رسیدن زال به نزدیک سام

شاهنامه امیر بهادر- عکس از فرشته

   داستان را از اینجا بشنوید(ساحل )  

 

 

  

عکس ها از تارنگار حسن نقاشی

3506

همى راند دستان گرفته شتاب،

چو پرّنده مرغان و کشتى بر آب‏.

کسى را نبُد ز آمدنش آگهى؛

پذیره نرفتند ،با فرّهى.

خروشى بر آمد ز پرده سراى؛

که:«آمد ز ره زالِ فرخنده راى‏.»

پذیره شدش سامِ یل، شادمان؛

همى داشت اندر بَرَش یک زمان‏.

3510

چو شد زو رها زال، بوسید خاک؛

بگفت آن کجا دید و بشنید، پاک‏.

نشست از برِ تختِ پُر مایه سام،

اَبا زال، خرّم دل و شادکام‏.

سخنهاى سیندخت گفتن گرفت؛

چو شد لبش خندان، نِهفتن گرفت‏.

چنین گفت:«کآمد ز کابل پیام؛

پیمبر زنى بود سیندخت نام‏.

ز من خواست پیمان و دادم زبان،

که:« هرگز نباشم بر او بدگمان‏.

3515

ز هر چیز کز من بخوبى بخواست،

سخنها بر آن بر نِهادیم، راست‏.

نخست آنکه با شاهِ زابلسِتان،

شود جفت خورشید کابلسِتان؛‏

دگر آنکه زى او به مهمان شویم؛

بر آن دردها پاک درمان شویم‏.

فرستاده ای  آمد از نزدِ اوى،

که:" شد ساخته کار؛ پیوند جوی."‏

کنون چیست پاسخ فرستاده را؟

چه گوییم مهرابِ آزاده را؟»

3520

ز شادى چنان شد دلِ زالِ سام،

که رنگش سراپاى شد لعل فام‏.

چنین داد پاسخ که:«اى پهلوان!

گر ایدون که بینى به روشن روان،

سپه رانى و ما به کابل شویم؛

بگوییم ز این در سخن بشنویم.»

به دستان نگه کرد فرخنده سام؛

بدانست کو را در این چیست کام‏.

سخن هر چه از دختِ مهراب نیست،

به نزدیک زال، آن جز از خواب نیست.‏

3525

بفرمود تا زنگ و هندى دراى

زدند و گشادند پرده سراى‏.

هیونى بر افگند و گُردی دلیر؛

بِدان تا شود نزدِ مهرابِ شیر؛

بگوید که:« آمد سپهبد ز راه،

اَبا زال و پیلان و چندى سپاه.»‏

بزد ناى مهراب و بر بست کوس؛

بیاراست لشکر چو چشم خروس؛‏

ابا ژنده پیلان و رامشگران،

زمین شد بهشت از کران تا کران‏.

ز بس گونه‏گون پرنیانى درفش،

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش؛‏

چه آواىِ ناى و چه آواىِ چنگ؛

خروشیدنِ بوق و آواىِ زنگ،

تو گفتى مگر روزِ انجامِش است!

یکى رستخیز است، گر رامش است!

3530

همى رفت از این گونه؛ تا پیشِ سام،

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام‏.

گرفتش جهان پهلوان در کنار؛

بپرسیدش از گردش روزگار.

شه کابلستان گرفت آفرین،

اَبَر سام و بر زالِ زر همچنین.‏

نشست از بر ِبارۀ تیز رَو،

چو از کوه سر بر کشد ماهِ نو.

یکى تاج زرّین، نگارَش گهر،

نهاد از برِ تارَکِ زالِ زر.

3535

به کابل رسیدند، خندان و شاد؛

سخنهاى دیرینه کردند یاد.

همه شهر از آوازِ هندى دراى،

ز نالیدن بربط و چنگ و ناى‏،

3540

تو گفتى دد و دام رامشگر است؛

زمانه بر آرایشى دیگر است.‏

بُش و یال اسپ،از کران تا کران،

بَراندوده مشک و می و زعفران.‏

بِرون رفت سیندخت با بندگان،

میان بسته سیصد پرستندگان.‏

 

مر آن هر یکى را یکى جام ِ زر،

به دست اندرون، پر ز مشک و گهر.

همه سام را آفرین خوانَدند؛

پس آن جام گوهر بر افشاندند.

3545

بدان جشن هر کس که آمد فراز،

شد از خواسته یک به یک بى‏نیاز.

بخندید و سیندخت را سام گفت،

که:« رودابه را چند خواهى نِهفت؟»‏

بدو گفت سیندخت:«هَدیه کجاست،

اگر دیدنِ آفتابت هواست‏؟»

 

چنین داد پاسخ به سیندخت سام،

که:«از من بخواه آنچه آیدت کام‏.»

برفتند تا خانۀ زرنگار،

کجا اندر او بود خرّم بهار.

3550

نگه کرد سام اندر آن ماهروى؛

یکایک، شگفتى بماند اندر اوى‏.

ندانست کِش چون ستاید همى؛

بر او چشم را چون گشاید همى‏.

