دوستان گرامی
بیت های برگزیده خود را از داستان ها ی شاهنامه اینجا بنویسید.
داستان را از اینجا بشنوید
گرفتن قارن دژ ِ اَلان را
به سلم آگهی رفت از آن رزمگاه؛ وزان تیرگی کاندر آمد به ماه؛
پس ِ پشتش اندر، یکی حصن بود، برآ ورده سر تا به چرخ کبود.
چنان ساخت کاید بدان حِصن باز؛ که دارد زمانه نشیب و فراز. 1955
همی این یک سخن قارَن اندیشه کرد که: گر سلم پیچد روی از نبرد،
الانی دژش باشد آرامگاه؛ سَزد گر، بر او بر،بگیریم راه؛
که گر حصنِ ِ دریا بُوَد جایِ اوی، کسی نگسلانَد ز بُن پای ِ اوی.
یکی جای دارد سر اندر سحاب؛ به خارا برآورده از قعر ِ آب.
نهاده ز هر چیز گنجی به جای؛ بر او نفگند سایه پرّ ِ همای. 1960
مرا رفت باید بدین چاره زود؛ رکاب و عنان را بباید پَسود.
دمان شد به نزدِ منوچهر شاه؛ بدو گفت: «کای نامورْ پیشگاه!
اگر شاه بیند، ز جنگاوران، به کهتر سپارد سپاهی گران.
در ِ چاره او بگیرم به دست؛ کز آن، راه ِ جنگ است و ز آن، راه ِ جست.
بباید درفش همایون شاه؛ هم انگشتریْ تور با من به راه. 1965
بخواهم کنون چارهای ساختن؛ سپه را به حصن اندر انداختن.
من و گُردْ گرشاسپ و این تیره شب؛ برین راز بر، هیچ مگشای لب.»
چو رویِ هوا گشت چون آبنوس، نِهادند بر کوههٔ پیلْ کوس.
همه نامدارانِ پرخاشجوی ز خشکی به دریا نِهادند روی.
سپه را به شیروی بسپرد و گفت، که: «من خویشتن را بخواهم نهفت. 1970
شوم سوی دژبان، به پیغمبری؛ نمایم بدو مُهر ِ انگشتری.
چو در دژ شوم، برفرازم درفش؛ دِرَفْشان کنم تیغهای بنفش.
شما روی یکسر سویِ دژ نِهید؛ چو من برخروشم، دمید و دهید.»
سپه را به نزدیکی دژ بمانْد، به شیروی ِ شیراوژن و خود براند.
بیامد؛ چو نزدیکی دژ رسید، سخن گفت و دژدار مُهرش بدید. 1975
چنین گفت: «کز نزد ِ تور آمدم نفرمود تا یک زمان دم زدم.
مرا گفت: "شو پیش ِ دژبان؛ بگوی، که: روز و شب آرام و خُوَشّی مجوی!
تو با او به نیک و به بد یار باش؛ نگهبان دژ باش و هشیار باش.
گر آید درفش منوچهر شاه، سوی دژ فرستد همی با سپاه،
تو با او به نیک و به بد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش
شما باز دارید و نیرو کنید؛ مگر کان سپاه وُرا بشکنید."» 1980
چو دژبان چنین گفتهها را شنید، همان مُهر و انگشتری را بدید،
همان گه در ِ دژ گشادند باز؛ بدید آشکارا؛ ندانست راز.
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت، که: «راز ِ دل آن دیدگان درنهفت!»
- مرا و تو را بندگی پیشه باد! ابا پیشهمان نیز اندیشه باد!
به نیک و به بد، هر چه شاید بُدن، بباید همه داستهانها زدن. - 1985
چو دژدار با قارَن ِ رزمجوی یکایک به روی اندر آورْد روی،
- یکی بدسگال و یکی ساده دل ؛ سپهبَد به هر چاره آماده دل-
به بیگانه بر، مِهر ِخویشی نهاد؛ بداد، از گزافه، سر و دژ به باد.
چو شب روز شد، قارَنِ رزمخواه درفشی برافراخت چون گِردْ ماه.
