1984

 ۱۹۸۴

 

 http://www.firooze.com/article-fa-603.html

 

نام آن جرم، اندیشه بود

رویا فتح‌‌اله زاده   ۱۳۸۷/۰۶/۱۷
بررسی جامعه‌ی توتالیتار در رمان 1984، نوشته‌ی جورج اورول

پیامدهای اجتماعی و سیاسی انقلاب روسیه بر نوشته‌های نویسندگان جهان تأثیری عمیق گذاشت. از پرآوازه‌ترین این نویسندگان جورج اورول است. او در رمان «قلعه‌ی حیوانات» روند انقلاب کمونیستی که به دیکتاتوری پرولتاریا می‌انجامد را در قالب داستان بیان می‌کند. داستان قلعه‌ی حیوانات نه‌تنها داستان بلکه مستندی از پیامدهای انقلاب کمونیستی به‌ویژه در روسیه است.

رمان قلعه‌ی حیوانات مسیر انقلاب‌های قرن بیستم را از آغاز تا استقرار بیان می‌کند و رمان «1984» شرایط استحکام آن نوع انقلاب‌ها و پیامدهای بعدی را که گسترش توتالیتاریسم است، نشان می‌دهد.

اورول به‌عنوان نویسنده‌ای متعهد رمان 1984 را که نمایانگر اعتراض و مخالفت او با دیکتاتوری  و توتالیتاریسم بود نوشت. او ضد یوتوپیایش را که این‌بار برخلاف یوتوپیای سنتی بر نفرت همه‌گیر، سوءظن و ترس و وحشت استوار است به استناد از حکومت توتالیتر در دوران لنین و استالین نوشت.

توتالیتاریسم
اصطلاح توتالیتر توسط جیووانی جنتیله، فیلسوف ایتالیایی ابداع گردید و مورد توجه موسولینی دیکتاتور رژیم فاشیستی ایتالیا واقع گردید و توسط او برای توصیف رژیم خودش به کار برده شد. از آن پس این اصطلاح معنی تحقیرآمیزی یافت و برای مشخص کردن رژیم‌های فاشیستی آلمان و ایتالیا طی جنگ جهانی دوم به کار برده شد و بعدها در مورد رژیم‌های کمونیستی پیشین در اروپای شرقی، چین و حتی در ارتباط با دولت‌های سنتی نیز به کار رفت. توتالیتاریسم دنباله‌ی سنت مطلق‌گرایی است که با کوشش برای کنترل هر چیزی در جامعه، مطلق‌گرایی را به حداکثر می‌رساند. اما تفاوت اساسی توتالیتاریسم با شکل‌های استبدادی دیگر مانند جباریت، مطلق‌گرایی و دیکتاتوری در این است که آن‌ها اطاعت می‌طلبند، اما نمی‌کوشند فراگیر باشند و جامعه را در تمامیت آن از نو شکل بدهند. اما توتالیتاریسم نه‌تنها اطاعت، بلکه اعتقاد را می‌طلبد.(1)


پیشینه‌ی توتالیتاریسم
توتالیتاریسم زاییده‌ی دیکتاتوری در دوران معاصر است. دیکتاتوری در شهر دولت‌های یونان باستان و در روم وجود داشت. در یونان اقتدار مطلق و نامحدودی به یک فرد داده می‌شد تا دولت را از بحران نجات دهد.

در سده‌ی بیستم به‌ویژه پس از جنگ جهانی اول دیکتاتوری گسترش بسیاری یافت. در ترکیه کمال آتاتورک، در ایران رضاشاه، در اسپانیا و چند کشور اروپای شرقی دیکتاتوری‌های دولتی پدید آمدند و در روسیه نیز دیکتاتوری پرولتاریا در 1917 برقرار شد.
 
در سده‌ی بیستم سه نوع دیکتاتوری شیوع یافت:
1- دیکتاتوری فاشیستی آلمان، ایتالیا، اسپانیا و پرتغال
2- دیکتاتوری نظامی در برخی کشورهای آسیایی، آفریقا و امریکای شمالی
3- دیکتاتوری حزبی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و جمهوری خلق چین

از عمده‌ترین دیکتاتوری‌های جدید برقراری حکومت توتالیتر است. در توتالیتاریسم مانند دیکتاتوری یونان باستان میان دولت و جامعه تفاوتی شناخته نمی‌شود. همه چیز در داخل دولت است و هیچ چیز فراتر از آن نیست.(2)

نظریه‌پردازان توتالیتاریسم

هانا آرنت
یکى از نظریه‌پردازان در حوزه‌ی نقد توتالیتاریسم است. مهم‌ترین اثر او با نام «عنصرها و خاستگاه‌هاى حاکمیت تام‌گرا» ماهیت چنین حکومت‌هایی را بررسی می‌کند. به نظر او ترور کامل، جوهر و ذات حکومت توتالیتر است، نظام‌های توتالیتر در تمام جنبه‌های زندگی عمومی و خصوصی افراد جامعه مداخله می‌کنند و کنترل سیاسی خود را بر همه‌ی سازمان‌های جامعه برقرار می‌کنند و ویژگی همه‌ی آن‌ها وحشیگری و کشتار زیاد است که توسط دولت انجام می‌گیرد. دولت‌های توتالیتر با از بین بردن تشکلات گروهی و طبقاتی جامعه‌ای مرکب از توده‌ی بی‌شکل ایجاد می‌کنند. جنبش توده‌ای جای نظام سیاسی را می‌گیرد. توتالیتاریسم مدعی پیروی از قوانین کلی طبیعت یا تاریخ است. وسیله‌ی اجرای این قانون کلی حکومت «هراس» است. توتالیتاریسم روابط انسانی را از بین می‌برد و می‌کوشد همه‌ی مردم را در یک موجود خلاصه کند و روابط میان انسان‌ها را ویران سازد.(3)

کارل. ف. فریدریش
از نظریه‌پردازان کلاسیک نظریه‌ی توتالیتاریانیسم است که در این زمینه تحقیقاتی اساسی انجام داده، او رژیم توتالیتر را بر حسب چهار ویژگی زیر تعریف کرده است:
1- ایدئولوژی کل‌گرا یا همه‌گیر  2- حزب واحد که نسبت به این ایدئولوژی متعهد است. 3- پلیس مخفی که قدرت آن بر پایه‌ی ترور و حشت نهاده شده است. 4- کنترل انحصاری سازمان‌های اقتصادی، رسانه‌های همگانی توسط دولت.(4)

بریژنسکی
بریژنسکی، برای ترسیم سیر تاریخی توتالیتاریانیسم تلاش کرد و بر این عقیده بود که بنیادهای نظری توتالیتاریانیسم ریشه در نظریات ماکیاولی، هابز، هگل، مارکس و نیچه دارد. به نظر او نظام‌های توتالیتر دارای شش ویژگی اساسی هستند: 1- ایدئولوژی واحده 2- سیستم تک‌حزبی 3- سیستم امنیتی رعب‌افکن 4- انحصار اطلاعاتی و رسانه‌ای 5- اقتدارگرایی نظامی 6- اقتصاد جهت‌دار تمرکزگرا.


جامعه‌ی توتالیتار در رمان «1984»،نوشته‌ی جورج اورول

حزب و در ورای آن، ایدئولوژی واحد:
رژیم‌های توتالیتر منکر حق موجودیت احزاب و گروه‌های سیاسی رقیب و هرگونه آزادی فردی هستند؛ هیچ نوع تساهل و تسامحی نسبت به حوزه‌های مستقل زندگی و فرهنگ وجود ندارد. هرچند ممکن است هدف روبنای ایدئولوژیک شکلی معین و والا از آزادی همگانی باشد، نتیجه‌ی واقعی چیزی نیست مگر الغای آزادی‌های شخصی و نفی تمام فعالیت‌های سیاسی بیرون از نظام دولت، افراد و گروه‌ها در یک نظام بسته و اجباری گرد هم می‌آیند، نظامی که بر مبنای آن نظم آتی دولت و جامعه تعریف می‌گردد و عامل پویایی بخش آن حس رسالتی ایدئولوژیک برای یک ملت بزرگ‌تر، یک نژاد برتر و یک طبقه‌ی مسلط است. این امر هماهنگ است با انحصار کامل دولت در دست یک حزب؛ حزب واحدی که نسبت به ایدئولوژی متعهد است و توسط یک فرد دیکتاتور رهبری می‌شود و تسلط بیش از حد حزب بر زندگی مردم از اصول چنین حکومتی است.

