به همین آسانی

یه ماشین  پیچید جلوشون ،شوهره بهش راه نداد وقتی هم از کنارش رد می شد به راننده اون ماشین گفت: بی شعور.  

راننده عصبانی شد و از ماشین پیاده میشه . شوهره هم میره پایین زن از پشت شیشه ماشین نگاه می کنه می بینه یه کمی واسه هم شاخ و شونه میکشن و مرد میاد میشنه تو ماشین می بینه شلوارش خیس شده دست میزنه به زنش با تعجب میگه: خون! 

از ماشین پیاده میشه میره سراغ راننده اون ماشین با تعجب میگه :تو پای منو چاقو زدی؟! 

راننده با قلدری میگه:بله که زدم ..تو قلبتم میزنم.. 

چاقو رو در میاره میزنه تو قلب شوهرش. 

زن سراسیمه پیاده میشه و آخرین کلمه های زندگیشو به آرامی به زنش میگه:مراقب بچه ها باش.

فرناندو

ا- فرناندو ، همکلاسی ام، پسر جوان ایتالیایی بود که برای یاد گرفتن زبان فرانسه به پاریس آمده بود . او هم مجبور بود برای امرار معاش و ادامه تحصیل مثل من اوقات آخر هفته را کار کند.
 
2- همیشه دلم می خواسته است، بی آنکه به کسی تکیه کنم و یا کسی به من تکیه کند زندگی کنم. از هر نظر کاملن استقلال داشته باشم . در دوران دانشجوئی در پاریس خلاف این میل باطنی خویش به خاطر صرفه جویی در هزینه ها و بخصوص اجاره خانه ناچار شده بودم با فرنادو اطاقی اجاره کنیم و زیر یک سقف زندگی کنیم. اطاقی بود زیر شیروانی با دو تخت خواب یکنفره که جدا از هم کنار دیوار گذاشته شده بود. الان که در ذهن ام به عقب بر می گردم، خاطره آنشب بیش از هر خاطره دیگری مثل صحنه تئاتری از نظرم می گذرد. هنوز وقتی به یاد آنشب می افتم درد را در مشت هایم حس می کنم و صدای نعره هایم را می شنوم.
 
3- فرناندو اکثر شب ها به جای مطالعه برنامه های تلویزیون را تماشا می کرد. کنترول را به دست می گرفت، توی مبل لم می داد و از کانال به کانال می رفت . وقتی میخواستم در باره موضوعی با او صحبت کنم میگفت: " دارم بر نامه دلخواهم را می بینم . بعد از برنامه برام بگو"
 
4- دلخور نمی شدم. درک اش می کردم. خب حق داشت از کانال به کانال برود و برنامه ای مطابق سلیقه اش انتخاب کند و بعد، بی خیال اطرافیان بنشیند و تماشا کند. چون تلویزیون مال خودش بود ، توقعی نداشتم که بگذارد گاهی منهم برنامه های دلخواهم را تماشا کنم . اما شب هایی که تا دیر وقت کار می کرد من می توانستم بعضی برنامه ها را تماشا کنم.
 
5- وقتی که داشت تماشا می کرد اگر فیلم اثری از غم داشت ، زا زار می زد زیر گریه و تتد تند اشک هایش را با دستمال کاغذی کنار دستش پاک می کرد و در جیب اش می گذاشت. و یا اگر فیلم طنز آمیز بود بلند بلند میزند زیر خنده..
 
6- منهم وقتی می دیدم غرق می شود در عالم فیلم و تلویزیون، رهایش می کردم و میرفتم پشت میز تحریر ام که در گوشه اطاق بود می نشستم، یا به درس هایم میرسیدم و یا می نشستم تا نامه ای برای دوست و آشنایی بنویسم
 
7- نامه نوشتن برای من همیشه کار مشکلی بوده است. معمولن نمی دانم از کجا و چه جور شروع کنم. اما وقتی سر نخ دستم بیاید، دیگر براحتی پنج شش صفحه ای می نویسم . نوشتن هم عالمی دارد . تویی ، قلم و کاغذ و دنیای بیکران واژه ها.
 