خروشید و بنمود یک یک نشان، به شیروی و گُردانِ گردنکشان. 1990
چو شیروی دید آن درفش ِ کیان، همی روی بنهاد زی پهلوان.
در ِ حصن بگرفت و اندر نِهاد؛ سران را ز خون بر سر افسر نِهاد.
به یک دست، قارن؛ به یک دست، شیر؛ به سر بر، ز تیغْ آتش و آبْ زیر.
چو خورشید بر تیغ ِ گنبد کشید، نه آیین ِ دژ بُد، نه دژبان پدید؛
نه دژ بود گفتی، نه کشتی بر آب؛ یکی دود دیدی، سراندر سحاب. 1995
درخشیدن آتش و باد خاست؛ روش سواران و فریاد خاست.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت؛ همان دژ نمود و همان پهنْ دشت.
بکشتند ازیشان فزون از شمار؛ همی دود آتش برآمد، چوقار.
همه روی ِ دریا شده قیرگون؛ همه روی ِصحرا شده رود ِ خون.
داستان را از اینجا بشنوید
داستان را از اینجا بشنوید
به شاه آفْریدون یکی نامه کرد، | ز نیک و بد ِ روزگار ِ نبرد: | |
نخست از جهان آفرین کرد یاد: | خداوند خوبیّ و پاکیّ و داد؛ | |
«سپاس از جهاندار ِ فریادرس؛ | نگیرد به سختی جز او دستْ کس. | |
دگر آفرین بر فریدون ِ بُرز؛ | خداوندِ تاج و خداوند ِ گرز. | |
هَمََش داد و هم دین و هم فرّهی؛ | هَمَش تاج و هم تختِ شاهنشهی. | |
همه راستی راست از بختِ اوست؛ | همه فرّ و زیبایی از تخت اوست. | |
رسیدم به خوبی به توران زمین؛ | سپه برکشیدیم و جُستیم کین. | |
سه جنگِ گران کرده شد، در سه روز: | چه درشب، چه با هور ِ گیتی فروز. | |
از ایشان شبیخون و از ما کمین؛ | کشیدیم و جُستیم هر گونه کین. | |
شنیدم که ساز ِشبیخون گرفت؛ | ز بیچارگی،راه ِ افسون گرفت. | |
کمین ساختم در پسِ ِ پشت ِ اوی؛ | نماندم بجز باد در مشتِ اوی . | |
یکایک چو از جنگ برگاشت روی، | پس اندر گرفتم؛ رسیدم بدوی. | |
به خفتانْش بر، نیزه بگذاشتم؛ | به باد اندر، از زینْش برداشتم. | |
بینداختم چون یکی اَژدها؛ | بریدم سرش زآن تن ِ بیبها. | |
فرستادم اینک به نزد ِ نیا، | بسازم کنون سلم را کیمیا؛ | |
چنانچون سر ایرج شهریار، | به تابوت زر اندر افگنْد خوار، | |
بر او بر، نبخشود و شرمش نداشت، | جهان آفرینم بر او برگماشت.» | |
به نامه درون، این سخن کرد یاد؛ | هیونی برافگنْد چون تندباد. | |
فرستاده آمد، رخی پر ز شرم؛ | دو چشم از فریدون پر از آب ِ گرم؛ | |
که چون بُرد خواهد سرِ ِ شاه ِ چین، | بریده، برِ ِ شاه ِ ایران زمین! | |
که فرزند هرچند ییچد ز دین، | نشوید همی خونِ دل ز آبِ کین. | |
گنه بس گران بود؛ پوزش نبَُرد؛ | دو دیگر که کین خواه نو بودو گُرد. | |
بیامد فرستادهی شوخ روی؛ | سر ِ تور بنهاد در پیشِ ِ اوی. | |
فریدون کَی، بر منوچهر بر، | همی آفرین خواست از دادگر . |
داستان رادر دو پاره از اینجا بشنوید |
۱۸۱۵ | ||||
۱۸۲۰ | ||||
۱۸۲۵ | ||||
1830 | ||||
۱۸۳۵ | ||||
۱۸۴۰ | ||||
۱۸۴۵ | ||||
18۵۰ | ||||
1855 | ||||
۱۸۶۰ | ||||
1865 | ||||
بخواهم ازو کین ِ فرّخ پدر؛ | کنم پادْشاهیش زیر و زبر.» | |||
1870 | ||||
1875 | ||||
1880 | ||||
1885 | ||||
1890 | ||||
1895 | ||||
1900 | ||||
؛ | ||||
1905 | ||||
چو آمد شب و روز شد در نِهان، | سیاهی گرفتش سراسر جهان، | |||
دو بیدادگر لَشکر آراستند؛ | شبیخون همی بآرزو خواستند. | |||