در روسیه پس از انقلاب، شوراها منبع اصلی مشروعیت سیاسی نظام جدید بودند تا این‌که در کنگره‌ی هشتم حزب در مارس 1919 با تجزیه‌ی حزب از شوراها نقش مسلط به حزب داده شد. به‌تدریج فعالیت آزاد شوراها، احزاب و آزادی بیان مطبوعات که از دیدگاه‌های دوران انقلاب بود، کم‌رنگ شد. در انتخابات مجلس مؤسسان برخلاف میل لنین بلشویک‌ها * آراء کمی کسب کردند زیرا مردم روستایی و دهقانان نسبت به آن‌ها بی‌اعتماد بودند. اما لنین بنابراین استدلال که پرولتاریا نمی‌تواند تابع دهقانان عقب‌مانده باشد به سرکوب و دستگیری منشویک‌ها و دهقانان انقلابی پرداخت. از سال 1922 گرایش به تمرکز قدرت به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب زیر نظر استالین افزایش یافت و استالین بلشویسم را به‌صورت ایدئولوژی دولتی مقتدر درآورد. و با گسترش دستگاه حزب و بوروکراسی دولتی نمونه‌ای از حکومت توتالیتار را مستقر گردانید. (5)

در رمان نیز به مالکیت و نفوذ همه‌جانبه‌ی حزب در جامعه اشاره می‌شود:

«به لحاظ جمعی، حزب مالک همه چیز در اقیانوسیه است، چرا که اختیاردار همه چیز است و تولیدات را هر جور که مقتضی بداند مصرف می‌کند. در سال‌های بعد حزب توانست تقریباً بی‌هیچ مخالفتی به این پایگاه برسد، زیرا کل روند به صورت عملی، جمعی عرضه شده بود.» (ص 190)

و اعضاء حزب نیز بی‌چون و چرا موظف به اطاعت از حزب هستند و با چشم‌پوشی از عواطف شخصی وفاداری‌شان را ثابت می‌کنند.

«از عضو حزب انتظار می‌رود که هیچ‌گونه عاطفه‌ی شخصی نداشته و دمی از شور و شوق آسوده نباشد... و در برابر قدرت و حکمت حزب خاکسار و متواضع.» (ص 195)

و یا در جای دیگر:
«حزب به تو می‌‌گفت که واقعیت وجودی چشم‌ها و گوش‌هایت را منکر شوی. اساسی‌ترین و واپسین فرمان‌شان همین بود.» (ص 82)


پلیس مخفی بر پایه‌ی ترور و وحشت، تشویق خبرچینی و جاسوسی
یکی دیگر از ویژگی‌های اساسی حکومت توتالیتر استفاده از ترور و وحشت است که با شبکه‌ی گسترده‌ای از خبرچینان حمایت می‌شود و خبرچینی (حتی از درون خانواده) را تشویق می‌کند جوی از سوء‌ظن و ترس در جامعه به‌وجود می‌آورد. قدرت پلیس بسیار زیاد بوده و اغلب خودسرانه به کار گرفته می‌شود، به طوری که هیچ کس احساس امنیت نمی‌کند و عدالت بر حسب وفاداری به ایدئولوژی و مهم‌تر از همه به رهبر تصور می‌گردد.(6)

در رمان 1984 نیز کنترل کوچک‌ترین رفتار آدم‌ها حتی به حالتی مبالغه‌آمیز، اندیشه و فکرهایی که از سر می‌گذرانند توسط پلیس به چشم می‌خورد. همین کنترل همه‌جانبه به همراه رواج خبرچینی و جاسوسی عدم امنیت را باخود می‌آورد و این مسئله به کانون خانواده‌ها نیز کشانده می‌شود.

«پارسونز به غروری حزن‌آلود گفت: دختر کوچولویم از سوراخ کلید گوش می‌داده. حرف‌های مرا می‌شنود و روز بعد کف دست پلیس گشتی می‌گذارد. برای بچه‌ی هفت‌ساله واقعاً زیرکانه است. کینه‌ای از او به دل ندارم. راستش به وجود او افتخار می‌کنم. نشان می‌ده که در تربیتش کوتاهی نکرده‌ام.» (ص 216)

«در دوردست‌های دور، هلیکوپتری تا فاصله‌ی سقف خانه‌ها فرود آمد، لحظه‌ای به سان کاکل ذرت پرسه زد و دوباره با پروازی پیچان به سرعت برق دور شد. هلیکوپتر پلیس گشتی بود که از پنجره به درون خانه‌ی مردم سرک می‌کشید. با این حال پلیس‌های گشتی مسئله‌ای نبود. مهم پلیس اندیشه بود.» (ص 18)

و همان‌طور که بیان شد کنترل و دید همه‌جانبه چنان همه‌گیر است که هر کس در هر لحظه‌ای خود را در معرض دید می‌داند، به همین دلیل دچار چنین توهمی می‌شود که اندیشه‌هایش نیز کنترل می‌شود.

«قلم وینستون از روی هوس‌بازی بر روی کاغذ نرم لغزیده و با حروف درشت و زیبا نوشته بود: مرگ بر ناظر کبیر... نوشتن یا ننوشتن ناظر کبیر توفیری نداشت. ادامه‌دادن یا ادامه ندادن یادداشت توفیر نداشت. در هر صورت پلیس اندیشه دستگیرش می‌کرد. او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرم‌ها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن جرم اندیشه بود.» (ص 31)

«عضو حزب از میلاد تا مرگ زیر نظر پلیس اندیشه زندگی می‌کند. حتی وقتی هم تنها است نمی‌تواند از این امر مطمئن باشد. هر جا که باشد، خواب یا بیدار، در حال کار یا استراحت، درحمام یا در رخت‌خواب، می‌توانند بدون هشدار جاسوسی‌اش را بکنند، بی‌آن‌که خودش از این امر بویی ببرد. هیچ یک از اعمال او مهر بی‌اعتنایی نمی‌خورد. دوستی‌هایش، استراحت‌هایش، رفتار او نسبت به زن و فرزندانش، حالت چهره‌اش به هنگام تنهایی، کلماتی که در خواب به زبان می‌آورد، حتی حرکات چشمگیر اندامش، تماماً زیر ذره‌بین جاسوسی قرار می‌گیرد. نه‌تنها هرگونه تخلف واقعی، بلکه هرگونه مردم‌گریزی، ولو به اندازه‌ی سر سوزن، هرگونه تغییر عادت، هرگونه شیوه‌ی رفتار عصبی که نشانی از جدال درونی داشته باشد، از ذره‌بین دستگاه جاسوسی پنهان نمی‌ماند. از هیچ سویی آزادی انتخاب ندارد.» (ص 194)

بازنویسی تاریخ و گذشته
در روسیه زمان استالین تاریخ به نفع موضع حکومت تغییر می‌یافت و آن نوعی از تاریخ در اختیار جامعه گذاشه می‌شد که سازگار با منافع حکومت بود. به همین دلیل اورول با دید طنز گذشته را تغییرپذیر نشان می‌دهد.