بفرمود تا رفت مهراب پیش؛

ببستند بندى، به آیین و کیش‏.

به یک تختشان شاد بنشاندند؛

عقیق و زبرجد برافشاندند.

سرِ ماه با افسرِ نامدار؛

سرِ شاه با تاج گوهر نگار.

3555

بیاورد پس دفتر ِخواسته؛

همه نُسخَت گنج آراسته.‏

بر او خواند از گنجها هر چه بود؛

که گوش آن نیارَست گفتى شنود.

برفتند از آنجا به جاىِ نشست؛

ببودند ببودند هفته، با مى به دست‏؛

و ز ایوان، سوى کاخ  رفتند باز؛

سه هفته به شادى گرفتند ساز.

بزرگان کشورش، با دستبند،

کشیدند صف  پیش کاخ بلند،

3560

سر ِماه، سام ِنریمان برفت؛

سوىِ سیستان روى بنهاد، تفت،‏

اَبا زال و با لشکر و پیل و کوس؛

زمانه رکاب ورا داد بوس،

عَمارى و بالاى و هودَج بساخت؛

یکى مهد؛ تا ماه را در نِشاخت‏.

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

سوىِ سیستان ره گرفتند پیش،‏

برفتند شادان دل و خوش مَنِش

پر از آفرین لب، ز نیکى دِهِش‏.

3565

رسیدند پیروز در نیمروز،

چنان شاد و خندان و گیتى فروز.

یکى بزم سام آنگهى ساز کرد؛

سه روز اندران بزم بَگماز کرد.

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند؛

خود و لشکرش سوىِ کابل براند.

سپرد آن زمان پادشاهى به زال؛

بِرون برد لشکر، به فرخنده فال.‏

سوى گرگسارانِ شد و باختر؛

درفشِ خجسته بر افراخت سر.

3570

«شوم -گفت: کان پادشاهى مراست؛

دل و دیده با ما ندارند راست.‏

منوچهر منشورِ آن بوم و بر،

مرا داد و گفتا:" همى دار و خور."

بترسم از آشوب بدگوهران؛

به ویژه، ز گٌردانِ مازندران‏.»

3573

بشد سام ِیک زخم و بنشست زال؛

مى و مجلس آراست و بفراخت یال. 

 

 

 

 3528:چشم خروس:نماد آراستگی و زیبایی و رنگارنگی (از فرهنگ شاهنامه دکتر رواقی)

 3541 بُش:یال  

3553بستن بند:از آیین های پیوکانی نشانه ای بود از همبستگی که دست عروس و داماد را با بندی نمادین می بستند. هنوز در هند روایی دار  

3554: شاه بعنی داماد 

 

3566:در میهمان نوازی ایرانی ،میهمان می بایست سه روز در سرای میزبان می مانده است. 

 

3570: یال افراختن : به کار آغازیدن

ادامه مطلب ...

پاسخ نامۀ سام از منوچهر (۳۴۵۶-۳۵۰۵)

داستان پاسخ نامه سام از منوچهر را بشنوید (فلورا)  

 

 

 

 خانواده جبار باغچه بان 

زال و رودابه نخستین اثر صحنه ای ثمین باغچه بان در تالار رودکی برداشت از  اینجا 

 

 

 

پاسخ نامۀ سام از منوچهر  

3459

پس آن نامۀ سام پاسخ نبشت؛

شگفتى سخنهاى فرّخ نوشت‏؛

3460

که:«اى نامور پهلوان دلیر!

به هر کار پیروز، بر سانِ شیر!

نبیند چو تو نیز گردان سپهر،

به رزم و به بزم و به راى و به چهر.

همان پور ِفرخنده زالِ سوار،

کز او ماند اندر جهان یادگار،

رسید و بدانستم از کام او؛

همان خواهش و راى و آرام او.

سخن هر چه ز او سام را کام بود،

همان زال را راى و آرام بود،

3465

همه آرزوها سپردم بدوى؛

بسى روزِ فرّخ شمردم بدوى.‏

ز شیرى که باشد شکارش پلنگ،

چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ؟‏

گُسى کردمش، با دلى شادمان؛

کز او دور بادا بدِ بدگمان!»‏

برون رفت با فرّخى زالِ زر،

ز گُردانِ لشکر بر آورده سر.

نَوَندى بر افگند نزدیکِ سام،

که برگشتم:از شاه، دل شادکام،‏

3470

ابا خلعت خسروانىّ و تاج؛

همان یاره و طوق و هم تخت عاج.»‏

چنان شاد شد ز آن سخن پهلوان،

که با پیر سر شد به نُوٌى جوان.‏

سوارى به کابل برافگند زود؛

به مهراب گفت آن کجا رفته بود:

نوازیدن شهریار جهان؛

وز آن شادمانى که رفت از مِهان:‏

«من اینک چو دستان برِ من رسد

گذاریم هر دو چنانچون سَزد.»

3475

فرستاده تازان به کابل رسید؛

خروشی بر آمد چنانچون سَزید.

چنان شاد شد شاه کابلسِتان

ز پیوند خورشیدِ زابلستان،‏

که گفتى همى جان بر افشاندند؛

ز هر جاى رامشگران خواندند.

