رای زدن سام با موبدان در کار زال

 داستان را از اینجا گوش کنید

تندیس فردوسی و زال- عکس از شاهین بهره مند  

تندیس فردوسی و زال - اثر استاد صدیقی -عکس از شاهین بهره مند

  

 

چو بر خاست از خواب ، با موبدان،

یکی انجمن کرد و با بخردان

2810

گشاد آن سخن بر ستاره شُمَر؛

که:«فرجامِ این بر چه باشد؟نگر!

دو گوهر چو آب و چو آتش بهم،

بر آمیختن باشد از بُن ستم.

همانا که باشد، به روز شمار،

فَریدون و ضحٌاک را کارزار.

از اختر بجویید و پاسخ دهید؛

سرِ خامه بر بخشِ فرٌخ نهید.»

ستاره شناسان، به روزِ دراز،

همی ز آسمان باز جستند راز.

2815

بدیدند و با خنده پیش آمدند؛

که: دو دشمن، از بخت، خویش آمدند.

به سامِ نریمان ، ستاره شمر

چنین گفت:« کای گُردِ زرٌین کمر!

تو را مژده از دختِ مهراب و زال!

که گردند هر دو، دو فرٌخ هَمال.

از این دو، هنرمند پیلی ژیان

بیاید؛ ببندد به مردی میان.

جهانی به پای اندر آرد، به تیغ؛

نَهد تختِ شاه از برِ پشتِ میغ.

2820

ببُرٌد پی بد سِگالان زخاک؛

به روی زمین بر نماند مَغاک.

نه سگسار مانَد نه مازندران

زمین را بشوید، به گُرز گران.

به خواب اندر آرد سرِ دردمند

ببندد درِ جنگ و راهِ گزند.

بدو باشد ایرانیان را امید؛

از او پهلوان را خُرام و نُوید.

پَی باره ای کو چَماند به جنگ،

بمالد بَر و رویِ جنگی پلنگ.

2825

خُنُک پادشاهی که هنگام اوی،

زمانه به شاهی بَرَد نام اوی!».

چو بشنید گفتار اختر شناس،

بخندید و پذرفت از ایشان سپاس

ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم،

چو آرامَش آمد به هنگام ِ بیم.

فرستادۀ زال را پیش خواند؛

ز هر گونه با او سخنها براند.

بگفتش که با او به چربی بگوی،

که:" این آرزو را نبُد هیچ روی؛

2830

ولیکن چو پیمان چنین بُد نخست؛

بهانه نشاید به بیداد جُست.

من اینک به شبگیر از این رزمگاه،

سوی شهر ایران گذارم سپاه."»

فرستاده را داد چندی درم؛

بدو گفت: «خیره مَزَن هیچ دَم»

گُسی کردش وخود، به راه ایستاد؛

سپاه و سپهبد از آن کار شاد.

ببستند از آن گرگساران، هَزار؛

پیاده، به خواری کشیدند،زار.

2835

دو بهره چو از تیره شب برگذشت،

خروش سواران برآمد زدشت.

همان نالۀ کوس با کَرٌنای، 

بر آمد ز دهلیزِ پرده سرای.

سپهبَد سویِ شهرِ ایران کشید؛

سپه را به نزدِ دلیران کشید.

فرستاده آمد دوان سوی زال،

اَبا بخت پیروز و فرخنده فال.

گرفت آفرین زال بر کَردگار؛

بر آن بخشش و شادمان روزگار.

2840

درم داد و دینار، درویش را؛

نوازنده شد مردمِ خویش را

 

ادامه مطلب ...

نامه نوشتن زال به نزدیک سام

 شاهنامه خوانی « مهرسا »  را از اینجا گوش کنید

 

 

 

 

 زال و سیمرغ  http://www.exoticindiaart.com/product/paintings/bird-simurgh-takes-white-haired-zal-to-her-nest-in-mountains-from-shahnama-PA97/ 

 

Water Color on Paper
Artist Kailash Raj

11.5" X 17.5"

 

   2751

سپهبَد نویسنده را پیش خواند؛

دل آگنده بودش همه بر فشاند.

