این یه رسم قدیمیه.

 

گفتم وقتی دو نفر آدم تصمیم می گیرن با هم زندگی مشترکی تشکیل بدهند دیگه چراباید  یکی به دیگری  بدهکار بشه؟

 

حمید گفت راستی دیشت توی اخبار موضوع زیمباوی و موگابه را گوش کردی؟

 

احساس کردم حمید می خواهد موضوع را عوض کند . مانده بودم دنباله حرف های کدام شان را بگیرم. هرد ویشان توی حرف هم می پریدند و به صحبت شان ادامه می دادند. از یک طرف نمی خواستم مورد رنجش حمید بشوم و از طرف دیگر  حرف های ازدواج هم برایم شیرین بود

 

همسرش گفت اگه مایل باشی من خودم میرم برات خواستگاری . دختر برادرم مث قرص ماه می مونه. سال اول دانشکده پزشکیه.

 

حمید پرید وسط حرفش و گفت با اون اخلاق پدر و مادرش...

 

هنوز حرفش تمام نشده بود همسرش گفت واه واه خودت چی../؟ اون دختر خواهرت  وقتی حرف میزنه آدم اوقش می گیره.

 

 یک و بدوی آنها ادامه پیدا کرد و هر کدام مرا قاضی و شاهد خود قرار می دادند.  همیشه از این که بین دعوای زن و شوهری قرار بگیرم مشکل داشته ام و نمیدانسته ام چه واکنشی نشان بدهم.  بلند شدم خدا حافظی کنم که حمید رو به زنش کرد و گفت اگه اینطور نکرده بودی ...

 

همسرش وسط حرفش پرید و گفت تو اصلن چشم دیدن اقوام منو نداری پیش همه از اونا بد میگی. ..

 

دیدم وضع دارد بد جوری وخیم میشود خدا حافظی کردم و از در زدم بیرون و از کنار تنهایی همیشه گی ام بی تفاوت گذشتم

فریدون

داستان" بی تفاوت گذشتم":
فضای دوستانه ی داستان در یک خانه اتفاق می افتد.یک مهمانی کوچک که جوانی در فکر ازدواج مهمان دوست متاهلش می باشد.
شخصیت ها راوی و زن و شوهر که معلوم نیست چه سنی دارند

راوی باید جوان باشد چون به او پیشنهاد ازدواج با دانشجوی سال اول دانشگاه می شود. آرام و ساکت و بیشتر در فکر است و شنونده .او ابتدا حرف نمی زند و ابتکار عمل را در دست نمی گیرد
زن و شوهر:
مرد :گفتگو در مورد سیاست را دوست دارد و باید مرد سالار هم باشد
زن: سیاست را دوست ندارد و زیر بار مرد سالاری هم نمی رود. خانه دار و مهربان

به نظرم در میان این روابط اشکال از مرد است که با بد گفتن از فامیل زن او را تحریک می کند و زن هم که می خواهد امروزی باشد و قطعن مرد هم زنش را امروزی دوست دارد،جواب او رابه تندی می دهد.

یک تصویر واقعی از بسیاری زندگی های معمولی.
راوی به فکر ازدواج است و در عین اینکه پیشنهاد می شنود و گفتگو در اینباره را دوست دارد ولی تصویری که آن دو از زندگی مشترک بر ذهن او می گذارند بی تاثیر نیست. این برآمده از شخصیت راوی است چون همان طور که گفتم در پی ابتکار عمل نیست و آینده خود را پس از ازدواج در این زوج می بیند.
این است که در پایان عطای ازدواج را به لقایش می بخشد.
.

نقدی بر این داستان نوشتم:

فضای دوستانه ی داستان در یک خانه اتفاق می افتد.یک مهمانی کوچک که جوانی در فکر ازدواج مهمان دوست متاهلش می باشد.
شخصیت ها راوی و زن و شوهر که معلوم نیست چه سنی دارند.