چو مهراب شد شاد و روشن روان،

لبش گشت خندان و دل شادمان،‏

گرانمایه سیندخت را پیش خواند؛

بسى چرب گفتار با او براند.

3480

بدو گفت:«کاى جفتِ فرخنده راى!

بیفروخت از رایت این تیره جاى.‏

به شاخى زدى دست کاندر زمین،

بر او شهریاران کنند آفرین.‏

چنان هم کجا ساختى از نخست،

بباید مر این را سرانجام جست‏.

همه گنج پیش تو آراسته است؛

اگر تخت عاج است، اگر خواسته است.»‏

چو بشنید سیندخت، از او گشت باز؛

برِ دختر آمد، سراینده راز.

3485

همى مژده دادش به دیدار ِزال؛

که:«چون یافتی تو که یابد هَمال؟‏

زن و مرد را از بلندى منش،

نباید به گیتی ز کس سرزنش.‏

سوىِ کام ِدل تیز بشتافتى؛

کنون هر چه جُستى، همه یافتى.»‏

بدو گفت رودابه:«اى شاه زن!

سزاى ستایش، به هر انجمن!‏

من از خاک پاى تو بالین کنم؛

ز فرمانت، آرایشِ دین کنم.‏

3490

ز تو چشم آهِرمنان دور باد!

دل و جان تو خانۀ سور باد!»

چو بشنید سیندخت گفتار ِاوى

به آرایشِ کاخ بنهاد روى.‏

بیاراست ایوانها چون بهشت؛

گلاب و مى و مشک و عنبر سرشت.‏

بساطى بیفگند، پیکر بزر؛

زبرجد برو بافته، سربه سر.

دگر پیکرش درٌِ خوشاب بود؛

که هر دانه ای قطره ای آب بود.

3495

یک ایوان همه تخت زرّین نهاد؛

به آیین و آرایشِ چین نهاد.

همه پیکرش گوهر آگنده بود؛

میان گهر، نقشها کنده بود.

ز یاقوت، مر تخت را، پایه بود؛

که تخت کیان بود و پر مایه بود.

بیاراست رودابه را چون بهشت؛

به خورشید بر، جادویها نبشت.

نشست اندر آن خانۀ زرنگار؛

کسی را بر او نداند بار.

3500

همه کابلستان شد آراسته؛

پر از رنگ و بوى و پر از خواسته.‏

همه پشت پیلان بیاراستند،

به دیبای رومیٌ و مَی خواستند.

نشستند بر پیل رامشگران؛

نِهادند، بر سر ، ز زر افسران.‏

پذیره شدن را، بیاراستند؛

ز کابل، پرستندگان خواستند؛

کجا برفشانند مشک و عبیر؛

همان گسترانند خزٌ و حریر.

3505

فشانند برسر همی مشک و زر؛

کنند از گلاب و ز مَی خاک تر.

 

ادامه مطلب ...

سه داستان - از بیت 3321 تا 3455

 

عکس از فرشته 

آمدن زال با نامۀ سام نزد منوچهر(فلورا) 

پژوهش کردن موبدان زال را (فلورا) 

 

پاسخ دادن زال موبدان را (فیروز)  

  

 

پیوندی خواندنی از امیر حسین:  چرنیشفسکی و شاهنامهٔ فردوسی

 

 

 


 

آمدن زال با نامه ی سام نزد منوچهر  

  

3321

پس آگاهى آمد سوى شهریار،

که: آمد ز ره زالِ سام سوار،

پذیره شدندش همه سرکشان،

که بودند در پادشاهى نشان‏.

چو آمد به نزدیکى‏ ِبارگاه،

سبک، نزد شاهش گشادند راه‏.

چو نزدیک شاه اندر آمد، زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین.‏

3325

زمانى همى داشت بر خاک روى؛

بدو داده دل شاهِ آزرمجوى‏،

بفرمود تا رویش از خاکِ خشک

ستردند و بر وى فشاندند مشک.

بیامد بر ِتختِ شاه، ارجمند؛

بپرسید از او شهریار بلند،

که:«چون بودى اى پهلوانزاده مرد!

بدین راه دشوارِ با باد و گرد؟»

به فرّ تو – گفتا: همه بهتری است!

اَبا تو همه رنج رامشگری است.»

3330

از و بستَد آن نامۀ پهلوان؛

بخندید و شد شاد و روشن روان.‏

چو بر خواند پاسخ چنین داد باز،

که:« رنجم فزودى، به دل بر، دراز؛

و لیکن بدین نامۀ دلپذیر،

که بنوشت با درد ِدل سام پیر،

اگر چه مرا هست دل  ز این دژم،

بر آنم که نندیشم از بیش و کم‏.

بسازم! بر آرم همه کام تو،

گر این است فرجام و آرام تو.

3335

تو یک چند ایدر به شادى بپاى؛

که تا من به کارت زنم، نیک، راى.»

ببردند خوالیگران خوانِ زر؛

شهنشاه بنشست با زالِ زر.

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوانِ شاه رمه‏.

چو از خوانِ خسرو بپرداختند،

به تختِ دگر، جاى مَى‏ ساختند.

