گفتار اندر خواب دیدن ضحاک

.

.

.



گفتار اندر خواب دیدن ضحاک



 چُن از روزگارش چهل سال ماند نگر تا به سربَرْش یزدان چه راند 
 در ایوان شاهی شبی دیر یاز به خواب اندرون بود با ارنواز 
 چُنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان 
45دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فرّ کیان 
 کمر بستن و رفتن شاهوار به چنگ اندرون گرزه ی گاوسار 
 دمان پیش ضحّاک رفتی به جنگ زدی بر سرش گرزه ی گاورنگ 
 یکایک همین گُردِ کهتر بسال ز سر تا به پایش کشیدی دوال 
 بدان زه به دستش ببستی چو سنگ نِهادی به گردن بَرَش پلهنگ 
50همی تاختی تا دماوند کوه کَشان و دوان از پس اندر گروه 
 بپیچید ضحّاک بیدادگر بدرّیدَش از هول گفتی جگر 
 یکی بانگ برزد به خواب اندرون که لرزان شد آن خانه ی بیستون 
 بجَستند خورشید رویان ز جای از آن غلغل نامور کدخدای 
 چُنین گفت ضحّاک را ارنواز که شاها نگویی چه بودت براز ؟ 
55که خفته بآرام در خان خویش بدینسان بترسیدی از جان خویش 
 زَمین هفت کشور به فرمان تُست دد و دیو و مردم نگهبان تُست 
 به خورشید رویانْ سپهدار گفت که چونین شِگِفتی نماند نِهفت 
 که این داستان گر ز من بشنوید شوَدْتان دل از جان من ناامید 
 به شاه جهان گفت پس ارنواز که بر ما بباید گشادنْت راز 
60توانیم کردن مگر چاره یی که بی چاره یی نیست پتیاره یی 
 سپهبد گشاد آن نِهان از نهفت همه خواب یک یک بدیشان بگفت 
 چُنین گفت با نامور ماه روی که مگذار تن را ره چاره چوی 
 نگین زمانه سر تخت تُست جهان روشن از نامور بخت تُست 
 تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و دیو و مرغ و پری 
65ز هر کشوری گرد کن مهتران ز اخترشناسان و افسونگران 
 سَخُن سربسر مهتران را بگوی پژوهش کن و راستی بازجوی 
 نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم شمار ، ار ز دیو و پریست 
 چو دانسته شد چاره ساز آن زمان به خیره مترس از بدِ بدگمان 
 شه بَر منش را خوش آمد سَخُن که آن سرو پروین رخ افگند بن 
70جهان از شب تیره چون پرّ زاغ همانگه سر از کوه برزد چراغ 
 تو گفتی که بر گشور لاژورد بگسترد خورشید یاقوت زرد 
 سپهبد هرآنجا که بُد موبدی سَخُن دان و بیداردل بخردی 
 ز کشور بنزدیک خویش آورید بگفت آن جگر خسته ، خوابی که دید 
 نِهانی سَخُن کردشان خواستار ز نیک و بد و گردش روزگار 
75که بر من زمانه کی آید بسر کرا باشد این تاج و تخت و کمر 
 گر این راز با من بباید گشاد وُ گر سر به خواری بباید نِهاد 
 لب موبدان خشک و رخساره تر زبان پر ز گفتار یک با دگر 
 که گر بودنی بازگوییم راست به جان است پَیکار و جان بی بهاست 
 وُ گر نشنود بودنی ها درست بباید همیدون ز جان دست شست 
80سه روز اندر آن کار شد روزگار سَخُن کس نیارست کرد آشکار 
 به روز چهارم برآشفت شاه بران موبدان نُماینده راه 
 که گر زنده تان دار باید بسود وُ گر بودنی ها بباید نُمود 
 همه موبدان سرفگنده نگون پر از هول دل ، دیدگان پر ز خون 
 از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینادل و تیزکوش 
85خردمند و بیدار و زیرک به نام کزان موبدان او زدی پیش گام 
 دلش تنگ تر گشت و ناباک شد گشاده زبان پیش ضحّاک شد 
 بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد 
 جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مِهی را سَزاوار بود 
 فراوان غم و شادمانی شُمُرد برفت و جهان دیگری را سِپُرد 
90اگر باره ی آهنینی بپای سپهرت بساید نمانی بجای 
 کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندرآرد سرِ بخت تو 
 کجا نام او آفْریدون بود زمین را سپهر همایون بود 
 هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه پرسش و سردباد 
 چُنو او زاید از مادر پرهنر بسان درختی شود بارور 
95به مردی رسد برکشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه 
 به بالا شود چون یکی سرو بُرز به گردن برآرد ز پولاد گرز 
 زند بر سرت گرزه ی گاوروی ببنددْت وُ آرد از ایوان به کوی 
 بدو گفت ضحّاک ناپاک دین چرا بندَدَم چیست از منْش کین 
 دلاور بدو گفت : اگر بخردی کسی بی بهانه نسازد بدی 
100برآید بدست تو هوش پدرْش از آن درد گردد پر از کینه سرْش 
 یکی گاو بَرمایه خواهد بُدَن جهانجوی را دایه خواهد بُدن 
 تبه گردد آن هم بدست تو بر بدین کین کَشد گرزه ی گاوسر 
 چو بشنید ضحّاک بگشاد گوش ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش 
 گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نِهیب گزند 
105چو آمد دل تاجور باز جای به تخت کَیان اندرآورد پای 
 نشان فِرِیدون به گِرد جهان همی بازجست آشکار و نِهان 
 نه آرام بودش نه خواب و نه خُورد شده روز روشن برو لاژورد 