یکی نامه فرمود نزدیکِ سام،

سراسر نوید و درود و پیام.

ز خطٌِ نخست آفرین گسترید،

برآن دادگر کآفرین آفرید:

«از اوی است شادی؛از اوی است زور؛

خداوندِ ناهید و کیوان و هور.

2755

خداوندِ هست و خداوندِ نیست؛

همه بندگانیم و ایزد یکی است.

از او باد بر سام نِیرَم درود!

خداوند گوپال و شمشیر و خُود.

چماننده ی دیزه،هنگام گَرد؛

چراننده ی کرکس اندر نبرد.

فزاینده ی باد ِ آوردگاه؛

فشاننده ی خون از ابر سیاه.

گراینده ی تاج و زرٌین کمر؛

نشاننده ی شاه بر تخت ِزر.

2760

به مردی، هنر در هنر ساخته؛

سرش از هنرها برافراخته.

2761

من او را به سانِ یکی بنده ام؛

به مهرش روان و دل آگنده ام.

ز مادر بزادم بدان سان که دید؛

ز گردون، به من بر،ستمها رسید.

پدر بود در ناز ِ خزٌ و پرند؛

مرا برده سیمرغ بر کوهِ هَند.

نیازم بدان کو شکار آوَرَد؛

ابا بچٌگان در شمار آورد.

2765

همی پوست از باد بر من بسوخت؛

زمان تازمان،خاک چشمم بدوخت.

همی خواندندی مرا پورِ سام؛

به اورنگ بَر، سام و من در کنام.

چو یزدان چنین راند اندر بُوش،

بر این گونه پیش آوردیم روش.

کس از داد یزدان نیاید گُریغ،

اگر خود بپرٌد؛برآید به  میغ.

سنان گر به دندان بخاید دلیر،

بدرٌد از آواز او چرمِ شیر،

2770

گرفتار فرمان یزدان بوَد،

وگر چند دندانش سِندان بُوَد.

یکی کار پیش آمدم دلشکن،

که نتوان ستودنش بر انجمن.

پدر گر دلیر است و نر اَژدهاست،

اگر بشنود راز کهتر رواست.

من از دخت مهراب گریان شدم

چو بر آتش تیز بریان شدم.

ستاره، شب تیره،یار ِ من است؛

من آنم که دریا کنار ِمن است.

2775

به رنجی رسیدستم از خویشتن؛

که بر من بگرید همی انجمن.

اگر چه دلم دید چندین ستم،

نخواهم زدن جز بفرمانت دم.

چه فرماید اکنون جهان پهلوان؟

گشایم از این رنج و سختی روان؟

سپهبد شنید آنچه موبد بگفت،

که:"گوهر گشاده کنید از نهفت."

ز پیمان نگردد سپهبَد پدر؛

بدین کار، دستور باشد مگر!

2780

که من دخت مهراب را جفت خویش

کنم،راستی را،به آیین و کیش.

به پیمان چنین رفت پیش ِگروه

چو باز آوریدم ز البرز کوه،

که:«هیچ آرزو بر دلت نگسلم؛

کنون اندر این است بسته دلم.»

سواری به کردار ِ آذرگشسب،

زکابل سوی سام شد،بر سه اسب.

بفرمود؛گفت:«ار بمانَد یکی،

نباید تو را دَم زدن اندکی؛

2785

به دیگر،سبک،اندر آی و برو؛

بدین سان همی تاز تا پیش گَو.»

فرستاده از پیش او باد گشت؛

به زیر اندرش،چرمه پولاد گشت.

چو نزدیکی ِگرگساران رسید،

یکایک، زدورش سپهبد بدید.

همی گشت گِردِ یکی کوهسار؛

چماننده یوز و رمنده شکار.