8- من وقتی از فقر می نویسم بغض گلویم را می گیرد. اشکم کاغذ نامه را خیس می می کند. اگر از سرمایه داری و یا از صاحبخانه بخواهم بنویسم ناخود آگاه دندان غروچه می کنم ، قلم را روی کاغذ با خشم می فشار م و قلبم به شدت شروع می کند به زدن. وقتی از طبیعت و عشق می نویسم لبخندی رضایت بخش بر لبانم می نشیند و قلبم آرام می گیرد.
 
9- خلاصه با هر سوژه ای حالت روحی و جسمی، نحوه به دست گرفتن قلم ، ضربان قلب و جریان خون در رگ هایم تغیر می کند . وقتی در حال و هوای نامه نوشتن می افتادم، فرنادو در حالیکه کانالی را عوض می کرد با لهجه ایتالیایی بلند بلند می گفت : راستی هلنا آپارتمانش را فروخته و حالا می خواد یه آپارتمان بزرگتر بخره  .
 
10  - من از هلنا خوشم نمی آمد و به هیچ وجه دلم نمی خواست بدانم چه کارهایی می کند و یا نمی کند . اما برای اینکه او حس نکند که بی اهمیتی کرده ام در حالیکه سعی داشتم رشته کلام از دستم در نرود در جواب می گفتم : آها... 
 
11 - دوسه دقیقه ای می گذشت . باز با صدای بلند می گفت" بیتریس، دختر همسایه مان سراغ منو از مادرم گرفته. .نامه مادرم امروز رسیده."
 
12  - با خودم فکر می کردم درست است که من به خاطر صرفه جویی در مخارج و اجاره خانه با او هم
اطاقی شده ام اما مسایل خانوادگی اش به من چه ربطی دارد. من که هیچ وقت مسایل خصوصی ام را با او در میان نمی گذارم پس به جه دلیلی او بر عکس من عمل می کند . فرناندو ضمن اینکه خیلی مهربان و بی آلایش بود خیلی هم حساس و زود رنج بود. من برای اینکه بتوانم به نوشتن ام ادامه بدهم ورفتارم باعث بهم خوردن دوستی مسالمت آمیز مان در زیر یک سقف نشود .آره و نه را به جا می آوردم و می گفتم : آها. . .
 
13  - در ادامه نامه ام داشتم می نوشتم : ... که دنیای سرمایه داری دنیای بی عدالتی ها و نابرابری هاست... 
 
14- باز فرناندو بلند بلندمی پرسد: "راستی می دونی تخم مرغ چند دقیقه طول می کشه که نیم بند بشه؟"
 
15 - برای اینکه فکر نکند که نسبت به گفته هایش بی توجه بوده ام گفتم" سه دقیقه" . گفت " نه . سه دقیقه و نیم . اینو تو برنامه آشپزی کانال چار دیدم. آدم اگه میخواد زبان یاد بگیره باید بره بین مردم . باید مث من تلویزون تما شا کنه. می فهمی چی میگم؟" 
 
16 - تو دلم گفتم خنگ خدا زمان نیم بند شدن تخم مرغ به کوچکی و بزرگی آن بستگی دارد . منکه باورم نمی شود که همه تخم مرغ ها در یک زمان معین نیم بند شوند . اما چیزی نمی گفتم و به ناچار می گفتم" آها.." 
 
17 - و به نوشتن ادامه دادم و دلم تاپ تاپ می کرد که مبادا از حال و هوای نوشتن بیافتم بازهم نتوانم نامه را تمام کنم و باز نتوام بعد از مدت ها نامه ای برای دوستم بفرستم . 
 
18- در ادامه مطلبم نوشتم :... در اینجا مردم بی سر پناهی هستند که روز ها توی مترو ها . پارک ها و شب ها زیر سر در مغازه ها ی زنجیره ای بیتوته می کنند . در اینجا کودکانی هستند که پا برهنه با لباس های ژنده می گردند. در حالیکه تو ی مغازه ها ده ها هزار جفت کفش و لباس های رنگارنگ موجود است ... 
 