چو مَى خورده شد، نامور پور ِسام

نشست از بر اسپِ زرّین ستام‏.

3340

برفت و بپیمود بالاىِ شب؛

پر اندیشه دل، پر ز گفتار لب.‏

بیامد به شبگیر، بسته کمر،

به پیشِ منوچهر پیروزگر.

بر او آفرین کرد شاه جهان؛

چو برگشت، بستودش اندر نِهان‏.

بفرمود تا موبدان و ردان،

ستاره‏شناسان و هم بخردان‏،

کنند انجمن پیشِ تختِ بلند؛

به کار ِسپهرى پژوهش کنند.

3345

برفتند و بردند رنجِ دراز؛

که تا با ستاره چه یابند راز.

سه روز اندر آن کارشان شد درنگ؛

برفتند، با زیج رومى به چنگ؛‏

زبان بر گشادند بر شهریار،

که:« کردیم با چرخِ گردان شمار.

چنین آمد از دادِ اختر پدید،

که این آبِ روشن بخواهد دوید.

از این دختِ مهراب و از پورِ سام،

گَوى پر منش زاید و نیک نام‏.

3350

بُوَد زندگانیش بسیار مَر؛

همش زور باشد، هم آیین و فر.

هَمَش زهره  باشد، هَمَش تیغ  و یال؛

به رزم و به بزمش نباشد هَمال.‏

کجا باره او کند موى تر،

شود خشک، همرزم او را جگر.

عقاب از بر ِترگِ او نگذرد؛

سرانِ جهان را به کس نشمرد.

یکى برز بالا بُوَد فرّمند؛

همه شیر گیرد، به خمّ ِکمند.

3355

 بر آتش، یکى گور بریان کند؛

هوا را، به شمشیر، گریان کند.

کمر بستۀ شهریاران بُوَد؛

به ایران پناه سواران بود.»

چنین گفت پس شاه گردنفراز:

«کزین هر چه گفتید دارید راز.»

بخواند آن زمان زال را شهریار؛

کز او خواست کردن سخن خواستار؛

بدان تا بپرسند از و چند چیز؛

 سخنهاى پوشیده، در پرده نیز.

 


پژوهش کردن موبدان زال را 

  

3360

نشستند بیدار دل بخردان،

همان زال با نامور موبدان‏.

بپرسید مر زال را موبدى،

از این تیز هُش، راه بین بخردى،‏

که:« از ده و دو تاه سرو سهى

که رُسته است شاداب با فرّهى،‏

از آن هر یکى برزده شاخ سى؛

نگردد کم و بیش، بر پارسى‏.»

دگر موبدى گفت:« کاى سر فراز!

دو اسپ گرانمایه و تیز تاز،

3365

یکى زو  به کردار ِدریاىِ قار؛

یکى چون بلور سپید، آبدار؛

به رنجند و هر دو شتابنده‏اند؛

همان یکدگر را نیابنده‏اند.

سدیگر چنین گفت:« کان سى سوار

کجا بگذرانند بر شهریار،

یکى کم شود باز، چون بشمرند؛

همان سى بُوَد باز، چون بنگرند.»‏

چهارم چنین گفت:« کان مرغزار،

که بینى پر از رنگ و بوی و نگار؛

3370

گیاهان ز هر گونه ای، تَرٌ و خشک،

که آید از او بوی کافور و مشک؛

بیاید یکى مرد با  داسِ تیز؛

تو گویی که دارد ، به دل در، ستیز.

که با ترٌ و خشکش همی بدرَوَد؛

زمانی نیاساید و نغنَوَد.

دگر گفت:« کان بر کشیده دو سرو،

ز دریاىِ با موج بر سانِ غرو،

یکى مرغ دارد بر ایشان کنام؛

نشیمش به بامین بُوَد،گه به شام،‏

3375

از این چون بپرّد شود برگ خشک؛

بر آن بر نشیند، دهد بوىِ مشک.

از این دو همیشه یکى آبدار؛

یکى پژمریده شده سوگوار.»

بپرسید دیگر که: «بر کوهسار،

یکى شارستان یافتم استوار.

خرامید مردم از آن شارستان؛

گرفتند هامون یکى خارستان.‏

بناها کشیدند، سر تا به ماه؛

پرستنده گشتند و هم پیشگاه؛‏

3380

و ز آن شارستانشان به دل نگذرد؛

کس از یاد کردن سخن نشمرد.

یکى بُومَهین خیزد، از ناگهان؛

بر و بومشان پاک گردد نهان‏.

بدان شارستانشان  نیاز آورد

هم اندیشگانِ دراز آورد.

به پرده در  درست این سخنها؛ بجوى؛

به پیش ردان، آشکارا بگوى.‏

گر این رازها  آشکارا کنى،

ز خاک سیه مُشکِ سارا کنى.»‏

 


 

پاسخ دادن زال موبدان را 

 

3385

زمانى پر اندیشه شد زالِ زر؛

بر آورد یال و بگسترد بر؛

و ز آن پس، به پاسخ زبان برگشاد؛

همه پرسش موبدان کرد یاد.

