پراگ به روایت کوندرا -۱
در بهار ۲۰۰۸ هستیم و ۴۰ سال از بهار ۱۹۶۸ پراگ میگذرد. شاید چهلمین سالگرد واقعه، تفاوت چندانی با سی و نهمین یا سی و هشتمین آن نداشته باشد اما پر بیراه نخواهد بود اگر بگوییم انسان با حبس وقایع در قالب اعداد، میکوشد تا قصور فهم خود از جنبههای نامکشوف اتفاقات را جبران کند.
حتا نویسندهی بزرگی چون میلان کوندرا نیز از این جادوی کلمات اجتناب نمیکند و در رمان «جهالت» اشاره میکند که «در این قرن، تاریخ چکها به آرایش زیبایی آراسته است که مرهون سه بار تکرار عدد "بیست" است.»
آنچه در بهار پراگ اتفاق افتاد، کم و بیش در وقایعنگاریها آمده، اما آثار میلان کوندرا، نویسندهی اهل چک، از مهمترین منابع تاریخ معاصر این کشورِ واقع در اروپای مرکزی است.
اگرچه کوندرا خود از جمله نویسندگانی است که اعتقادی به درک حقیقتمحورانه از تاریخ ندارند، اما او با تصویر کردن ابعاد مختلف جامعه چک در قالب شخصیتهای رمان، بهتر از هر مورخی، تاریخنگار چک معاصر بوده است.
بهار پراگ، با انتخاب الکساندر دوبچک به ریاستِ حزب کمونیست چک آغاز شد
زندگی میلان کوندرا با وقایع ۱۹۶۸پیوند خورده است. به بیست سال عقبتر باز میگردیم، زمانی که چک از سال ۱۹۴۸ تحت قیمومیت اتحاد جماهیر شوروی قرار گرفت. اگرچه بسیاری از کشورهای اروپای شرقی پس از جنگ جهانی دوم به ناگزیر «حاکمیت محدود» شوروی را پذیرفتند، اما قدرت گرفتن کمونیستها در کشور چک به خواست مردم این کشور و در نتیجهی «قیامی مردمی» اتفاق افتاد.
یک سال پیش از این، کوندرای ۱۸ ساله به حزب کمونیست پیوسته بود. اما «حاکمیت محدود»، اصطلاحی که برژنف در توصیف حضور شوروی در کشورهای بلوک شرق به کار برده بود، به مرور نارضایتیهای عمومی را گسترش داد و روشنفکرانی که دو دهه پیش کمونیسم را راه نجات خود از مسیر «شیطان» بزرگی به نام فاشیسم میدیدند، حال متوجه شیطان بزرگتری به نام کمونیسم شده بودند.
وضعیت بد اقتصادی مردم چک، در کنار خفقان شدید و پایمال شدن حق آزادی بیان، از مهمترین عواملی بود که باعث شد در ژانویهی سال ۱۹۶۸ الکساندر دوبچک به ریاست حزب کمونیست برگزیده شود.
او به خواست کسانی که به این سمت انتخابش کرده بودند، مجموعهای از اصلاحات را در دستور کار قرار داد که بر اساس آن فضای سیاسی باز شد و روشنفکران منتقد توانستند نارضایتی خود را مطرح کنند. اما اصلاحات موسوم به «سوسیالیسم با چهره انسانی» برای اتحاد جماهیر شوروی قابل تحمل نبود.برژنف نمیتوانست بپذیرد که چک، مستقل از سیاستهای شوروی اداره شود.
میلان کوندرا، نویسنده اهل چک
بهار پراگ پایان خوشی نداشت؛ در ۲۰ اگوست سال ۱۹۶۸، حدود نیم میلیون سرباز کشورهای عضو پیمان ورشو، همراه با پنج هزار تانک به رهبری اتحاد شوروی پراگ را اشغال کردند. دوبچک به مسکو رفت و خلع سلاح شده و در هیات یک نام به کشور بازگشت.
روزهای بهاری پراگ خیلی زود تبدیل به زمستان شد و پس از اشغال چک توسط روسها، فضای سیاسی بستهتر از قبل شد. در همان روزهای سقوط پراگ بیش از۷۰ هزار نفر مجبور به ترک وطنشان شدند و تا چند سال بعد این تعداد به ۳۰۰ هزار نفر رسید.
کوندرا آنچه را که بر سر پراگ آمد، در قالب کلمات توصیف کرد. اگر مردم چک تا قبل از بهار پراگ، مشکل اقتصادی داشتند و یا از حق آزادی بیان برخوردار نبودند، پس از سال ۱۹۶۸، غرور ملی خود را نیز از دست رفته میدیدند.
کوندرا خدشهدار شدن غرور ملی مردم چک را در یک جمله نشان میدهد: «برژنف، چک را یکی از استانهای شوروی میدانست»
کوندرا نویسندهای نیست که در قالب کلاسیک راوی اتفاقات باشد. او با تامل بر سر کلماتی خاص و ترسیم چالش آن کلمات، روایتی منحصر به فرد و عمیق از رخدادها ارایه میدهد که لزوماً از شیوهی خطی حوادث تبعیت نمیکند.
بهار پراگ با اشغال پراگ توسط تانکهای روسی پایان یافت
یکی از کلمات مدنظر کوندرا «روشنفکر» است. اگر در ابتداییترین تعریف ممکن، روشنفکری به مثابهی استقلال فردیت و خردمحوری باشد؛ کوندرا اضمحلال این واژه را تحت سلطهی کمونیسم به تصویر میکشد.
