فریدون-

داستان رادر دو پاره  از اینجا بشنوید 


 

فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ سلم و تور

 سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر بافریدون رسید 
 بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پَهلَوْ به هامون گذارد سپاه 
۱۸۱۵یکی داستان زد جهاندیده کی که:« مرد جوان چون بُوَد نیک پی، 
 به دام آیدش ناسِگالیده میش، پلنگ از پس ِپشت و صیّاد پیش. 
 شکیبایی و هوش و رای و خرد هِزبر از بیابان به دام آوَرَد. 
 دودیگر: ز بَد مردمِ بدکُنِش، به فرجام، روزی بپیچد تنِش. 
 به بادافره آنگه شَتابیدمی، که تفسیده آهن بتابیدمی.» 
۱۸۲۰منوچهر گفت :« ای سَزاوار شاه! کی آید به پیش تو کس کینه خواه، 
 مگر بد سِگالد برو روزگار؛ به جان و تن اندر، خورَد زینهار. 
 من اینک میان را به رومی زره ببندم؛ که نگشایم از تن گره. 
 به کین جُستن، از دشتِ آوردگاه، برآرم به خورشید گَردِ سپاه. 
 از آن انجمن کس ندارم به مَرد، کجا جُست یارند با من نبرد.» 
۱۸۲۵بفرمود تا قارن رزم جوی ز پَهلَوْ به دشت اندرآورد روی. 
 سراپرده ی شاه بیرون کَشید؛ دِرفش همایون به هامون کَشید. 
 همی رفت لَشکر، گروه ها گروه؛ چو دریا بجوشید هامون و کوه 
 چُنان تیره شد روز روشن ز گَرد، تو گفتی که خورشید شد لاژورد. 
 ز کشور برآمد، سراسر خروش؛ همی کرّ شد مردم ِ تیزگوش. 
1830خروشیدن تازی اسپان ز دشت، ز بانگ تبیره، همی برگذشت. 
 ز لشگرگه ِ پهلَوان تا دو میل، کشیده دو رویه رده ژَنده پیل. 
 از آن شَست، بر پشتشان تختِ زر؛ به زر اندرون، چند گونه گهر. 
 چو سیصد بُنه برنهادند بار؛ چو سیصد همان ازدر ِکارزار. 
 همه زیر ِ بَرگُستوان اندرون؛ نبُدْشان جز از چشم از آهن برون.  
۱۸۳۵سراپرده ی شاه بیرون زدند؛ ز تمّیشه لَشکر به هامون زدند 
 سپهدار چون قارن کینه دار؛ سُواران جنگیش سیصد هزار. 
 همان نامداران ِجوشنوَران برفتند با گرزهای گران. 
 دلیران،یکایک، چو شیر ژیان؛ همه بسته بر کین ایرج میان. 
 به پیش اندرون، کاویانی دِرفش؛ به چنگ اندرون، تیغ های بنفش. 
۱۸۴۰منوچهر، با قارَنِ رزم زن، برون آمد از بیشه ی نارون. 
 بیامد؛به پیش سپه برگذشت؛ برآراست لَشکر بر آن پهن دشت. 
 چپِ لَشکرش را به گرشاسپ داد؛ اَ بَر میمنه، سام یل با قَباد. 
 رده بر کشیدند هر دو سپاه؛ منوچهر با سرو در قلبگاه. 
 همی تافت چون مَه میانِ گروه؛  [وگر مهر تابان، برافراز ِ کوه] 
۱۸۴۵سپه کَش چو قارن ، مبارز چو سام؛ سپه تیغ ها برکشید از نیام. 
 طلایه، به پیش اندرون، چون قَباد  کمین ور چو گُردِ تلیمان نژاد. 
 یکی لَشکر آراسته چون عروس، به شیران جنگیٌ و آوای کوس. 
 به سلم و به تور آگهی تاختند، که: کین آوران جنگ را ساختند. 
 ز بیشه به هامون کشیدند صف، ز خون جگر، بر لب آورده کف. 
18۵۰دوخونی همان، با سپاهی گران، برفتند، آگنده از کین سران. 
 کشیدند لَشکر به دشت نبرد؛ الانان و دریا پس ِپشت کرد. 
 یکایک، طلایه،برون شد قباد؛ چو تور آگهی یافت، آمد چو باد. 
 بدو گفت:« نزدِِ منوچهر شو؛ بگویش که:« ای بی پدر شاه نو! 
 اگر دختر آمد از ایرج نژاد، ترا تیغ و گوپال و جوشن که داد؟!» 
1855بدو گفتش :«آری گزارم پَیام، برین سان که گفتیٌ و بردی تو نام؛  
 ولیکن گر اندیشه گردد دراز  خرد با دل تو نشیند براز 
 بدانی که کاریت هول ست پیش، بترسی ازین خام گفتار ِخویش. 
 اگر بر شما دام و دد، روز و شب، همی گریدی نیستی بس عجب؛ 
 که از بیشه ی نارون تا به چین سُوارانِ جنگند و مردانِ کین. 
۱۸۶۰درِفشیدن تیغ های بنفش؛ چو بینید با کاویانی دِرفش، 
 بدرّد دل و مغزتان از نِهیب؛ بلندی ندانید باز از نِشیب.» 
 قباد آمد آنگه بنزدیک شاه؛ بگفت آنچ بشنید از آن رزمخواه. 
 منوچهر خندید و گفت آنگهی، که:« چونین نگوید مگر ابلهی. 
 سپاس از جهاندار ِ هر دو جهان، شناسنده ی آشکار و نِهان، 
1865که داند که ایرج نیای من است؛ فریدونِ فرٌخ گوای من است. 
 کنون چون به جنگ اندر آریم سر،  شود آشکارا نژاد و گهر. 
 به زور ِ خداوند ِخورشید و ماه، که چندان نمانم وُرا دستگاه، 
 که بر هم زند چشم، زیر و زبر؛ آبی تن، به لَشکر نمایَمْش سر. 
 بخواهم ازو کین ِ فرّخ پدر؛ کنم پادْشاهیش زیر و زبر.» 
1870بفرمود تا خوان بیاراستند؛ 

نشستنگهِ رود و مَی خواستند. 

 
 