نخست از ده و دو درختِ بلند،

که هر یک همى شاخ سى بر کشند:

به سالى، ده و دو بُوَد ماهِ نو،

چو شاهی نوآیین، اَبَر گاهِ نو.

به سى روز، مه را سر آید شمار؛

براین سان بُوَد گردشِ روزگار.

3390

دو اسپ دونده، سپید و سیاه؛

که مر یکدگر را نیابند راه؛‏

بدین سان شب و روز دان، ای شگفت!

کز اینجا شگفتی توانی گرفت.‏

سواران هشیار، گر در رسی،

گه او بیست و نه باشد و گاه سی،

شمار مَهِ نو بدین گونه دان؛

چنین کرد پیدا خدای جهان.

کنون از نیام این سخن بر کشیم؛

دو بُن سرو کان مرغ دارد نشیم‏.

3395

ز برجِ بَرَه تا ترازو، جهان

همى تیرگى دارد اندر نِهان.‏

چو روی از ترازو به کژدم نِهاد،

جهان را دگرگونه گردد نِهاد.

چنین تا ز گَرِدش به ماهى شود؛

پر از تیرگىّ و سیاهى شود.

دو سروان دو بازوى چرخ بلند؛

کز او نیمه شاداب و نیمى گزند.

بر او مرغ پرّان تو خورشید دان؛

جهان را از او بیم و امید دان.‏

3400

دگر شارستان بر سر کوهسار

سراى ِدرنگ است و جاىِ قرار.

همین خارستان چون سراىِ سپنج؛

که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج‏.

همى دم زدن، بر تو بر، بشمرد؛

هم او  پروراند؛ هم او بشکَرَد.

بر آید یکى باد، با زلزله؛

ز گیتى، بر آید خروش و خَله.‏

همه رنج ما مانده با خارستان،

گذر کرد باید سوىِ شارستان.‏

3405

کسى دیگر از رنج ما بر خورد؛

نپاید؛ بر او نیز  هم بگذرد.

چنین رفت از آغاز یک سر سخن؛

همین باشد و نو نگردد کهن‏.

اگر توشه‏مان نیکنامى بُوَد،

روانمان بدان سَر گرامى بُوَد؛

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آنگه که بى‏جان شویم‏

گر ایوان ما سر به کیوان بر است

از او بهره ما یکى چادَر است‏

3410

چو پوشند بر روى و بر سرش خاک،

همه جاىِ بیم است و تیمار و باک‏.

بیابان و آن مرد با تیز داس،

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس‏،

تر و خشک یکسان همى بدرود؛

وگر لابه سازى، سخن نشنود:

دِروگَر زمان است و ما چون گیا؛

همانش نبیره، همانش نیا.

به پیر و جوان، یک به یک، ننگرد؛

شکارى که پیش آیدش، بِشکَرد.

3415

جهان را چنین است ساز و نِهاد؛

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.

از این در، درآید؛ بدان، بگذرد؛

زمانه بر او دم همى بشمرد.»

چو زال این سخنها بکرد آشکار،

از او شادمان شد دل شهریار.

به شادى، یکى انجمن برشِکُفت؛

شهنشاه گیتى زهازه بگفت.

یکى جشنگاهى بیاراست شاه،

چنانچون شب چارده چرخِ ماه‏.

3420

کشیدند مَى تا جهان تیره گشت؛

سرِ میگساران ز مَى خیره گشت‏.

خروشیدنِ مردِ بالاى خواه،

یکایک بر آمد ز درگاهِ شاه.‏

برفتند گُردان همه، شاد و مست،

گرفته یکى دستِ دیگر به دست‏.

چو بر زد زبانه ز کوه آفتاب؛

سرِ نامداران بر آمد ز خواب،‏

بیامد کمر بسته زالِ دِلیر

به پیشِ شهنشاه چون نرّه شیر.

3425

به دستورىِ بازگشتن ز در،

شدن نزدِ سالار، فرّخ پدر،

به شاه جهان گفت:« کاى نیکخوى!

مرا چهر ِسام آمدست آرزوى‏.

ببوسیدم این پایه تختِ عاج؛

دلم گشت روشن، بدین فرّ و تاج.»‏

بدو گفت شاه:«اى جوانمردِ گُرد!

یک امروز نیزت بباید شمرد.

ترا بویۀ دختِ مهراب خاست؛

دلت را هُش سام و زابل کجاست؟‏»

3430

بفرمود تا سنج و هندى دراى،

به میدان گذارند، با کرّناى.‏

اَبا نیزه و گرز و تیر و کمان،

برفتند گردان همه شادمان.‏

کمانها گرفتند و تیر ِخدنگ؛

نشانه نهادند، چون روزِ جنگ.‏

بتابید هر یک به چیزى عِنان،

به گرز و به تیغ و به تیر و سنان.‏

درختى گَشَن بُد به میدان شاه،

گذشته بر او سال بسیار و ماه‏.

3435

کمان را بمالید دستانِ سام؛

بر انگیخت اسپ و برآورد نام.‏

بزد بر میانِ درختِ سهى؛

گذاره شد آن تیر ِشاهنشهى.‏

هم اندر تگِ اسپ یک چوبه تیر،

بینداخت و بگذاشت بر نَرد، شیر.

