آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر

 

 

  یکایک به شاه آمد این آگهی،

که سام آمد از کوه با فرّهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد  

بسی  از جهان آفرین کرد یاد

2295

بفرمود: تا نوذر نامدار  

 شود، تازنان پیش ِ  سام سوار

کند آفرین کیانی بر اوی 

 بدان شادمانی که بگشاید روی

بفرمایدش تا سوی شهریار

 شود تا سخنها کند آشکار  

ببیند یکی روی دستان سام  

که بد پرورانیده اندر کنام

وزان جا سوی زابلستان شود  

بر آیین خسرو پرستان شوند

2300

چو نوذر بر سام نیرم رسید 

یکی نوجوان پهلوان را بدید

فرود آمد از اسپ سام سوار

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز شاه و ز گردان، بپرسید سام         

 وزیشان بدو داد نوذر پیام

چو بشنید پیغام شاه بزرگ  

 زمین را ببوسید سام سترگ

دمان سوی درگاه بنهاد روی 

چنان کش بفرمود دیهیم جوی

2305

چو آمد بنزدیکی شهر شاه   

 سپهبد پذیره شدش با سپاه

دِرفش منوچهر چون دید سام   

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست   

مرآن پاک دل مرد یزدان پرست

سوی تخت ایران نهادند روی

چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد   

 کلاه بزرگی به سر برنهاد

2310

به یک دست قارن،به یک دست ،سام

نشستند، روشن دل و شادکام

پس آراسته زال را پیش شاه  

به زرّین عَمود و به زرّین کلاه

گُرازان بیاورد سالار بار

شِگفتی بماند اندرو شهریار

برین بُرز و بالا و آن خوب چهر    

تو گفتی  که آرام جانست و مهر 

چنین گفت مر سام را شهریار 

که از من تو این را به زنهار دار

2315

به خیره میازارش از هیچ روی 

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فرّ کیان دارد و چنگ شیر    

دل هوشمندان و آهنگ شیر 

بیاموز او را ره و ساز رزم 

همان شادکامی و آیین بزم

ندیدست جز مرغ کوه و کنام

کجا داند آیین ها را تمام

پس از کار سیمرغ و کوه بلند

وز آن تا چرا خوارشد ارجمند

2320

یکایک، همه سام با او بگفت 

ز خورد و ز جای و ز خفت و نهفت

وزافکندن زال بگشاد راز

که: چون گشت بر سر، سپهر از فراز

سرانجام، گیتی ز سیمرغ و زال

پر از داستان شد، به بسیار سال  

بفرمود پس شاه تا: موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان ،

بجویند تا اختر زال چیست ؛ 

بر آن اختر و  بخت، سالار کیست.

2325

چو گیرد بلندی، چه خواهد بُدن؛

همان  داستان از چه خواهد  زدن.

ستاره شناسان ،هم اندر زمان،

از اختر گرفتند یک یک نشان

بگفتند با شاه دیهیم دار

که:« شادان بزی تا بُود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشیار و گرد و سوار .»

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد .

2330

یکی خلعتی ساخت شاه زَمین

که کردند هر کس برو آفرین :

از اسپان تازی ،به زرّین ستام

ز شمشیر هندی به زرّین نیام

ز دیبا و خزّ و ز یاقوت و زر

ز گستردنی های بسیار مَر

غلامان رومی به دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زرّ بوم

زبرجد طبق ها و پیروزه جام

چه از زرّ سرخ و چه از سیم خام

2335

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پیش بردند فرمانبران

همان جوشن و ترگ و برگُستَوان

همان نیزه و تیر و گرز و کمان

همان تخت پیروزه و تاج زر

همان مُهر یاقوت و زرّین کمر

وزان پس، منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش بسان بهشت

همه کابُل و دنبر و مای و هند،

ز دریای چین تا به دریای سند

2340

ز زاولستان تا بدان رویِ بُست 

به نوٌی  نبشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو این کرده شد،سام بر پای خاست

که:« ای مهربان  مهتر داد و راست !

ز ماهی ،بر اندیش، تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به  مهر و به داد، به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

2345

همه گنج گیتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو  نام تو یادگار !»

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه ی پیل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره بر ایشان همه شهر و کوی

چو آمد به نزدیکی نیمروز

خبر شد ز سالار گیتی فروز 

بیاراسته سیستان چون بهشت 

گِلش مشک سارا بُد و زرٌ خشت

2350

به سر  مشک و دینار بر ریختند

بسی   زعفران و درم بیختند

یکی شادمانی بُد اندر جهان 

سراسر میان کِهان و مِهان

هر آنجا که بُد مهتری نامجوی

ز گیتی سُوی سام بنهاد روی

که:« فرخنده بادا پی این جوان

بر این پاک  دل نامور پهلوان!»