 بدانگه که روشن جهان تیره گشت،

 طلایه پراگند بر پهن دشت. 
 به پیش ِ سپه قارَنِ رزم زن، اَبا رای زن سرو، شاه یمن. 
 خروشی برآمد ز پیش سپاه که:«ای نامداران و شیران شاه! 
 بدانید کین جنگ آهِرمَن است؛ همان دردِ کین است و خون جُستن است. 
1875میان بسته دارید و بیدار بِید؛ همه در پناه جهاندار بید 
 کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی بُوَد ، شسته پاک از گناه. 
 هرآنکس که از لشکر ِچین و روم بریزند خون و بگیرند بوم، 
 همه نیک نامند تا جاودان ، بمانند با فرّهِ موبدان. 
 هم از شاه یابید دیهیم و تخت؛ ز سالار، زرٌ و ز دادار، بخت. 
1880چو پیدا شود چاکِ روز ِ سپید دو بهره بپیماید از چرخ شید، 
 ببندید یکسر میانِ یلی، اَبا گرز و با خنجر کابلی؛ 
 بدارید یکسر همه جای خویش؛ یکی از دگر پای منهید پیش.» 
 سران سپه ، مهتران دِلیر کشیدند صف پیش ِ سالار ِ شیر. 
 به آواز گفتند:« ما بنده ایم خود، اندر جهان، شاه را زنده ایم 
1885چو فرمان دهد، ما همیدون کنیم؛ زمین را ز خون رود جیحون کنیم.» 
 سُوی خیمه ی خویش باز آمدند همه با سری کینه ساز آمدند. 
 سپیده چُو از جای خود بردمید، میانِ شب تیرهِ اندرخمید، 
 منوچهر برخاست از قلبگاه، ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه. 
 سپه یکسره نعره برداشتند؛ سِنان ها به ابر اندر افراشتند. 
1890پر از خشم سر ، ابروان پر ز چین همی برنوشتند روی زمین. 
 چپ و راست و قلب و جناح ِ سپاه، بیاراست، یکسر، چو بایست ،شاه. 
 زمین شد به کردار ِ کشتی بر آب؛ تو گفتی سویِ غرق دارد شتاب. 
 بزد مهره بر کوهه ی ژَنده پیل؛ زمین، جُنب جٌنبان، چو دریای نیل. 
 همان، پیش ِپیلان، تبیره زنان خروشان و جوشان و پیلان[دَنان] 
1895یکی بزمگاهست گفتی به جای، ز شیپور و نالیدن کرّنای. 
 برفتند از دشت یکسر چو کوه دِهادِه برآمد ز هر دو گروه 
 بیابان چو دریای خون شد درست؛ تو گفتی که روی زَمین لاله رُست 
 پی ژنده پیلان به خون اندرون، چُنان چون ز بیجاده باشد ستون. 
 همه چیرگی با منوچهر بود؛ کز او مغز ِ گیتی پر از مهر بود. 
1900چُنین تا شب تیره سر درکشید؛ درخشنده خورشید شد ناپدید. 
 زمانه به یکسان ندارد درنگ گهی شهد و نوش ست و گاهی شرنگ. 
 دل سلم و تور از غم آمد به جوش؛ به راهِ شبیخون نهادند گوش. 
 چو شب روز شد، کس نیامد به جنگ؛ دو جنگی گرفتند ساز ِ درنگ. 
 چُو از روز رخشنده نیمی برفت، دل هر دو خونی ز کینه بتفت. 
1905به تدبیر، یک بادگر ساختند؛ همه رایِ بیهوده انداختند؛ 
 که:«چون شب شود ما شبیخون کنیم؛ همه کوه و هامون پر از خون کنیم.» 
 چو آمد شب و روز شد در نِهان، سیاهی گرفتش سراسر جهان، 
 دو بیدادگر لَشکر آراستند؛ شبیخون همی بآرزو خواستند. 
 چو کارآگهان آگهی یافتند، دوان زی منوچهر بشتافتند. 
1910شنیده به پیش منوچهر شاه، بگفتند؛ تا برنشانَد سپاه. 
 منوچهر بشنید و بگشاد گوش؛ سوی چاره شد مردِ بسیار هوش. 
 سپه را سراسر به قارَن سپرد؛ کمین گاه بگزید سالار ِ گرد. 
 ببرد از سران، نامور سی هزار: دلیران و مردانِ خنجرگزار. 
 کمینگاه را جایِ شایسته دید؛  سوارانْش جنگیٌ و بایسته دید 
1915چو شب تیره شد، تور با صدهزار بیامد، کمربسته ی کارزار. 
 شبیخون سِگالیده و ساخته؛ سِنان ها به ابر اندرافراخته. 
 چُن آمد، سپه دید بر جایِ خویش، دِرفش فروزنده بر پایِ خویش. 
 جز از جنگ و پَیگار چاره ندید؛ خروش از میان سپه برکشید. 
 ز گرد ِسواران هوا بست میغ؛ چو برق درخشنده پولادِ تیغ. 
1920هوا را تو گفتی همی برفروخت؛ چُو الماس روی زمین را بسوخت. 
 به مغز اندرون، بانگ پولاد خاست؛ به ابر اندرون، آتش و باد خاست. 
 برآورد شاه از کمین گاه سر؛ نبُد تور را از دو رویه گذر. 
 عِنان را بپیچید و برگاشت روی؛ برآمد ز لَشکر یکی های و هوی. 
 دَمان از پس اندر، منوچهر شاه رسید اندر آن نامور کینه خواه. 
۱۹۲۵یکی نیزه انداخت بر پشتِ اوی؛ نگوسار شد خنجر از مشتِ اوی. 
 ز زین برگرفتش به کردار باد بزد بر زَمین؛ دادِ مردی بداد. 
 سرش را همانگه ز تن باز کرد؛ دد و دام را از تنش ساز کرد. 
 بیامد به لَشکرگهِ خویش باز؛ بدید آن نشان نشیب و فراز. 

 

گفتار اندر زادن منوچهر از مادر

یکی پور زاد آن هنرمند ماه / چگونه ؟ سزاوار تخت و کلاه

چُن از مادر مهربان شد جدا / سبک تاختندش بر پادشا

برنده بدو گفت کای تاجور / یکی شادکن دل به ایرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد / تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

585 گرفت آن گرانمایه را برکنار / نیایش همی کرد با کردگار

همی گفت کین روز فرخنده باد / دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرین کرد یاد / ببخشود و دیده بدو باز داد

فِریدون چو روشن جهان را بدید / به چهر وی اندر سبک بنگرید

چُنین گفت کز پاک مام و پدر / یکی شاخ شایسته آمد به بر

590 مَی روشن آمد ز پُرمایه جام / مناچهره دارد منوچهر نام

چُنان پروردیدش که باد هوا / برو برگذشتن ندیدی روا

پرستنده یی که ش به بر داشتی / زمین را به پی هیچ نگذاشتی

به پای اندرش مُشک سارا بُدی / روان بر سرش چتر دیبا بُدی

چُنین تا برآمد برو سالیان / نیامدش ز اختر زمانی زیان

595 هنرها که بُد پادشا را بکار / بیاموختش نامور شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد / سپه نیز با او هم آواز شد

نیا تخت زرّین و گرز گران / بدو داد و پیروزه تاج سران

کلید در گنج های کَهُن / بدو داد جمله ز سر تا به بُن

سراپرده ی دیبه از رنگ رنگ / بدوی اندرون خیمه های پلنگ

600 چه اسپان تازی به زرّین ستام / چه شمشیر هندی به زرّین نیام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره / گشادند مر بندها را گره

کمان های چاچی و تیر خدنگ / سپرهای چینی و ژوپین جنگ

برین گونه آراسته گنج ها / به گِرد آمده در بسی رنج ها

سراسر سَزای منوچهر دید / دل خویش را زو پر از مهر دید

605 کلید در گنج ِآراسته / به گنجور او داد و آن خواسته

همه پهلوانان لَشکرش را / همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پیش اوی آمدند / همه با دل ِکینه جوی آمدند

به شاهی برو آفرین خواندند / زَبَرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بُد این روزگار بزرگ / شده ، در جهان ، میش همرازِ گرگ

610 سپهدار چون قارن کاویان / سپه کَش چو شیروی و چون اندیان

چو شد ساخته کار لشکر همه / برآمد سر شهریار از رمه

به سلم و به تور آمد این آگهی / که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بیداد شد پر نِهیب / که اختر همی رفت سوی نِشیب

نشستند هر دو به اندیشگان / شده تیره روزِ جفاپیشگان

615 یکایک بران رایشان شد درست / کزان رویشان چاره بایست جست

که سوی فِریدون فرستند کس / به پوزش ، کجا چاره این بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان / یکی پاک دل مرد چیره زبان

بدان مرد باهوش و بارای و شرم / بگفتند، با لابه ، بسیار گرم

در گنج خاور گشادند باز / بدیدند هول نِشیب از فراز

620 ز گنج کَهُن تاج زر خواستند / همه پشت پیلان بیاراستند

به گردون ها بر چه مشک و عبیر / چه دیبا و دینار و خزّ و حریر

اَبا پیل گردون کش و رنگ و بوی / ز خاور به ایران نهادند روی

هر آنکس که بُد بر در شهریار /یکایک فرستادشان یادگار

چو پردخته شدْشان دل از خواسته /فرستاده آمد ، برآراسته

625 چو دادند نزد فِریدون پیام /نُخُست از جهاندار بردند نام

که جاوید باد آفْرِیدون گُرد /که فرّ ِکیی ،ایزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند /منش برگذشته ز چرخ بلند