سِپَر برگرفتند ژوپین وَران؛

بگشتند، با خشتهاىِ گران.‏

سپر خواست، از رِیدَکِ تُرک، زال؛

بر انگیخت اسپ و برآورد یال.

3440

کمان را بیفکند و ژوپین گرفت؛

به ژوپین، شکار ِنو آیین گرفت.

بزد خشت بر سه سپر گیل وار؛

گشاده، به دیگر سو ی افگند خوار.

به گردنکشان گفت شاه جهان؛

که« با او که جوید نبرد از مِهان؟‏

یکى، بر گراییدش اندر نبرد؛

که از تیر و ژوپین بر آورد گَرد.»

همه بر کشیدند گُردان سِلیح،

به دل خشمناک و زبان پر مِزیح‏.

3445

به آورد رفتند، پیچان عنان،

اَبا نیزه و آبداده سنان.‏

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد؛

بر انگیخت زال اسپ و بر خاست گرد.

نگه کرد تا کیست ز ایشان سوار،

عنان پیچ و گردنکش و نامدار.

ز گَرد اندر آمد، به سان نهنگ؛

گرفتش کمربند او را به چنگ‏.

چنان خوارش از پشت زین بر گرفت،

که شاه و سپه ماند از او در شگفت‏.

3450

به آواز گفتند گردنکشان،

که:«مردم نبیند کسى ز این نشان‏.

هر آن کس که با او بجوید نبرد،

کند جامه مادر بر او لاژورد.

ز شیران نزاید چنین نیز گُرد

چه گُرد؟ از نهنگانش باید شمرد.

خُنُک سام یل کِش چنین یادگار

بماند به گیتى، دلیر و سوار!»

بر او آفرین کرد شاه بزرگ؛

همان نامور مهترانِ سترگ‏.

3455

بزرگان سوى کاخِ شاه آمدند؛

کمربسته و با کلاه آمدند.

یکى خلعت آراست شاهِ جهان،

کز او خیره ماندند یکسر مِهان.‏

چه از تاجِ پر مایه و تختِ زر؛

چه از یاره و طوق و زرّین کمر.

همان جامه هاى گرانمایه نیز؛

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز.



دلخوشی دادن سام سیندخت را

داستان را با آوای گرانسنگ فرشته از اینجا بشنوید 

 

 

 

 

 

3233

چو بر ساخت کار، اندر آمد به اسپ

چو گُردى به کردار آذرگشسپ.

بیامد گُرازان به درگاه سام؛

نه آواز داد و نه بر گفت نام‏.

3235

به کار آگهان گفت تا ناگهان،

بگویند با سرفراز ِجهان‏،

که:« آمد فرستادۀ کابلى

به نزد سپهبد یل ِ زابلى.‏

ز مهراب ِگُرد آوریده پیام،

به نزد ِسپهبد، جهانگیر سام.»

بیامد بر ِسام ِ یل پرده دار؛

بگفت و بفرمود تا داد بار.

فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت؛

به پیش سپهبَد خرامید، تفت.‏

3240

زمین را ببوسید و کرد آفرین

اَبَر شاه و بر پهلوانِ زمین.‏

نثار و پرستنده و اسپ و پیل،

رده بر کشیده ز در، تا دو میل؛‏

یکایک همه پیش ِ سام آورید؛

سر ِپهلوان خیره شد کان بدید.

پر اندیشه بنشست بر سانِ مست؛

به کَش کرده دست و سر افگنده، پست؛‏

که: جایی کجا مایه چندین بُوَد،

فرستادن ِزن چه آیین بود؟!

3245

گر این خواسته زو پذیرم همه،

ز من گردد آشفته شاهِ رمه؛‏

و گر باز گردانم از پیش، زال

بر آرد به کردار ِ سیمرغ، یال.‏

بر آورد سر؛ گفت:« کاین خواسته،

غلامان و پیلان آراسته،

شوید و به گنجورِ دستان دهید؛

به نام ِ مَه ِ کابلستان دهید.

پریروى سیندخت، بر پیش ِ سام،

زبان کرد گویا و دل شادکام.‏

3250

سه بت روى با او به یک جا بُدند؛

سمن پیکر و سرو بالا بُدند.

گرفته یکى جام هر یک، ز زر؛

پر از سرخ یاقوت ودرٌ و گهر.‏

به پیش ِ سپهبَد فرو ریختند؛

همه یک به دیگر بر آمیختند.

چو با پهلوان کار بر ساختند،

ز بیگانه خانه بپرداختند،

چنین گفت سیندخت با پهلوان،

که:« با راى تو پیر گردد جوان؛‏

3255

بزرگان ز تو دانش آموختند؛

به تو، تیره گیتی بیفروختند.

به مهر تو، شد بسته دست ِبدى؛

به گرزت، گشاده ره ِایزدى.‏

گنهکار اگر بود، مهراب بود؛

ز خون دلش، مژٌه پر آب بود.

سر ِبیگناهان کابل چه کرد،

کجا اندر آورد باید به گرد؟!

