گفتار اندر داستان مرداس

75 یکی مرد بود اندرآن روزگار ز دشت سُواران نیزه گزار 
 گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد 
 که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دِهش برترین پایه بود 
 مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای 
 همان گاو دوشا به فرمان بری همان تازی اسپان همه گوهری 
80 بز و شیرور میش بُد همچُنین به دوشندگان داده بُد پاک دین 
 به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز 
 پسر بُد مر این پاک دین را یکی که از مهر بهرَه ش نبود اندکی 
 جهانجوی را نام ضحّاک بود دِلیر و سبکسار و ناپاک بود 
 کجا بیوراسپش همی خواندند چُنین نام بر پهلوی راندند 
85 کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار 
 ز اسپان تازی به زرّین ستام وُرا بود بیور که بردند نام 
 شب و روز بودی دو بهره به زین ز راه بزرگی، نه از راه کین 
 چُنان بُد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه 
 دل مهتر از راه نیکی ببُرد جوان گوش گفتار او را سپُرد 
90 بدو گفت پیمانْت خواهم نُخُست پس آنگه سَخُن برگشایم درست 
 جوان نیک دل گشت فرمانْش کرد چُنان چون بفرمود سوگند خَوْرد 
 که راز تو با کس نگویم ز بُن ز تو بشنوم هر چه گویی سَخُن 
 بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای 
 چه باید پدرکه ش پسر چون تو بود یکی پندت را من بیاید شُنُود 
95 زمانه بر این خواجه ی سالخَورد همی دیر مانَد، تو اندر نورد 
 بگیر این سر ِمایه ور گاه اوی تو را زیبد اندر جهان جاه اوی 
 گر این گفته ی من تو آری به جای جهان را تو باشی یکی کدخدای 
 چو ضحّاک بشنید و اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد 
 به ابلیس گفت این سَزاوار نیست  دگرگوی کین از در ِکار نیست 
100 بدو گفت اگر بگذری زین سَخُن بتابی ز سوگند و پیمان ز بُن 
 بماند به گردنْت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند 
 سر ِمردِ تازی به دام آورید چُنان شد که فرمان او برگزید 
 بپرسید کین چاره با من بگوی چه روی است راه و بهانه مجوی 
 بدو گفت من چاره سازم تو را به خورشید سر برفرازم تو را 
105 مر آن پادشا را در اندرسرای یکی بوستان بُد گرانمایه جای 
 گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش برآراستی 
 سر و تن بشستی نِهفته به باغ پرستنده با او نبردی چراغ 
 برآورد وارونه ابلیس بند یکی ژَرف چاهی به ره بر، بکند 
 سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی 
110 چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر ِبختِ شاه 
 به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک دل مرد یزدان پرست 
 پس ابلیس وارونه آن ژَرف چاه به خاک اندرآگند و بسپَرد راه 
 به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزندبر نازده باد سرد 
 همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج 
115 چُنان بدگهر شوخ فرزند اوی نجُست از ره شرم پیوند اوی 
 به خون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدستم این داستان 
 که فرزند بد گر شود نرّه شیر به خون پدر هم نباشد دِلیر 
 مگر در نِهانش سَخُن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست 
 سَبُک مایه ضحّاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر 
120 به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان 
 چو ابلیس پیوسته دید آن سَخُن یکی پند بَد را نو افگند بُن 
 بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی 
 اگر همچُنین نیز فرمان کنی نپیچی ز گفتار و پیمان کنی 
 جهان سربسر پادشاهی تراست دَد و مردم و مرغ و ماهی تراست 
125چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره کرد از شِگِفتان شِگِفت 
 جوانی برآراست از خویشتن سَخُن گوی و بینادل و پاک تن 
 همیدون به ضحّاک بنهاد روی نبودش جز از آفرین گفت و گوی 
 بدو گفت اگر شاه را درخَورم یکی نامور پاک خوالیگرم 
 چو بشنید ضحّاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش 
130کلید خورش خانه ی پادشا بدو داد دستور فرمانروا 
 فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بُد از کُشتنی ها خورش 
 ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک بجای 
 به خونش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دِلیر 
 سَخُن هر چه گویدْش فرمان کند به فرمان او دل گِروگان کند 