بگو کان دو بدخواه بیدادگر /پر از آب دیده ز شرم پدر

پشیمان شده ، داغ دل ، پرگناه ، /همی سوی پوزش نیابند راه

630 پیامی گزارم ز هر دو رهی /بدین بُرز، درگاه شاهنشهی

ازیرا که خود چشم ایشان نبود /که گفتارشان کس بیارد شُنود

چه گفتند دانندگان خرَد / که هر کس که بد کرد کیفر برَد

بماند به تیمار ، دل پر ز درد ، /چو ما مانده ایم ، ای شه زادمرد

نبشته چُنین بودمان از بُوِش /به رسم بُوِش اندرآمد رَوش

635 هِزبر جهانسوز و نر اَژدَها / ز دام قضا هم نیابد رها

وُ دیگر که بی باک و ناپاک دیو / ببُرّد ز دل ترس گیهان خدیو

به ما بر چُنان چیره شد رای اوی / که مغز دو فرزانه شد جای اوی

همی چشم داریم از آن تاجور / که بخشایش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه / به بی دانشی برنهد پیشگاه

640 وُ دیگر بهانه سپهر بلند / که گاهی پناهست و گاهی گزند

سیم : دیو کاندر میان چون نوند / میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کین ما / شود پاک ، روشن شود دین ما

منوچهر را با سپاه گران / فرستد به نزدیک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای / بباشیم جاوید ، اینست رای

645 مگر کان درختی که از کین برُست / به آب دو دیده توانیم شست

بپوییم تا آب و رنجش دهیم / چو تازه شود تاج و گنجش دهیم

فرستاده آمد دلی پر سَخُن / سَخُن را نه سر بود پیدا نه بُن

ابا پیل و با گنج و با خواسته / به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفْرِیدون رسید آگهی / بفرمود تا تخت شاهنشهی

650 به دیبای چینی بیاراستند / کلاه کَیانی بپیراستند

نشست از بر تختِ پیروزه شاه / چو سرو سهی بر سرش گِرد ماه

ابا تاج و با طوق و با گوشوار / چُنان چون بُوَد در خور شهریار

خجسته منوچهر بر دست شاه / نشسته ، نهاده به سر بر کلاه

دو رویه بزرگان کشیده رده / سراپای یکسر به زر آژدِه

655 به زرّین عُمود و به زرّین سپر / زَمین کرده خورشیدگون سر بسر

به درگاه ایوان کشیده رده / به طوق و به زنجیر ِزرّین دده

بیک دست بربسته شیر و پلنگ / بدست دگر ژَنده پیلان جنگ

برون آمد از کاخ شاپور گُرد / فرستاده ی سلم را پیش بُرد
فرستاده چون دید درگاه شاه / پیاده دوان اندرآمد ز راه

660 چو نزدیک شاه آفْرِیدون رسید / سر ِتخت و تاج بلندش بدید

ز بالا فرو برد سر پیش اوی / همی بر زمین بر بمالید روی

گرانمایه شاه جهان کدخدای / به کرسیّ زرّینْش بَر، کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرین / که ای نازش ِتاج و تخت و نگین

زمین گلشن از پایه ی تخت تُست / هوا روشن از مایه ی بخت تُست

665 همه بنده ی خاک پای توییم / همه پاک زنده برای توییم

چو با آفرین شاه بگشاد چهر / فرستاده پیشش بگسترد مهر

پَیام دو خونی بگفتن گرفت / همه راستی ها نِهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسیارهوش / بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن / منوچهر را نزد خود خواستن

670 میان بستن او را بسان رهی / سِپُردن بدو تاج و تخت مِهی

خریدن ازو باز خون پدر / به دیبا و دینار و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنید / مر آن بند را پاسخ آمد کلید

چو بشنید شاه جهان کدخدای / پیام دو فرزند ناپاک رای

یکایک به مرد گرانمایه گفت / که: خورشید را چون توانی نِهفت؟!

675 نِهان دل آن دو مرد پلید / ز خورشید روشن تر آمد پدید

شنیدم همه هر چه گفتی سَخُن / نگه کن که پاسخ چه یابی، ز بُن

بگو آن دو بی شرم ناباک را / دو بیداد و بد مهر و ناپاک را

که گفتارِ خیره نیرزد بچیز / ازین در، سَخُن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست / تن ایرج نامورْتان کجاست؟!

680 که کام دد و دام بودش نِهفت / سرش را یکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید / به کین منوچهر برساختید

نبینید رویش مگر با سپاه / ز پولاد بر سر نِهاده کلاه

ابا گرز و با کاویانی دِرفش / زمین کرده از سمّ اسپان بنفش

سپهدار چون قارن رزمخواه / چو شاپور و نَستوه پشت ِسپاه

685 به یکدست ،شیدوش جنگی بپای / چو شیروی شیراوزنْش رهنمای

به دست دگر سرو، شاه یمن / به پیش سپاه اندرون، رای زن

درختی که از کین ایرج برُست / به خون ،بار و برگش بخواهیم شست

از آن تا کنون کین او کس نخواست / که پشت زمانه ندیدیم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خویش / که من جنگ را کردمی دست پیش

690 کنون زان درختی که دشمن بکند / بَرومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هِزبر ژیان / به کین پدر تنگ بسته میان

ابا نامداران لَشکر بهم / چو سام نریمان و کرشاسپ جم

سپاهی که از کوه تا کوه جای / بگیرند و کوبند گیتی به پای

وُ دیگر که گفتند باید که شاه / ز کین دل بشوید ، ببخشد گناه

695 که بر ما چُنین گشت گَردان سپهر / خرد خیره شد ، تیره شد جای ِمهر

شنیدم همین پوزش نابکار ؛ / چه گفت آن جهانجوری نابردبار :

که هرکس که تخم جفا را بکشت / نه خوش روز بیند ، نه خرّم بهشت

گر آمرزش آید ز یزدان پاک / شما را ز خون ِبرادر چه باک

هر آنکس که دارد روانش خرد / گناه آن سِگالد که پوزش برد

700 ز روشن جهاندارتْان نیست شرم / سیه دل ، زبان پر ز گفتار گرم

مکافات آن بد به هر دو جهان / بیابید و این هم نماند نِهان

سدیگر فرستادن تخت آج / برین زَنده پیلان و پیروزه تاج

بدین بدره های کَهُن گونه گون / نجوییم کین و بشوییم خون

سر تاجداران فروشم به زر / که مه تخت بادا مه تاج و مه فر

705 سر بی بها را ستاند بها / مگر بتّر بچّه ی اَژدَها

که گوید که جان گرامی پسر / بهایی کند پیر گشته پدر

بدین خواسته نیست ما را نیاز / سَخُن چند گوییم چندین براز

پدر تا بود زنده با پیرسر / بدین کین نخواهد گشادن کمر

پَیامت شنیدم تو پاسخ شنو / یکایک بگوی و بزودی برو

710 فرستاده آن هول گفتار دید / نشست منوچهر سالار دید

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای / همانگه به زین اندرآورد پای