در کتاب «خنده و فراموشی» وقتی میراک روابط خصوصیاش با ژینا را به یاد میآورد، میبینیم که زن برای سرزنش میراک در روابط جنسی، از واژهی «روشنفکر» استفاده میکند. کوندرا در نامههای گمشده مینویسد:
«زن در صندلی کنجی تکان تکان میخورد و دلتنگ، در خود فرورفته و به شکل حیرتآور پیر نشان میداد. وقتی از او پرسیده بود چرا اینقدر خود را کنار میکشد، زن جواب داده بود که عشقبازیشان او را راضی نکرده است. گفته بود که مرد مثل روشنفکرها با او رفتار کرده است.»
از نظر او و بسیاری از مردم چک، «روشنفکر» واژهای در حد دشنام است.
در رمان «شوخی»، لودویک، یکی از شخصیتهای اصلی داستان باید در جلسهی «انتقاد از خود» شرکت کند و به رفقای عالیرتبهی حزب توضیح دهد که چرا در کارت تبریکی که به دوست دخترش داده، تلویحاً استالین را به سخره گرفته است.
در رمان «شوخی»، استحالهی واژهها و مفاهیمی نظیر «شوخی» و «انتقاد از خود» نشاندهندهی سقوط هولناک جهان بینی مردم چک تحت تاثیر دیکتاتوری کمونیسم است.
در جامعهای تحت تاثیر استبداد کمونیستی، فردیت باید به نفع «جمع» کنار برود. در حالیکه مقصود از جمع، منافع افرادی هستند که به نام کمونیسم حاکم هستند. در چنین فضایی شخصیت رمان «شوخی» با یک شوخی در چنان مخمصهای میافتد که «شوخی»اش به فاجعهای جدی تبدیل میشود که زندگی فردیاش را به مخاطره میاندازد.
http://radiozamaaneh.com/pourmohsen/2008/05/post_120.html
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پراگ به روایت کوندرا- ۲
در برنامهی قبل گفتم که کوندرا کلمات را استحاله میکند و مفهومشان را به پرسش میگیرد. اما بیتردید یکی از چالش برانگیزترین کلمات برای او، تن است.
تن، نقشهای است که کوندرا تاریخ سیاسی کشورش را در آن بازخوانی میکند. بهار پراگ، نقطهی عطفی در برداشتهای نویسنده از«تن» است.
کوندرا به دور از هر گونه توصیف تغزلی، تن و چک را یکی میانگارد و هر یک را با رفتارهای دیگری به پرسش میکشد.
بهار پراگ تلاشِ «تن» برای جبران خیانتی است که بر او میرود. کوندرا در جایی از کتابِ «خنده و فراموشی» مینویسد:«رویدادهای تاریخی معمولاً بدون ذوق و استعداد چندانی از یکدیگر تقلید میکنند، اما در چکسلواکی، آن طور که میبینیم، تاریخ تجربهی بیسابقهای را به نمایش گذاشت. به جای آنکه بر طبق طرح استاندارد، گروهی از مردم (معمولاً یک طبقه، یک ملت) علیه گروه دیگر قیام کنند، همهی مردم (تمامی یک نسل) علیه جوانی خودشان قیام میکنند.»
شاید رخداد بهار ۱۹۶۸، از آن نظر برای کوندرا بیسابقه به نظر میرسد که نقضکنندهی یک گزارهی جامعهشناختی است: «هیچ نسلی، دوبار انقلاب نمیکند»
بهار پراگ، با انتخاب الکساندر دوبچک به ریاستِ حزب کمونیست چک آغاز شد
اما اگر بپذیریم که انقلابها در یک مسیر دایرهوار به خودشان برمیگردند، انقلاب مردم پراگ در سال ۱۹۶۸، محاکمهی خود است. سرانجام این حرکت سیاسی بیشباهت به تجربهی ترزا در رمان «سبکی تحمل ناپذیر هستی» نیست.
در جایی از این رمان ترزا دعوت یک مهندس را میپذیرد و به خانهاش میرود. او به آنجا نمیرود تا به توما خیانت کند. او تصمیم دارد تا مرز خیانت برود و حس توما را درک کند. طنزآمیز است که تنِ ترزا و رویدادهای سیاسی در این نقطه به هم میرسند. چرا که ترزا احساس میکند در دام سیاسی مهندس گیر افتاده است.
کوندرا در تحلیل خیانت، هستیشناسی فردی انسان را معطوف به عدم وفاداری میکند. آدمهای پراگ ۱۹۶۸ و «توما»ی داستان کوندرا میکوشند از صفی که استحاله شده، خارج شوند. خارج شدن از صف، پشت کردن به سرانجام حرکتی است که به خاطرش در صف قرار گرفتهاند.