1910 | ||||
1915 | ||||
1920 | ||||
۱۹۲۵ | ||||
یکی پور زاد آن هنرمند ماه / چگونه ؟ سزاوار تخت و کلاه
چُن از مادر مهربان شد جدا / سبک تاختندش بر پادشا
برنده بدو گفت کای تاجور / یکی شادکن دل به ایرج نگر
جهان بخش را لب پر از خنده شد / تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
585 گرفت آن گرانمایه را برکنار / نیایش همی کرد با کردگار
همی گفت کین روز فرخنده باد / دل بدسگالان ما کنده باد
همان کز جهان آفرین کرد یاد / ببخشود و دیده بدو باز داد
فِریدون چو روشن جهان را بدید / به چهر وی اندر سبک بنگرید
چُنین گفت کز پاک مام و پدر / یکی شاخ شایسته آمد به بر
590 مَی روشن آمد ز پُرمایه جام / مناچهره دارد منوچهر نام
چُنان پروردیدش که باد هوا / برو برگذشتن ندیدی روا
پرستنده یی که ش به بر داشتی / زمین را به پی هیچ نگذاشتی
به پای اندرش مُشک سارا بُدی / روان بر سرش چتر دیبا بُدی
چُنین تا برآمد برو سالیان / نیامدش ز اختر زمانی زیان
595 هنرها که بُد پادشا را بکار / بیاموختش نامور شهریار
چو چشم و دل پادشا باز شد / سپه نیز با او هم آواز شد
نیا تخت زرّین و گرز گران / بدو داد و پیروزه تاج سران
کلید در گنج های کَهُن / بدو داد جمله ز سر تا به بُن
سراپرده ی دیبه از رنگ رنگ / بدوی اندرون خیمه های پلنگ
600 چه اسپان تازی به زرّین ستام / چه شمشیر هندی به زرّین نیام
چه از جوشن و ترگ و رومی زره / گشادند مر بندها را گره
کمان های چاچی و تیر خدنگ / سپرهای چینی و ژوپین جنگ
برین گونه آراسته گنج ها / به گِرد آمده در بسی رنج ها
سراسر سَزای منوچهر دید / دل خویش را زو پر از مهر دید
605 کلید در گنج ِآراسته / به گنجور او داد و آن خواسته
همه پهلوانان لَشکرش را / همه نامداران کشورش را
بفرمود تا پیش اوی آمدند / همه با دل ِکینه جوی آمدند
به شاهی برو آفرین خواندند / زَبَرجد به تاجش برافشاندند
چو جشنی بُد این روزگار بزرگ / شده ، در جهان ، میش همرازِ گرگ
610 سپهدار چون قارن کاویان / سپه کَش چو شیروی و چون اندیان
چو شد ساخته کار لشکر همه / برآمد سر شهریار از رمه
به سلم و به تور آمد این آگهی / که شد روشن آن تخت شاهنشهی
دل هر دو بیداد شد پر نِهیب / که اختر همی رفت سوی نِشیب
نشستند هر دو به اندیشگان / شده تیره روزِ جفاپیشگان
615 یکایک بران رایشان شد درست / کزان رویشان چاره بایست جست
که سوی فِریدون فرستند کس / به پوزش ، کجا چاره این بود بس
بجستند از آن انجمن هردوان / یکی پاک دل مرد چیره زبان
بدان مرد باهوش و بارای و شرم / بگفتند، با لابه ، بسیار گرم
در گنج خاور گشادند باز / بدیدند هول نِشیب از فراز
620 ز گنج کَهُن تاج زر خواستند / همه پشت پیلان بیاراستند
به گردون ها بر چه مشک و عبیر / چه دیبا و دینار و خزّ و حریر
اَبا پیل گردون کش و رنگ و بوی / ز خاور به ایران نهادند روی
هر آنکس که بُد بر در شهریار /یکایک فرستادشان یادگار
چو پردخته شدْشان دل از خواسته /فرستاده آمد ، برآراسته
625 چو دادند نزد فِریدون پیام /نُخُست از جهاندار بردند نام
که جاوید باد آفْرِیدون گُرد /که فرّ ِکیی ،ایزد او را سپرد
سرش سبز باد و تنش ارجمند /منش برگذشته ز چرخ بلند