همه شهر زنده براى ِتواند؛

پرستندۀ خاک ِ پاى ِ تواند.

3260

از آن ترس کو هوش و زور آفرید؛

درخشنده ناهید و هور آفرید.

نیاید چنین کارش از تو پسند؛

میان را به خون ِ برهمن مبند!»

بدو سام یل گفت:« با من بگوى،

هر آنچِت بپرسم، بهانه مجوى!‏

تو مهراب را کِهترى گر هَمال؟

مر آن دخت او را کجا دید زال؟‏

به روى و به موى و به خوى و خرد،

به من گوى تا با که اندر خورَد؟

3265

ز بالا و دیدار و فرهنگ اوى

بر آن سان که دیدى، یکایک بگوى.»‏

بدو گفت سیندخت:« کاى پهلوان!

سر ِ پهلوانان و پشت ِ گوان!‏

یکى سخت پیمانت خواهم نخست؛

که لرزان شود ز او بر و بوم و رُست؛‏

که: از تو نیاید به جانم گزند؛

نه آن کس که بر من بُوَد ارجمند.

مرا کاخ و ایوان آباد هست

همان گنج و خویشان و بنیاد هست.‏

3270

چو ایمن شوم هر چه گفتی: بگوى،

بگویم؛ بجویم بدین آبِ روى.‏

نهفته همه گنج کابلسِتان،

بکوشم؛ رسانم به زابلسِتان.»‏

گرفت آن زمان سام دستش بدست؛

و را نیک بنواخت و پیمان ببست‏.

چو بشنید سیندخت سوگندِ اوی؛

همان راست گفتار و پیوندِ اوی،

زمین را ببوسید و بر پاى خاست؛

بگفت آنچه اندر نِهان بود، راست‏؛

3275

که:« من خویش ِ ضحٌاکم، اى پهلوان!

زنِ گُرد مهرابِ روشن روان‏.

همان مام ِ رودابۀ ماهروى؛

که دستان همى جان فشانَد بر اوى.‏

همه دودمان پیش ِ یزدان پاک،

شب تیره تا بر کشد روز چاک،

همى، بر تو بر، خواندیم آفرین؛

همان بر جهاندار شاه ِزمین.

کنون آمدم ،تا هواى تو چیست؛

ز کابل تو را دشمن و دوست کیست.‏

3280

اگر ما گنهکار و بد گوهریم،

بدین پادشاهى نه اندر خوریم،‏

من اینک به پیش ِتوام، مستمند؛

بکُش کُشتنى،بستنی را ببند.

دل بى‏گناهان کابل مسوز!

کز آن تیرگی  اندر آید به روز.»

سخنها چو بشنید از او پهلوان،

زنى دید با راى و روشن روان.‏

به رخ، چون بهار و به بالا، چو سرو؛

میانش چو غَرو و به رفتن، تذرو.

3285

چنین داد پاسخ که:« پیمان من

درست است، اگر بگسلد جان من.‏

تو با کابل و هر که پیوندِ تست

بمانید، شادان دل و تن درست.‏

بدین نیز همداستانم که زال

به گیتى، چو رودابه خواهد هَمال.‏

شما گر چه از گوهری  دیگرید،

همان تاج و اورنگ را در خورید.

چنین است گیتى و ز این ننگ نیست؛

اَبا کردگار جهان جنگ نیست.‏

3290

یکى بر فراز و یکى با نشیب

یکى با فزونى، یکى با نِهیب.

یکى از فزایش دل آراسته؛

ز کمّى، دل ِدیگرى کاسته.

یکى نامه، با لابه دردمند،

نبشتم به نزدیکِ شاهِ بلند.

به نزدِ منوچهر شد زالِ زر؛

چنان شد که گفتى بر آورد پر.

به زین اندر آمد که زین را ندید؛

همان نعل اسپش زمین را ندید.

3295

بدین، زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود، راىِ فرّخ نِهد؛

که پروردۀ مرغ بیدل شده است؛

از آب مژه، پاى در گِل شده است.‏

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست،

سَزد گر بر آیند هر دو ز پوست.‏

یکى روىِ آن بچّۀ اژدها،

مرا نیز بنماى و بستان بها.»

بدو گفت سیندخت:«اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان،‏

32300

چماند به کاخ من اندر سمند،

سرم بر شود بآسمان بلند.

به کابل چُنو شهریار آوریم،

همه پیش ِاو جان نثار آوریم.»‏

لب سام، سیندخت پر خنده دید؛

همه بیخ ِکین از دلش کنده دید.

نوندى دلاور، به کردار ِباد،

برافگند و مهراب را مژده داد:

«کز اندیشۀ بد مکن یاد هیچ!

دلت شاد کن، کار ِمهمان بسیچ.‏

3305

من اینک پس ِنامه اندر دمان،

بیایم؛ نجویم به ره بر زمان.»‏

دوم روز چون چشمۀ آفتاب

بجنبید و بیدار شد سر ز خواب،‏

گرانمایه سیندخت بنهاد روى،

به درگاه سالار ِدیهیم جوى.‏

رُوارَو بر آمد ز درگاهِ سام؛

مِهِ بانوان خواندندش به نام.‏

بیامد بر ِسام و بُردش نماز؛

سخن گفت با او زمانى دراز،

3310

به دستورىِ بازگشتن به جاى؛

شدن شادمان پیشِ کابل خداى؛‏

دگر ساختن کار مهمان نو؛

نِمودن به داماد پیمان نو.