چو بر پهلوان آفرین خواندند

ابر زال زر ،زر بر افشاندند

2360

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

بر اندازه شان خلعت آراستند

همه پایه ی برتری خواستند 

جهاندیدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

چنین گفت با نامور بخردان

که:« ای پاک و هشیار دل موبدان

چنین است فرمان هشیار شاه

که: لشکر همی راند باید به راه .

2365

سوی گرگساران و مازندران 

همی راند خواهم سپاهی گران .

بماند به نزد شما این پسر،

که همتای جان‌ست و جفت جگر .

دل و جانم ایدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

به گاه جوانی و گند آوری 

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان بیانداختم 

ز بی‌دانشی ارج نشناختم

2370

گرانمایه سیمرغ برداشتش

همان آفریننده بگماشتش

بپرورد ؛تا شد  سرو بلند

مرا خوار بد ؛مرغ را؛ ارجمند

چو هنگام بخشایش آمد فراز،

جهاندار یزدان بمن داد باز

بدانید کاین زینهار ِ من است 

به نزدِ شما، یادگار ِ من است

گرامیش دارید و پندش دهید

همه راه و رای بلندش دهید

2375

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که:« داد و دِهِش گیر و فرجام جوی

چنان دان که زابلستان خانِ تست؛

جهان سر به سر، زیر فرمان تست

تو را خان و مان باید آبادتر؛

دل دوستداران به تو شادتر

کلید در گنجها پیش ِ تست؛  

دلم شاد و غمگین به کم بیش تست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که:« چون زیست خواهم من ایدر نوان ؟

2380

جدا پیشتر زین کجا داشتی 

مدارم که آمد گه آشتی

کسی با گنه گر زمادر بزاد

من آنم؛ سزد گر بنالم، ز داد

گهی زیر چنگال مرغ اندرون،

چمیدن به خاک و چریدن ز خون  

کنامم نشست آمد و مرغ یار

در آن دم که بودم زمرغان شمار

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنین پروراند همی  روزگار

2385

ز گل بهره‌ی من بجز خار نیست 

بدین با جهاندار پیکار نیست

پدر گفت:« پرداختن دل سزاست 

بپرداز و بر گوی هرچَت هواست

ستاره شُمَر مرد اخترگرای

چنین زد ترا ز اختر نیک رای .

که: ایدر ترا باشد آرامگاه

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه

گذر نیست بر حکم گردان سپهر 

هم ایدر بگسترد بایدت مهر

2390

کنون، گرد خویش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی 

که یابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داد دادن بسیچ .»

بگفت این و برخاست آوای کوس 

 هوا قیرگون شد؛ زمین آبنوس

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای

2395

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

یکی لشکری ساخته، جنگجوی .

بشد زال با او دو منزل به راه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه .

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشیدن اندر گرفت .

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شاددل ،باز ِ تخت و کلاه .

بیامد پر اندیشه دستان سام 

که تا چون زید تا بود نیک نام

2400

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج .

ابا یاره و گرزه‌ی گاو سر 

ابا طوق زرٌین و زرٌین کمر

ز هر کشوری موبدی را بخواند

پژوهید هر چیز و هر کار راند

ستاره شناسان و دین آوران

سواران و گردان و کین‌آوران

شب و روز بودند با او به هم 

 زدندی همی رای بر بیش و کم .

2405

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره‌ست از افروختن

به رای و به دانش به جایی رسید

که چون خویشتن در جهان کس ندید

بدین سان همی گشت گردان سپهر 

  ابر سام و بر زال گسترد مهر  

 

در ادامه دو یادداشت  را بخوانید: 

یک :«ویژگی سبکی در شاهنامه»  از شهرزاد 

دو  :« اسپ»

ادامه مطلب ...

خواب دیدن سام

 

 

داستان را از اینجا گوش کنید  

لینک مستقیم دانلود صوتی داستان خواب دیدن سام از اینجا

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

منو چهر - گفتار اندر زادن زال

  

 

 

 

 

داستان را با آوای استاد کزازی از اینجا  گوش کنید

ادامه مطلب ...

زال و رودابه

 

 

 

داستان زال و رودابه را  از اینجا بشنوید.  

 

از رویه 99 تا 121 کتاب نامه ی باستان را از اینجا دریافت نمایید

 

دوستان گرامی داستان زیبای عاشقانه ی زال و رودابه را باید یکسره خواند. 

این برید با یاری شما پرورش می یابد.