135خورش زرده ی خایه دادش نُخُست بدان داشتش یک زمان تندرست 
 بخورد و برو آفرین کرد سخت مَژه یافت خواندش وُرا نیکبخت 
 چُنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که جاوید زی شاد و گردن فراز 
 که فردات زان گونه سازم خورش کزو آیدت سربسر پرورش 
 برفت و همه شب سِگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازم شِگِفت 
140دگر روز چون گنبد لاژورد برآورد و بنمود یاقوت زرد 
 خورش های کبک و تذرو سَپید بسازید و آمد دلی پر امید 
 شه تازیان چون به خوان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد 
 سه دیگر به مرغ و کبابِ بره بیاراست خوان از خورش یکسره 
 به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش کرد از پشت گاو جوان 
145بدوی اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب 
 چو ضحاک دست اندرآورد و خَورد شِگِفت آمدش زان هُشیوار مرد 
 بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی، بخواه از من ای نیکخوی 
 خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا 
 مرا دل سراسر پر از مهر تُست همه توشه ی جانم از چهر تُست 
150یکی حاجتستم به پیروز شاه وُگر چه مرا نیست این پایگاه 
 که فرمان دهد تا سر کِتف اوی ببوسم، بمالم برو چشم و روی 
 چو ضحّاک بشنید گفتار اوی نِهانی ندانست بازار اوی 
 بدو گفت دادم من این کام تو بلندی گِرَد زین مگر نام تو 
 بفرمود تا دیو چون جفت اوی همی بوسه داد از بر سُفت اوی 
155ببوسید و شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شِگِفتی ندید 
 دو مار سیاه از دو کِتفش برُست غمی گشت و از هر سویی چاره جست 
 سرانجام ببرید هر دو ز کِفت سَزد گر بمانی بدین در شِگِفت 
 چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگرباره از کِتف شاه 
 بزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستان ها زدند 
160ز هر گونه نیرنگ ها ساختند مران درد را چاره نشناختند 
 بسان بزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحّاک رفت 
 بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد، نباید درود 
 خورش ساز و آرامشان ده به خَورد نباید جزین چاره یی نیز کرد 
 بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش 
165سر نرّه دیوان ازین جست و جوی چه جست و چه دید اندرین گفت و گوی 
 مگر تا یکی چاره سازد نِهان که پردخت ماند ز مردم جهان 
 از آن پس برآمد از ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش 
 سیه گشت رخشنده روز سَپید گسستند پیوند با جمّشید 
 برو تیره شد فرّهِ ایزدی به کژّی گرایید و نابخردی 
170پدید آمد از هر سویی خسرَوْی یکی نامجویی ز هر پهلَوْی 
 سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته 
 یکایک بیامد از ایران سپاه سُوی تازیان برگفتند راه 
 شنیدند کانجا یکی مهترست پر از هول شاه اَژدَها پیکرست 
 سُواران ایران همه شاه جوی نِهادند یکسر به ضحّاک روی 
175به شاهی برو آفرین خواندند وُرا شاه ایران زمین خواندند 
 مران اَژدَهافَش بیامد چو باد به ایران زَمین تاج بر سر نِهاد 
 ز ایران و از تازیان لَشکری گزین کرد گردان هر کِشوری 
 سُوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بر اوی 
 چو جمشید را بخت شد کُندرو به تنگ اندر آمد سپهدار نو 
180برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه 
 نِهان گشت و گیتی بر او شد سیاه سپردش به ضحّاک تخت و کلاه 
 چو صد سالش اندر جهان کس ندید برو نام شاهی و او ناپدید 
 صدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین 
 نِهان بود چند از بد اَژدَها نیامد به فرجام هم زو رها 
185چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش سَخُن را درنگ 
 به اَرّه ش سراسر به دو نیم کرد جهان را از او پاک پر بیم کرد 
 شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه 
 ازو بیش بر تخت شاهی که بود بدان رنج بردن چه آمدْش سود 
 گذشته برو سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد 
190چه باید همی زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنْت راز 
 همی پروراندْت با شهد و نوش جز آوای نرمت نیارد به گوش 
 یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر 
 بدو شاد باشی و نازی بدوی همه راز دل را گشایی بدوی(!)
 یکی نغز بازی برون آورد به دلتْ اندر از درد خون آورد