کوندرا در این استعاره، از وفاداری، مشروعیتزدایی میکند. وقتی وطن به تن وفادار نمیماند، چه لزومی دارد که تن به وطن وفادار بماند؟
از نظر کوندرا «وقتی فردی آنقدر ضعیف میشود که به فرد ضعیف بیحرمتی میکند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.» آیا این جملات بود که به کوندرا مجوز مهاجرت داد؟ آیا او دریافت که باید آنقدر قوی باشد که بتواند از وطن ضعیف شدهی خود دل بکند؟
میلان کوندرا، نویسنده اهل چک
تفکیک تن از وطن در آثار کوندرا، بسیار دشوار است. شخصیتهای آثار او همانقدر با تن خود درگیر هستند که چک، درگیر تن دیگری است. هر چقدر شخصیتهای نوولهای کوندرا خود را در خیانتی که به آنها شده و یا خیانتی که به دیگران میکنند مقصر میدانند؛ این مردم پراگ هستند که باور نمیکنند خود در سال ۱۹۴۸ به خاطر حاکمیت کمونیسم بر کشورشان جشن گرفته باشند. آیا آنها گناهکارند؟
بهار پراگ را میتوان در دنیای داستانی کوندرا، به عملی جنسی تاویل کرد. عملی که در میانه راه، سرکوب شده است. جنسیت و آزادی چک، دو ترجیع بند آثار کوندرا هستند که گرههای فکری شخصیتها را رقم میزنند. کوندرا، تن را محاکمه میکند.
تلاش ترزا برای تصاحب کامل توما در رمان«سبکی تحمل ناپذیر هستی» نه تنها چهرهی مشروعی از او نمیسازد، بلکه قوت شخصیت سابینا، مفهوم مشروع در رابطهی جنسی را خدشهدار میکند.
بهار پراگ با اشغال پراگ توسط تانکهای روسی پایانبخش بهار پراگ بود
در آثار دیگر کوندرا تن، جلوهی دیگری می یابد. رمان «جاودانگی» با فصلی به نام صورت آغاز می شود. کوندرا در رمان «مهمانی خداحافظی»، دغدغهی تکثیر تن را دارد. این رمان همچون کیفرخواست نویسنده علیه بشر است. اگر چه او همواره تاکید کرده که نیهیلیسم و حقیقتمحوری دو روی سکهی تغزل هستند و نویسنده باید از آنها اجتناب کند؛ میتوان گفت شخصیتِ «یاکوب» مصداق نفرت از زندگی است.
یاکوب در جایی از رمان، در جملاتی قصار علیه زندگی اعلام جرم میکند. او میگوید: «پدر و مادری مستلزم تایید مطلق زندگی بشر است. پدر بودن من، در حکم این است که به دنیا اعلام کنم: من به دنیا آمدم، مزهی زندگی را چشیدم و آنقدر به نظرم خوب آمد که تولید مثل را وظیفهی خود میدانم.»
میلان کوندرا تاریخ را تنفسِ نفرت میداند و تاریخ رمان را بدیلی مییابد که نویسنده با آرامش میسازد. با این حال او در رمان«مهمانی خداحافظی»، کلبیمسلکانه، جهان یاسآور معاصر را ترسیم میکند. جهانی که در آن سه شخصیت اصلی رمان، بازیگران اصلی آن هستند. یاکوب، بار تلف و دکتر اسکرتا.
یاکوب از جهان متنفر است. بارتلف آمریکایی، نماد دلبستگی به دنیاست و اسکرتا هم آرمانگرایی است که اگر چه وضعیت کنونی را نفی میکند، اما تصوری هر چند نا روشن از شرایط مطلوب دارد. از نظر آقای دکتر «باروری تنها تاریخ واقعی و معتبر است.» و «بشریت به میزان شگفتانگیزی آدم احمق تولید میکند. آدم هر چه خرفتر باشد بیشتر آرزوی تولید مثل دارد»
صحنهای از فیلمِ «سبکی تحملناپذیر هستی» که فیلیپ کافمن آن را بر اساس رمان مشهور کوندرا ساخت.
بهار پراگ، در نگاه کوندرا صرفا نشاندهندهی آرمانهای از دست رفتهی مردم چک نیست، او از رهگذر این حوادث تلخ، پی به حیوانیت ذاتی بشر میبرد. او در رمانهایش میکوشد نقاب از چهرهی انسان بردارد و «جسم و جان» را بیپرده به نمایش بگذارد.
به همین دلیل است که شخصیتهای آثار کوندرا وقتی یکسره تن میشوند و تهی از پوشش، خشونت آشکار میشود. در رمان«آهستگی» برهنه شدنِ «باکره» برخلاف تصور معمول، نه تنها تحریککنندهنیست، بلکه عملاً علیه انگیزش جنسی عمل میکند.
کوندرا برهنگی او را چنین تحلیل میکند: «این لخت شدن یعنی حضور تو در اینجا، در برابر من، هیچ. به راستی هیچ اهمیتی ندارد؛ حضور تو برابر است با حضور یک سگ یا یک موش. نگاه خیرهات حتا سلولی از بدن من را تحریک نخواهد کرد. در مجموع من میتوانم هر کاری که بخواهم جلوی چشم تو انجام دهم.»
در ادامهی این نگاه کاملاً منفی است که کوندرا در مقدمهای که در سال ۱۹۸۲ بر کتابِ «سبکی تحمل ناپذیر هستی» مینویسد، تاکید میکند که به این زودیها سایهی کمونیسم از سر چک برداشته نمیشود.
اما هم او نویسندهای است که همیشه بر پیشبینیناپذیری و تصادف تاکید میکند. انگار که هر چه امیدواری است خیال خاصی است که بر وهم پیریزی شده است.
در آثار او نیز تصادفات، آدمها را در مقابل هم قرار میدهد و اتفاقاتی را سبب میشود که انسان مدرن میتواند پشت آن سنگر بگیرد و برهنگی خشن جسم و جانش را پنهان کند.