 

 

خزان در شاهنامه

این عکس را در زمینه صفحه نمایش قرار دهید تا پاییز را به زیبایی احساس کنید 

کامل ترین وصف خزان در شاهنامه این است که بهرام گور می سراید و آسمان را بسان پشت پلنگ می بیند که تشابه بهار و خزان در تصویر فردوسی از جهت تنوع رنگها یکسان است.
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ

پادشاهی ضحّاک تازی هزار سال بود

شاهنامه - ضحاک - پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود

پادشاهی ضحّاک تازی هزار سال بود

 چو ضحّاک شد بر جهان شهریار برو سالیان انجمن شد هزار 
 سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد برین روزگاری دراز 
 نِهان گشت کردار فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان 
 هنر خوار شد ، جادویی ارجمند نِهان راستی ، آشکارا گزند 
5شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز 
 دو پاکیزه از خانه ی جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید 
 که جمشید را هر دو دختر بُدند سر بانوان را چو افسر بُدند 
 ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر پاکدامن به نامْ ارنواز 
 به ایوان ضحّاک بردندشان بران اَژدَهافشن سپردندشان 
10بپروردْشان از ره جادویی بیاموختْشان کژّی و بدخویی 
 ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن 
 چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر، چه از تخمه ی پَهلوان 
 خورشگر ببردی به ایوان اوی همی ساختی راه درمان اوی 
 بکشتی و مغزش بپرداختی مران اَژدها را خورش ساختی 
15دو پاکیزه از کشور پادشا دو مرد گرانمایه ی پارسا 
 یکی نام ارمایل پاکدین دگر نام گرمایل پیش بین 
 چُنان بُد که بودند روزی به هم سَخُن رفت هر گونه از بیش و کم 
 ز بیدادگر شاه و از لشکرش وُزان رسم های بد اندرخَورش 
 یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر ِشاه رفت، آوری 
20وُزان پس یکی چاره یی ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن 
 مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون 
 برفتند و خوالیگری ساختند خورش خود بی اندازه بشناختند 
 خورش خانه ی پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار ِخرّم نِهان 
 چو آمد بنزدیک خون ریختن ز شیرین روان اندرآویختن 
25از آن روزبانان مردم کُشان گرفته دو مرد جوان را کَشان 
 زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندرانداختند 
 پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده ، پر از کینه سر 
 همی بنگرید این بدان، آن بدین ز کردار بیدادْ شاهِ زمین 
 از آن دو یکی را بپرداختند جزین چاره یی نیز نشناختند 
30برون کرد مغز سر گوسفند بیامیخت با مغز آن ارجمند 
 یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بداری سر اندر نِهفت 
 نگر تا نباشی به آبادْ شهر ترا از جهان کوه و دشتست بهر 
 به جای سرش زان سر بی بها خورش ساختند از پی اَژدَها 
 ازین گونه هر ماهیان سی جوان ازیشان همی یافتندی روان 
35چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست بران سان که نشناختندی که کیست 
 خورشگر بدیشان بزی چند و میش سپردی و صحرا نهادیْش پیش 
 کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد کز آباد ناید به دل بَرْش یاد 
 پس آیین ضحّاک وارونه خوی چُنان بُد که چون می بُدیْش آرزوی 
 ز مردان جنگی یکی خواستی بکُشتی که با دیو برخاستی 
40کجا نامور دختری خوبروی به پردَه نْدَرون پاک بی گفت وگوی 
 پرستنده کردیْش در پیش خویش نه رسم کیی بُد نه آیین کیش 