راوی باید جوان باشد چون به او پیشنهاد ازدواج با دانشجوی سال اول دانشگاه می شود. آرام و ساکت و بیشتر در فکر است و شنونده .او ابتدا حرف نمی زند و ابتکار عمل را در دست نمی گیرد
زن و شوهر:
مرد :گفتگو در مورد سیاست را دوست دارد و باید مرد سالار هم باشد
زن: سیاست را دوست ندارد و زیر بار مرد سالاری هم نمی رود. خانه دار و مهربان

به نظرم در میان این روابط اشکال از مرد است که با بد گفتن از فامیل زن او را تحریک می کند و زن هم که می خواهد امروزی باشد و قطعن مرد هم زنش را امروزی دوست دارد،جواب او رابه تندی می دهد.

یک تصویر واقعی از بسیاری زندگی های معمولی.
راوی به فکر ازدواج است و در عین اینکه پیشنهاد می شنود و گفتگو در اینباره را دوست دارد ولی تصویری که آن دو از زندگی مشترک بر ذهن او می گذارند بی تاثیر نیست. این برآمده از شخصیت راوی است چون همان طور که گفتم در پی ابتکار عمل نیست و آینده خود را پس از ازدواج در این زوج می بیند.
این است که در پایان عطای ازدواج را به لقایش می بخشد.

دیدگاه اصلی نویسنده از این داستان:متاسفانه بیشتر اختلاف های خانوادگی ...جهت گیری ها ی خانواده گی ست. نه مسایل بزرگ اجتماعی.

 


دیدگاه اصلی نویسنده از این داستان:متاسفانه بیشتر اختلاف های خانوادگی ...جهت گیری ها ی خانواده گی ست. نه مسایل بزرگ اجتماعی.

مادمازل

 