بعضی از منتقدین، کوندرا را بیش از آن که نویسنده بدانند، بیماری جنسی محسوب میکنند. بیگمان این برداشت از شخصیت نویسندهی چک، چندان منطقی نیست. چرا که عمل جنسی در آثار او نه تنها لذت بخش به نظر نمیرسد. بلکه بازتابدهندهی انحلال خوی آرام انسانی و قدرت گرفتن خشونت است.
شوروی و کمونیسم در آثار کوندرا همیشه در معرض انتقاد شدید قرار گرفتهاند، اما بهار پراگ، نه تنها برای کوندرا توتالیتاریسم حاکمیت کمونیسم را بیش از پیش آشکار کرد؛ بلکه چهرهی هر چند ناامیدانه ی انسان مدرن را برای او به تصویر کشید. شاید شکست بهار پراگ در اندیشهی کوندرا، نتیجهی منطقی تاریخی است که ماهیت خود را از تن وام میگیرد.
قسمت اول برنامه: بهار پراگ به روایت کوندرا- ۱
http://radiozamaaneh.com/pourmohsen/2008/05/post_122.html
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تاریخ انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۷ | • چاپ کنید |
نمیشود از بهار پراگ و میلان کوندرا حرف زد و از فراموشی چیزی نگفت. کوندرا در آثارش با ارجاع به اتفاقات پراگ به تحلیل هستیشناسانهی زندگی میپردازد. اگر دیدگاههای کوندرا در کتابهایش به ترتیب تاریخ نگاه کنیم، شاهد تغییر ماهیت فراموشی و آگاهی خواهیم شد.
همانطور که میدانیم کشور چکسلواکی در سال ۱۹۱۸ به استقلال رسید، اما فقط سی سال کافی بود تا مردم این کشور با فراموشی طعم شیرین استقلال، سرخوشانه به آغوش شوروی بروند. کوندرا در آثارش چندین و چند بار به این مساله اشاره میکند تا جایی که به نظر میرسد او از این دریچه به محاکمهی خود و هم میهنانش میپردازد.
اما اگر فراموشی را «غفلت» تلقی کنیم کوندرا به نوع دیگری از فراموشی اشاره میکند که غیر قابل تحملتر است.
کوندرا در کتاب«خنده و فراموشی» وجه ظریفی از ارتباط قدرت و حافظه را مطرح میکند. در «نامههای گمشده» سه سال پس از شکست بهار پراگ، میرک که از مخالفان دولت است میگوید: «ستیز با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی است.»
از نظر میرک، قدرت سعی میکند که با اعمال فشار، حافظه را پاک کند. چرا که آنچه در خاطر باقی مانده در خوشبینانهترین حالت، دادههایی است که با تحلیل احتمالی، ممکن است جریانی را علیه قدرت به وجود بیاورد.
ارتش شوروی در ماه اوت ۱۹۶۹ پراگ را اشغال کرد
«نامه های گمشده» یکی از کمنظیرترین متنهای ادبی معاصر است که بهواسطهی آن میتوان پایههای دیکتاتوریهای مدرن را شناخت. چند سطر پایینتر، میرک جملاتی را بیان میکند که خارج از این متن، به زیبایی نقش مخرب قدرتهای ایدئولوژیک را در جهان پس از جنگ جهانی دوم نشان میدهد.
او میگوید: «سرانجام با موضعی که دوستان محتاطترش گرفته بودند، به توافق رسیده بود. درست است که قانون اساسی آزادی بیان را تضمین میکرد. اما قانون برای هر عملی که ممکن بود به عنوان اقدامی برای تضعیف دولت تفسیر شود مجازات قایل میشد. چه کسی میتوانست بگوید که چه وقت صدای دولت از بابت فلان کلام تضعیف کننده بلند خواهد شد؟...»
این شرایط منحصر به چک نبوده و نیست و در طول ۵۰ سال گذشته در کشورهای مختلف حکمفرما بوده است. دولت چک که در واقع نمایندهی ایدئولوژی کمونیسم بود، در فاصلهی سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۸۹ به حذف تمام تعلقات فرهنگی و اجتماعی مردم چک پرداخت. اینکه در این زمینه موفق بود یا نه، الان مورد بحث نیست، اما تلاش برای حاکم کردن ایدئولوژی کمونیسم، نیازمند محو کردن گذشته است و برای این کار، قدرت با حافظه در ستیز است.
میلان کوندرا در کنار همسرش در پراگ، ۱۹۷۳
در رمان «سبکی تحمل ناپذیربارهستی»، کوندرا اشاره میکند که کمونیسم در قالب کلمات درصدد حذف گذشته چک است. مکانها مزین به اسم قهرمانان و افراد مشهور روسی میشوند. خیابان استالینگراد، خیابان لنینگراد، آسایشگاه پیتر چایکوفسکی، سینما گورکی، قهوهخانه پوشکین و... همهیاین نام ها قرار است جایگزین حافظهی تاریخی مردم چک شوند.
اما آیا این فقط قدرت است که با حافظه جدال دارد؟ میلان کوندرا جدال قدرت و حافظه را نه فقط در ساحت سیاست، که در وجود آدمی به رخ میکشد. در«نامههای گمشده» میرک از یک سو میخواهد حافظهاش را حفظ کند و تسلیم قدرت نشود، اما از طرف دیگر خودش در قبال «ژهنا» نقش قدرت را بازی میکند. او دوست دارد گذشتهاش را با«ژهنا» پاک کند. نه به خاطر اینکه ژهنا یکی از همان دو درصد مردم چک بود که ورود تانکهای روسی به پراگ را جشن گرفته بودند، بلکه به یک دلیل سادهتر، چون «ژهنا» زشت بود.