در مران نیز چنین آمده است:
«تغییرپذیری گذشته، اصل مسلم انگساک است. استدلال بر این است که رویدادهای گذشته وجود عینی ندارند، بلکه تنها در اسناد مکتوب و حافظه‌ی انسان‌ها ماندگارند. گذشته چیزی است که اسناد و حافظه‌ها بر آن گواهی می‌دهند. از آن‌جا که حزب بر اسناد و نیز ذهن اعضاء تسلط کامل دارد نتیجه این می‌شود که گذشته همان است که حزب به اداره‌ی خویش آن را می‌سازد. این نتیجه نیز عاید می‌شود که هر چند گذشته تغییرپذیر است هیچ‌گاه در هیچ لحظه‌ی مشخصی تغییر نپذیرفته است؛ زیرا هنگامی که به شکل مورد نیاز بازآفرینی شده باشد، آن‌گاه این شکل جدید گذشته است و گذشته‌ای دیگر نمی‌توانسته است وجود داشته باشد.» ص 196)

و این تغییر هر لحظه و هر زمان اتفاق می‌افتد.
«وینستون به محض فراغت از اصلاح پیام‌ها، تصحیحات بخوان و بنویس را به نسخه‌های مورد نظر تایمز سنجاق کرد و آن‌ها را داخل لوله فشار گذاشت. سپس با حرکتی ناخودآگاه پیام اصلی و پیش‌نویس‌های خودش را مچاله کرد و درون خندق خاطره انداخت تا طعمه‌ی شعله‌ها شوند. از آن‌چه در ظلمت نه‌ توی لوله‌های فشار روی می‌داد، اگر نه به تفصیل که به اجمال چیزهایی می‌دانست، به محض گردآوری و مونتاژ تصحیحات لازم در شماره‌های مورد نظر تایمز آن شماره‌ها دوباره چاپ می‌شد و نسخه‌های اصلی به وادی عدم سپرده می‌شد و نسخه‌های تصحیح‌شده به جای آن‌ها در بایگانی قرار می‌گرفت. چنین روند مستمر و تغییر نه‌تنها درباره‌ی روزنامه‌ها مرعی می‌شد که در مورد کتاب‌ها، نشریات ادواری و جزوه‌ها هم و پوسترها، اعلامیه‌ها، فیلم‌ها، نوارهای صدا، کارتون‌ها، و عکس‌ها نیز هم، هر نوع نوشتجات یا سندی که دلالت سیاسی یا ایدئولوژیکی داشت. روز‌به‌روز و تقریباً دقیقه به دقیقه، گذشته منطبق با کیفیت حال می‌شد. از این راه هرگونه پیش‌بینی حزب را با مدرک مستند می‌شد درست جلوه داد. هرگونه خبر یا اظهار نظری هم که با نیازهای حال در تضاد بود، از لوح هستی پاک می‌شد و دوباره رقم زده می‌‌شد. کار که انجام می‌گرفت به هیچ راهی نمی‌شد ثابت کرد که جعل حقیقتی صورت گرفته است.» (ص 49)

انحصار رسانه‌ها و سازمان‌ها و تحمیل اخبار به جامعه
تبلیغات ایدئولوژیکی در حد تلقین و توهم‌سازی: به کارگیری عنصر تبلیغ و تلقین از دیگر عوامل مؤثر در پابرجایی نظام‌های تمامیت‌خواه است البته این امر مستلزم در اختیار داشتن تمام دستگاه‌های تبلیغاتی از قبیل رادیو، تلویزیون، روزنامه‌های سراسری و همچنین نظارت بر نظام آموزشی و تربیتی و نهادهای فرهنگی و هنری و مذهبی است، البته با وجود تمام این امکانات نظام‌های توتالیتر از اعمال زور و خشونت چشم‌پوشی نمی‌کنند. و ارعاب منتقدان و سرکوب معترضان و نابودی مخالفان از دیگر عواملی است که با این حکومت‌ها همراه است. تحدید شدید مطبوعات، فیلترینگ اینترنت، جمع‌آوری ماهواره‌ها  همه برای از دست ندادن هژمونی رسانه‌ای و همان تبلیغات مذکور است.
در رمان 1984 نیز واقعیت زندگی نادیده گرفته می‌شود و اطلاعاتی که حکومت توتالیتر از طریق رسانه‌ها به مردم تزریق می‌کند واقعیت برشمرده می‌شود.

«آمار افسانه‌ای همچنان از تله اسکرین بیرون می‌ریخت. در مقام قیاس با سال گذشته غذای بیشتر، لباس بیشتر، خانه‌ی بیشتر، ظروف آشپزی بیشتر، سوخت بیشتر همه چیز بیشتر شده بود الا مرض، جنایت و جنون. سال به سال و دقیقه به دقیقه، هر کس و هر چیز به سرعت مدارج ترقی را می‌پیمود.» (ص 65)


کنترل و دید همه‌جانبه
این کنترل و دید همه‌جانبه ادامه‌ی همان پلیس مخفی و پلیس اندیشه در جامعه‌ی توتالیتر است با این تفاوت که این بار احساس کنترل پررنگ‌تر می‌شود و هر انسانی مدام دچار این تصور است که در معرض دید و کنترل قرار دارد و باید مطابق قانون مسلم رفتار کند.

«در هر طبقه روبه‌روی در آسانسور تصویر چهره‌ای غول‌آسا بر روی دیوار به آدم زل می‌زد. از آن تصاویری بود که نگارگری‌اش چنان ماهرانه است که چشم‌های آن، هنگام راه رفتنت دنبالت می‌کنند. زیر آن نوشته شده بود: ناظر کبیر تو را می‌نگرد.» (ص 17)

«پشت وینستون، تله اسکرین هنوز شرو ور می‌بافت. از قطعات آهن می‌گفت و مازاد بر احتیاج برای برنامه‌ی سه‌ساله‌ی نهم. تله اسکرین در آن واحد گیرنده و فرستنده بود. هرگونه صدایی را از جانب وینستون، که بلندتر از نجوایی آرام بود، می‌گرفت. وانگهی مادام که در دایره‌ی دید صفحه فلزی باقی می‌ماند، هم دیده می‌شد و هم صدایش شنیده می‌شد. البته به هیچ وجه نمی‌توانستی بفهمی که کدامین لحظه پاییده می‌شوی... باید با این فرض زندگی می‌کردی- از روی عادتی که غریزه می‌شد، این‌گونه زندگی می‌کردی- که صدایت شنیده می‌شود و هر حرکتی، جز در تاریکی، زیرنظر است.» (ص 18 و 17)

«سکه‌ای بیست و پنج سنتی از جیبش بیرون آورد. روی سکه هم، با حروف ریز و روشن، همان شعارها نقر شده بود. با سر ناظر کبیر بر روی دیگر سکه، حتی روی سکه هم، آن چشم‌ها دنبالت می‌کردند. روی سکه‌ها، روی تمبرها، روی جلد کتاب‌ها، روی پلاکاردها، روی تصاویر و روی بسته‌بندی سیگارها، همه‌جا همیشه چشم‌ها می‌نگرندت و صدا در خود می‌پیچدت. خواب یا بیدار، به هنگام کار کردن یا خوردن، درون یا بیرون خانه، در حمام یا در تخت‌خواب راه فراری نبود. چیزی از آن تو نبود جز چند سانتیمتر مکعب در درون کاسه‌ی سرت.» (ص 38)

«وینستون لحظه‌ای وسوسه شد که به یکی از مستراح‌ها برود و آن را بخواند. اما خوب می‌دانست که چنین کاری حماقت محض است. جایی نبود که بتوانی یقین حاصل کنی در آن‌جا پاییدن تله اسکرین‌ها مداوم‌تر از جای دیگر صورت نمی‌گیرد.» (ص 106)

«وینستون در شگفت شد که آیا جایی در این نزدیکی میکروفونی مخفی کرده‌اند. خود او و جولیا تنها به نجوای آرام با هم سخن گفته بودند و میکروفون گفتار آنان را ضبط نمی‌کرد، ولی نوای مرغ توکا را ضبط می‌کرد. شاید در آن سوی دستگاه، آدمی ریزه‌اندام و سوسک‌وار به دقت به آواز مرغ گوش می‌داد. اما توفان موسیقی آهسته‌آهسته بر بدن او ریخته می‌شد و با نور خورشید، که از میان برگ‌ها می‌تراوید به هم می‌آمیخت.» (ص 121)

پی‌نوشت
 *  بلشویک Bolshevik و منشویک  Menshevik جناح‌هایى از جنبش انقلابی روسیه بودند. بلشویک‌ها، معتقد بودند که طبقه‌ی کارگر باید رهبری انقلاب را به دست گرفته و در اتحاد با دهقانان، دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان را بر پا نماید و می‌گفتند که حزب باید بدون هیچ سازشی، مخالفت و برخورد شدید انقلابی با نیروهای بورژوایی و لیبرال‌ها داشته باشد.
حال آن‌که منشویک‌ها هم که مارکسیست هستند، بر این باور بودند در یک انقلاب بورژوایی در روسیه آن‌ها هم می‌توانند به‌صورت تاکتیکی در حکومت شرکت کنند تا به‌تدریج شرایط عینی برای به‌قدرت رسیدن طبقه‌ی پرولتاریا فراهم شود.