بگو کان دو بدخواه بیدادگر /پر از آب دیده ز شرم پدر
پشیمان شده ، داغ دل ، پرگناه ، /همی سوی پوزش نیابند راه
630 پیامی گزارم ز هر دو رهی /بدین بُرز، درگاه شاهنشهی
ازیرا که خود چشم ایشان نبود /که گفتارشان کس بیارد شُنود
چه گفتند دانندگان خرَد / که هر کس که بد کرد کیفر برَد
بماند به تیمار ، دل پر ز درد ، /چو ما مانده ایم ، ای شه زادمرد
نبشته چُنین بودمان از بُوِش /به رسم بُوِش اندرآمد رَوش
635 هِزبر جهانسوز و نر اَژدَها / ز دام قضا هم نیابد رها
وُ دیگر که بی باک و ناپاک دیو / ببُرّد ز دل ترس گیهان خدیو
به ما بر چُنان چیره شد رای اوی / که مغز دو فرزانه شد جای اوی
همی چشم داریم از آن تاجور / که بخشایش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه / به بی دانشی برنهد پیشگاه
640 وُ دیگر بهانه سپهر بلند / که گاهی پناهست و گاهی گزند
سیم : دیو کاندر میان چون نوند / میان بسته دارد ز بهر گزند
اگر پادشا را سر از کین ما / شود پاک ، روشن شود دین ما
منوچهر را با سپاه گران / فرستد به نزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده به پیشش به پای / بباشیم جاوید ، اینست رای
645 مگر کان درختی که از کین برُست / به آب دو دیده توانیم شست
بپوییم تا آب و رنجش دهیم / چو تازه شود تاج و گنجش دهیم
فرستاده آمد دلی پر سَخُن / سَخُن را نه سر بود پیدا نه بُن
ابا پیل و با گنج و با خواسته / به درگاه شاه آمد آراسته
به شاه آفْرِیدون رسید آگهی / بفرمود تا تخت شاهنشهی
650 به دیبای چینی بیاراستند / کلاه کَیانی بپیراستند
نشست از بر تختِ پیروزه شاه / چو سرو سهی بر سرش گِرد ماه
ابا تاج و با طوق و با گوشوار / چُنان چون بُوَد در خور شهریار
خجسته منوچهر بر دست شاه / نشسته ، نهاده به سر بر کلاه
دو رویه بزرگان کشیده رده / سراپای یکسر به زر آژدِه
655 به زرّین عُمود و به زرّین سپر / زَمین کرده خورشیدگون سر بسر
به درگاه ایوان کشیده رده / به طوق و به زنجیر ِزرّین دده
بیک دست بربسته شیر و پلنگ / بدست دگر ژَنده پیلان جنگ
برون آمد از کاخ شاپور گُرد / فرستاده ی سلم را پیش بُرد
فرستاده چون دید درگاه شاه / پیاده دوان اندرآمد ز راه
660 چو نزدیک شاه آفْرِیدون رسید / سر ِتخت و تاج بلندش بدید
ز بالا فرو برد سر پیش اوی / همی بر زمین بر بمالید روی
گرانمایه شاه جهان کدخدای / به کرسیّ زرّینْش بَر، کرد جای
فرستاده بر شاه کرد آفرین / که ای نازش ِتاج و تخت و نگین
زمین گلشن از پایه ی تخت تُست / هوا روشن از مایه ی بخت تُست
665 همه بنده ی خاک پای توییم / همه پاک زنده برای توییم
چو با آفرین شاه بگشاد چهر / فرستاده پیشش بگسترد مهر
پَیام دو خونی بگفتن گرفت / همه راستی ها نِهفتن گرفت
گشاده زبان مرد بسیارهوش / بدو داده شاه جهاندار گوش
ز کردار بد پوزش آراستن / منوچهر را نزد خود خواستن
670 میان بستن او را بسان رهی / سِپُردن بدو تاج و تخت مِهی
خریدن ازو باز خون پدر / به دیبا و دینار و تاج و کمر
فرستاده گفت و سپهبد شنید / مر آن بند را پاسخ آمد کلید
چو بشنید شاه جهان کدخدای / پیام دو فرزند ناپاک رای
یکایک به مرد گرانمایه گفت / که: خورشید را چون توانی نِهفت؟!