همه بودنی ها به روشن روان / بدید آن گرانمایه مرد جوان

که با تور و با سلم گَردان سپهر / نه بس دیر، چین اندرآرد به چهر

بیامد بکردار باد دمان / سری پُر ز پاسخ ، دلی پرگُمان

715 به دیدار چون خاور آمد پدید / به هامون کشیده سراپرده دید

بیامد به درگاه پرده سرای / به پردَه نْدَرون بود خاورخدای

یکی خیمه ی پرنیان ساخته / ستاره زده ، جای پرداخته

دو شاه ِدو کشور نشسته براز / بگفتند کامد فرستاده باز

بیامد همانگاه سالار بار / فرستاده را برد زی شهریار

720 نشستنگهی نو بیاراستند / ز شاه نوآیین خبر خواستند

بجستند هر گونه یی آگهی / ز دیهیم و ز ِتخت شاهنشهی

ز شاه آفْرِیدون و از لَشکرش / ز گردان جنگی و از کشورش

وُ دیگر ز کردار گَردان سپهر / که دارد همی بر منوچهر مهر ؟

بزرگان کدامند و دستور کیست ؟ / چه مایه سْتشان گنج و گنجور کیست

725 عِنان دار چندند و سالار که ؟ / ز جنگاوران نامبُردار که ؟

فرستاده گفت: آنکه روشن بهار / ندیده ست ، بیند درِ شهریار

بهاریست خرّم دراندر بهشت / همه خاک عنبر ، همه زَرّ خشت

سپهر برین کاخ و میدان اوست / بهشت گزین روی خندان اوست

به بالای ایوان او راغ نیست / به پهنای میدان او باغ نیست

730 چو رفتم بنزدیک ایوان فراز / سرش با ستاره همی گفت راز

به یکدست پیل و به یکدست شیر / جهان را به بخت اندرآورده زیر

ابر پشت پیلانْش بَر، تخت زر / ز گوهر همه طوق شیران نر

تبیره زنان پیش پیلان بپای / ز هر سو خروشیدن کَرَّه نای

تو گفتی که میدان بجوشد همی / زَمین باسمان برخروشد همی

735 خِرامان شدم پیش آن ارجمند / یکی تخت پیروزه دیدم بلند

نشسته برو شهریاری چو ماه / ز یاقوت رخشان، به سر، بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی / دل آزرم جوی و زبان گرم گوی
جهان را ازو دل به بیم و امید / تو گفتی مگر زنده شد جمّشید

منوچهر چون زاد سروِ بلند / بکردار طهمورتِ دیوبند

740 نشسته برِ شاه، بر دست راست / تو گویی زبان و دل پادشاست

به پیش اَندرش قارن رزم زن / به دست چپش سرو شاه یمن

چو شاه یمن، سرو، دستورشان / چو پیروز کرشاسپ گنجورشان

شمار در گنج ها ناپدید / کس اندر جهان آن بزرگی ندید

همه گِردِ ایوان دو رویه سپاه / به زرّین عُمود و به زرّین کلاه

745 سپهدار چون قارن کاویان / به پیش سپاه اندرون آندیان

مبارز چو شیروی درّنده شیر / چو شاپور یل زَنده پیل دِلیر

چُنو بست بر کوهه ی پیل کوس / هوا گردد از گَرد چون آبنوس

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه / شود کوه هامون و هامون چو کوه

همه دل پر از کین و پُرچین بَروی / بجز جنگشان نیست چیز آرزوی

750 بریشان همه برشمرد آنچ دید / سَخُن نیز کز آفْرِیدون شنید

دو مرد جفاپیشه را دل ز درد / بپیچید و شد رویشان لاژورد

نشستند و جُستند هرگونه رای / سَخُن را نه سر بود پیدا نه پای

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت / که آرام و شادی بباید نِهفت

نباید که آن بچّه ی نرّه شیر / شود تیزدندان و گردد دِلیر

755 چُنان نامور بی هنر چون بود / که ش آموزگار آفْرِیدون بود

نبیره چو شد رایزن با نیا / از آنجایگه بردمد کیمیا

بباید بسیچید ما را به جنگ / شتاب آوریدن بجای درنگ

ز لَشکر سُواران برون تاختند / ز چین و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندرآن بوم و بر گفت وگوی / جهانی بدیشان نِهادند روی

760 سپاهی که آنرا کرانه نبود / بَد آن بُد که اختر جوانه نبود

دو لشکر زخاور به ایران کشید / به خَفتان و خود اندرون ناپدید

ابا زَنده پیلان و با خواسته / دو خونی به کینه دل آراسته


برداشت متن از اینجا با اندکی تغییر با استفاده از پانویس شاهنامه خالقی مطلق و نامه باستان


داستان را اینجا گوش کنید


+++

زادن منوچهر


هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد ، همسر او «ماه آفرید» از وی بار داشت. فریدون، شاهنشاه ایران ، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوب چهره زاده شد. او را بناز پروردند تا دختری لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فریدون وی را به برادرزاده خود « پشنگ» که از نامداران و دلاوران ایران بود بزنی داد. از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گوئی فرزندش ایرج را به وی باز داده اند.جشن به پا کرد و بزم فراهم ساخت و بشادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشیده و آن روز را فرخنده شمرد.


فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند. سالی چند بر این بر آمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی در آمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند.


«قارون» سپهدار ایران و«گرشاب» سوار مرد افگن و«سام» دلاور بی باک ، همه با دلی پر مهر و سری پر شور به خدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و بخونخواهی ایرج و کین جوئی از برادرانش سلم و تور همداستان شدند.


پیام سلم و تور


خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به پوزش و ستایش از کین خواهی منوچهر رهائی یابند. پس فرستاده ای خردمند و چیره زبان بر گزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت های عاج و تاجها زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که «فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزوئی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش بر خاسته ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود. و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست . شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمیایند. دیگر آنکه دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گرائیدیم. اکنون اینهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می بینید منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپیش وی به پا بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوئیم.»


به فریدون خبر رسید که فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان در گاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی بر تخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت .


پاسخ فریدون


فریدون چون پیام فرزندان بد اندیش را شنید بانگ بر آورد که «پیام آن دو ناپاک را شنیدیم . پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بدنهاد بگوئی که بیهوده در دروغ مکوشید . بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید؟ اکنون می خواهید با این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار بادرفش کاویان و سپاه گران وزره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به یک نفر برساند. اگر در این سالیان ، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اینکه گفتید قضای یزدان است. شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید؟ دیگر آنکه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده اید تا ما از کین خواهی بگذریم . من خون ایرج را به زر و گوهر نمی فروشم . آنکس که سر فرزند را به زر می فروشد اژدها زاده است ، آدمیزاد نیست . که به شما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست . تا من زنده ام به کینه خواهی ایرج کمر بسته ام و تا شما را به کیفر نرسانم آسوده نمی شینم. »


فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان رو به سوی دو برادر گذاشت . سلم و تور در خیمه نشسته و رای می زدند که فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آنچه از فر و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افکن بر در گاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارون کاویان ، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.


دل برادران از درد به هم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید. سرانجام سلم گفت «پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خونخواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم.»


برداشت از اینجا


+++

کتاب شناخت:

«برادران حسود» از «سلم» و «تور» آمدند

برای گروه سنی ب و ج (کوکان و نوجوانان)

نویسنده:مروارید تقی بیک

ناشر: گوهر اندیشه

«مجموعه داستان‌های شاهنامه» که تصویرگری آن به سبک کُلاژ، توسط «شیلا خزانه‌داری» انجام شده، در شمارگان 5000 نسخه به چاپ رسیده است.

هر یک از کتاب‌های این مجموعه 700 تومان قیمت دارند.

برداشت از اینجا


شاهنامه - فریدون - گفتار اندر نامه فرستادن شاه آفریدون به سلم و

این داستان  نا خوش را با آوای خوش فریما را از اینجا بشنوید

(موسیقی متن از اسفندیار منفرد زاده)

در اینجا  داستان غم انگیز نخستین شاه شهید را می خوانیم. داستان ایرج را.ایرج به اندیشه های بشر دوستانه بیشتر اهمیت می داد تا تاج و تخت.