1- صبوری، ص 216
2- عالم، ص 284
3- بشیریه، ص 150
4- صبوری، ص 216
5- بشیریه، ص 156
6- صبوری، ص 218

منابع
بشیریه، حسین، انقلاب و بسیج سیاسی، انتشارات دانشگاه تهران، 1381
عالم، عبدالرحمن، بنیادهای علم سیاست، نشر نی، 1373
صبوری، منوچهر، جامعه‌شناسی سیاسی، انتشارات سخن، 1381
اورول، جورج، 1984، ترجمه‌ی صالح حسینی، انتشارات نیلوفر

صد سال تنهایی

http://lightroad.blogfa.com/post-3.aspxسال تنهایی

   نام کتاب : صد سال تنهایی _ one hundred years of solitude_صد سال تنهایی یا به زبان اسپانیایی « Cien anos de soledad»
نویسنده : گابریل گارسیا مارکز در مورد خود کتاب چند جمله کوتاه می گویم و سپس این خلاصه را تمام می کنم.ناتالیا جینز بورگ نویسنده بزرگ ایتالیایی در باره این کتاب می گوید : ... صد سال تنهایی را خواندم.مدتها بود اینچنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم . اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده است یا در احتضار مردم است پس همگی برای این اخرین رمان برخیزیم و سلام بگوییم. همچنین منتقد مجله نیوزویک می گوید : کتابی است که مدتها در بین ما خواهد ماند.منحصر به فرد است.سراپا جادوست . معجزه گر است. اما در مورد نوسنده باید بگویم که او در سال 1928 در کلمبیا به دنیا امده و یکی از جوایزی که او دریافت کرده است جایزه بزرگ ادبی رومولو گالگوس در سال 1972 است.

( ماکاندو ) شهر رویا ها اسم شهری بود در تخیل گابریل گارسیا مارکز برپا شده بود و کتاب روایت صد سال یک خانواده به اسم بوئندا است که در شهر یا بهتر بگویم در ابتدا دهکده زندگی می کردند.پشت کتاب چندین صفت پی در پی درباره ماکاندو اورده است.ماکاندو : شهر اینه ها . شهر سراب ها.شهر غرایب مکرر و تکرار نشدنی و شهری که تنها یکبار چشم به جهان گشود.....وقتی برای اولین چشمم به اینها خورد واقعا گیج شدم و اصلا نفهمیدم این دیگه چجور کتابی که فقط توش شهر است.

 صد سال تنهایی کتابی است بر اساس قدرت تخیل پردازی گابریل گارسیا مارکز توانست واقعیت و تخیل را به زیبایی در هم بیامیزد.همه ما وقتی کتاب را در دست می گیریم و پیش می رویم کمتر جایی به خودمان فرصت می دهیم و می گویم : اینکار امکان پذیر نیست این کتاب تخیلی است من نمی دانستم." اما گابریل گارسیا مارکز از همان ابتدا کاتاب عجایب را وارد کتاب کرده است طوری که خواننده اصلا متوجه انها نمی شود.اشکار ترین انها پرواز ربکا به اسمان است طوری که در این یک مورد گابریل گارسیا مارکز حتی به صحبت های دیگر اهالی شهر نیز توجه می کند و یا از بین نرفتن کتاب ملکیادس که بیش از 100 سال بود داشت در اتاق او خاک می خورد و همچنان قابل خوندن بود و حدس زدن پایان کتاب توسط ملکیادس در صد سال قبل و بسیاری دیگر از مواردی که در کتاب بود.تخیل طوری در کتاب امده است که انگار از ازل با ئاقعیت گره خورده بوه است.گابریل گارسیا مارکز خودش در این باره می گوید که من این سبک را از روی مادر بزرگم یاد گرفتم.او همیشه وقتی می خواست برای من در موقع خواب قصه بگوید طوری تخیل را وارد داستنان می کرد که داستانها طوری بنظر نرسند که فقط برای خواباندن من استفاده می شوند.

.........

در کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز که همان طور که می دانید یک بار مرد سال امریکای لاتین هم شد ، هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده. پرواز ربکا به آسمان ، حرف زدن با ارواح ، دم در آوردن نوزادان ، عشق بازی های دو خواهر و برادر با هم و... تما تما در کتاب گابریل گارسیا مارکز علتی دارند. تمامی آنها از منطقی پیروی می کنند. و حال سوال این جاست ، این منطق چیست؟ برای نقد هر کتابی باید ژانر کتاب را مشخص کنیم. چیزی که بر همگان آشکاره این هست که گابریل گارسیا مارکز اگر پدر ادبیات رئالیسم جادویی نباشه ، بی شک یکی از پیشگامان این سبکه. از اون جا که من پیش بینی این طور نقد ها را بدون در نظر گرفتن ژانر داستان می کردم ، تاپیک جنبش های ادبی را زدم ، رئالیسم جادویی را با رئال به هیچ عنوان نمی توان مقایسه کرد. شخصا فکر می کنم اثر رئال انسان را محدود می کنه ، طوری که مجبوره به علت معلول های خسته کننده جهان پایبند باشه ، ولی در رئالیسم جادویی فرد خود را محدود به علت و معلول های جهان نمی کنه ، فرد جهانی را پدید می یاره با علت و معلول های خودش ، یعنی شاید دنیای واقع گرایی جادویی ، غیر منطقی به نظر بیاد ، ولی در عین غر منطقی منطقی این کتاب ها دارن ، دلیلش هم واضحه ، هیچ علت و معلولی بدون منطق پدید نمی یاد ولی در این ژانر نویسنده خود علت و معلول را پدید می یاره ، هرچند خود مارکز هرگز قبول نکرد که رئالیسم جادویی می نویسد ولی مطئناً سورئال نویس نبود که در داستانش شاهد بی منطقی باشیم! در شروع صحبت هایم باید به این نکته توجه کنیم که صد سال تنهایی پایه و اساس واقع گرایی را در اروپا شکست و موج نویی از رمان ها را وارد این کشور کرد.

وقتی از گابریل گارسیا مارکز سوال کردن هدف و مضمون کتاب صد سال تنهایی چه بود ؟ او فقط جواب داد ، فقط اتفاقات دوران کودکیش را به تصویر کشید و کار فوق العاده ای نکرده! از نقد صفحه به صقحه کتاب خود داری می کنم ، اسم ها زیاد است ، از این می ترسم که آنها را از ورق بیندازم و به این شاهکار لطمه بزنم ، بنابراین با دیدی کلی به کتاب نگاه می کنم یادم نمی یاد که نمایشگاه کتاب چه سالی بود ، ولی اولین کاری که کردم فکر کنم این بود که یکراست سراغ نشر نگاه رفتم و کتاب «صد سال تنهایی» را خریدم ، هفته بعد کتاب را تمام کردم ، ولی بعد از اون حداقل ده بار دیگه این کتاب را خوندم و هر بار بیشتر مضمون کتاب را در می کردم ،در آخر هم به این نتیجه رسیدم واقعا گابریل گارسیا مارکز رئالیسم جادویی نمی نویسد ، نوشته های او خود جادو هستند!