و را سام یل گفت :«بر گرد و رَو؛

بگوی  آنچه دیدى به مهرابِ گَو.

سزاوار او خلعت آراستند؛

ز گنج آنچه پر مایه‏تر خواستند.

به کابل دگر سام را هر چه بود،

ز کاخ و ز باغ و ز کِشت و درود،

3315

دگر چارپایان ِدوشیدنى،

ز گستردنى هم ز پوشیدنى،‏

به سیندخت بخشید و دستش به دست،

گرفت و یکى سخت پیمان ببست‏.

پذیرفت مر دخت او زال را،

خداوند شمشیر و گوپال را.‏

سر افراز گُردى و مردى دویست،

بدو داد و گفتش که:«اکنون مایست!‏

به کابل بباش و به شادى بمان؛

از این پس، مترس از بدِ بدگمان!‏

3320

شکفته شد آن روى پژمرده ماه؛

به نیک اخترى، بر گرفتند راه.‏

ادامه مطلب ...

خشم گرفتن مهراب بر سیندخت

داستان را از اینجا بشنوید 

 

  

 

 خشم گرفتن مهراب بر سیندخت 

3197

چو در کابُل این داستان فاش گشت،

سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت‏.

بر آشفت و سیندخت را، پیش خواند؛

همه خشم ِرودابه، بر وِى براند.

بدو گفت:«کاکنون جز این راى نیست،

که با شاه گیتى، مرا پاى نیست.-‏

3200

که آرمت با دُخت ناپاک تن؛

کُشم زارتِان بر سر انجمن‏؛

مگر شاه ایران از این خشم و کین،

بر آساید و رام گردد زمین‏.»

چو بشنید سیندخت، بنشست پَست؛

دل چاره جوى اندر اندیشه بَست.‏

وز آن پس دوان، دست کرده به کَش،

بیامد بر ِشاه خورشید فَش.

بدو گفت:«بشنو ز من یک سَخُن؛

چو دیگر یکى کامَت آید بکن‏:

3205

تو را خواسته گر ز بهَر تن است،

ببخش و بِدان کاین شب، آبستن است‏.

اگر چند باشد شبِ دیر یاز،

بر او تیرگى هم نماند دراز.

شود روز چون چشمه رخشان شود؛

زمین چون نگینِ بدخشان شود.»

بدو گفت مهراب:« کز باستان،

مَزن در میان یلان داستان‏!

بگو آنچه دانىّ و جان را بکوش؛

و گر چادر خون، به تن بر، بپوش.»‏

3210

بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز!

بود کت به خونم نیاید نیاز.

مرا رفت باید همی پیش سام؛

کشیدم مَر این تیغ را از نیام.‏

ز من جان و رنج و ز تو خواسته؛

سپردن به من گنجِ آراسته‏.»

بدو گفت مهراب :«کاینَت  کلید!

غم گنج هرگز نباید کشید.

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه،

بیاراى و با خویشتن بر به راه.‏

3215

مگر شهرِ کابل نسوزد به ما!

چو پژمرده شد، بر فروزد به ما!»

چنین گفت سیندخت:«کاى نامدار!

به جاى روان، خواسته خوار دار.

نباید که چون من شوم چاره جوى،

تو  رودابه را سختى آرى به روى.

مرا در جهان اندُهِ جان اوست؛

کنون با توام روز پیمانِ اوست.»

یکى سخت پیمان ستَد زو نخست؛

پس آنگه، به مردى، رهِ چاره جُست.

3220

بیاراست تن را به دیبا و زر؛

به درّ و به یاقوت پر مایه، سر؛

پس از گنج مهراب بهرِ ِنثار،

برون کرد دینار چون سى هزار،

ده اسپ گرانمایه با سازِِ زر،

پرستنده پنجَه به زرّین کمر،

به سیمین سِتام آوریدند سى،

ز اسپانِ تازىّ و از پارسى.

ابا طوق زرّین پرستنده شَست،

یکى جام زر هر یکى را به دست؛‏

3225

پر از مشک و کافور و یاقوت و زر؛

یکی پر ز گوهر، یکی پر شکر.

چهل تخت دیباىِ پیکر بزر؛

طرازش همه گونه گونه گهر.

به زرین و سیمین دو صد تیغ هند؛

چو زو سى به زهر آب داده پرند.

صد اشتر همه ماده و سرخ موى؛

صد استر، همه بارکش، راهجوى.

یکى تاج، پر گوهر ِشاهوار؛

ابا یاره و طوق و با گوشوار.

3230

به سان سپهرى یکى تختِ زر؛

نشانده در او  چند گونه گهر.

به رَش، خسروى، بیست پهناى او؛

چو سیصد فزون بود بالاى او.

و ز آن ژنده پیلانِ هندى چهار؛

همه جامه و فرش کردند بار.