همین جاست که سعدی می گوید:

 چه خوش گفت فردوسی پاکزاد/ که رحمت بر آن تریت پاک باد

میازار موری که دانه کش است / که جان  دارد و جان شیرین خوش است






« نهاده سر ایرج اندر کنار / سر خویش کرده سوی کردگار »


برداشت عکس از موزه فیتزویلیام


شاهنامه - فریدون - گفتار اندر نامه فرستادن شاه آفریدون به سلم و تور

یکی نامه بنوشت شاه زمین / به خاورخدای و به سالار چین

سر نامه کرد آفرین خدای / کجا بود و باشد همیشه بجای

435 دگر گفت کین نامه ی پندمند/ بنزد دو خورشید گشته بلند

دو سنگی ، دو جنگی ، دو شاه زمین ،/ میان کَیان چون درخشان نگین

از آنکس که هر گونه دیده جهان /  شده آشکارا بروبر نِهان

گراینده ی گرز و تیغ گران / فروزنده ی نامدار افسران

نُماینده ی شب به روز سپید/ گُشاینده ی گنج پیش امید

440 همه رنج ها گشته آسان بر اوی/ به راه رَوِشْن اندرآورده روی

نخواهم همی خویشتن را کلاه / نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز /  از آن پس که بردیم رنج دراز

برادر کزو بود دلتان به درد / وُگر چند هرگز نزد بادسرد

دوان آمد از بهر آزارتان /  همان آرزومند دیدارتان

445 بیفگند شاهی شما را گزید  / چُنان کز ره نامداران سَزید

ز تخت اندرآمد به زین برنشست /  برفت و میان بندگی را ببست

بدان کو به سال از شما کهترست / نوازیدن مِهتر اندرخورست

گرامیْش دارید و نوشه خورید /  چو پرورده شد تن ، روان پرورید

چُن از بودنش بگذرد روز چند /  فرستید باز ِمنش ارجمند

450 نِهادند بر نامه بر مهر شاه  /  ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه

بشد با تنی چند برنا و پیر /  چُنان چون بود راه را ناگریز

چو تنگ اندرآمد به نزدیکشان /  نبود آگه از رای تاریکشان

پذیره شدندش بر آیین خویش /  سپه سربسر باز بردند پیش

چو دیدند روی برادر به مهر /  یکی تازه تر برگشادند چهر

455 دو پرخاشجو با یکی نیکخوی /  گرفتند پرسش نه بر آرزوی

دو دل پر ز کینه ، یکی دل بجای /  برفتند هر سه به پرده سرای

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه / که او بُد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از مهر اوی /  دل از مهر و دیده پر از چهر اوی

سپاه پراگنده شد جفت جفت /  همه نام ایرج شد اندر نهفت

460 که اینَت سزاوار شاهنشهی /  جزین را مبادا کلاه مهی

به لَشکر نگه کرد سلم از کَران /  سرش گشت از کار لشکر گران

به لشکرگه آمد دلی پر ز کین  / جگر پر ز خون ، ابروان پر ز چین

سراپرده پرداخت از انجمن /  خود و تور بنشست با رای زن

سَخُن شد پژوهیده از هردری /  ز شاهی و از شاه هر کشوری

465 به تور از میان سَخُن سلم گفت  / که یک یک سپاه از چه گشتند جفت

سپاه دو شاه از پذیره شدن /  دگر بود و دیگر به بازآمدن

به هَنگامه ی بازگشتن ز راه /  نکردی همانا به لشکر نگاه

که چندان کجا راه بگذاشتند /  یکی چشم از ایرج نبرداشتند

از ایران دل ما همی تیره بود /  بر اندیشه اندیشگان برفزود

470 سپاه دو کشور چو کردم نگاه /  از این پس جزو را نخوانند شاه

اگر بیخ او نگسلانی ز جای /  ز تخت بلندت کشد زیر پای

برین گونه از جای برخاستند /  همه شب همی چاره آراستند

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب /  سپیده برآمد ، بپالود خواب

دو بیهوده را دل بران کار گرم / که دیده بشویند هر دو ز شرم

475 برفتند هر دو گُرازان ز جای /  نِهادند سر سوی پرده سرای

چُن از خیمه ایرج به ره بنگرید /  پر از مهر دل ، پیش ایشان دوید

برفتند با او به خیمه درون /  سَخُن بیشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور : ار تو از ما کِهی /  چرا برنِهادی کلاه مِهی

ترا باید ایران و تخت کیان /  مرا بر درِ تُرک بسته میان

480 برادر که مِهتر ز خاور به رنج /  به سربر ترا افسر و زیر گنج

چُنین بخششی کان جهانجوی کرد  / همه نزد کِهتر پسر روی کرد

نه تاج کیی مانم اکنون ، نه گاه /  نه نام بزرگی ، نه ایران ، نه شاه

چُن از تور بشنید ایرج سَخُن /  یکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی /  اگر کام دل یابی آرام جوی

485 من ایران نخواهم ، نه خاور ، نه چین ، /  نه شاهی ، نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام اوتیرگی ست/  بران برتری بر بباید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو /  سرانجام خشت ست بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر /  کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را کلاه و نگین /  ترا زین پس از من مباد ایچ کین

490 مرا با شما نیست جنگ و نبرد /  دلت را نباید بدین رنجه کرد

زمانه نخواهم از آزارتان /  وُگر دور مانم ز دیدارتان

جُز از کهتری نیست آیین من  / مباد آز و گردنکشی دین من

چو بشنید تور از برادر چُنین  / به ابرو ز خشم اندرآورد چین

نیامدْش گفتار ایرج پسند /  نبُد راستی نزد او ارجمند

495 به کرسی به خشم اندرآورد پای /  همی گفت و برجست هزمان ز جای

ز ناگه برآمد ز جای نشست /  گرفت آن گران کرسی زر به دست

بزد بر سر خسرو تاجدار / ازو خواست ایرج به جان زینهار

نیایدْت گفت ایچ بیم از خدای /  نه شرم از پدر پس همینست رای

مکش مر مرا که ت سرانجام کار /  بپیچاند از خون من کردگار

500 پسندی و همداستانی کنی /  که جان داری و جان ستانی کنی

مکش مورکی را که روزی کَش است /  که او نیز جان دارد و جان خَوش است(متن نسخه فلورانس) 

میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است

مکن خویشتن را ز مردم کُشان /  کزین پس نیابی خود از من خودنشان

بسنده کنم زین جهان گوشه یی  / به کوشش فرازآورم توشه یی

به خون برادر چه بندی کمر  / چه سوزی دل پیر گشته پدر

505 جهان خواستی ، یافتی خون مریز /  مکن با جهاندار یزدان ستیز

سَخُن چند بشنید و پاسخ نداد /  همان گفتش آمد ، همان سردباد

یکی خنجر از موزه بیرون کَشید /  سراپای او چادَر خون کَشید

بدان تیز زهر آبگون خنجرش /  همی کرد چاک آن کَیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی /  گُسَست آن کمرگاه شاهنشهی

510 دوان خون از آن چهره ی ارغوان /  شد آن نامور شهریار جوان

جهانا بپروردیش در کنار /  وُزان پس ندادی به جان زینهار

نِهانی ندانم ترا دوست کیست  / برین آشکارت بباید گریست

تو نیز ای به خیره خَرِف گشته مرد /  ز بهر جهان دل پر از داغ و درد

چو شاهان کشی بی گنه خیر خیر /  ازین دو ستمگاره اندازه گیر

515 سر تاجور زان تن پیلوار /  به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاگند مغزش به مُشک و عبیر /  فرستاد نزد جهان بخش پیر

چُنین گفت کاینت سر آن نیاز /  که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت /  شد آن شاه گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم  / یکی سوی چین و یکی سوی روم

520 فِریدون نهاده دو دیده به راه  / سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود /  پدر زان سَخُن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پیروزه ساخت /  همی تاج را گوهر اندرنشاخت