 تکرار مکرر در خوانده بارها دیده می شود.انگار سرشت خانواده بوئندیا نسل به نسل بدون هیچگونه تغییری به ودیعه و ارث گذاشته می شوند.مثل اینکه تکرار افراد در خانواده می بینیم و باقی ماندن افکار فرد خاصی از ابتدا داستان تا پایان داستان.باطن انها بدون هیچگونه دست خوردگی باقی می ماند و فقط قالب انها است که تغییر می کنند.این را از روس اسم های افراد هم می شود تشخیص داد.اسم هایی که برای پسران یا خوزده ارکادیو و یا ائورلیانو خوزه است و برای دخترانرمدیوس در صورتی که در صورتی که بیش از 20 شخصیت از همین خانواده در کتاب هستن.این نشان دهنده و سنبل این است که نویسنده به نوعی می خواهد تکرار را در خانواده به نمایش بگذارد.

 صحبت درباره شخصیت های کتاب بسیار پیچیده است و من سعی می کنم تمام انها را از اول شرح کنم.اما در ابندا از دو شخصیتی شروع می کنم واقعا در کتاب نقش پر رنگی در کتاب داشتند و بیش از صد سال عمر کردند.عمر دقیقی از انها در کتاب ذکر نشه است چون یکی از انها بعد از 110 سالگی شمردن سن هایش را کناز گذاشت و دیگری یادش رفته بود و هیچکس از پس مساحبش بر نیامده بود.یکی از انها ( اورسولا ) مادر خانواده بوئندا است و دیگری ( پیلارترانرا ) فالگیر معروف داستان است پایان خانواده بوئندا را پیش بینی کرده بود و از ابتدا داستان تا پایان کتاب در ان حضور داشتن و در اخر وقتی مرد وصیت کرده بود که انرا بدون قبر به خاک بیاندازد.هر دو انها نقش بسیار بزرگی در داستان داشتند.اورسولا کسی بود که تمام سعیش را حتی زمانی که کور شده بود و نگذاشته بود کسی متوجه شود انجام داد تا فرزندی در خانواده به دنیا بیاید که فاقد هر گونه نقصی باشد که البته به دلیل ناتوانی هایش اینکار نتوانست انجام دهد.اما پیلارترانزا ....

 وصیت نامه مارکز گارسیا گابریل ...

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت احتمالاْ همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم.بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.اعتبار همه چیز در نظر من ؛نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست.
 اگر تکه ای از زندگی می ماند کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم چون می دانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم می گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستند من راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.
 هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم واز خوردن یک بستنی لذت می بردم.اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد لباسی ساده بر تن می کردم نخست به خورشید چشم می دوختم وسپس روحم را عریان می کردم.اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ؛نفرتم را بر یخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظار می کشیدم.
 روی ستارگان با رویاهای ونگوگ شعر را نقاشی می کردم وبا صدای دلنشین ترانه ای عاشقانه به ماه هدیه می کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان وبوسه گلبرگهایشان درجانم بنشیند.اگر تکه ای زندگی داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم. چنان که همه مردان وزنان باورم کنند.
اگر تکه ای زندگی داشتم در کمند عشق زندگی می کردم.به انسانها نشان می دادم که دراشتباهند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم ورهایشان می کردم تا خود پرواز را بیاموزند.به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.
 آه انسان ها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام که هر انسانی می خواهد بر قلَه کوه زندگی کند بی آنکه بداند که شادی واقعی ، درکِ عظمت کوه است. من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می گیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد. من یاد گرفته ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او کمک کند تا بر روی پاهایش بایستد. از شما من جیزهای بسیار آموخته ام که شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند چرا که زمانی که آنها را در این چمدان جای می دهم، با تلخ کامی باید بمیرم.

جوروج اورول

http://www.isna.ir/ISNA/NewsView.aspx?ID=News-1172813&Lang=P

خبرگزاری دانشجویان ایران - تهران
سرویس: فرهنگ و ادب - ادبیات

خاطرات اریک آرتور بلر معروف به جورج اورول، 70 سال پس از نگارش، بر روی وب‌سایت شخصی‌ این نویسنده قرار می‌گیرد.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، برگزارکنندگان جایزه‌ی ادبی جورج اورول که به بهترین اثر سیاسی انگلیس تعلق می‌گیرد، اعلام کردند، خاطرات این نویسنده‌ی انگلیسی و خالق آثار معروف «مزرعه‌ی حیوانات» و «1984» از روز نهم اوت به مدت چهار سال در قالب مطالب روزانه در وب‌سایت شخصی‌ او منتشر خواهد شد.

اورول این خاطرات را 70 سال پیش نوشته بود، که قرار است تا سال 2012 به صورت روزانه در اینترنت منتشر شود.

برادر کشی نیکوس کازانتزاکیس

 

http://www.roodan.com/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=41

" نیکوس کازانتزاکیس " - برادر کشی - ترجمه محمد ابراهیم محجوب – انتشارات الفبا
برادر کشی حکایت بچه هایی است که گرسنه هستند، زنانی که لباس عزا به تن دارند، آبادی هایی که در آتش می سوزند و لاشه هایی که در کوهستان می پوسند.
" نیکوس کازانتزاکیس " در برادر کشی داستان سرزمینی را می آورد که دو پاره شده است، سرخ و سیاه. مردمانی که شهوت ازلی آدمیزاد به قتل نفس در درونشان موج می زند. هرکس بدون دلیل بدون آن که خود بداند نسبت به همسایه و دوست و برادرش نفرت می ورزد، بی آنکه خود بخواهد دو دسته شده است، سرخ و سیاه و به دست هر کدام تفنگی و نارنجکی داده اند تا یکدیگر را بکشند.
مردمانی که روحانیت، ارتش و مطبوعات آنها را وادار می سازند دوست، برادر و همسایه خود را بکشند و سرشان داد می زنند که تنها از این طریق است که دین و وطن نجات خواهد یافت !! جنایت این کهن ترین نیاز بشر معنای مرموزی به خود گرفته و برادر به شکار برادر می پردازد.
برادر کشی حکایت مادرانی است که فرزندان آنها به جنگ رفته اند، بعضی از آنها در دره می جنگند و بقیه در کوه ها، مادرانی که هر کدام فرزندی را از دست داده اند، نعش بعضی از آنها را در پرچم های سیاه پیچیده اند و نعش بعضی دیگر را در پرچمی به رنگ سرخ.
در چنین سرزمینی که به مصیبت، نفرت، انتقام و برادرکشی گرفتار گردیده است، تنها یک مرد است که گرفتار این فریب نشده است و با دست خالی و بی سلاح در میانه میدان اغوش گشوده ... او پدر " یارانوس" Yaranos کشیش آبادی است . آیا او در میان این کارزار جانب کدام را خواهد گرفت ؟ سرخ ها در کوهستان می خواهند نان و عدالت بیاورند تا در جهان گرسنه و ظلم نباشد و در جانب دیگر سیاه ها دم از وطن و مذهب و عزت و آبرو می زنند.
" نیکوس کازانتزاکیس " در جایی گفته است : هیچ کجا از آ سمان به ما نزدیک تر نیست، زمین زیر پای ماست و ا روی آن راه می رویم، اما آسمان در درون خود ماست. او در برادر کشی از خدایی می گوید که ندا میدهد : " کشیش پیر شرم نمی کنی؟ چرا از من راهنمایی می خواهی ؟ تو آزادی، من تو را آزاد آفریده ام پس چرا باز هم به من می چسبی؟ دست از این عجز و لابه ات بردار. بلند شو پدر روحانی، خودت مسئولیت را قبول کن واز هیچکس هم نصیحت مخواه. مگر تو آزاد نیستی؟ خوت تصمیم بگیر ! " اما پیان این حکایت چه خواهد شد؟
کتاب برادر کشی در تاریخ 1358 توسط محمد ابراهیم محجوب به فارسی برگردانده شده است و بارها توسط انتشارات الفبا تجدید چاپ گردیده است و مانند " مسیح باز مصلوب " و دیگر رمان های " نیکوس کازانتزاکیس " اثری ارزشمند است که توصیه می کنم آن را بخوانید.