 

برداشت از سایت آریا بوم

گفتار اندر داستان مرداس

75 یکی مرد بود اندرآن روزگار ز دشت سُواران نیزه گزار 
 گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد 
 که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دِهش برترین پایه بود 
 مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای 
 همان گاو دوشا به فرمان بری همان تازی اسپان همه گوهری 
80 بز و شیرور میش بُد همچُنین به دوشندگان داده بُد پاک دین 
 به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز 
 پسر بُد مر این پاک دین را یکی که از مهر بهرَه ش نبود اندکی 
 جهانجوی را نام ضحّاک بود دِلیر و سبکسار و ناپاک بود 
 کجا بیوراسپش همی خواندند چُنین نام بر پهلوی راندند 
85 کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار 
 ز اسپان تازی به زرّین ستام وُرا بود بیور که بردند نام 
 شب و روز بودی دو بهره به زین ز راه بزرگی، نه از راه کین 
 چُنان بُد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه 
 دل مهتر از راه نیکی ببُرد جوان گوش گفتار او را سپُرد 
90 بدو گفت پیمانْت خواهم نُخُست پس آنگه سَخُن برگشایم درست 
 جوان نیک دل گشت فرمانْش کرد چُنان چون بفرمود سوگند خَوْرد 
 که راز تو با کس نگویم ز بُن ز تو بشنوم هر چه گویی سَخُن 
 بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای 
 چه باید پدرکه ش پسر چون تو بود یکی پندت را من بیاید شُنُود 
95 زمانه بر این خواجه ی سالخَورد همی دیر مانَد، تو اندر نورد 
 بگیر این سر ِمایه ور گاه اوی تو را زیبد اندر جهان جاه اوی 
 گر این گفته ی من تو آری به جای جهان را تو باشی یکی کدخدای 
 چو ضحّاک بشنید و اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد 
 به ابلیس گفت این سَزاوار نیست  دگرگوی کین از در ِکار نیست 
100 بدو گفت اگر بگذری زین سَخُن بتابی ز سوگند و پیمان ز بُن 
 بماند به گردنْت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند 
 سر ِمردِ تازی به دام آورید چُنان شد که فرمان او برگزید 
 بپرسید کین چاره با من بگوی چه روی است راه و بهانه مجوی 
 بدو گفت من چاره سازم تو را به خورشید سر برفرازم تو را 
105 مر آن پادشا را در اندرسرای یکی بوستان بُد گرانمایه جای 
 گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش برآراستی 
 سر و تن بشستی نِهفته به باغ پرستنده با او نبردی چراغ 
 برآورد وارونه ابلیس بند یکی ژَرف چاهی به ره بر، بکند 
 سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی 
110 چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر ِبختِ شاه 
 به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک دل مرد یزدان پرست 
 پس ابلیس وارونه آن ژَرف چاه به خاک اندرآگند و بسپَرد راه 
 به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزندبر نازده باد سرد 
 همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج 
115 چُنان بدگهر شوخ فرزند اوی نجُست از ره شرم پیوند اوی 
 به خون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدستم این داستان 
 که فرزند بد گر شود نرّه شیر به خون پدر هم نباشد دِلیر 
 مگر در نِهانش سَخُن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست 
 سَبُک مایه ضحّاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر 
120 به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان 
 چو ابلیس پیوسته دید آن سَخُن یکی پند بَد را نو افگند بُن 
 بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی 
 اگر همچُنین نیز فرمان کنی نپیچی ز گفتار و پیمان کنی 
 جهان سربسر پادشاهی تراست دَد و مردم و مرغ و ماهی تراست 
125چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره کرد از شِگِفتان شِگِفت 
 جوانی برآراست از خویشتن سَخُن گوی و بینادل و پاک تن 
 همیدون به ضحّاک بنهاد روی نبودش جز از آفرین گفت و گوی 
 بدو گفت اگر شاه را درخَورم یکی نامور پاک خوالیگرم 
 چو بشنید ضحّاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش 
130کلید خورش خانه ی پادشا بدو داد دستور فرمانروا 
 فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بُد از کُشتنی ها خورش 
 ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک بجای 
 به خونش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دِلیر 
 سَخُن هر چه گویدْش فرمان کند به فرمان او دل گِروگان کند 