19 - چند لحظه ای بیش نمی گذشت که فرناندو بی آنکه متوجه باشد با حرکات اش مرا از نوشتن باز
می داشت. این بار غش غش زد زیر خنده و پرسد: " می دونی برای چی خنده ام گرفته؟ " 
 
 20     - گفتم نه . گفت : " یادم افتاد چند روز پیش که رفته بودم سری به اورسولا بزنم از من پرسید چرا کلمات فرانسوی رو درست تلفظ نمی کنی . منهم گفتم اینطوری که من صحبت می کنم چاشنی زبان فرانسوی است . یک نو آوریست که فقط ایتالیایی ها می تونند اینطور حرف بزنند . اورسولا غش کرد از خنده. گفت: " تو چقده با نمکی . منم گفتم آره برای اینکه خیار شور زیاد می خورم . " 
 
21  - در دلم گفتم:" حالا این حرفها چه ربطی به من داره. همش توی این دخترا می لوله . خیال می کنه هنره . منکه از این حرف ها از خنده غش نمی کنم". اما برای اینکه آمپرش بالا نرود چیزی نگفتم با زور لبخندی زدم و گفتم " آها... "
 
22  - و در ادامه نامه ام نوشتم : سالیانه 465 بیلیون دلار خرج هزینه نظامی آمریکا است و با این هزینه می شود تمامی آفریقا را نان و اب داد و . ..
 
23   - فرنادو با عصبانیت گفت :"پریروز رفته بودم منزل سامیه اون دختره که از مصر اومده و ته کلاس می شینه. باباش تاجر فرشه. براش یه خونه خریده مث قصر . باید می بودی و میدیدی ."پرسیدم " باهاش خوابیدی"
- " نه ولی خیلی ازش خوشم میآد . خیلی لونده. وقتی رفتم ماچ ش کنم خودشو کشید کنار. نمیدونم عشوه میومد یا اینکه جدی جدی دلش نمی خواست باهام دوست بشه"
-- " اگه دلش نمی خواست که تو رو خونش راه نمی داد .
- " من بهش زنگ زدم و گفتم میخوام کتاب لغت فرانسه به فرانسه شو ازش قرض بگیرم اول آدرس نمیداد ولی وقتی اصرار کردم مقاومت نکرد . منم رفتم
- "ولی چند روز پیش تو رو با اون دختر سویسی توی کافه روژ دیدم دست گردنش انداخته بودی و داشتی ازش لب می گرفتی و ...
- "اما اون مث تو همش از سیاست و این جور چیزها حرف می زد .توی عشق اش هم مث اینکه می خواست دنیا رو فتح کنه. حالمو می گرفت "
 
24  - از بس فرناندو وسط نوشتن حرف زد که حال و هوای نوشتن از سرم پرید . اصلن یادم رفت چی می خواستم بنویسم. قلم و کاغذ را کنار گذشتم رفتم روی مبل بغلی کنارش نشستم . گفتم نگاه کن فرنادو ، من روزی ده دوازده ساعت از وقتم صرف کار و درس هام می شه . وقتی به منزل میآم آیا حق ندارم یکی دوساعت از وقتم رو به خودم و دوستانم اختصاص بدهم.
 
25- شروع کرد به عوض کردن کانال ها . روی کانال سه متوقف شد .دیدم یکی از فیلم های دلخواهم را گذاشته است . دوسه دقیقه ای صبر کرد و باز به کانال دیگری رفت جیغ زد آها این همون برنامه ای بود که می خواستم ببینم آمدم به حرف های تو گوش کنم از برنامه ام عقب افتادم...
 
26 - بلند شدم آرام کفشم را پوشیدم . پرسید کجا میخوای بری . گفتم می روم شیر بگیرم و کمی قدم بزنم . گفت شیر داریم صبح خریدم . گفتم می روم یه کمی قدم بزنم . گفت اگه سر راهت صاحبخونه روا دیدی بهش بگو هفته آینده که حقوق می گیریم اجاره عقب افتاده رو بهش پرداخت می کنیم ... آخه امشب قرار بود بیاد اینجا. می گویم من سهم خودم را پرداخت کرده ام . برای همین است تا حالا صدایش در نیامده ، ولی خب اگه دیدمش بهش می گم . در را باز کردم و از در زدم بیرون
 
27- چند خیابان آنطرف تر پیچدم بطرف خیابان سنت آگوستین. نگاهی به اطراف انداختم . خیابان خلوت بود . از کسی خبری نبود. پنجه هایم را مشت کردم و محکم کوبیدم رو ی دیوار و نعره کشیدم ، نعره کشیدم.. . نعره کشیدم تا خشم خود را خالی کنم. زن و شوهری که تازه وارد خیابان سنت آگوستین شده بودند از نعره من بوحشت افتادند و راه شان را کج کردند و بطرف خیابان بعدی براه افتادند.
 