1


نیکوس کازانتزاکیس در کتاب “برادرکشی” و رومن رولان در “جان شیفته” از کسانی سخن میگویند که به دلیل داشتن شناخت زیاد و اطلاعات کافی، به روشنفکرانی (ابتر) تبدیل شده، (شناخت) را دکان بی عملی شان ساخته و توان تحلیل و آنالیز اوضاع و احوال را به وسیله ای جهت کنار کشیدن از شرکت در سرنوشت ملتی که زیر یوغ استعمار، همچون (بخاری کوچکی) فرو می میرد، بدل کرده اند. به بیانی دیگر، شناخت، زمینه ای برای بی عملی نیست. پله ای برای گذار به (برج عاج) هم نیست. اتفاقآ روشنفکری که شناخت دارد، خود را در هر مرحله ای موظف به شرکت جدی و همیاری اساسی در تعیین سرنوشت جامعه و مردمانش می داند.


این که ما می دانیم چنین خواهد شد -چون تا به حال چنین بوده است، به هیچ روی از بار سنگین مسئولیت روشنفکر (با هر پایگاه فکری) نمی کاهد. از طرفی روشنفکر زمانی به درستی روشنفکر است که نسبت به جریاناتی که در حوزۀ مسئولیتش می گذرند، حساس باشد. به تعریفی، در کنار همان هایی بایستد که ممکن است شناخت نداشته باشند، متوهم باشند، یا اصلآ تفاوت ها را نشناسند. حضور روشنفکر متعهد و مسئولی که به زینت شناخت نیز مزین است، خود امکانی ست برای مردمی که تمامی دردشان، درد بی خبری و نا آگاهی از تاریخ است. تاریخ را نمی نویسند تا مردم را از کوشش برای تغییر سرنوشت شان بازدارند. تاریخ را برای وقت گذرانی، برای تعریف و تکذیب نمی نویسند. برای لابیرنت تودرتوی کتابخانه ها هم نمی نویسند. تاریخ را می نویسند تا با معرفت و شناخت به آن، از تکرارش جلوگیری کنند. و این مهم تنها به عهدۀ روشنفکر مسئولی است که به جز شجاعت، شناخت را هم وسیله ای در دست دارد. و در شرایط ویژه ای که خیلی ها در هیاهوی بسیار برای هیچ، (گیج و ویج) می شوند، با نمایاندن نمونه های تاریخی به یاری مردم و ملت اش می شتابد.


به همین دلیل روشنفکری که شناخت دارد، مسئولیتش در قبال مردمی که در تنهایی و بی خبری یک سیکل تکراری را دور میزنند، بیشتر است. وظیفۀ او حضوری جدی، عملی و اکتیو در تمامی میدان هایی است که امکان حضور در آنها وجود دارد. اگرقرار می بود روشنفکران با کوله باری از شناخت، از صحنۀ مبارزات مردم برای دست یافتن به حقوق شهروندی، مدنیت، رفاه و … غیبت کنند، اولین کسانی که باید خانه نشین می شدند گالیله ها، ولترها، ژان ژاک روسو ها، برتولت برشت ها و … سیل روشنفکرانی بود که با حضورشان در تمامی صحنه ها، زمینه ساز رشد و ترقی و دگرگونی جهان، از کهنه به نو شده اند. چنانچه فروغ های عصر روشنگری در صحنۀ عمل مشخص اجتماعی حضور نمی یافتند، جهان غرب نمی توانست این گونه از قرون وسطا فاصله گرفته، به شاهراه تمدن پای بگذارد. اروپائیان برای تصرف کاروان تمدن، نخست به شناخت نیاز داشتند. این شناخت هم از همان دوران وحشتناک قرون وسطا و انکیزیسیون، از کوپرنیک، کپلر، جوردانو برونو، گالیله، و دیگر روشنگران راه آگاهی و آزادی، آغاز شده است.


ما نیز برای رسیدن به فرازهای عصرروشنگریمان، به فروغ های بسیار نیاز داریم. متأسفانه، بسیاری از فروغ های ما یا در تنهایی فرومرده اند، و یا درغربتی غریب دق کرده اند؛ اما آگاهانه، با نوشتن و شناساندن، به مسئولیتی که برای خویش می شناخته اند وفادار ماندند. پیام ایشان یاری رساندن به ملتی است که در زنجیر خود سانسوری و بی خبری ناشی از “دین در برابر عقل” تحلیل می رود و حال آنکه بشریت رفته رفته به این دیدگاه نزدیک می شود که دین و عقل دو مقوله ی جدا از هم نیستند. هم اینان هستند که ما را نیز به شناخت بیشتر و یاری رساندن جدی تر به ملت مان، فرا می خوانند.



 


 

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم مرداد 1386ساعت 15:36 توسط ... | آرشیو نظرات

 

 

 

 

 

نیکوس کازانتزاکیس (به یونانی: Νίκος Καζαντζάκης) نویسنده، شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگرد یونانی در تاریخ ۱۸ فوریه (۱۸۸۳ میلادی) در هراکلیون کرتا زاده شد و در ۲۶ اکتبر (۱۹۵۷) در فرایبورگ آلمان درگذشت. او نویسنده‌ای است که دغدغه جامعه بشری را داشته و عمیقأ به تحلیل آنها پرداخته‌است.

 اکثر ما او را با کتاب ممنوع الچاپش، آخرین وسوسه ی مسیح می شناسیم اما دنیای کازانتزاکیس به یک کتاب و یک اندیشه ختم نمی شود. آثار او معرف منازلی هستند بر سر راه سیر فکری او و در نتیجه متفاوت، متنوع و گاه کاملا متضاد با یکدیگر.
کازانتزاکیس در جایی صراحتا" خود را یک بلشویک افراطی می خواند و در جای دیگر، ادعا می کند که از تمام رنگ ها و عقیده ها آزاد شده است چرا که مقام روح خلاق را بالاتر از تمام عقاید می داند.
کازانتزاکیس همیشه در حال سفر است و به دنبال هدفی واحد: یافتن خدا.
او در راه خود به پیشوایانی چون مسیح و بودا بر می خورد و این خدایان لحظه ای چند او را غرق در امید می کنند اما نمی توانند پایبندش کنند.

کازانتزاکیس مسیر تعقیب برای یافتن خدا را در کتاب سیر و سلوک ترسیم کرده است . این رساله فلسفه ی زندگی اوست و بر اساس گفته ی خودش دانه ایست که دیگر آثار او از آن روییده اند.
کینه ای که بسیاری از مسیحیان از او و آثارش به دل داشتند، سر انجام باعث شد تا در هنگام مرگش در سال 1957 هیچکدام از کلیسا های یونان او را نپذیرند و ناچار جسد او را به مورگ سپردند تا در کنار اجساد مجهول الهویه نگهداری شود.
امروزه در موزه ی تاریخ شهر کرت قسمتی به نیکوس کازانتزاکیس اختصاص داده شده است و در آن میز تحریر، کتابخانه و مقداری از وسایل شخصی همراه با دست نوشته های این نویسنده ی بزرگ، نگهداری می شود.

نیکوس کازانتزاکیس ناظر جنگ‌های داخلی اسپانیا بود و به کشورهای چین و ژاپن، مصر و بیت‌المقدس، ایتالیا وانگلستان، اتریش و قبرس و فرانسه مسافرت کرد. آثارش به اکثر زبان‌ها ترجمه شده‌است. ادیسه که دنباله شاهکار هومر است از سی و سه هزار و سیصد و سی و سه بیت هفده ‌سیلابی ترکیب شده و سرودن آن به مدت ده ‌سال طول کشیده‌است. کتاب کوچک و صدصفحه‌ای «سیر و سلوک» که در سال ۱۹۲۳ منتشر شد، اساس تفکرات فلسفی نویسنده‌است، آنچنان که سی و دو سال بعد کازانتزاکیس می‌نویسد: کتاب سیر و سلوک مانند دانه‌ای بود که رویِش دیگر آثارم را باعث شد و پس از آن هرچه نوشتم تفسیر و تصویری از آن بود. نیکوس کازانتزاکیس به تناوب تحت تأثیر جریانات مختلف و زمان‌های متفاوت قرار گرفت که می‌توان از مسیحیت، بودیسم، فلسفه فریدریش نیچه، هانری برگسن، هنری جیمس، آرتور شوپنهاور نام برد. وی به مارکسیسم - لنینیسم گرایش داشت ولی هیچگاه عضویت هیچ حزب کمونیستی را نپذیرفت. زوربای یونانی که فیلمی نیز به همین نام از روی آن ساخته شد، عنوان یکی دیگر از آثار جهانی او است.