چنین گفت با غمگساران ِخویش،

بدان کار دیده سواران خویش،

2790

که:«آمد سواری دمان،کابلی؛

چمان چرمه ای زیر او، زابلی.

فرستاده ء زال باشد، دُرست؛

از او آگهی جُست باید، نخست.

ز دستان و ایران و از شهریار،

همی کرد باید سخن خواستار.»

هم اندر زمان پیش او شد سوار؛

به دست اندرون ، نامهء نامدار.

فرود آمد و خاک را بوسه داد؛

بسی از جهان آفرین کرد یاد.

2795

بپرسید و بستَد از او نامه سام؛

فرستاده گفت آنچه بودش پیام.

سپهدار بگشاد از آن نامه بند؛

فرود آمد از تیغ ِ کوه ِ بلند.

سخن های دستان یکایک بخواند؛

بپژمرد  برجای و خیره بماند.

پسندش نیامد چنان آرزوی؛

دگرگونه بایستش او را ،به خوی.

چنین داد پاسخ که:«آمد پدید

سخن هر چه از گوهر ِ بد سَزید.

2800

چو مرغ ِ ژیان باشد آموزگار،

چنین کام دل جوید از روزگار.»

ز نخچیر کآمد سویِ خانه باز،

به دلش اندر، اندیشه آمد دراز.

همی گفت:«اگرگویم این نیست رای؛ 

مکن داوری!سوی دانش گرای،

دلِ شهریاران، سر ِ انجمن

شود خام گفتار و پیمان شکن؛

وگر گویم:آریٌ و کامت رواست،

بپرداز دل را بدانچِت هواست،

2805

از این مرغ پرورده، و آن دیوزاد،

چگونه بر آید همانا نژاد؟»

سرش گشت از اندیشه ء دل گران

بخفت و بر آسوده گشت،اندرآن.

سخن هر چه بر بنده دشخوارتر،

دلش خسته تر ز آن و تن زارتر،

گشاده تر آن باشد اندر نهان،

که فرمان دهد کردگار جهان.

رای زدن زال با موبدان در کار رودابه

  

زال و رودابه شاهنامه انتشارات امیرکبیر- شاهین بهره مند 

عکس از شاهین 

چو خورشید تابان برآمد ز کوه،

برفتند گردان همه همگروه.

بدیدند مر پهلوان را به گاه؛

وزان جایگه، برگرفتند راه.

2700

سپهبد فرستاد خواننده را،

که خواند بزرگانِ داننده را؛

چو دستور ِفرزانه، با موبدان؛

سرافراز گردان و فرِّخ رَدان.

زبان تیز بگشاد دستانِ سام،

لبی پر ز خنده، دلی شادکام.

نخست آفرین بر جهاندار کرد؛

که او را به هر کار بیدار کرد.

چنین گفت: «کز داور داد و پاک،

دل ما پر از ترس و اومید و باک!

2705

به بخشایش اومید و ترس از گناه؛

به فرمانها، ژرف کردن نگاه.

ستودن مر او را چنان چون توان؟

شب و روز بودن به پیشش نَوان؟

خداوندِ گردنده خورشید و ماه؛

روان را به نیکی نماینده راه.

بدوی است گیهانِ خرّم بپای؛

همو داد و داور، به هر دو سرای.

بهار آرد و تیرماه و خزان؛

برآرد پر از میوه دار رَزان.

2710

جوان داردش گاه، با رنگ و بوی؛

گهش پیر بینی، دُژم کرده روی.

ز فرمان و رایش کسی نگذرد؛

پی مور بی او زمین نسپَرد.

جهان را فزایش ز جفت آفرید؛

که از یک فزونی نیاید پدید.

یکی نیست جز داور کَردگار

که او را نه انباز و نه جفت و یار.

هر آنچ آفریده است جفت آمدند؛

گشاده ز راز نِهفت آمدند.

2715

ز چرخ بلند اندر آری سَخُن،

سراسر همین است گیتی ز بُن.

زمانه به مردم شد آراسته؛

وز او، ارج گیرد همه خواسته.