675 نِهان دل آن دو مرد پلید / ز خورشید روشن تر آمد پدید
شنیدم همه هر چه گفتی سَخُن / نگه کن که پاسخ چه یابی، ز بُن
بگو آن دو بی شرم ناباک را / دو بیداد و بد مهر و ناپاک را
که گفتارِ خیره نیرزد بچیز / ازین در، سَخُن خود نرانیم نیز
اگر بر منوچهرتان مهر خاست / تن ایرج نامورْتان کجاست؟!
680 که کام دد و دام بودش نِهفت / سرش را یکی تنگ تابوت جفت
کنون چون ز ایرج بپرداختید / به کین منوچهر برساختید
نبینید رویش مگر با سپاه / ز پولاد بر سر نِهاده کلاه
ابا گرز و با کاویانی دِرفش / زمین کرده از سمّ اسپان بنفش
سپهدار چون قارن رزمخواه / چو شاپور و نَستوه پشت ِسپاه
685 به یکدست ،شیدوش جنگی بپای / چو شیروی شیراوزنْش رهنمای
به دست دگر سرو، شاه یمن / به پیش سپاه اندرون، رای زن
درختی که از کین ایرج برُست / به خون ،بار و برگش بخواهیم شست
از آن تا کنون کین او کس نخواست / که پشت زمانه ندیدیم راست
نه خوب آمدی با دو فرزند خویش / که من جنگ را کردمی دست پیش
690 کنون زان درختی که دشمن بکند / بَرومند شاخی برآمد بلند
بیاید کنون چون هِزبر ژیان / به کین پدر تنگ بسته میان
ابا نامداران لَشکر بهم / چو سام نریمان و کرشاسپ جم
سپاهی که از کوه تا کوه جای / بگیرند و کوبند گیتی به پای
وُ دیگر که گفتند باید که شاه / ز کین دل بشوید ، ببخشد گناه
695 که بر ما چُنین گشت گَردان سپهر / خرد خیره شد ، تیره شد جای ِمهر
شنیدم همین پوزش نابکار ؛ / چه گفت آن جهانجوری نابردبار :
که هرکس که تخم جفا را بکشت / نه خوش روز بیند ، نه خرّم بهشت
گر آمرزش آید ز یزدان پاک / شما را ز خون ِبرادر چه باک
هر آنکس که دارد روانش خرد / گناه آن سِگالد که پوزش برد
700 ز روشن جهاندارتْان نیست شرم / سیه دل ، زبان پر ز گفتار گرم
مکافات آن بد به هر دو جهان / بیابید و این هم نماند نِهان
سدیگر فرستادن تخت آج / برین زَنده پیلان و پیروزه تاج
بدین بدره های کَهُن گونه گون / نجوییم کین و بشوییم خون
سر تاجداران فروشم به زر / که مه تخت بادا مه تاج و مه فر
705 سر بی بها را ستاند بها / مگر بتّر بچّه ی اَژدَها
که گوید که جان گرامی پسر / بهایی کند پیر گشته پدر
بدین خواسته نیست ما را نیاز / سَخُن چند گوییم چندین براز
پدر تا بود زنده با پیرسر / بدین کین نخواهد گشادن کمر
پَیامت شنیدم تو پاسخ شنو / یکایک بگوی و بزودی برو
710 فرستاده آن هول گفتار دید / نشست منوچهر سالار دید
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای / همانگه به زین اندرآورد پای
همه بودنی ها به روشن روان / بدید آن گرانمایه مرد جوان
که با تور و با سلم گَردان سپهر / نه بس دیر، چین اندرآرد به چهر
بیامد بکردار باد دمان / سری پُر ز پاسخ ، دلی پرگُمان
715 به دیدار چون خاور آمد پدید / به هامون کشیده سراپرده دید
بیامد به درگاه پرده سرای / به پردَه نْدَرون بود خاورخدای
یکی خیمه ی پرنیان ساخته / ستاره زده ، جای پرداخته
دو شاه ِدو کشور نشسته براز / بگفتند کامد فرستاده باز
بیامد همانگاه سالار بار / فرستاده را برد زی شهریار
720 نشستنگهی نو بیاراستند / ز شاه نوآیین خبر خواستند
بجستند هر گونه یی آگهی / ز دیهیم و ز ِتخت شاهنشهی
ز شاه آفْرِیدون و از لَشکرش / ز گردان جنگی و از کشورش
وُ دیگر ز کردار گَردان سپهر / که دارد همی بر منوچهر مهر ؟
بزرگان کدامند و دستور کیست ؟ / چه مایه سْتشان گنج و گنجور کیست
725 عِنان دار چندند و سالار که ؟ / ز جنگاوران نامبُردار که ؟
فرستاده گفت: آنکه روشن بهار / ندیده ست ، بیند درِ شهریار
بهاریست خرّم دراندر بهشت / همه خاک عنبر ، همه زَرّ خشت