135خورش زرده ی خایه دادش نُخُست بدان داشتش یک زمان تندرست 
 بخورد و برو آفرین کرد سخت مَژه یافت خواندش وُرا نیکبخت 
 چُنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که جاوید زی شاد و گردن فراز 
 که فردات زان گونه سازم خورش کزو آیدت سربسر پرورش 
 برفت و همه شب سِگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازم شِگِفت 
140دگر روز چون گنبد لاژورد برآورد و بنمود یاقوت زرد 
 خورش های کبک و تذرو سَپید بسازید و آمد دلی پر امید 
 شه تازیان چون به خوان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد 
 سه دیگر به مرغ و کبابِ بره بیاراست خوان از خورش یکسره 
 به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش کرد از پشت گاو جوان 
145بدوی اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب 
 چو ضحاک دست اندرآورد و خَورد شِگِفت آمدش زان هُشیوار مرد 
 بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی، بخواه از من ای نیکخوی 
 خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا 
 مرا دل سراسر پر از مهر تُست همه توشه ی جانم از چهر تُست 
150یکی حاجتستم به پیروز شاه وُگر چه مرا نیست این پایگاه 
 که فرمان دهد تا سر کِتف اوی ببوسم، بمالم برو چشم و روی 
 چو ضحّاک بشنید گفتار اوی نِهانی ندانست بازار اوی 
 بدو گفت دادم من این کام تو بلندی گِرَد زین مگر نام تو 
 بفرمود تا دیو چون جفت اوی همی بوسه داد از بر سُفت اوی 
155ببوسید و شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شِگِفتی ندید 
 دو مار سیاه از دو کِتفش برُست غمی گشت و از هر سویی چاره جست 
 سرانجام ببرید هر دو ز کِفت سَزد گر بمانی بدین در شِگِفت 
 چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگرباره از کِتف شاه 
 بزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستان ها زدند 
160ز هر گونه نیرنگ ها ساختند مران درد را چاره نشناختند 
 بسان بزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحّاک رفت 
 بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد، نباید درود 
 خورش ساز و آرامشان ده به خَورد نباید جزین چاره یی نیز کرد 
 بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش 
165سر نرّه دیوان ازین جست و جوی چه جست و چه دید اندرین گفت و گوی 
 مگر تا یکی چاره سازد نِهان که پردخت ماند ز مردم جهان 
 از آن پس برآمد از ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش 
 سیه گشت رخشنده روز سَپید گسستند پیوند با جمّشید 
 برو تیره شد فرّهِ ایزدی به کژّی گرایید و نابخردی 
170پدید آمد از هر سویی خسرَوْی یکی نامجویی ز هر پهلَوْی 
 سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته 
 یکایک بیامد از ایران سپاه سُوی تازیان برگفتند راه 
 شنیدند کانجا یکی مهترست پر از هول شاه اَژدَها پیکرست 
 سُواران ایران همه شاه جوی نِهادند یکسر به ضحّاک روی 
175به شاهی برو آفرین خواندند وُرا شاه ایران زمین خواندند 
 مران اَژدَهافَش بیامد چو باد به ایران زَمین تاج بر سر نِهاد 
 ز ایران و از تازیان لَشکری گزین کرد گردان هر کِشوری 
 سُوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بر اوی 
 چو جمشید را بخت شد کُندرو به تنگ اندر آمد سپهدار نو 
180برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه 
 نِهان گشت و گیتی بر او شد سیاه سپردش به ضحّاک تخت و کلاه 
 چو صد سالش اندر جهان کس ندید برو نام شاهی و او ناپدید 
 صدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین 
 نِهان بود چند از بد اَژدَها نیامد به فرجام هم زو رها 
185چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش سَخُن را درنگ 
 به اَرّه ش سراسر به دو نیم کرد جهان را از او پاک پر بیم کرد 
 شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه 
 ازو بیش بر تخت شاهی که بود بدان رنج بردن چه آمدْش سود 
 گذشته برو سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد 
190چه باید همی زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنْت راز 
 همی پروراندْت با شهد و نوش جز آوای نرمت نیارد به گوش 
 یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر 
 بدو شاد باشی و نازی بدوی همه راز دل را گشایی بدوی(!)
 یکی نغز بازی برون آورد به دلتْ اندر از درد خون آورد

 

برداشت از سایت آریا بوم