اگر نیستی جفتی اندر جهان،

بماندی توانای اندر نِهان؛

دو دیگر که بی جفت، دین خدای

ندیدیم، مرد جوان را، به جای.

بویژه که باشد ز تخم بزرگ؛

چو بی‌جفت باشد، نمانَد سترگ.

2720

چه نیکوتر از پهلوانِ جوان،

که گردد ز فرزند روشن روان.

چو هنگام رفتن فراز آیدش،

به فرزند، نوروز بازآیدش.

به گیتی، بمانَد ز فرزند نام؛

که: این پور زال است و آن پور سام.

بدو گردد آراسته تاج و تخت؛

ازان رفته، نام و بدین مانده، بخت.

کنون این همه داستان من است؛

گل و نرگس و بوستانِ من است.

2725

دل از من رمیده است و بُرده خرد؛

شما بنگرید این چه درمان بَرَد؟

نگفتم من این، تا نگشتم غمی؛

به مغز و خرد، در نیامد کمی.

همه کاخِ مِهراب مهر من است؛

زمینش چو گردان سپهر من است.

دلم گشت با دختِ سیندخت رام؛

چه گویید: باشد بدین رام سام؟

شود نیز گویی منوچهر شاه؟

جوانی گمانی بَرَد، گر گناه؟

2730

چه مِهتر چه کِهتر، چو شد جفت جوی،

سوی دین و آیین نهاده است روی.

بدین در، خردمند را جنگ نیست؛

که هم راهِ دین است و هم ننگ نیست.

چه گوید کنون موبدِ پیش بین؟

چه رانند فرزانگان، اندر این؟»

ببستند لب موبدان و ردان؛

سخن بسته شد بر لبِ بخردان؛

که ضحّاک مهراب را بُد نیا؛

دل شاه ازیشان پر از کیمیا؛

2735

گشاده، سخن کس نیارَست گفت؛

که نشنید کس نوش با زهر جفت.

چو نشنید از ایشان سپهبَد سَخُن،

بجوشید و رایِ نو افگند بُن؛

که: «دانم که چون این پژوهش کنید،

بدین رای، بر من نکوهش کنید؛

ولیکن هر آنکو گزیند منِش،

بباید شنیدش بسی سرزنش.

مرا گر بدبن ره نِمایش کنید،

وز این بند راهِ گشایش کنید،

2740

به جای شما آن کنم در جهان،

که با کِهتران کس نکرد از مِهان.»

همه موبدان پاسخ آراستند،

همه کام و آرام ِاو خواستند؛

که: «ما مر تو را، یک به یک، بنده‌ایم؛

نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم؛

که بوده است از این کمتر و بیشتر؛

به زن، پادشا را نکاهد هنر.

اَبا آن که مهراب از این پایه نیست،

بزرگ است و گُرد و سبک مایه نیست،

2745

همان است کز گوهر اَژدهاست،

و گر چند بر تازیان پادشاست.

اگر شاه رابد نگردد گمان،

نباشد از او ننگ بر دودمان.

یکی نامه باید سویِ پهلوان،

چنانچون تو دانی، به روشن روان.

تو را خود خرد ز آنِ ما بیشتر؛

روان و گمانت بِه اندیشتر؛

مگر کو یکی نامه نزدیکِ شاه

فرستد؛ کند رایِ او را نگاه!

2750

منوچهر هم رایِ سامِ سوار

نَبَردارد از ره، بدین مایه کار.»

/شهرزاد

از عکس امروز فرشته دیدن کنید

در ادامه معنی واژه ها

ادامه مطلب ...

رفتن زال به نزد رودابه

عکس از فرشته: زال و سیمرغ- آرامگاه فردوسی  

زال و سیمرغ- آرامگاه فردوسی

برداشت از فتوبلاگ فرشته 

 داستان را با آوای  فلورا بشنوید  

 

زال و رودابه

 

چو خورشید تابنده شد ناپدید،

در ِ حجره بستند و گم شد کلید،

پرستنده شد سوی دستان سام

که:« شد ساخته کار ؛ بگذار گام.»