منوچهر - پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود

 

  پادشاهی منوچهر سد و بیست سال بود    آهنگ از: امین الله حسین  را از اینجا بشنوید.

 

بر تخت نشستن منوچهر شاه

  

 

 


منوچهر یک هفته با درد بود؛

  

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود.

به هشتم، بیامد منوچهر شاه؛

  

به سر بر نهاد آن کَیانی کلاه.

همه جادویها به افسون ببست؛

بر او،‌سالیان انجمن شد، دو شست.

2130

همه پهلوانانِ رویِ زمین،

  

بر او یکسره خواندند آفرین.

چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد،

  

جهان را سراسر همه مژده داد،

به داد و دِهِشْن و به مردانگی؛

  

به نیکیّ و پاکیّ و فرزانگی.

«منم- گفت: بر تخت، گردانْ سپهر؛

  

هَمَم خشم و جنگ است و هم داد و مهر.

زمین بنده و چرخْ یار من است؛

  

سر  ِتاجداران شکار من است.

2135

هَمَم دین و هم فَرّهِ ایزدی؛

  

هَمَم بختِ نیکیّ و دست بدی.

شب تار، جویندۀ کین منم؛

  

همان آتش ِ تیز ِ بُرزین منم.

خداوند ِ شمشیر و زرّینه کفش؛

  

فرازندۀ کاویانی درفش.

فروزندۀ میغ و برّنده تیغ؛

  

به جنگ اندرون، جان ندارم دریغ.

گهِ بزم، دریا دو دست ِ من است؛

  

دم ِآتش از بَرْنشست من است.

2140

بَدان را ز بد، دَسْت کوته کنم؛

  

زمین را به کین، رنگِ دیبه کنم.

گراینده گرز و نماینده تاج؛

  

فزایندۀ داد، بر تخت ِ عاج.

اَبا این هنرها، یکی بنده‌ام؛

  

جهان آفرین را پرستنده‌ام.

همه دست بر روی گریان زنیم؛

  

همه داستانها ز یزدان زنیم؛

کز او تاج و تخت است و زومان سپاه؛

  

بدومان اومید و بدومان پناه.

2145

به راه فریدون فرّخ رویم؛

  

نیامان کهن بود، اگر ما نویم.

هر آن کس که در هفت کشورْ زمین،

  

بگردد ز راه و بتابد ز دین،

نمایندۀ رنج درویش را،

  

زبون داشتن مردم خویش را،

برافراختن سر به بیشیّ و گنج،

  

به رنجورْ مردم نماینده رنج،

همه نزد من سر به سر کافرند؛

  

وز آهِرْمَن ِ بدکُنش بتّرند.

2150

هر آن دینْوَری کو بر این دین بُوَد،

  

ز یزدان و از منْش نَفرین بُوَد؛

وز آن پس، به شمشیر یازیم دست؛

  

کنم سر به سر کشور از کینه پست.»

همه پهلوانان ِ پاکیزه دین

  

منوچهر را خواندند آفرین،

که: «فرّخْ نیای تو  این دیده راه:

  

تو را داد آیین ِ تخت و کلاه.

تو را باد جاوید تخت ِ رَدان!

  

همان تاج و هم فرّهِ موبدان!

2155

دل ما یکایک به فرمان تست؛

  

همه جان ما جای پیمان تست.»

جهانْ پهلوانْ سام بر پای خاست؛

  

چنین گفت: «کای خسرو ِداد و راست!

ز شاهان مرا دیده بر دیدن است؛

  

ز تو داد و از من پسندیدن است.

پدر بر پدر شاه ایران تویی؛

  

گزین سواران و شیران تویی.

دلت شادمان، بخت بیدار باد!

بر این، هَمْت ایزد نگهدار باد!

2160

تو از باستان یادگار منی؛

  

به تخت کَیی بر، نگار منی.

به رزم اندرون، شیر ِ پاینده‌ای؛

  

به بزم اندرون، شید ِتابنده‌ای.

زمین و زمان خاک ِ پای تو باد!

  

همان تخت پیروزه جای تو باد!

 

چو شستی به شمشیر هندی زمین،

به آرام بنشین و رامش گزین.

از این پس، همه نوبت ماست رزم؛

تو را جایْ تخت تست و بِگْماز و بزم.

2165

مرا پهلوانی نیای تو داد؛

دلم را خِرَد هوش و رای تو داد.»

پس از پیش ِ تختش گُرازید سام؛

پسش، پهلوانان نهادند گام.

خرامید و شد سوی آرامگاه؛

همی گشت گیتی به آیین و راه.

ادامه مطلب ...