کوندرا رابطهی قدرت و حافظه را مسالهی ازلی و ابدی انسان محسوب میکند. او در کتاب هنر رمان، خواست انسان برای فراموشی را اینگونه توضیح میدهد: «طالب فراموشی بودن، پیش از آنکه مسالهای سیاسی شود، مسالهای انسان شناختی است. انسان همواره تمایل داشته است که زندگینامه خاص خود را بازنویسد. گذشته را تغییر دهد. رد پای خودش و هم رد پای دیگران را پاک کند.»
آلکساندر دوبچک، رهبر حزب کونیست چکسلواکی در راهپیمایی روز جهانی کارگر در اول می ۱۹۶۹
هر چه زمان میگذرد، نگاه کوندرا به مفهوم«فراموشی» تلختر از قبل می شود. در رمان «جهالت» که هفت سال پس از محو کمونیسم در چک نوشته شده، کوندرا در هم تنیده شدن مکان و زمان را به تصویر میکشد.
در «جهالت»، ایرنا که سالهاست خارج از وطنش، در فرانسه زندگی میکند، با هیولای «بازگشت» روبه رو میشود. در حالیکه اطرافیان ایرنا تصور میکنند امکان«بازگشت» برای او، یک اتفاق خوشایند است؛ او تمایلی به بازگشت ندارد. اما این حس آنقدر برای او غریب هست که شهامتش را ندارد، آن را بروز بدهد.
کوندرا در این رمان با ریشهیابی کلمهی «نوستالژیا»، به «ناآگاهی» یا«جهالت» میرسد. نوستالژی، نتیجهی «آرزوی ناکام بازگشت» است. کوندرا این عبارت را بسط میدهد و به این نتیجه میرسد که نوستالژی یعنی «از من دوری و از تو بیخبرم» بنابراین ناآگاهی و یا به عبارت دیگر «فراموشی» وطن، نوستالژی به وجود می آورد.
در واقع وقتی شخصی خارج از وطن خود زندگی میکند و با نوستالژی مواجه میشود؛ خاطراتش را از وطن به یاد نمیآورد، بلکه او نمیتواند«به خوبی» به یاد بیاورد. این ناتوانی در آگاهی، یعنی فراموشی، باعث نوستالژی میشود.
دنی دیلویس و لنا اولین در فیلمِ «سبکی تحملناپذیر هستی» ساختهی فیلیپ کافمن
وقتی «گوستاف» به ایرنا نوید میدهد که: «فکر اینکه بتوانم با عمق شهر تو آشنا شوم، خوشحالم میکند.»؛ ایرنا در پاسخ میگوید: «شهر من؟ پراگ دیگر شهر من نیست.» ایرنا حالا دیگر پاریس را شهر خود میداند، جایی که او با گوستاف آشنا شده و در آنجا با او زندگی کرده است.
نتیجهای که کوندرا میگیرد، تکاندهنده است. وطن، مفهومی است که در محدودیت زمانی معنا پیدا میکند. انسان، یک کشور را وطن خود میداند، چون به دلیل محدودیت عمرش، فرصت ندارد که در کشوری دیگر، زندگی دیگری را تجربه کند. اما ایرنا در طول سالهای پس از بهار پراگ تا ۱۹۸۹ توانسته بود در پاریس زندگی دیگری بسازد و زندگی گذشتهاش را فراموش کند. این فراموشی داوطلبانه، برای اطرافیان ایرنا قابل درک نبود.
و بالاخره میرسیم به آخرین دریافت کوندرا از مفهوم فراموشی. انقلابهای پس از جنگ جهانی دوم را انقلابهای رسانهای نامیدهاند. بسیاری از انقلابیون در نقاط مختلف جهان از اینکه رسانهها به آنها این امکان را داده بودند که ایدهشان را در تمام جهان مطرح کنند، خوشحال بودند.
در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی»، ترزا از سربازان روسی که با تانک وارد پراگ شده بودند عکس میگرفت. کوندرا سردرگمی سربازان را در مواجهه با دوربین برجسته میکند. به سربازان گفته بودند در مقابل گلوله، از گلوله و اسلحه استفاده کنند. اما کسی به آن ها نگفته بود در مقابل دوربین چه عکسالعملی داشته باشند.
همزمان در فرانسه که جنبش ماه مه شکل گرفته بود، کوهن بندیت، رهبر دانشجویان شورشی و بقیه، سوار بر امواج تلویزیونی یک شبه در تمام جهان شناخته شدند. ظاهراً تلویزیون و عکس، آنها را از فراموشی و یا ندیده شدن نجات داده بود، اما واقعیت ماهوی رسانهها سرنوشت دیگری برای این انقلاب ها رقم زد.
با جادوی تلویزیون همانطور که جنبش ماه مه یا بهار پراگ به مدت چند ماه، در صدر اخبار و گزارشهای تلویزیونی قرار میگرفتند به همان راحتی هم فراموش میشدند و جای خود را به اتفاقات دیگری نظیر ناآرامیهای چین، آشوبهای بنگلادش یا جنگ ویتنام میدادند.
این نوع فراموشی شاید یکی از بحرانهای اساسی جهان پس از جنگ جهانی دوم بود. جهان رسانهای صرفاً برخورد مصرفی با رویدادها دارد و وقتی مصرفکنندگان از یک رویداد اشباع شدند، رویداد دیگری به عنوان کالا معرفی میشود.