نیکوس کازانتزاکیس پس از اتمام دبیرستان به مدت چهارسال در دانشگاه آتن به تحصیل پرداخت و در سال ۱۹۰۶ میلادی به کسب درجه دکترا در رشته علوم قضائی موفق شد. در سال‌های ۱۹۰۷ - ۱۹۰۹ میلادی در کالج فرانسه به تحصیل علوم سیاسی پرداخت و در جلسات درس برگسن باعلاقمندی شرکت جست. در جنگ بالکان وارد ارتش یونان شد و علیه دشمن مبارزه کرد و پس از جنگ، شغل مدیریت کل را در وزارت اموراجتماعی پذیرفت و چندی نیز نماینده سازمان یونسکو در پاریس بود. در سال ۱۹۴۷ میلادی یونان را به مقصد جزایر آنتیب ترک کرد تا به فعالیت‌های ادبی خود ادامه دهد.

با نوشتن کتاب‌های «مسیح بازمصلوب» یا «رنج‌های یونانی»، کلیسای کاتولیک و ارتدکس‌ها را به انتقاد گرفت. در سال ۱۹۵۴ میلادی کتاب «مسیح باز مصلوب» در لیست کتاب‌های ممنوعه قرار گرفت که این خود سبب معروفیت جهانی وی شد. در تاریخ ۲۸ ژوئن (۱۹۵۶) در وین جایزه بین‌المللی صلح را دریافت کرد و پس از یک مسافرت کوتاه به چین، در اثر بیماری سرطان خون به بیمارستان «فرایبورگ» منتقل و در همان‌جا درگذشت. در ۳ نوامبر (۱۹۵۷) جنازه او را به یونان آوردند و تا مراسم خاک‌سپاری به سرد خانه‌ای که مخصوص افراد گمنام است سپردند. نیکوس کازانتزاکیس در زادگاه خود به خاک سپرده شد. سنگ نبشته قبرش چنین است:

Δεν ελπίζω τίποτε. Δεν φοβούμαι τίποτε. Είμαι λεύτερος

I hope for nothing. I fear nothing. I am free.

نه آرزوئی دارم، نه می‌ترسم. من آزادم

 

 

                                aramgah

                                    آرامگاه نیکوس کازانتزاکیس در هراکلیون  

 

 آثار نیکوس کازانتزاکیس

·                     سیر و سلوک/ ۱۹۲۳

·                     اودیسه/ ۱۹۳۸

·                     زوربای یونانی/ ۱۹۴۶

·                     قاتل برادر / برادر کشی

·                     مسیح بازمصلوب/ ۱۹۴۸

·                     مرگ و آزادی یا کاپیتان میکالیس/ ۱۹۵۰

·                     آخرین وسوسه مسیح/ ۱۹۵۱

·                     مناظر سحرآمیز یونان

·                     فرانس فن آسیزی/ ۱۹۵۶ (در ایران با نام «سرگشته راه حق» ترجمه شده است).

گزارش به خاک یونان/ ۱۹۶۱

 

 فیلم‌های سینمایی

·                     آنکه باید بمیرد (فرانسه/۱۹۵۷)، نام کتاب: رنج‌های یونانی

·                     زوربای یونانی (آمریکا/۱۹۶۴)، با شرکت آنتونی کوئین

·                     آخرین وسوسه مسیح (آمریکا/۱۹۸۸)، کارگردان: مارتین اسکورسیسی

 

          منابع

·                                 Nikos Kazantzakis Museum (el, en, fr, de)

·                                 http://de.wikipedia.org/wiki/Nikos_Kazantzakis

·                                 Bibliographisches Institut & F. A. Brockhaus AG, ۲۰۰۵

·                     مقاله ماهنامه لوموند، هشتم اوت (هفدهم مرداد)، به نقل از مقدمه کتاب «مسیح باز مصلوب»، ترجمه: محمد قاضی

 

 

پ ن : نقد اثر پس از بررسی اثر مربوطه در جلسه در وبلاگ قرار خواهد گرفت.

 

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم مرداد 1386ساعت 15:30 توسط ... | آرشیو نظرات

 

 


عقاید یک دلقک


http://www.ketabnews.com/detail-661-fa-1.html
عقاید یک دلقک

عقاید یک دلقک [Ansichten Clowns]. رمانی از هاینریش بل (1) (1917-1985)، نویسنده آلمانی، که در 1963 منتشر شد. هانس اشنیر (2) دلقک، تنها به اتاق خود در بن (3)، پناه برده است و چند ساعت شکست‌های زندگی عاطفی و حرفه­ایش را جمع­بندی می­کند تا بعد برود مانند گدایی بر پله­های ایستگاه راه­آهن بنشیند و بازگشت ماری، زن محبوبش را که از دست داده است و هم امروز باید از سفر ماه عسل به رم بازگردد، انتظار بکشد (یا به هرحال چنین وانمود کند). کتاب تک­گویی بلندی، ساخته از «ملاحظات» (یا عقاید) آدمی سرخورده و مایه گرفته از خاطره­های شخصی است که تنها چند مکالمه تلفنی و ملاقات کوتاه پدر آن را قطع می­کند. هانس اشنیر، برخلاف اکثر شخصیتها در داستانهای کوتاهی که بول پس از جنگ نوشته است، در خانواده­ای بورژوا به دنیا آمده است. استعدادش در کار معرکه­گیری، از او (در دل جامعه‌ای مرفه) انسانی مرتد ساخته است. او به نسلی تعلق دارد که اگرچه جوانتر از آن بودند که در آخرین دسته­های هیتلری نام­نویسی کنند اما در میان شعارهای ناسیونال سوسیالیستی بزرگ شده­اند. جامعه نو مرفهی که بر ویرانه­ها بنا شده است، در چشم او به طور قطع مشکوک است؛ بدان لحاظ که دست­اندرکاران آن، که همگی کمابیش بدنام­اند، امروزه به بهای کمی برای خود وجدان راحت خریداری می­کنند: حتی مادر او رئیس «کمیته­ای برای نزدیک ساختن نژادها» است. در حال و هوای بازسازی، کاتولیسیسم به اصطلاح «ترقی­خواه» که در محاول بورژوایی بن خودنمایی می­کند، در ریاکاری عمومی سهیم است. همه ترش­رویی هانس اشنیر بر همین کاتولیسیسم متمرکز است؛ وانگهی انگیخته از دلایلی شخصی است: ماری که مدت شش سال همدم او بود، ترکش گفته است تا با یکی از همان «کاتولیکهای متجدد و سرشار از آینده»، که از دست­اندرکاران جلو صحنه است، ازدواج کند.

اشنیر مدعی است که رنگ و روغن «صادقانه» چهره معرکه­گیر را در برابر ریاکاری اجتماعی قرار می­دهد. اما، دهن­کجی دلقک، که با طرز پاسخی زیباشناختی-اخلاقی شکل می­گیرد، مضحک است. مؤخره عجیب و غریبی که طی آن هانس اشنیر ورشکستگی خود را با خوشرویی به نمایش درمی­آورد، تصویری حاکی از تسلیم و رضا از هنرمند به دست می­دهد. و آخرین کلام رمان می­گوید که، با این حال، «به آوازخواندن ادامه داد». عقاید یک دلقک به حق رمان پایان عصر آدناوئر (6) [صدر اعظم آلمان] است.