هوا سرد و همه جا یخ زده بود.مثل زمستان قبل اصلن یادم نمیاد!! پس از نزدیک نُه ماه درد ستون فقرات، دکتر بهم گفت بلند شو راه برو هر روز یه کم بیشتر از روز قبل. باید کمی درد بکشی ولی تحمل کن .البته نه خیلی زیاد . راه رفتن و ورزش هم فقط تو هوای آزاد می چسبه . این بود روزا که از سر کار برمی گشتم شال و کلاه حسابی می کردم و آروم آروم از پله ها که اون روزها برام هیولا بودند پایین می رفتم تا کمی در پارک قدم بزنم. توی این هوا پارک خیلی خلوت بود، گاهی آدم هایی دیده می شدند که به ندرت از آنجا می گذشتند با حدود بیست سی نفر جوون با موهای ژل زده و شلوارای جین. هر کدوم یه شکلی ، یکی ازشلوارش زنجیر بلندی آویزون بود یکی چند جای شلوارش پاره بود یکی دیگه انگار شلواره می خواست از پاش بیفته زمین . این جوونا دور هم جمع می شدن و سیگار دود می کردن .گاهی هم شاهد رد وبدل یه چیزایی بینشون بودم. از کنارشون که رد میشدی حرف های رکیک جزیی از مکالمات عادیشون بود . سال گذشته اولین بار که این حرفها رو از اینا شنیدم آنقدر برام چندش آور بود که چند وقتی پارک نرفتم ولی به خودم می گفتم این هم از زشتی های زندگی ماست تماشاشون کن و باور کن وجود دارند!! گاهی دخترا هم بین اونا بودن که میومدن و می رفتن. اونا هیچوقت با من کاری نداشتن مثل این بود که وجود ندارم.
یه روز خانمی خوش پوش و خوش ژست رو دیدم که روی نیکمت نشسته بود یه جورایی حرکاتش با بقیه فرق داشت . شال جیگری خوشرنگی سرش بود سفیدرو و صورتش کک مک داشت چشماش رنگی و رژلبش همرنگ شالش بود.از شدت سرما دستاشو بهم می مالید.لباساش به نظر کهنه می رسید شاید هم دست دو بود ولی خیلی مرتب و هماهنگ بود، من هم از ترس سُر خوردن روی یخ ها خیلی آروم و با احتیاط قدم می زدم. بهم گفت خوب خودتو پوشوندی ها ؟
ایستادم و نگاش کردم....اوه حالا شناختمش ! یه روز که می خواستم ازعرض خیابون رد شم اونجا ایستاده بود، او تندی راهو به ماشینا بست و من وبقیه هم راه افتادیم چند قدم بعد با کمال تعجب دیدم عقب موند وسط خیابون که رسیدم برگشتم یک نگاه سریع بهش انداختم تو چهره ش غرور بود و در حرکاتش سختی و کندی. از گوشه ی چشم مراقبش بودم بقیه پیاده ها رفتن و من ایستادم تا بهم رسید . جلوی ماشینا رو گرفتم شروع کردم آروم به اون طرف رفتن یه جا هم دستمو نگه داشتم و کاملن وسط خط عابر پیاده ایستادم تا اون بتونه بهم برسه ،ماشینای لعنتی اصلن عادت ندارن قانون خط پیاده رو رعایت کنند . اصلن به رو خودم نیاوردم که منتظرش هستم ، به راهم ادامه دادم این پروژه عبور از خیابان که تموم شد از پشت سرم با صدا و لحن قشنگی یه چیزی به انگلیسی گفت برگشتم ببینم با منه؟ گردنشو صاف گرفته بود و در حالی که به سختی راه می رفت لبخندی زد و گفت یعنی این به اون در ، اون طرف من جلوی ماشینا رو گرفتم این طرف شما .رومو که برگردوندم چشممون که تو چشم هم افتاد لبخندی بهش زدم و تو چهره ش نگاه کردم به من نگاه نمی کرد سخت مراقب راه رفتنش بود که زمین نخوره، به راهم ادامه دادم مسیرمون جدا شد از پشت سر چند بار نگاهش کردم چقدر این خانم جذاب و مهربان بود چقدر به دل می نشست ...
آره خودش بود . بهش گفتم که مریضم و از ترس گرفتگی عضلاتم زیاد می پوشم. گفت خوب کاری می کنی. در حالی که سر جایم حرکت می کردم شروع کردیم به حرف زدن . بعد از چند دقیقه ای دو تا دختر اومدن و محکم بغلش کردن و باهاش روبوسی کردن دو تا دختر شیطون و بازیگوش از کلاس زبان می اومدن و داشتن می رفتن خونه و فبلن این خانمو تو ایستگاه اتوبوس دیده و با هم انگلیسی حرف زده بودن و خیلی خوشحال از اینکه خیلی خوب مکالمه باهاشون کار کرده. ازش شماره موبایلشو گرفتن وقتی اسمشو پرسیدن گفت: مادمازل
بعد از اینکه اونا رفتن گفت دو تا لیسانس زبان انگلیسی و فرانسه داره و به هر دو زبان مسلطه . در پایان بهش گفتم چقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم چون تو این پارک باید فقط این جوون معتادا رو تو این هوای یخ زده دید.
بعد از اون هر روز می رفتم و همدیگه رو می دیدم خیلی دوسش داشتم هر دفعه بغلش می کردم و با هم روبوسی میکردیم و کلی حرف می زدیم .خیلی خوش صحبت بود با اون چهره ی مهربونش میخکوبت می کرد. از خاطرات دانشگاه و کتابی که ترجمه کرده بود برام می گفت کم کم برام گفت که دوازده ساله به بیماری ام. اس مبتلا ست . حالا عضلاتش ضعیف بود و به سختی فندکشو روشن می کرد تا سیگارشو بکشه. ژست سیگارش هم خیلی تماشایی بود.وقتی فهمیده این بیماری رو داره به نامزدش که پزشک بوده گفته بره اونهم رفته بود.
بهش گفتم چرا کار ترجمه رو ادامه نمی دی گفت نمی تونم بنویسم. لرزشی تو همه ی حرکاتش بود حتی حرف زدنش.یه روز بهم گفت هر بار که می ره داروخانه ی مقداری پول اضافه با خودش میبره ولی اون روز با این وجود بازم پول کم آورده بود و فروشنده از دکتر داروخانه اجازه گرفته بود دارو رو بهش داده بود وبقیه شو به حساب بدهیش گذاشته بودن. گاهی می گفتم بلند شو یه کمی راه بریم از تکیه بهم اکراه داشت من هم کنارش راه می رفتم و بهش می گفتم ببین مراقب خودت باش من آدم سالمی نیستم و اگه سر بخوری نمی تونم کمکت کنم ولی اگه دیدی داری میفتی می تونی دست منو بگیری بعد از مدتی خودش از همون اول دستمو می گرفت قدمی می زدیم و در آخر می رسوندمش ایستگاه اتوبوس.
یه روز که مشغول پیاده رفتن بودم دیدم روی نیمکت با یک مرد سیبل استالینی و عینک تیره نشسته قیافه آقاهه منو یاد بچه چپی ها ی سالهای انقلاب انداخت . مشغول صحبت بود چند دوری که زدم رفتم نزدیک تا بهش سلامی بدم از رفتارش با اون آقا خیلی خوشم اومد. آقاهه بلند شد بهش گفت اگه میخوای بری برسونمت من هم مثل بقیه روزا کمکش کردم تا به ماشین اون آقا برسه حالا دیگه اون از اول دستمو می گرفت . یه دفعه مادمازل به یه پسر جوون که از کنار ما رد میشد گفت تو کجایی؟ و از من جدا شد با هم شروع به صحبت کردند راننده تاکسی هایی که اونجا ایستگاهشون بود به من گفتن شما برو. انگار یه خبرایی بود.
از فردای اون روز خودمو به مادمازل نشون نمی دادم و از دور مراقبش بودم می دیدم با همون جوون معتادا مشغول صحبت می شد. ساعت پارک رفتنمو عوض کردم تا با او روبرو نشم.کم کم هوا خوب شد و پارک روز به روز شلوغ تر.تقریبن همیشه مشغول صحبت با این و اون بود. یک روز از نگهبان پارک در مورد مادمازل پرسیدم گفت مریضه و دکترا بهش گفتن باید مصرف کنه چون نمی تونه سیگارشو بپیچه میده این پسرا بپیچن و می شینه اینجا می کشه و میره. گفتم خوب بده مادرش براش ببیچه چرا میاد پیش اینا. یه موقع اینا اذیتش نکنن گفت نه خودش زرنگه.
گاهی با هم روبرو میشدیم و یه جوری میذاشتمش و می رفتم ازش دل چرکین بودم. پارک هر روز شلوغ تر از روز پیش می شد. با لادن که قهرمان قایقرانیه آشنا شدم. نرمش های مخصوصی یادم داد در مورد مادمازل هم باهاش حرف زدم گفت که اینجا می بینش.
بعد از چند روز بهم گفت مادمازل رو دیده که کیسه های کوچیک دستش بود و داشت میداد به جوون معتادا .
حالا دیگه مانتوی شیک و نویی می پوشه عصای کنده کاری شده ی قشنگی هم دستشه در ضمن همه زنهای پارک اونو میشناسن و هیچکس محلش نمی ده یه روز یکی بهم گفت یکی از خانما حسابی باهاش دعوا گرفت. او همچنان در کمال استادی و خرامان خرامان از یک گوشه ی پارک وارد میشه و جوونا دورشو میگیرن و در تنهایی و با همون اعتماد به نفس از پارک خارج میشه.
 