فراموشی، فراموشی و فراموشی... کوندرا در نگاه به پیرامونش، در نگاه به زمان و در چشماندازی که از ذهن بشر دارد؛ همیشه به این مفهوم میرسد. انسان یا فراموش میکند یا فراموش میشود، گاه داوطلبانه و گاه تحت فشار، اما هر چه هست انسان فراموش میکند.
قسمت اول برنامه: بهار پراگ به روایت کوندرا- ۱
قسمت دوم: تن و وطن در بهار پراگ
http://radiozamaaneh.com/pourmohsen/2008/05/post_123.html
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تاریخ انتشار: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷ | • چاپ کنید |
در ابتدای ترجمهی فارسی رمانِ جهالت، در جدولی تاریخ انتشار و آثار میلان کوندرا و زمانی را که نویسنده برای نوشتن اثرش انتخاب کرده، مشخص شده است. این جدول، کدهای مهمی در شناخت میلان کوندرا و نگاهش به مهمترین اتفاق رخ داده در کشورش، در قرن بیستم دارد.
لابهلای نام کشورها و ارقامی که همه با ۱۹۰۰ شروع میشوند، چند نکتهی جالب نهفته است، کوندرا تا قبل از بهار پراگ، دو کتاب منتشر کرده بود. البته او همیشه خودش از اینکه چطور رمان انتقادیِ شوخی و مجموعه داستانهای کوتاه «عشقهای خندهدار» در چک امکان انتشار یافتند، ابراز تعجب کرده است.
اما پس از بهار پراگ، هیچیک از کتابهای کوندرا برای اولین بار در چک منشر نشدند. کوندرا در حد فاصل سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۹، هفت کتاب در فرانسه منتشر کرد که بهجز «هنر رمان»، بقیه را به زبان چکی نوشته بود.
اشغال پراگ توسط ارتش شوروی در سال ۱۹۶۸
ولی نکتهی جالب رویهای است که کوندرا پس از فروپاشی امپراتوری کمونیسم و رهایی چک در پیش گرفته است. اگر تا پیش از سال ۱۹۸۹، کوندرا به اجبار آثارش را در فرانسه منتشر میکرد، پس از آزادی وطنش، او نه تنها آثارش را برای اولین بار در چک منتشر کرد، بلکه عملاً زبان فرانسه را برای نوشتن انتخاب کرد.
این معادلهی عجیب آیا نشانگر تناقض در افکار میلان کوندراست؟ چرا او در تمام سالهایی که به اجبار در فرانسه زندگی میکرد، آثارش را به زبان چکی مینوشت و پس از آزادی کشورش، زبان مادری خود را ترک کرد؟
برای پاسخ به سوالاتی از این دست، باید به نقش زبان در تفکرات کوندرا پرداخت. حاصل بهار پراگ برای کوندرا و صدها هزار نفر از مردم چک، مهاجرت بود و همزیستی با زبانهای دیگر. اگرچه آنها در سوییس یا فرانسه و یا دیگر کشورهای اروپایی در کنار مردمی زندگی میکردند که به زبان دیگری سخن میگفتند، اما همهی آنها با زبان مادریشان یعنی زبان چکی، به زادگاهشان فکر میکردند.
زبان چکی، اگرچه برای تبعیدیهای این کشور، ناقل خاطره و زنده نگه داشتن ارتباطشان با وطن بود؛ اما در عین حال اتفاقاتی که در آن زبان رخ داده بود، برای آنها سرشار از رنج و کژفهمی و خیانت بود.
کوندرا در آثارش، به تماس لبهی برندهی زبان چکی با شهروندان کشورش بارها و بارها و به زبانی طعنهآمیز اشاره کرده است. در رمان «شوخی»، تلخی زبان، «لودویک» را دچار دردسری عظیم میکند. هر چند اتفاقی که برای لودویک افتاد، شوخی او با کلمات، میتوانست در هر کشور دیگر و هر زبان دیگری نیز رخ بدهد؛ ولی برای کوندرای راوی، فعلاً این زبان چک بود که به لودویک خیانت کرده بود.
میلان کوندرا
روایت کوندرا از بیانیهی دو هزار کلمهای بهار پراگ و تاکید بر تعداد کلمات آن، طعنهی او به زبان است. وقتی تعداد امضاهای پای بیانیه آنقدر زیاد شد که کسی نمیتوانست تعدادشان را بشمارد، با هجوم ارتش سرخ به خاک چک؛ امضای پای بیانیه، فرجامی جز اخراج از کار برای امضاکنندگان نداشت. به این ترتیب دهها هزار نفر، قربانی کلمات شدند. کوندرا هم مثل بسیاری از مردم چک، اعترافاتِ رنجآور را از رادوی دولتی شنیده بود.
در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» توما احساس میکند وقتی حتا یک گفت و گوی دوستانه از رادیو پخش میشود، «دنیا تبدیل به اردوگاه کار اجباری شده است.» مردم چک درگیرودار افشاگریها، متوجه میشوند چه چیز مهمی را از دست دادهاند.
اگر آنها قبل از این گمان میکردند، آزادی عمومیشان تامین نمیشود، حالا زندگی خصوصیشان را از دست رفته میدیدند.
انحلال زندگی خصوصی، از مسیر زبان میگذرد. اگر ناهمگونی زیباییشناسی زبان، خاستگاه خلق زندگی خصوصی است؛ در کشوری که حتا دیالوگهای اتاق خواب، میتواند سندی علیه فرد شود، زبان، چنان سبکی تحملناپذیری پیدا میکند که ادامهی هستی در آن ناممکن شود.