سپهبَد سویِ  کاخ بنهاد روی،

چنان چون بُوَد مردم ِ جفت جوی

برآمد سیه چشم گلرخ به بام؛

چو سرو سَهی، بر سرش ماهِ تام.

چو از دور دستانِ سام سوار

پدید آمد، آن دختر ِنامدار،

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که:« شاد آمدی، ای جوانمرد! شاد.

درود جِهان آفرین بر تو باد!

خَم چرخ گردان زمین بر تو باد!

پرستنده خرٌمدل و شاد باد !

پیاده بدین سان ز پرده سرای،

چنانی ، سراپا، کو کرد یاد. 

برنجیدت این خسروانی دو پای.»

سپهبد کزان گونه آوا شنید،

نگه کرد و خورشید رخ را بدید.

شده بام از او گوهر تابناک؛

به جای گُلَش، سرخ یاقوت خاک.

چنین داد پاسخ که:« ای ماه چهر

درودت ز من، آفرین از سپهر!

چه مایه شبان، دیده اندر سماک،

خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک!

همی خواستم تا خدایِ جهان

نماید به من  رویت، اندر نهان.

کنون شاد گشتم، به آواز ِ تو؛

بدین چرب گفتار ِ با ناز ِ تو.ِ

یکی چاره‌ی راهِ دیدار جوی؛

چه پرسی،تو بر باره ومن به کوی؟!»

پریروی گفت ِسپهبَد شنود

ز ِ سر شَعر ِشبگون همی برگشود.

کمندی گشاد او ز سرو ِبلند

کس از مشک از آن سان نپیچد کمند.

خَم اندر خَم و مار بر مار بر

بر آن غبغبش، نار بر نار بر

بدو گفت:« بر یاز و برکش میان؛

بر ِشیر بگشای و چنگ ِکَیان.

بگیر این سیه گیسو از یک سوام

ز بهر ِتو باید همی گیسوام.»

نگه کرد زال اندر آن ماه روی؛

شگفتی بماند، اندر آن روی و موی.

چنین داد پاسخ که:« این نیست داد

چنین روز، خورشیدِ روشن مباد،

که من دست را خیره در جان زنم؛

برین خسته دل، تیز پیکان زنم!»

کمند از رهی بستَد و داد خم؛

بیفگند خوار و نزد هیچ دم.

به حلقه درآمد سر ِکنگره

برآمد ز بُن تا به سر، یکسره.

چو بر بام ِآن بارهء شست باز

برآمد، پریروی و بردش نماز.

گرفت آن زمان دستِ دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست.

فرود آمد از بام ِکاخ ِبلند

به دست اندرون، دست ِشاخ ِبلند.

سوی ِخانه‌ی زرنگار آمدند؛

بدان مجلس شاهوار آمدند.

بهشتی بُد آراسته، پر ز نور؛

پرستنده بر پای و در پیش، حور.

شگفتی بماند اندر او  زالِ زر

بدان روی و آن موی و بالای و فر.

ابا یاره و طوق و با گوشوار؛

ز دیبا و گوهر چو باغ بهار،

دو رخساره چون لاله اندر سَمن؛

سر جعدِ زلفش شکن بر شکن.

همان زال، با فرٌ شاهنشهی،

نشسته بر ِ ماهِ با فرٌهی.

حمایل یکی دشنه اندر برش؛

ز یاقوتِ رخشان، سر و افسرش.

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نَشکَرید.

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سرو سیمین،پر از رنگ وبوی!

منوچهر چون بشنود داستان،

نباشد بدین کار همداستان.

همان سام نیرم برآرد خروش؛

کف اندازد و بر من آید به جوش؛ 

ولیکن سر مایه جان است و تن؛

همان خوار گیرم! بپوشم کفن.

پذیرفتم از دادگر داورم،

که: هرگز ز پیمان تو نگذرم.