پذیره شدن را بیاراستند /  می و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش /  ببستند آذین همه کشورش

525 بدین اندرون بود شاه و سپاه  / یکی گرد تیره برآمد ز راه

هیونی برون آمد از تیره گرد /  نشسته برو سوگواری بدرد

خروشی بزار و دلی سوگوار /  یکی زرّ تابوتش اندر کنار

به تابوت زر اندرون پرنیان /  نهاده سر ایرج اندر میان

اَبا ناله و آه و با روی زرد  / به پیش فِریدون شد آن شوخ مرد

530 ز تابوت زر تخته برداشتند /  که گفتار او خیره پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید /  سر ایرج آمد بریده پدید

بیفتاد ز اسپ آفْرِیدون به خاک /  سپه سر بسر جامه کردند چاک

سیه شد رخان ، دیدگان شد /  سپید که دیدن دگرگونه بود از امید

چو خسرو بران گونه آمد ز راه /  چُنین بازگشت از پذیره سپاه :

535 دریده درفش و نگون کرده کوس /  رخ نامداران به رنگْ آبنوس

تبیره سیه کرده و روی پیل /  پراکنده بر تازی اسپانْش نیل

پیاده سپهبد ، پیاده سپاه ، /  پر از خاک سر ، برگرفتند راه

خروشیدن پهلوانان به درد /  کَنان گوشت شاهان بران زادمرد

برین گونه گردد به ما بر سپهر /  بخواهد ربودن چو بنمود چهر

540 مبر خود به مهر زمانه گُمان /  نه نیکو بود راستی در کمان

چو دشمنْش گیری نُمایدْت مهر /  وُگر دوست خوانی نبینیْش چهر

یکی پند گویم ترا من درست /  دل از مهر گیتی ببایدْت شست

سپه داغ دل ، شاه با هوی هوی  / سوی باغ ایرج نِهادند روی

به روزی کجا بار شاهان بُدی /  وُرا پیشتر جشنگاه آن بُدی

545 فِریدون سر شاه پور جوان /  بیامد به بر برگرفته نوان

بدان تخت شاهنشهی بنگرید /  سر شاه را نز در ِتاج دید

سر حوض شاهان و سرو سهی /  درخت گل افشان و بید و بهی

تَهی دید از آزادگان جشنگاه /  به کیوان برآورده گَرد سیاه

همی سوخت باغ و همی خست روی /  همی ریخت اشک و همی کند موی

550 میان را به زنّاز خونین ببست /  فگند آتش اندر سرای نشست

گلستانْش برکند و سروان بسوخت /  بیکبارگی چشم شادی بدوخت

نِهاده سر ایرج اندر کنار /  سر خویش کرده سوی کردگار

همی گفت کای داور دادگر /  بدین بی گنه کشته اندر نگر

به خنجر سرش خسته در پیش من /  تنش خورده شیران آن انجمن

555 دل هر دو بیداد از آنسان بسوز /  که هرگز نبینند جز تیره روز

به داغی جگرْشان کنی آزده /  که بخشایش آرد بریشان دده

همی خواهم ای روشن ِکردگار /  که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور /  ببینم برین کینه بسته کمر

چو دیدم چُنین ، زان سپس شایدم /  کجا خاک بالا بپیمایدم

560 برین گونه بگریست چندان بزار /  همی تا گیا رُستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین اوی /  شده تیره روشن جهان بین اوی

در بار بسته ، گشاده زبان  / همی گفت : زار ای نَبَرده جوان

کس از تاجداران بدینسان نمُرد /  که تو مردی ای نامبردار گُرد

سرت را بریده بزار اَهرِمَن /  تنت را شده کام شیران کفن

565 خروشی مُغانی و چشمی پر آب /  ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن /  بهر جای کرده یکی انجمن

همه دیده پر آب و دل پر ز خون /  نشسته به تیمار مرگ اندرون

همه جامه کرده کبود و سیاه /  نشسته به انبوه با سوگ شاه

چه مایه چُنین روز بگذاشتند / همه زندگی مرگ پنداشتند

570 برآمد برین نیز یکچندگاه /  شبستان ایرج نگه کرد شاه

یکی خوب چهره پرستنده دید /  کجا نام او بود ماه آفْرید

که ایرج برو مهر بسیار داشت /  قضا را کنیزک ازو بار داشت

پریچهره را بچّه بود درنِهان /  از آن شاد شد شهریار جهان

از آن خوبرخ شد دلش پر امید /  به کین پسر داد دل را نُوید

575 چو هنگامه ی زادن آمد پدید /  یکی دختر آمد ز ماه آفْرید

جهانی گرفتند پروردنش  / برآمد به ناز و بزرگی تنش

مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای /  تو گفتی مگر ایرجستی بجای

چو برجست و آمدش هنگام شوی /  چو پروین شدش روی و چون قیر موی

نیا نام زد کرد شویش پشنگ /  بدو داد و چندی برآمد درنگ

580 بدادش بدان نامبردار شوی /  چو یکچندگاهی برآمد بر اوی


 



شاهنامه، پژوهش دکتر خالقی مطلق دارای موافقان و مخالفانی است . برخی مخالفان نسخه فلورانس را اصل نمی دانند و برخی مانند دکتر رواقی رای شان بر این است که نزدیک بودن به زمان فردوسی نباید مهمترین اصل  برای انتخاب متن باشد و از طرفی به گونه شناسی توجه نشده است ، در ضمن به مکانی  که نسخه خطی نوشته شده باید توجه کرد.

 به هر روی در این داستان که همه بیت «میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است» را می شناسیم و برابر با پانوشت همین صفحه از شاهنامه ی دکتر خالقی مطلق بسیاری نسخه های خطی نیز بیت را به همین شکل تایید می کنند بهتر دیدم این بیت در متن جایگزین گردد.






پادشاهی فریدون پانصد سال بود

 

داستان فریدون و سه پسرش

عکس از اینجا

 

داستان را با صدای فریما از اینجا  بشنوید

 