در جایی از همین رمان، رادیو صحبتهای خصوصی رماننویس چهل سالهی چک با نام پردشازکارا را به صورت روزانه پخش میکند. توما در واکنش به این اتفاق، رادیو را خاموش میکند و میگوید: «پلیس مخفی در همهی کشورهای جهان وجود دارد. اما فقط در اینجاست که پلیس نوارهایی را که ضبط کرده از رادیو پخش میکند!»
زبان وقتی وارد کنش جمعی میشود، به طور طبیعی واکنشها را همسو با ساختار خود تولید میکند. کسانی که اعترافات مردم را از رادیو پخش میکنند، به خوبی دیگران را تبدیل به «مخاطب» میکنند.
اشغال پراگ توسط ارتش شوروی در سال ۱۹۶۸
اگرچه اگر شنوندگان رادیوی چک، میدانستند که اعترافات پخش شده فاقد اعتبار است؛ اما لابد برای تحمل ضعف خود، اعتراف کننده را ضعیف میپنداشتند و سرزنشش میکنند. مینویسد: «مردم آنقدر از ذلت و حقارت اخلاقی دیگران خوشحال میشوند که نمیگذارند توضیحات و تکذیبها این خوشحالی را از بین ببرد.»
حالا که نقش زبان در فروپاشی هویت ملت چک را با ذکر چند مثال برشمردیم، باید به این سوال پاسخ دهیم که وقتی زبان، از خود ارادهای برای خیانت نداشته و ندارد، پس چرا کوندرا زبان خود را محاکمه میکند؟
میلان کوندرا نظر متفاوتی دربارهی تناسب مجازات و نیت دارد. او ناآگاهی را دلیل بیگناهی نمیداند.
پس از علنی شدن جنایت حکومتهای کمونیستی توتالیتر در اروپای مرکزی، مردم این کشورها که خود در به وجود آوردن شرایط سخت مقصر بودند، مسوول این جنایات شناخته شدند. البته واکنش آنها در برابر این اتهامات، تاکید بر ناآگاهی خود است. کوندرا در آثارش هر دو نقش را بر عهده میگیرد و علاوه بر آن در هیات «توما»، نظارهگر این مباحثه میشود و با نقب زدن به اسطورهها به قضاوت میپردازد.
توما در مقالهای که در یک نشریه چاپ میکند به ماجرای ادیپ اشاره میکند. ادیپ هم نمیدانست که با مادرش هم بستر شده است. اما وقتی متوجه میشود به عنوان مجازات خودش را کور میکند.
مجازاتی که کوندرا برای زبان مادریاش تعیین میکند، مصداق ماجرای ادیپ است. در شرایطی که حکومتهای توتالیتر اروپای مرکزی در نیمه دوم قرن بیستم، از تبعیدیها قهرمانهای کوتوله ساخته بود، میلان کوندرا با ترسیم زندگی بیهیجانِ این قهرمانهای کوچک، اشغال چک توسط ارتش سرخ را از مرزهای جغرافیایی فراتر میبرد و در ذهن مردم کشورش جستجو میکند.
اشغال پراگ توسط ارتش شوروی در سال ۱۹۶۸
در رمان «جهالت» ایرنا که از پراگ به فرانسه رفته بود، خوشحال بود که با یادگرفتن کلمات روسی میتواند برای خود کاری دست و پا کند. از نظر کوندرا، بدبختی مردم چک از ناامیدیشان است و این ناامیدی سبب میشود که به زندگی مسالمتآمیز در کنار اشغالگران عادت کنند...
کوندرا با اشاره به عمق زبان در شکل دادن مفهوم اروپا، پایان اروپا را اعلام میکند. به اعتقاد او اروپای عصر مدرن با دکارت یا سروانتس متولد شود. او در کتاب «پرده» مینویسد: «چه کسی جرات میکند برای یک اثر فرهنگی (یا اندیشه) و (به عنوان مثال) از بین رفتن کمونیسم در اروپا به یک اندازه قایل شود؟»
و در ادامه نتیجهگیری میکند: «اروپای عصر مدرن دیگر وجود ندارد. اروپایی که ما در آن زندگی میکنیم دیگر هویتش را در آیینه فلسفه و هنرهایش نمیجوید.»
کوندرا زباناش را ترک میکند، چرا که معتقد است زباناش آنقدر ضعیف شده که قادر به تولید تفاوت امر خصوصی و عمومی نیست. سبکی تحملناپذیر زندگی در زبان چک، امکان خلق واقعیتهای جدید را از بین برده است.
اشغال پراگ توسط ارتش شوروی در سال ۱۹۶۸
ورمیر، نقاش مشهور هلندی نمونهی خوبی از امکان خلق واقعیت در زبان است. از این نقاش که در قرن هفدهم زندگی میکرد، زندگینامهای در دسترس نبود. تا اینکه نویسندهای مثل تریسی شوالیه بر اساس تابلوی «دختری با گوشواره مروارید» ورمیر، رمانی نوشت که جای زندگینامهی او را گرفت. حال آنکه هیچ سندی وجود ندارد که تطبیق رمان تریسی شوالیه را با زندگی واقعی ورمیر تایید کند. اینجاست که زبان، واقعیت تولید میکند.
از نطر کوندرا کمونیسم، زبان کشورهای اروپای مرکزی را نابود کرده است. زبان مردم این کشور دریده شده و جز تکه پارههایی از آن، چیزی باقی نمانده است.