سپهر برین کاخ و میدان اوست / بهشت گزین روی خندان اوست
به بالای ایوان او راغ نیست / به پهنای میدان او باغ نیست
730 چو رفتم بنزدیک ایوان فراز / سرش با ستاره همی گفت راز
به یکدست پیل و به یکدست شیر / جهان را به بخت اندرآورده زیر
ابر پشت پیلانْش بَر، تخت زر / ز گوهر همه طوق شیران نر
تبیره زنان پیش پیلان بپای / ز هر سو خروشیدن کَرَّه نای
تو گفتی که میدان بجوشد همی / زَمین باسمان برخروشد همی
735 خِرامان شدم پیش آن ارجمند / یکی تخت پیروزه دیدم بلند
نشسته برو شهریاری چو ماه / ز یاقوت رخشان، به سر، بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی / دل آزرم جوی و زبان گرم گوی
جهان را ازو دل به بیم و امید / تو گفتی مگر زنده شد جمّشید
منوچهر چون زاد سروِ بلند / بکردار طهمورتِ دیوبند
740 نشسته برِ شاه، بر دست راست / تو گویی زبان و دل پادشاست
به پیش اَندرش قارن رزم زن / به دست چپش سرو شاه یمن
چو شاه یمن، سرو، دستورشان / چو پیروز کرشاسپ گنجورشان
شمار در گنج ها ناپدید / کس اندر جهان آن بزرگی ندید
همه گِردِ ایوان دو رویه سپاه / به زرّین عُمود و به زرّین کلاه
745 سپهدار چون قارن کاویان / به پیش سپاه اندرون آندیان
مبارز چو شیروی درّنده شیر / چو شاپور یل زَنده پیل دِلیر
چُنو بست بر کوهه ی پیل کوس / هوا گردد از گَرد چون آبنوس
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه / شود کوه هامون و هامون چو کوه
همه دل پر از کین و پُرچین بَروی / بجز جنگشان نیست چیز آرزوی
750 بریشان همه برشمرد آنچ دید / سَخُن نیز کز آفْرِیدون شنید
دو مرد جفاپیشه را دل ز درد / بپیچید و شد رویشان لاژورد
نشستند و جُستند هرگونه رای / سَخُن را نه سر بود پیدا نه پای
به سلم بزرگ آنگهی تور گفت / که آرام و شادی بباید نِهفت
نباید که آن بچّه ی نرّه شیر / شود تیزدندان و گردد دِلیر
755 چُنان نامور بی هنر چون بود / که ش آموزگار آفْرِیدون بود
نبیره چو شد رایزن با نیا / از آنجایگه بردمد کیمیا
بباید بسیچید ما را به جنگ / شتاب آوریدن بجای درنگ
ز لَشکر سُواران برون تاختند / ز چین و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندرآن بوم و بر گفت وگوی / جهانی بدیشان نِهادند روی
760 سپاهی که آنرا کرانه نبود / بَد آن بُد که اختر جوانه نبود
دو لشکر زخاور به ایران کشید / به خَفتان و خود اندرون ناپدید
ابا زَنده پیلان و با خواسته / دو خونی به کینه دل آراسته
برداشت متن از اینجا با اندکی تغییر با استفاده از پانویس شاهنامه خالقی مطلق و نامه باستان
+++
زادن منوچهر
هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد ، همسر او «ماه آفرید» از وی بار داشت. فریدون، شاهنشاه ایران ، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوب چهره زاده شد. او را بناز پروردند تا دختری لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فریدون وی را به برادرزاده خود « پشنگ» که از نامداران و دلاوران ایران بود بزنی داد. از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گوئی فرزندش ایرج را به وی باز داده اند.جشن به پا کرد و بزم فراهم ساخت و بشادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشیده و آن روز را فرخنده شمرد.
فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند. سالی چند بر این بر آمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی در آمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند.
«قارون» سپهدار ایران و«گرشاب» سوار مرد افگن و«سام» دلاور بی باک ، همه با دلی پر مهر و سری پر شور به خدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و بخونخواهی ایرج و کین جوئی از برادرانش سلم و تور همداستان شدند.