ماه پیش وقتی از دکتر پرسیدم وقت بعدی رو کی بگیرم گفت برو دیگه اینجا نیا.
 

 

 

کامپیوتر ساعتی هزار و دویست تومان

روز گذشته هر چی دویدم  نتو نستم زودتر از ساعت شش و نیم بزنم بیرون باید ظرف هایی که آخر شب این طرف و اونطرف بود جمع می کردم و تو ماشین گذاشته  و آشپز خونه رو یه دستی می کشیدم و یه غذایی برای ظهر میذاشتم. تا وارد پارک شدم از اون دور چشمم به آقای همسایه  افتاد راهمو یه جوری انتخاب کردم که رو در رو نشیم چون پنج دقیقه ای حرف میزد. تا چشش به من افتاد تند تند وسط چمنا رو گرفت و میان بر زد و  اومد طرف  من و سراغ همسرمو گرفت گفتم خونه ست . گفت پس چرا تلفن جواب نمی دین؟ از روز جمعه  من زنگ می زنم .فکری کردم و گفتم درست میگین دیشب صدای زنگ تلفن رو نشنیدم ! رفتم خونه چک می کنم .گفت دو شبه تنهام زنگ زدم که بیاد پیشم . تعجب کردم (این فکرا تند تند از مغزم عبور کرد اینا که به تنهایی عادت دارن یا خودش یا خانومش دو ماه دو ماه میرن لندن و وین  پیش بچه هاشون!) گفتم تنهایید؟! .مکثی کرد و ادامه داد خانومم حالش بد شد و بردنش سی سی یو . یکه خوردم گفتم دو سه شب پیش اینجا بود با هم ورزش کردیم. گفت نه دیگه کارش تمومه!