بحث دربارهی ترکِ زبان چک توسط کوندرا را با جملاتی از رمان تحملناپذیر هستی به پایان میبرم. کوندرا در این سطرها با طنز تلخی انهدام زبان مادریاش را به زیبایی بیان میکند. در متن، روزنامهنگاری که نشریهاش توقیف شده، خطاب به توما میگوید:
«تصورش را بکنید در آینده تاریخنویسان چک از چه امتیاز ویژهای برخوردارند. آنها در پروندههای پلیس و روی نوارهای ضبط شده، شرح زندگی تمام نویسندگان چک را خواهند یافت. میدانید برای یک مورخ ادبیات، بیان زندگی جنسی نویسندگانی نظیر ولتر و بالزاک یا تولستوی، چه زحمتی دارد، ولی در مورد نویسندگان چک، هیچ نکتهای مبهم نیست. وهمه چیز، حتا کوچکترین آه و نالهها، ضبط شده است!»
قسمت اول برنامه: بهار پراگ به روایت کوندرا- ۱
قسمت دوم: تن و وطن در بهار پراگ
قسمت سوم: سمفونی فراموشی در پراگ
توضیح:
http://radiozamaaneh.com/pourmohsen/2008/05/post_124.html
نقل قولهای کوندرا در این چهار برنامه از نسخههای ترجمه شدهی زیر آورده شدهاند:
۱- بار هستی، میلان کوندرا، ترجمهی دکتر پرویز همایونپور، نشر قطره
۲- شوخی، میلان کوندرا، ترجمهی فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۳- جاودانگی، ترجمهی حشمتالله کامرانی، انتشارات نشر علم
۴- جهالت، ترجمهی آرش حجازی، انتشارات کاروان
۵- پرده، میلان کوندرا، کتایون شهمیرزاد و آذین شهمیرزاد، نشر قطره
۶- کتاب خنده و فراموشی، میلان کوندرا، ترجمهی فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۷- آهستگی، میلان کوندرا، ترجمهی نیما زاغیان، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۸- عشقهای خندهدار، میلان کوندرا، ترجمهی فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۹- هنر رمان، میلان کوندرا، ترجمهی دکتر پرویز همایونپور، نشر گفتار
۱۰- مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، ترجمهی فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
۱۱- هویت، میلان کوندرا، ترجمهی پویز همایونپور، نشر گفتار
موری می داند که زمان مرگش نزدیک است و آن را می پذیرد و باقیمانده عمرش را با شرایط ایجاد شده زندگی می کند
باید همدیگر را دوست بداریم چون همگی خواهیم مرد.
هرآنچه که من دارم یک صداست.
اگر نمی خواهیم کسی را دوست داشته باشیم به این دلیل است که می ترسیم زندگیمون را وقف کسی کنیم که روزی از دست خواهیمش داد.
اگر این حقیقت را باور کنیم که هر روز روز مرگ ماست جور دیگری زندگی خواهیم کرد.
بالاترین حس طبیعی دوست داشتن است، پس دوست داشته باش.
به این توجه کن که تو موج نیستی بلکه قسمتی از اقیانوسی.
ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم و یا بمیریم.
زندگی چیزی نیست جز ارتباط با انسانها.
****
تنها راه معنی دادن به زندگی این است که خودت را وقف دوست داشتن دیگران بکنی. وقف اجتماعت و وقف اینکه کاری بکنی تا به زندگی خودت هدف و معنا بدهی. گاهی آدم نمی تواند به چشم هایش اعتماد کند، باید به احساساتش اعتماد کند، اگر می خواهی دیگران به تو اعتماد داشته باشی باید تو هم به آن ها اعتماد داشته باشی، حتی در تاریکی مطلق، حتی وقتی داری می افتی؛ * وقتی انسان مردن را یاد بگیرد زندگی کردن را هم یاد می گیرد؛ * انسان ها احتیاج دارند حس کنند که وجودشان اهمیت دارد؛ * غیر ممکن است پیرها به جوان ها حسودی نکنند. ولی مهم این است که آدم آن چه را هست بپذیرد و از آن لذت ببرد؛ * پیری مترادف فاسد شدن نیست. رشد است. خیلی بیشتر از آن چیز منفی است که بهش مرگ می گوئیم. نکته مثبتش در این است که می فهمی یک روز باید بمیری و آن وقت بهتر زندگی می کنی؛ * اگر در زندگی ات معنایی پیدا کرده باشی هیچ وقت نمی خواهی به عقب برگردی. همیشه می خواهی به جلو بروی، می خواهی بیشتر ببینی. با اشتیاق منتظر شصت و پنج هستی؛ * اگر ادم با پیر شدن در حال جنگ باشد همیشه ناراحت است، چون این اتفاقی است که خواه و ناخواه می افتد؛ * باید ببینی الان در زندگیت چه چیزهای خوب و واقعی و زیبا وجود دارد. به عقب نگاه کردن حس رقابت را بیدار می کند. ولی پیر شدن که مسابقه نیست؛ * ما برای چیزهای اشتباه ارزش قائلیم. و همین باعث می شود تمام زندگی مان سر وته شود. در باره این باید خیلی فکر کنیم؛ * خودت را وقف عشق ورزیدن به دیگران کن. وقف جامعه اطرافت کن و وقف کاری که به زندگی ات هدف و معنا بدهد؛ * اگر می خواهی برای آدم های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می کنند. اگر هم می خواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می کنی. این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی رساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه می دهد در چشم همه یک جور باشی؛