پیام سلم و تور
خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به پوزش و ستایش از کین خواهی منوچهر رهائی یابند. پس فرستاده ای خردمند و چیره زبان بر گزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت های عاج و تاجها زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که «فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزوئی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش بر خاسته ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود. و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست . شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمیایند. دیگر آنکه دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گرائیدیم. اکنون اینهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می بینید منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپیش وی به پا بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوئیم.»
به فریدون خبر رسید که فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان در گاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی بر تخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت .
پاسخ فریدون
فریدون چون پیام فرزندان بد اندیش را شنید بانگ بر آورد که «پیام آن دو ناپاک را شنیدیم . پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بدنهاد بگوئی که بیهوده در دروغ مکوشید . بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید؟ اکنون می خواهید با این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار بادرفش کاویان و سپاه گران وزره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به یک نفر برساند. اگر در این سالیان ، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اینکه گفتید قضای یزدان است. شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید؟ دیگر آنکه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده اید تا ما از کین خواهی بگذریم . من خون ایرج را به زر و گوهر نمی فروشم . آنکس که سر فرزند را به زر می فروشد اژدها زاده است ، آدمیزاد نیست . که به شما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست . تا من زنده ام به کینه خواهی ایرج کمر بسته ام و تا شما را به کیفر نرسانم آسوده نمی شینم. »
فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان رو به سوی دو برادر گذاشت . سلم و تور در خیمه نشسته و رای می زدند که فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آنچه از فر و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افکن بر در گاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارون کاویان ، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.
دل برادران از درد به هم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید. سرانجام سلم گفت «پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خونخواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم.»
+++
کتاب شناخت:
«برادران حسود» از «سلم» و «تور» آمدند
برای گروه سنی ب و ج (کوکان و نوجوانان)
نویسنده:مروارید تقی بیک
ناشر: گوهر اندیشه
«مجموعه داستانهای شاهنامه» که تصویرگری آن به سبک کُلاژ، توسط «شیلا خزانهداری» انجام شده، در شمارگان 5000 نسخه به چاپ رسیده است.
هر یک از کتابهای این مجموعه 700 تومان قیمت دارند.