داشتم می رفتم سر کار دیدم تازه داره میره خونه ترمزی زدم و بهش گفتم که سیم دستگاه فرستنده تلفن از برق در اومده بود بیرون. گفت این چه شوهری تو داری به درد چی می خوره،  بدش  یه خروس قندی جاش بگیر. گفتم حتمن بهش میگم چی گفتین .نگاهی بهم کرد و گفت خوب بگو!

همسرم بهش زنگ زد و ازش پرسید اذیتش نکردی که؟ گفت نشسته بود پا کامپیوتر(شبا کار خانمش اینه میشینه پا کامپیوتر و با فامیل خارج از کشورش تو چت مهمونی دارند) بهش گفتم این کامپیوتر منه و ساعتی هزار و دویست تومن  قیمتشه ! اونم حالش بد شد و رفت سی سی یو!!

هر دو حدود هشتاد سال دارند ولی همیشه مشغول بگو مگو هستند بیست ساله که همسایه ایم و شاهد قهر و آشتی گاهی طولانی  این زوج قدیمی هستیم.

امروز صبح که رفتم پارک چشمم دنبالش می گشت که  خبر خانمشو بگیرم تا دیدمش رفتم طرفش پیشدستی کرد و مثل همیشه بلند بلند شروع کرد به حرف زدن گفت حالا پشت سر من حرف در میاری؟ کجا دیروز خودم از وسط چمنا بدو بهت رسوندم تا بگم خانمم مریضه؟ گفتم مگه غیر از اینه؟ دیروز قیافه تونو باید تو آینه می دیدین انگار غم همه دنیا تو صورت شما بود اصلن نمی تونستین راه برین. دیروز که حالش خوب شده و رفته  بخش حالا چهره تون خندونه .گفت نه بابا آدم زیاده که  جاشو بگیره ! دیروز از فکر زحمتی که قراره بکشم و خرجی که باید بیفتم ناراحت بودم!

گفتم باشه! ولی من امروز بهش زنگ میزنم و میگم تو پارک که راه نمی رفت از خوشحالی داشت پرواز می کرد!. 

تا اومد جوابمو بده گفتم  ببخشید دیرم شده تندی ازش دور شدم..

 

تهران برای شعر شدن شهر کوچکی ست

 همسرم برای دوستی گرامی که خارج از ایران زندگی می کند شعر ی از مجموعه تهران برای شعر شدن شهر کوچکی است
 
و او در پاسخش این شعر را نوشت:
 
 
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
_______________________________
 این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
 این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
 
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
 طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
 
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
 هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
 
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
 لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
 
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
 موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
 
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
 
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
 هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
 
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
 دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
 
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
 
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
 
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
 لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
 
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
 چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
 
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
 این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
 
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
 این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
 
دکتر خسرو فرشید ورد
اسپانیا مادرید
______________________________________________________
فرشید ورد متولد ۱۳۰۸ ملایر دررشته زبان وادبیات فارسی دکترا گرفت وبه عنوان استاد در دانشگاه تهران تدریس می کند. وی تاکنون نزدیک به بیست عنوان کتاب چاپ و منتشر کرده که در سه حوزه قابل مطالعه است. شعر، زبانشناسی ونقد ادبی، دستور زبان فارسی، «صدای سخن عشق» و «زمیهن ات دفاع کن» ، نقش آفرینی های حافظ، لغت سازی وفرهنگستان زبان، جمله و تحول آن در زبان فارسی وکتابی با عنوان« دستور مفصل امروز» که  توسط انتشارات سخن منتشر شد.ادامه
______________________________________________________
خسرو فرشیدورد - استاد دانشگاه و دیگر سخنران این همایش - درباره شخصیت‌های شاهنامه در ادب فارسی سخنرانی کرد و گفت: ادبیات فارسی بدون شخصیت‌های شاهنامه‌ چند چیز خود را از دست خواهد داد؛ شخصیت‌هایی که حافظ در شعرهایش از آن‌ها استفاده کرده است، از آن جمله‌اند.
وی با انتقاد به شیوه تدریس شاهنامه در دانشگاه‌ها افزود: در دانشگاه وقتی شاهنامه را تدریس می‌کنند، شخصیت‌های آن را معرفی نمی‌کنند، در حالی که اگر کنه شخصیت‌های شاهنامه را بشناسیم، فهمیدن آن مشکل نخواهد بود. به نظرم شناخت این امر، حتا رشته‌ای جداگانه می‌تواند باشد.
فرشیدورود فردوسی را اولین خردگرای بزرگ جهان دانست و توضیح داد: دکارت 300 سال قبل خردگرایی را مطرح کرد و پس از آن غرب به پیشرفت‌های بزرگی رسید؛ اما فردوسی که خیلی پیش‌تر، آن را مطرح کرده بود، در ایران به فراموشی سپرده شد. درواقع بعد از فردوسی، خردگرایی در ایران فراموش شد و این روند تا انقلاب مشروطه و ملک‌الشعرای بهار ادامه داشت؛ از بهار بود که شعر فارسی دوباره زنده شد.
وی در پایان فردوسی را یکی از بزرگ‌ترین داستان‌سرایان ما دانست و گفت: یکی از جنبه‌های هنری شاهنامه، داستان‌های آن است که بعضی از داستان‌ها، جنبه تراژدی دارند.نقل از
 