 

برداشت از سایت آریا بوم

گفتار اندر ستایش خرد

 گفتار اندر ستایش خرد

توانا بود هر که دانا بو د هر که دانا بود / زدانش دل پیر برنا بود 

 

خرد ، رهنمای و خرد دلگشای / خرد، دست گیرد به هر دو سرای 

 

کسی ک او خرد را ندارد به پیش / دلش گردد از کرده ی خویش، ریش 

 

همیشه خرد را تو دستور دار / بدو جانت از ناسزا دور دار  

به دیدار دانندگان راه جوی / به گیتی بپوی و به هر کس بگوی 

 

ز هر دانشی چون سخن بشنوی / ز آموختن یک زمان نغنوی 

 

چو دیدار یابی به شاخ سخن / بدانی که دانش نیاید به بن

 

گفتار اندر گردش فلک و آفتاب و ماه 

 

نگه کن بدین گنبد تیز گرد / که درمان ازویست و زویست درد 

«من» در شاهنامه

در شاهنامه غرور بسیار نکوهیده شده است. این غرور در پایان داستان جمشید با این بیتها نمایان می شود:

تعداد «من» ها را در این چند بیت بشمرید:

چُنین گفت با سالخورده مِهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم / چُنان ست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من ست / همان پوشش و کامتان از من ست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست / که گوید که جز من کسی پادشاست


بی تردید جمشید تا وقتی به گناه آلوده نشده است از بهترین پادشاهان شاهنامه است . هنگامی که جمشید به خود دروغ می گوید فره ایزدی از او بیرون می رود .
 
برای جمشید در متن های کهن سه گناه آورده اند
یک :گوشتخواری
دو : دروغ
سه :غرور
در واقع هر سه یک معنا دارند:

دروغ: ادعای خدایی او یک دروغ است
غرور:تصویر کاذب دروغ اصلی است که به خودش می گوید همان من ِ دروغین است
گوشتخواری: وقتی گوشتی بزای خدایی قربانی میشود بخشی از قربان از آن خداست و جمشید بخشی را خورده که از آن خدا بوده.
 
و عاقبت کار جمشید چنین شد:

چُن این گفته شد فرّ یزدان از اوی / بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی
هنر چون بپیوست با کردگار / شکست اندرآورد و برگشت کار
چه گفت آن سَخُنگوی با ترس و هوش / که خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس / به دلْشْ اندرآید ز هر سو هراس
به جمشیدْ بر تیره گون گشت روز / همی کاست آن فرّ گیتی فروز

بررسی پادشاهی« بهرام چوبینه»در شاهنامه فردوسی

 http://www.ibna.ir/vdcaa6ne.49nwo15kk4.html

بررسی پادشاهی« بهرام چوبینه»در شاهنامه فردوسی

14 آذر 1387 ساعت 12:48

شانزدهمین مجموعه از درس گفتارهای فردوسی به « بررسی تاریخی بهرام چوبینه در شاهنامه فردوسی» اختصاص داشت./

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، «سید ضیاءالدین ترابی» در نشست «بررسی تاریخی بهرام چوبینه در شاهنامه فردوسی» گفت: «داستان بهرام چوبینه، از داستان‌های جذاب و عبرت‌آموز شاهنامه است که فردوسی در آن حقایقی را درباره‌ سلسله‌ اشکانی مطرح می‌کند که پیش از آن ساسانیان این حقایق را از تاریخ ایران پاک کرده‌اند.»