28- خالی شده بودم و از کار خود شرمنده . به اطراف نگاهی انداختم . کسی در آن حدود نبود. پنجه ام عجیب درد گرفته بود . خیسی اشک را روی گونه هایم حس کردم . به طرف سانویچ فروشی پیکاردو رفتم دوعدد ساندویچ مرغ سفارش دادم . صاحب مغازه که خانم میانه سالی بود با لهجه آلمانی گفت چند روزی است که اینجا ها پیدایت نشده . گفتم سرم شلوغ بود ه . ساندویچ ها را گرفتم و به خانه بر گشتم و گفتم بلند شو قهوه درست کن تا با این ساندویچ ها بخوریم . فرناندو گفت قهوه تموم شده ومنم یادم رفت بخرم .
فریدون

دانه

ای برادرقصه چون پیمانه است
معنی اندر وی بسان دانه است
دانه ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
مولوی
 

ویس و رامین (2)

.وقتی موبد این سخن از شهرو شنید مادر شهرو را برای زادن چنین دختری آفرین گفت و برای مردم سرزمینی که او را پرورید شادی و خوشی آرزو کرد وبه او می گوید تو که در پیری این چنین دلستان و دِلبَری در جوانی چگونه بودی؟
و سپس به شهرو می گوید اگر دخترت را به من بدهی به خانه ببرم دیگر  نیاز ی به آفتاب آسمان نخواهم داشت.
به نیکی و به شادی در فزایم/ که باشد آفتاب اندر سرایم
چـو یـابـم آفـتـاب مـهربـانـی/ نـــخواهم آفتاب آســــــمانی
شهرو به او پاسخ می دهد تا کنون دختری نزاده ام و اگر دختری داشتم چه دامادی بهتر از تو ! پس از این اگر دختری زادم تو دامادم خواهی بود و در این مورد با شاه موبد سخن های بسیار گفتند و پیمانی نوشتندتا در صورتی که شهرو دختری بزاید شاه موبد دامادش خواهد بود.
شاعر در اینجا بسیار استادانه پس از این همه صحنه آرایی و تصویر سازی با بیتی کوتاه از آینده ای ناخوشایند برای این تصمیم گیری اشتباه خبر می دهد:
نگر تا در چه سختی اوفتادند / که نازاده عروسی را بدادند
در ادامه ی داستان شاعر از رنگ و شکل بی شمار جهان می گوید و  در اینجا یاد آور می شود زمانه بندهای نهان دارد که خرد نمی تواند آنها را بگشاید. هوی و هوس را چنان در دل چنین شاهی بر می انگیزد که خواهان دختری  شد که هنوز پا به دنیا نگذاشته است. قضای روزگار چنین دام نادری برای او پهن کرده است.

جهان را رنگ وشکل بیشمارست/خـــرد را به آفرینــش کارزارست
زمــانـه بنــدها دانـــــــــد نــهادن / که نــتواند خـــرد آن را گشــــادن
نگر کین دام طرف چون نهادست/ که چونان خسروی در وی فتادست
هوا را چـنان در دلــش بـیاراست/ که نازاده عروسی را همی نخواست
خرد این راز را بر وی بنگـشاد / کــه از مــادر بــلای وی هــمی زاد

زمانه هم با دست خود شگفتی بر شگفتی بیافزود و شهروی پیر باردار شد.

درخت خشک بوده تر شد از سر/ گل صدبرگ و نسرین آمدش بر
به پیری باور شد شهربانو / تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد / ازو تابنده ماهی دیگر آمد

شهرو پس از نُه ماه دختری زیبا به دنیا آورد که همه در شگفت بودند چگونه این چنین صورت زیبایی آفریده شده است.

یکی دختر که چون آمد ز ِ مادر / شب تاریک را بزدود چون خور

همه در زیبایی چهره ی او خیره ماندند. نام این نوزاد را به شادی ویس نهادند. همان دم که ویس به دنیا می آید مادرش او را به دایه هایش می سپارد تا به خوزستان بروند و خانه ی ویس آن جا باشد.


ویس: مطلوب – خواسته
دیبا : پارچه ابریشمی
انباز: شریک –همباز
یازنده:دراز


.