 
__________________________________________
 
 

داستان ایرج

 

پس از آنکه فرستاده سلم و تور بازگشت فریدون در اندیشه رفت. کس فرستاد و ایرج را پیش خواند و گفت «ای فرزند برادرانت مهر ترا از دل بیرون کرده و راه کین توزی پیش گرفته اند. هوای ملک در سر آنان پیچیده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست درطالع ایشان بداندیشی و ناسپاسی بود. تو باید که هوشیار باشی و اگر به کشور خود پای بندی در گنج را بگشائی و سپاه بیارائی و آماده بنشینی. چه اگر با بداندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاخ تر کرده ای.»

ایرج بی نیاز و مهربان و پرآزرم بود. گفت «این شهریار، چرا تخم کین بکاریم و شادی و دوستی را به آزار و بیداد بیالائیم. در این یک دم که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که بهم مهربان باشیم؟ زمان برما چون باد می گذرد و گرد پیری بر سر ما می نشاند قامت ها دو تا و رخساره ها پرچین می شود. سرانجام خشتی بالین همه ما خواهد شد. چرا نهال کینه بنشانیم؟ آئین شاهی و تاجداری را ما به جهان نیاوردیم. پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده اند. کینه توزی و خشم اندوزی آئین ایشان نبود. اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی می گذردم و دل آنان را به راه می آورم و چندان مهربانی می کنم تا خشم و کین را از خاطر آنان بیرون کنم.»

فریدون گفت «ای فرزند خردمند، از چون توی همین پاسخ شایسته بود. اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر می پوئی برادرانت طریق رزم می جویند. با دشمن بدخواه مهر وزریدن مانند آن است که کسی بدوستی سر در دهان مار بگذارد. جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت؟ با این همه اگر رای تو این است که بدلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه ای می نویسم و همراه تو می فرستم. امید آنکه تندرست باز آئی.» .

...

.

.

فریدون چشم به راه ایرج داشت. چون هنگام بازگشت وی رسید فرمان داد تا شهر را آئین بستند و تختی از فیروزه برای وی ساختند و همه چشم به راه وی نشستند. شهر در شادی بود و نوازندگانو خوانندگان در سرود خوانی و نغمه پردازی بودند که ناگاه گردی از دور برخاست. از میان گرد سواری تیز تک پدید آمد. وقتی نزدیک سپاه ایران رسید خروشی پردرد از جگر برآورد و تابوت زرینی را که همراه داشت برزمین گذاشت. تابوت را گشودند و پرنیان از سرآن کشیدند. سر شهریار جوان در آن بود.

 فریدون از اسب به زیرافتاد و خروش برداشت و جامه به تن چاک کرد. پهلوانان و آزادگان پریشان شدند و خاک برسر پاشیدند. سپاهیان به سوگواری اشک از دیدگان می ریختند و بر مرگ خسرو نامدار زاری می‌کردند.

...

متن کامل داستان از احسان یارشاطر را اینجا بخوانید