وی که در شانزدهمین مجموعه از درس گفتارهای فردوسی در شهرکتاب مرکزی سخن می‌گفت، با اشاره به اهمیت تاریخی «بهرام چوبینه» گفت: «این داستان از نظر اهمیت تاریخی و نیز از نظر نشان دادن وضعیت اجتماعی و آغاز افول دولت ساسانی، خواندنی و شگفت‌انگیز است.»

وی افزود: «بهرام چوبینه، از نژاد پارتیان، سرداری بزرگ بود که پس از تحقیر از سوی هرمزد و شورش علیه او، در زمان خسروپرویز چند ‌ماهی بر تخت سلطنت می‌نشیند تا اینکه خسروپرویز، روم را به کمک می‌طلبد و با کمک سپاه روم، سلطنت از دست رفته را بازمی‌یابد.»

این شاعر یادآور شد: «گردیه در شاهنامه، تنها خواهر بهرام است که تا آخرین لحظه پشتیبان او می‌ماند و سوارکاری ماهری به‌شمار می‌آید که در دلاوری بسان بهرام است و حتی پس از مرگ برادر، جامه‌ رزم او را می‌پوشد و بر اسب بهرام می‌نشیند.»  

به گفته

داستان «بهرام چوبینه» در شاهنامه فردوسی از نظر اهمیت تاریخی و نیز از نظر نشان دادن وضعیت اجتماعی و آغاز افول دولت ساسانی، خواندنی و شگفت‌انگیز است
این منتقد ادبی، این داستان جذابیت‌های خاصی دارد و نشان می‌دهد ساسانیان با روی کار آمدن، تحریف تاریخی در این دوره به‌وجود آورده‌اند. زیرا هنگامی که ساسانیان روی کار آمدند کتیبه‌های اشکانی را از بین بردند تا نامی از آن‌ها باقی نماند.  

نویسنده کتاب «یکصد شعر از یکصد شاعر معاصر جهان» افزود: «فردوسی در بخشی که از اشکانیان سخن می‌گوید به فقر اسناد اشاره می‌کند و می گوید: که از ایشان جز نام نشنیده‌ام و تنها در نامه خسروان دیده‌ام.اشکانیان 200 سال حکومت کرده و حکومت آنها ملوک‌الطوایفی بوده است.»

نویسنده کتاب «در بیکرانه آبی» گفت: «فردوسی به نامه خسروان در خدای‌نامه‌ها اشاره می‌کند که در زمان ساسانیان گردآوری شده است و در این کتاب بزرگ، اسمی از اشکانیان نیامده و تنها به نام شاپور اول و اشک اول اشاره شده است.» 

نویسنده کتاب «گزیده ادبیات معاصر» افزود: «فردوسی اطلاعات خوبی درباره گذشته کهن ایران دارد و بر این اساس شاهنامه خود را به‌زیبایی سروده است و در بخشی از این کتاب، پادشاهی بهرام چوبینه را به تصویر می‌کشد که چگونه به تنهایی قدرت ایران را در دست می‌گیرد.»

نویسنده کتاب «از زخم‌های آیینه و چشم» در پایان سخنانش یادآور شد: «فردوسی در ضمن روایت داستان بهرام چوبینه در شاهنامه، پسر جوانش را از دست می‌دهد و مرثیه کوتاهی برای پسرش پیش از اینکه داستان بهرام چوبینه به پایان رسد، می‌آورد. مویه و زاری فردوسی برای فرزندش پایان‌بخش داستان بهرام چوبینه است.»

این‌نشست شب گذشته (13 آذرماه) در شهرکتاب مرکزی برگزار شد.