شوم پیش یزدان ستایش کنم

چو ایزد پرستان نیایش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمین

بشوید ز خشم و ز پیکار و کین

جهان آفرین بشنود گفت من

مگر کآشکارا شود جفتِ من!»

بدو گفت رودابه :«من همچنین

پذیرفتم از داور داد و دین

که: بر من نباشد کسی پادشا،

جهان آفرین بر زبانم گوا

جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر

که با تخت و تاج است وبا زیب و فر.»

همی مهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

پس آن ماه را شاه پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ هَمال.

 /پ 

در ادامه: معنی واژه ها

ادامه مطلب ...

بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه

 

 پی افکندم از نظم کاخی بلند

چشمه ی نور  

عکس از فرشته 

 

رسیدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ


نگه کرد دربان برآراست جنگ


زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ


که
:بیگه ز درگاه بیرون شوید


شِگِفت آیدم تا شما چون شوید
!


بتان پاسخش را بیاراستند


به  تنگی
  دل، از جای برخاستند


که: امروز روزی دگرگونه نیست


به باغ گُلان، دیو ِ وارونه نیست


بهار آمد، از گلستان گل چنیم


ز روی زَمین شاخ سنبل چنیم


نگهبان در گفت که:امروز، کار


نباید گرفتن بدان هم شمار


که زال سپهبد به کابل نبود


سراپرده شاه زابل نبود


نبینید کز کاخ ، کابل خدای


به زین اندرآرد، شبگیر، پای ؟


اگرتان ببیند چنین گل بدست،


کند بر زَمین تان همانگاه پست


شدند اندر ایوان بتان طراز


نشستند با ماه و گفتند راز


که:چون بودتان کار با پور سام؟


به دیدن ، به است ار به آواز و نام؟


پریچهره هر پنج بشتافتند ،


چو با ماه جای سخن یافتند


که: مردی ست برسان سرو سهی


همش زیب و هم فرّ شاهنشهی


همش رنگ و بوی و همش قدّ و شاخ


سواری میان لاغر و بَر فراخ


دو چشمش چو دو نرگس قیرگون


لبانش چو بسّد، رخانش چو خون


کف و ساعدش چون کف شیر نر


هیون ران و موبددل و شاه فر


سراسر سپیدست مویش، به رنگ


از آهو، همین است و این نیست ننگ


رخ و جعد آن پهلَوان جهان


چو سیمین زره ،بر گل ِارغوان


که گویی همی خود چنان بایدی


و گر نیستی، مهر نفزایدی


به دیدار تو، داده ایمش نُوید


ز ما بازگشته ست، دل پر امید


کنون، چاره ی کار مهمان بساز


بفرمای تا: بر چه گردیم باز !


چنین گفت با بندگان سروبُن


که: دیگر شدستی به رای و سخن


همان زال کو مرغ پرورده بود


چنان پیرسر بود و پژمرده بود .


به دیدار، شد کنون چون گل ارغوان


سهی قدّ و دیبا رخ و پهلوان !


رخ من به پیشش بیاراستید


بگفتید و ز آن  پس، بها خواستید


همی گفت و یک لب پراز خنده داشت


رخان هم چو گلنار ِآگنده داشت


پرستنده، با بانوی ماه روی،


چنین گفت ک:اکنون، ره چاره جوی


که یزدان هرآنچت هوا بود، داد


سرانجام این کار فرخنده باد!


یکی خانه بودش چو خرّم بهار


ز چهر بزرگان ،برو بر، نگار


به دیبای چینی بیاراستند


طبق های زرّین بپیراستند


عقیق و زبرجد بر او ریختند


می و مشک و عنبر برآمیختند

همه زرّ و پیروزه بُد جامشان 

 

به روشن گلاب اندر آشامشان

از آن خانه دخت خورشید روی،

بر آمد همی تا خورشید بوی

داستان را اینجا بشنوید

  

 

ادامه مطلب ...