پادشاهی فریدون پانصد سال بود

 فِریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار 
 به رسم کَیان گاه و تختِ مِهی بیاراست با تاج شاهنشهی 
 به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کَیانی کلاه 
 زمانه بی اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره بخردی 
5دل از داوری ها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند 
 نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام 
 می روشن و چهره ی شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو 
 بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند 
 پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست 
10اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر 
 وُرا بد جهان سالیان پنجصد نیفگند یک روز بنیاد بد 
 جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپْرَست و اندُه مَخور 
 فرانک نه آگاه بُد زین نِهان که فرزند او شاه شد بر جهان 
 ز ضحّاک شد تخت شاهی تَهی سرآمد برو روزگار بِهی 
15پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور 
 نیایش کنان شد سر و تن بشست به پیش جهانداور آمد نُخُست 
 نِهاد آن سرش پست بر خاک بَر همی خواند نفرین به ضحّاک بَر 
 همی آفرین خواند بر کردگار برآن شادمان گردش روزگار 
 از آن پس هرآنکس که بودش نیاز همی داشت روز بَد خویش راز 
20نِهانش نوا کرد و کس را نگفت همی راز او داشت اندر نِهفت 
 یکی هفته زین گونه بخشید چیز چُنان شد که درویش نشناخت نیز 
 دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد 
 بیاراست چون بوستان خان خویش مِهان را همه کرد مهمان خویش 
 از آن پس همه گنج آراسته فراز آوریدش نِهان خواسته 
25همان گنج ها را گشادن گرفت نِهاده همه رای دادن گرفت 
 گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید 
 همان جامه و گوهر شاهوار همان اسپ تازی به زرین فَسار 
 همان جوشن و خود و ژوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ 
 همه خواسته بر شتر بار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد 
30فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز 
 چو آن خواسته دید شاه زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین 
 بزرگان لشگر چو بشناختند بر شهریار ِجهان تاختند 
 که ای شاه پیروز یزدان شناس ستایش مرو را و زویت سپاس 
 چُنین روز روزت فزون باد بخت بداندیشگان را نگون باد بخت 
35همه زر و گوهر برآمیختند به تاج سپهبد فرو ریختند 
 همان مِهتران از همه کشورش بدان فرّخی صف زده بر درش 
 ز یزدان همی خواستند آفرین بران تخت و تاج و کلاه و نگین 
 همه دست برداشته بآسمان همی خواندَندَش به نیکی گمان 
 که جاوید باد این چُنین شهریار برومند باد این چُنین روزگار 
40وُزان پس فِریدون به گرد جهان بگردید و دید آشکار و نِهان 
 هر آن چیز کز راه بیداد بود هر آن بوم و بر کان نه آباد بود 
 به نیکی فروبست ازو دست بد چُنان کز ره پادشاهان سَزَد 
 بیاراست گیتی بسان بهشت به جای گیا سرو و گلبن بکشت 
 از آمل گذر سوی تمّیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد 
45کجا «کر جهان گوش» خوانی همی جزین نیز نامش ندانی همی 
 ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید 
 به بخت جهاندار هر سه پسر سه فرّخ نژاد ازدر ِتاجِ زر 
 به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز ماننده ی شهریار 
 ازین سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کِهتر از خوبچهر ارنواز 
50پدر نوز ناکرده از ناز نام همی پیش پیلان نِهادند گام 
 از آن پس بدیشان نگه کرد شاه که گشتند زیبای تخت و کلاه 
 فِریدون از آن نامداران خویش یکی را گرانمایه تر خواند پیش 
 کجا نام او جندل راه بر به هر کار دلسوزه بر شاه بر 
 بدو گفت برگرد گِرد جهان سه دختر گزین از نژاد مِهان 
55سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پریچهره و پاک و خسروگهر 
 به خوبی سزای سه فرزند من چُنان چون بشایند پیوند من 
 پدر نام ناکرده از نازشان بدان تا نخوانند بآوازشان 
 چو بشنید جندل ز خسرو سَخُن یکی رای پاکیزه افگند بن 
 که بیداردل بود و بسیار مغز زبان چرب و شایسته ی کار نغز 
60یکایک ز ایران سر اندرکشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید 
 به هر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتی دختری 
 نِهفته بجستی همه رازشان شنیدی همه نام و آوازشان 
 ز دهقان پرمایه کس را ندید که پیوسته ی آفْرِیدون سزید 
 خردمند و روشن دل و پاک تن بیامد بر سرو ، شاه یمن 
65نشان یافت جندل مر او را درست سه دختر چُنان کافْرِیدون بجست 
 خِرامان بیامد بنزدیک سرو ز شادی چو پیش گل اندر تذرو 
 زَمین را ببوسید و چربی نمود برآن کِهتری آفرین برفزود 
 به جندل چُنین گفت شاه یمن که بی آفرینت مبادا دهن 
 چه پَیغام داری چه فرمان دهی ؟ فرستاده یی گر گرامی مِهی ؟ 
70بدو گفت جندل که خرّم بَدی همیشه ز تو دور دستِ بَدی 
 از ایران یکی کِهترم چون شَمَن پیام آوریده به شاه یَمَن 
 درود فِریدون فرّخ دهم سَخُن هر چه پرسی تو پاسخ دهم 
 ترا آفرین از فِریدون گرد بزرگ آن کسی کو نداردْش خُرد 
 مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی 
75همیشه تن آزاد بادت ز رنج پراگنده رنج و بیاگنده گنج 
 بدان ای سر مایه ی تازیان کز اختر بَدی جاودان بی زیان 
 که شیرین تر از جان و فرزند و چیز همانا که چیزی نباشد بنیز 
 [ پسندیده تر کس ز فرزند نیست چو پیوند فرزند پیوند نیست ] 
 به سه دیده اندر جهان گر کس ست سه فرزند ، ما را سه دیده بس ست 
80گرامی تر از دیده آنرا شناس که دیده به دیدنْش دارد سپاس 
 چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز کجا داستان زد به پیوند نغز 
 که پیوند کس را نیاراستم مگر که ش به از خویشتن خواستم 
 خرد یافته مرد نیکی سگال همی دوستی را نجوید هَمال 
 که خرّم به مردم بوَد روزگار نه نیکو بوَد بی سپه شهریار 
85مرا پادشاهیّ آباد هست همان گنج و مردان و بنیاد هست 
 سه فرزند شایسته ی تاج و گاه اگر - داستان را - بود گاه ماه(!)
 ز هر کام و هر خواسته بی نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز 
 مرین سه گرانمایه را در نِهفت بباید همی شاه زاده سه ، جفت 
 ز کارآگهان آگهی یافتم بدان آگهی تیز بشتافتم 
90کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی 
 مران هرسه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این شد دلم شادکام 
 که ما نیز نام سه فرّخ نژاد چُن اندرخور آید نکردیم یاد 
 کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برآمیخت یک بادگر 
 سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سَزا را سزا کار بی گفت وگوی 
95فِریدون پَیامم برین گونه داد  تو پاسخ گزار آنچ آیدْت یاد 
 پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زآب گنده سمن 
 همی گفت اگر پیش بالین من نبینم سه ماه جهان بین من 
 مرا روز روشن بود تاره شب نباید گشادن به پاسخ دو لب 
 شتابش نباید به پاسخ کنون مرا چند رازست با رهنمون 
100بریشان گشاده کنم راز من به هر کار هستند انباز من 
 فرستاده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید 
 بیامد در ِبار دادن ببست به انبوه اندیشگان درنشست 
 فراوان کس از دشت نیزه وران بر ِخویش خواند آزموده سران 
 نِهفته برون آورید از نهفت همه راز یک یک بدیشان بگفت 
105که ما را به گیتی ز فرزند خویش  سه شمع ست روشن ز دیدار بیش 
 فِریدون فرستاد زی من پَیام بگسترد پیشم یکی خوب دام 
 همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی راز خواهم زدن با شما 