1.Heinrich Boll 2.Hans Schnier 3.Bonn 4. .Adenauer

 

http://www.aliaram.com/files/mehr-da-4.htm

 

 

 

«هاینریش بُل» به سال 1917در کلن به دنیا آمد. در 1939 اجبارا دانشگاه را نیمه کاره رها کرد و تا 1945 در جبهههای جنگ جهانی دوم جنگید. از سال 1947 با پیوستن به "گروه ادبی 47" نویسندگی را آغاز کرد و تا پایان عمرش آثار بسیاری پدید آورد. او در سال 1972 جایزه نوبل ادبیات جهان را از آن خود کرد. دلیل موفقیت بُل در اخذ جایزه نوبل را این نکته می دانند که توانست تقریبا در تمام آثار خویش عواقب روانی جنگ و نتایج نابسامان آن را در رفتار انسان ها بازنماید.

آثار اولیه او سراسر نمایش جنگ و عواقب ناخوشایند آن بودند اما به تدریج به انتقاد از آلمان جدید و ارزش های مادی گرایانه حاکم بر آن پرداخت. از جمله مضامین دیگری که در آثار او بسیار دیده میشود، انتقادش از دورویی مذهبی است. شاید بتوان گفت او به طور کلی به انتقاد از هر چیزی میپرداخت که مانع انسان بودنِ انسانها میشد. هاینریش بُل سرانجام در 16 ژانویه 1985 پس از آفرینش بیش از 30 جلد کتاب از دنیا رفت. از جمله آثار او میتوان به: «نان سالهای سپری شده» ، «حتی یک کلمه هم نگفت» ، «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» ، «قطار سروقت رسید» ، «خانه ‌ای بی سرپرست» ، «بازی بیلیارد در ساعت نه و نیم» ، «عقاید یک دلقک» ، «عکس دسته‌جمعی با بانو» ، «آدم کجا بودی؟» ، «محاصره‌ احتیاط آمیز، معشوقه‌ ناشمردنی» ، «پای گرانبهای من» ، «چهره‌ غمگین من» ، «بیلان، و مفقودالاثرها» اشاره کرد.

علاقه او به همنوع، وی را بر آن داشت که با طنزی ظریف و تلخ به بررسی روابط آدمها بپردازد. و این طنز در مهمترین اثر او یعنی «عقاید یک دلقک» بیشتر نمایان است.

پرسید: «راستی تو چه جور آدمی هستی؟»

گفتم : «یک دلقک، و لحظات را جمع آوری می کنم.»

...

کتاب را باز میکنیم، مقدمه کوتاهی دارد از شریف لنکرانی، مترجم کتاب، فقط دو صفحه: «سبک بُل در این کتاب حداکثر سادگی خود را به دست آورده است. انتقاد اجتماعیاش خالی از هرگونه رنگ و بوی ایدئولوژیک یا دفاع ایدئولوژیک است. این انتقاد نسبت به تمام آنچه قوه تشخیص را از انسان میگیرد، آنچه که باید طبق آن زندگی کند، آنچه که مدعی است سعادت دو جهان را نصیب انسان میکند، بدبین است. و به هیچ چیز جز انسان با ضعفها و سادگیاش اعتقاد ندارد».

برای رسیدن به چنین سبکی و آفرینش چنین فضایی باید هاینریش بُل بود با همه تجربههایش.

رمان عقاید یک دلقک در این میان یکی از قوی ترین داستان های عشقی ادبیات جدید است. دو صفحه اول کتاب را که بخوانیم  کل ماجرا را فهمیدهایم! معشوق دلقک، ماری، او را ترک کرده تا با دیگری ازدواج کند. و دلقک رنج میبرد، به شدت رنج میبرد. او عاشق ماری است! داستان را میدانیم پس چه چیزی ما را به خواندن بقیه کتاب واخواهد داشت؟ سادگی و صداقت دلقک. صداقت محضی که همیشه با خود دارد حتی وقتی که این صداقت به ضررش خواهد بود.

دلقک کاتولیک نیست، پروتستان هم همینطور، بی خدا هم نیست. گفتم: «کاتولیکها مرا عصبانی می کنند، چون مردم بیانصافی هستند.»

خندان پرسید: «پروتستانها چطور؟»

گفتم: «آنها با ور رفتن به وجدانشان آدم را ناخوش می کنند.»

در حالی که هنوز می خندید گفت: «خدانشناسان چه؟»

گفتم: «آنها آدم را به دهن دره میاندازند، چون همیشه فقط از خدا حرف می زنند.

پرسید: «خود شما چه هستید؟»

گفتم: «من یک دلقک هستم... و یک موجود کاتولیک وجود دارد که من به او شدیدا محتاجم: ماری. ولی شماها از اتفاق همین موجود را از من گرفتهاید.»

آری او فقط یک دلقک است، اما این دلقک آن قدر انسان هست که صبح زود ماری را بیدار می کرده تا مبادا به موقع به جلسات مذهبی اش نرسد.

«عقاید یک دلقک» روایت زندگی انسانی است که ساده مانده و نمیداند چرا وقتی عاشق ماری است، و ماری هم عاشق او بوده، ترکش کرده و رفته است. چرا خواهرش باید در جنگ با یهودیها بمیرد. چرا برادری که دوستش داشته حالا که کاتولیک شده حاضر به دیدن او نیست. چرا، چرا، چرا... چرا ما آدم ها به این راحتی می توانیم همدیگر را به قضاوت بنشینیم، چرا ما که حتی خودمان را به خوبی نمی شناسیم خیلی ساده درباره دیگران حکم صادر می کنیم؟

داستان کوتاه «ابدیت آمار» از نمونه کارهای شاخص نویسنده است که از چنین طنز ظریف برخوردار است.

 

http://www.ibna.ir/vdcb.fbsurhb00iupr.html     

گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، امروز 25 تیر مطابق با 16 ژوئیه، بیست و دومین سالمرگ هاینریش بل است. دوره جوانی هاینریش بل، نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبیات، با جنگ دوم جهانی مصادف بوده و به همین دلیل آثارش به شدت تحت تاثیر این واقعه قرار گرفته است. وی در اولین آثارش به شدت جنگ را مورد انتقاد قرار داده و سعی کرده است تجربیات تلخ دوران جنگ، یاس و نا امیدی سربازان و بدبختی مردم چه قبل و چه بعد از آن را با بیانی احساسی به تصویر بکشد. به تدریج بل در آثارش به تجزیه و تحلیل عواقب جنگ پرداخته و اغلب با دید کاملا منتقدانه به آلمان مدرن و ارزشهای مادی جامعه بعد از جنگ نگریسته است. شاهکار او «عقاید یک دلقک» که در سال 1963 میلادی، یعنی 18 سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به رشته تحریر در آمده است، در واقع تصویری از الگوهای رایج درجامعه آلمان مدرن به دست می‌دهد که به شدت ناخوش ‌آیند و زشت نشان داده شده اند. وی در شهر کلن متولد شد و در حالی که 22 سال سن داشت، به جنگ فرا خوانده شد و تا پایان جنگ در جبهه‌ها باقی ماند. وی در سال‌های پایانی جنگ به اسارت نیر‌وهای متحد در آمد و مدتی را در اردوگاه اسیران جنگی در امریکا سپری کرد. دو سال پس از پایان جنگ، اولین داستان‌هایش را به انتشار رساند و اندکی بعد با انتشار مجموعه داستان «قطار به موقع رسید» به شهرت دست یافت. در سال 1951 یکی از جوایز معتبر ادبی آلمان را به دست آورد که اولین جایزه زندگی او بود. سال١٩٧٢ میلادی، جایزه ادبی نوبل به او اختصاص گرفت. وی پس از دریافت این جایزه، اندکی از شدت کار خود کاست و عده‌ای معتقدند قدرت نویسندگی‌اش تحلیل رفت. بل در طول عمر 69 ساله خود،‌ 15 مجموعه داستان، رمان و خاطره نویسی خلق کرد که اکثر آنها به زبان فارسی ترجمه شده‌اند. وی در سال 1985، درگذشت و در زادگاه خود، شهر کلن، به خاک سپرده شد