 فرستاده گوید : چُنین گفت شاه که ما را سه شاهست با تاج و گاه 
 گِراینده هر سه به پیوند من به سه روی پوشیده فرزند من 
110اگر گویم آری و دل زان تهی دروغ ایچ کی درخورَد با مِهی  
 وُگر آرزو را رسانم بدوی شود دل پر آتش ، پر از آب روی 
 وُگر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل از آزار اوی 
 کسی کو بود شهریار زمین نه بازیست با او سِگالید کین 
 شنید این سَخُن مردم راهجوی که ضحّاک را زو چه آمد بروی 
115ازین در سَخُن هر چتان هست یاد سراسر به من بر بباید گشاد 
 جهان آزموده دلاور سران گشادند یک یک به پاسخ زبان 
 که ما همگنان آن نبینیم رای که هر باد را تو بجُنبی ز جای 
 اگر شد فِریدون جهان شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار 
 سَخُن گفتن و بخشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست 
120به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم 
 سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سر بدره بگشای و لب را ببند 
 وُگر چاره بی پاره خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی 
 ازو آرزوهای پرمایه خواه که کردار آن را نبینند راه 
 چو بشنید از آن کاردانان سَخُن نه سر دید آنرا به گیتی نه بُن 
125فرستاده ی شاه را پیش خواند فراوان سَخُن ها به چربی براند 
 که من شهریار ترا کِهترم به هر چم بفرمود فرمانبرم 
 بگویَش که گرچه تو هستی بلند سه فرزند تو برتو بر ارجمند 
 پسر خود گرامی بوَد شاه را بویژه که زیبا بوَد گاه را 
 سَخُن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه گیرم همی 
130که گر پادشا دیده خواهد ز من وُگر دشت گردان و تخت یمن 
 مرا خوارتر چون سه فرزند خویش نبینم به هنگام بایست پیش 
 اگر شاه را این چُنین ست کام نشاید زدن جز به فرمانْش گام 
 به فرمان شاه این سه فرزند من برون آنگه آید ز دربند من 
 کجا من ببینم سه شاه ترا فروزنده ی تاج و گاه ترا 
135به شادی بیایند نزدیک من شوَد روشن این شهر تاریک من 
 کنم شادمان دل به دیدارشان ببینم روان های بیدارشان 
 ببینم که شان دل پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم به دست 
 پس آنگه سه روشن جهان بین من سپارم بدیشان به آیین من 
 که ت آید بدیدار ایشان نیاز فرستم سبکشان بر شاه باز 
140سراینده جندل چو پاسخ شنید ببوسید تختش چُنان چون سَزید 
 پر از آفرین لب ، ز ایوان اوی سوی شهریار جهان کرد روی 
 بیامد چو نزد فِریدون رسید بگفت آن ، کجا گفت و پاسخ شنید 
 سه فرزند را خواند شاه جهان نِهفته برون آورید از نِهان 
 ز پوییدن جندل و رای خویش سَخُن ها همه پاک بنهاد پیش 
145چُنین گفت کان شهریار یمن سر انجمن ، سرو سایه فگن 
 چو ناسفته گوهر سه دخترْش بود نبودَش پسر ، دختر افسرْش بود 
 سروش ار بیابد چُن ایشان عروس  دهد پیش هر یک مگر خاک بوس 
 ز بهر شما از پدر خواستم سَخُن های بایسته آراستم 
 کنون تان بباید بر او شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن 
150سراینده باشید و بسیارهوش به گفتار او بَرنهاده دوگوش 
 به چربی سَخُنهاش پاسخ دهید چو پرسد سَخُن ، رای فرّخ نِهید 
 ازیرا که پرورده ی پادشا نباید که باشد مگر پارسا 
 سَخُن گوی و روشن دل و پاک تن  سزای ستودن به هر انجمن 
 زبان راستی را برآراسته خرد ساخته کرده بر خواسته 
155[ شما هرچ گویم ز من بشنوید اگر کار بندید خرّم بوید ] 
 یکی ژرف بین ست شاه یمن که چون او نباشد به هرانجمن 
 نباید که گیرد شما را زبون به کار آوَرَد مرد بینا فسون 
 به روز نُخُستین یکی بزمگاه بسازد ، شما را دِهد پیشگاه 
 سه خورشید رخ را چو باغ بهار بیارد پر از بوی و رنگ و نگار 
160نشاند بران تخت شاهنشهی سه خورشید رخ را چو سرو سهی 
 به بالا و دیدار هر سه یکی کِه از مِه ندانند باز اندکی 
 از آن هر سه کِهتر بوَد پیشرو مِهین باز پس در میان ماه نو 
 میانین نشیند هم اندر میان بدان ! که ت ز دانش نیاید زیان 
165بپرسد شما را کزین سه هَمال کدامین شناسید مهتر به سال 
 میانین کدامست و کِهتر کدام بباید برین گونه تان برد نام 
 بگویید کان برترین کهترست مِهین را نشستن نه اندرخورست 
 میانین خود اندر میانست راست برآمد ترا کار و بیکار کاست 
 گرانمایه و پاک هر سه پسر نِهاده همه دل به گفت پدر 
170ز پیش فِریدون برون آمدند پر از دانش و پر فسون آمدند 
 بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد 
 برفتند و هر سه برآراستند ابا خویشتن موبدان خواستند 
 کَشیدند با لَشکری چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر 
 چُن از آمدنْشان شد آگاه سرو بیاراست لَشکر چو پَرّ تذرو 
175فرستادشان لشکری گَشْن پیش چه بیگانه فرزانگان و چه خویش 
 شدند این سه پرمایه اندر یمن  برون آمدند از یمن مرد و زن 
 همه گوهر و زعفران ریختند همه مشک با می برآمیختند 
 همه یال اسپان پر از مشک و می پراگنده دینار در زیر پی 
 یکی کاخ آراسته چون بهشت همه سیم و زر اندرافگنده خشت 
180به دیبای رومی بیاراسته چه مایه بدو اندرون خواسته 
 فرود آورید اندر آن کاخشان چون شب روز شد کرد گستاخشان 
 سه دختر چُنان چون فِرِیدون بگفت سپهبد برون آورید از نِهفت 
 به دیدار هر سه چو تابنده ماه نشایست کردن بدیشان نگاه 
 نشستند هر سه بدان هم نشان که گفتش فِرِیدون به گردنکشان 
185ازین سه گرانمایه پرسید مِه کزین سه ستاره کدامست کِه 
 میانه کدامست و مهتر کدام بباید برین گونه تان برد نام 
 بگفتند از آن گونه کاموختند سبک چشم نیرنگ بردوختند 
 بدانست شاه گرانمایه زود کز آمیختن رنگ نایدْش سود 
 چُنین گفت کاری همینست ، زِه ! مِهین را به مِه داد و کِه را به کِه 
190شد آنگه که پیوسته شد کارشان بهم درکشیدند بازارشان 
 سه افسرور از پیش سه تاجور رخانشان پر از خوی ز شرم پدر 
 سُوی خانه رفتند با ناز و شرم پر از رنگ رخ ، لب پر آوای نرم 
 بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندرخورد 
 سبک بر سر آبگیر گلاب بفرمودشان ساختن جای خواب 
195به پالیز پیش گل افشان درخت بخفت این سه آزاده ی نیک بخت 
 سر تازیان ، شاه افسون گران یکی چاره اندیشه کرد اندر آن 
 برون آمد از گلشن خسرَوْی بیاراست آرایش جادُوْی 
 برآورد سرما و باد دمان بدان تا سرآید بریشان زمان 
 چُنان شد که بفسرد هامون و راغ بسر بر نیارست پرّید زاغ 
200سه فرزند آن شاه افسون گشای بجستند از آن سخت سرما ز جای 
 بدان ایزدی فرّ و فرزانگی به افسون شاهان و مردانگی 
 بران بند جادو ببستند راه نکرد ایچ سرما بدیشان نگاه 
 چو خورشید برزد سر از تیر کوه بیامد سبک مرد افسون پژوه 
 بنزد سه داماد آزاد مرد که بیند رخانشان شده لاژورد 
205فسرده به سرما و برگشته کار بمانده سه دختر بدو یادگار 
 چُنین خواست کردن بدیشان نگاه نه بر آرزو گشت خورشید و ماه 
 سه آزاده را دید چون ماه نو نشسته بران خسرَوْی گاه نو 
 بدانست کافسون نیاید به کار نباید بدین برد خود روزگار 
 نشستن گهی ساخت شاه یمن همه نامداران شدند انجمن 
210در گنج های کَهُن کرد باز گشاد آنک یکچندگه بود راز 
 سه خورشیدرخ را چو باغ بهشت که موبد چُن ایشان صنوبر نکشت 
 ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج 
 بیاورد هر سه بدیشان سپُرد که سه ماه نو بود و سه شاه گُرد  
 به پیش همه موبدان سرو گفت که زیبا بوَد ماه را شاه جفت 
215بدانید کین سه جهان بین من  سپردم بدیشان به آیین من  
 بدان تا چو دیده بدارندشان چو جان پیش دل بر گمارندشان 
 خروشید و بار عروسان ببست ابر پشت شرزه هیونان مست 
 ز گوهر یمن گشت افروخته عَماری یک اندر دگر دوخته 
 [ چو فرزند را باشد آیین و فر گرامی به دل بر چه ماده چه نر ] 
220بسوی فِریدون نِهادند روی جوانان بینادل راهجوی