رستم و اسفندیار- دکتر کزازی -3

داستان بدانجا رسیده بود که اسفندیار به انگیزش پدر، بلخ را وانهاد و اندرزهای مهربانانه‌ی مام را به هیچ گرفت، به زابلستان روی آورد. در یک سوی رود هیرمند اردوگاهی برافراخت، سپس بهمن پور مهین خود را به آن سوی رود زابلستان فرستاد تا به زابلیان که در این داستان بیشتر آنان را سگزیان نامیده‌اند، بگوید که رستم می‌باید تن به بند در بدهد و با اسفندیار به دربار گشتاسب برود. اسفندیار شاهزاده‌ای است خویشتن رای، خودکامه با اندیشه ای تنگ؛ یکی از نمودهای این تنگ اندیشی و خودکامه‌گی آن است که بهمن را چونان پیک و پیغامبر به زابلستان گسیل می‌دارد، بهمنی که هنوز کار ناآزموده است، سرد و گرم ناچشیده است، جوانی است نوخاسته. این پیام گزاری به ویژه اگر بدان بیندیشیم که اسفندیار آمده است تا جهان پهلوان ایران را به خواری در بند بیفکند و به بلخ ببرد، کاری است بسیار باریک و دشوار. بهمن به هیچ روی مرد کاری چنین نیست، خام‌کاری و ناآزمودگی بهمن آن گسل و دشواری و ناسازی را در میانه‌ی بلخیان و سگزیان بسیار ژرفا می‌بخشد اما اسفندیار می‌انگاشته است که اگر پور خود را به نزد زابلیان بفرستد، شکوه پادشاهی خود را بیش از پیش به چشم آنان خواهد آورد. از این روی می‌فرماید که بهمن بر باره‌ای تیره‌فام بنشیند که اسب نامدار اسفندیار بوده است. در جهان پهلوانان، اسب دارای ارزش بنیادین است حتی می‌توان گفت که ارج و ارز اسب کم از پهلوان سوار نیست، هم از این روی به همان سان که ما پهلوانان بزرگ و یگانه و نامدار در حماسه‌ی ایران می‌شناسیم، به اسبانی نام‌آور و بی همتا نیز بازمی‌خوریم، برترین و پرآوازه‌ترین این اسبان، رخش است. باره‌ای شگفت که تو گویی برای آن که برنشستِ رستم دستان باشد، پدید آمده است. هیچ اسبی تاب بردن رستم را نمی‌داشته است، رستم دست بر پشت هر ستوری می‌فشرده است، آن ستور از پای در می‌آمده، تنها رخش بوده که زور و گرانی بسیار رستم را تاب می‌آورده است. اسفندیار هم باره ای دارد نامدار، شبرنگی که باره ی سیاوش را در یاد ما برمی انگیزد که آن نیز شبرنگی بوده است بهزاد نام، این باره به شیوه‌ای شگفت از سیاوش به کیخسرو می رسد. کیخسرو برنشسته بر این باره‌ی شگفت انگیز بوده است که همراه با گیو و فری‌گیس از توران به ایران می‌آید، از رود خروشان و باره‌افکن آمودریا (جیحون) می‌گذرد و به ایران زمین گام درمی‌نهد تا بر اورنگ فرمانروایی ایران برنشیند. به هر روی در روزگاران تاریخی، ما به اسبانی از این گونه نامدار بازمی‌خوریم که یکی از نامورترین‌شان اسبی است همچنان تیره فام به نام شبدیز، باره‌ی شگفتی انگیز خسرو پرویز.

اسفندیار اسب ویژه‌ی خود را به بهمن می‌دهد تا او به شیوه‌ای شاه‌وار و شکوه‌مند به نزد زابلیان برود. ده موبد هم با او همراه می‌گردند. بهمن از رود می‌گذرد، دیده بان او را می بیند، زال را می‌آگاهاند، زال به برج دیده بانی فرا می‌رود تا این بیگانه‌ی گام نهاده بر خاک زابلستان را ببیند، او را نمی‌شناسد چون بهمن را تا آن زمان ندیده بوده اما از جامه و آرایش و ویژگی‌های دیگرِ دودمانی، گمان می‌زند که بهمن از گشتاسبیان است. در جهان باستان دودمان‌ها نشانه‌هایی ویژه داشته‌اند که به یاری آن‌ها از دیگر دودمان‌ها بازشناخته می شده‌اند، این نشانه ها بر جامه‌ها و جنگ‌افزارها و درفش‌هایشان نگاشته می‌شده است. هنوز هم به گونه‌ای دودمان‌های ریشه‌دار کهن، نشانه‌هایی دارند که آن‌ها را پاس می‌دارند و بدانها می‌نازند. بهمن به نزد زال می‌رسد، او هم از جامه و آرایش و شکوه پیرانه‌ی زال در می یابد که با یکی از بزرگان زابلستان روبرو است اما رفتار بهمن بسیار خام و سبکسارانه و گستاخانه است؛ به هنگام دیدار زال، زال از او می‌پرسد که کیست، به چه کار آمده است؟ بهمن می‌گوید "که من بهمنم، نبیره ی جهاندار رویین تنم" نبیره در این بیت به معنای فرزند بکار رفته است. هنگامی که زال او را می‌شناسد، از اسب به زیر می‌آید به نشانه‌ی ادب و بزرگ داشت اما بهمن همچنان برنشسته با زال سخن می‌گوید، این رفتار، رفتاری است بسیار ناروا چون آیین آن است که هنگامی که یکی از دو بزرگ از اسب فرود می‌آید، آن بزرگ دیگر هم باید از اسب فرود بیاید، یکدیگر را در آغوش بگیرند اما بهمن یا از سر خودپسندی یا از سر خام‌اندیشی و نادانی، همچنان سواره با زال سخن می گوید:

هم اندر زمان بهمن آمد پدید/وز او رایت خسروی گسترید

ندانست مرد جوان زال را/بیفراخت آن خسروی یال را

چو نزدیک تر گشت آواز داد/چنین گفت کای مرد دهقان نژاد *

سر انجمن پور دستان کجاست/که دارد زمانه بدو پشت راست

که آمد به زاول یل اسفندیار/سراپرده زد بر لب جویبار

بدو گفت زال ای پسر کام جوی/فرود آی و می خواه و آرام جوی

کنون رستم آید ز نخچیرگاه/زواره و فرامرز و چندی سپاه

تو با این سواران بباش ارجمند/بیارای لب را به بگماز چند**

گزین کن یکی مرد جوینده راه/که با من بیاید به نخچیرگاه

چنین داد پاسخ که نام تو چیست/همی بگذری تیز، کام تو چیست

بر آنم که تو خویش گشتاسبی/گر از تخمه‌ی شاه لهراسبی

بدو گفت بهمن که من بهمنم/نبیره‌ی جهاندار رویین تنم

چنین داد پاسخ که اسفندیار/نفرمودمان رامش و می گسار

* دهقان نژاد: والا تبار، نژاده

** بگماز واژه‌ای است کهن به معنی پیاله یا باده، شاید می‌سزد اندکی درباره‌ی این واژه سخن بگوییم. بگماز به گمان بسیار، از دو پاره ی "بگ" با "ماز" ساخته شده است. "بگ" ریختی است از بَغ ِ باستانی و اوستایی به معنی خدا، "ماز" به گمان بسیار ریختی است از مَیَزْد (Mayazd)، "مَیَزد" و "زور (Zowr)"  دو گونه خورش بوده است که به آتشکده پیش‌کش می‌داشته اند، هنگامی که آن چه از خداوند می‌خواسته‌اند، به آنان داده می‌شده است. پیمانی می‌بسته اند، آن پیمان هنگامی که به انجام می‌رسیده است، این خورش‌ها را به آتشکده پیش‌کش می‌داشته اند. گونه‌ای خورش سخت بوده است، گونه ای خورش سست و آش گونه، هنگامی که آیین ایرانیان دیگرگون می شود، واژه‌های ویژه ی دینی هم در کاربرد و معنایی دیگر به کار برده می‌شوند، از این روی واژه‌ی "مَیَزد" در پارسی دری به معنی بزم و خوان باده به کار رفته است، پس بگماز می تواند به معنی نوشیدنی بغانه و خدایانه باشد یا خوانی که خدایانه است. شاید واژه ی میز که ما هنوز به کار می بریم، بازمانده از همین واژه باشد.

بیت‌هایی که از این پس ‌خواهم خواند، از دیدی بیت‌هایی است بسیار روشن‌گر و ارزشمند. من چندین بار در این زمینه سخن گفته‌ام و در پاره‌ای از کتاب‌ها هم نوشته‌ام که شاهنامه یکی از نمایشی‌ترین شاهکارهای ادب ایران است. باور من این است که این داستان ها از دید نمایش و داستان شناختی آن چنان سنجیده، ستوار و به آیین است که مردان نمایش به آسانی می‌توانند این داستان‌ها را به صحنه ببرند یا به زبان سینما برگردانند. چندی پیش من در دانشکده‌ی هنر سپاهان، سخنی درباره‌ی شاهنامه می‌راندم، چون بیشینه‌ی شنوندگان دست اندر کار نمایش بودند، در این زمینه سخن گفتم. آنجا اندکی از سر مزه و مزاح گفتم آن چه در داستان‌های شاهنامه از فیلم نامه کم است، تنها این است که استاد جای نهادن دوربین را روشن نکرده است. آن چه ما آن را در هنر نمایش، صحنه آرایی و صحنه پردازی می‌نامیم، برای نمونه در شاهنامه بسیار برجسته است. استاد با کمترین واژگان صحنه را آن چنان می آراید که خواننده و شنونده خود را در دل و متن رویداد می‌یابد. یکی از نمونه های این هنر در این بیت هاست:

چو بشنید گفتار او سرفراز/فرود آمد از اسب و بردش نماز

بخندید بهمن پیاده ببود/بپرسید و او گفتِ بهمن شنود

این پیاده ببود خوش تر آن است که به زال بازگردد، هم چنان زال پیاده مانده بود، بهمن سواره با او سخن می گفت.

بسی خواهشش کرد کایدر بایست/چنین تیز رفتن تو را روی نیست

بدو گفت پیغام اسفندیار/ نشاید گرفتن چنین سست و خوار

گزین کرد گردی که دانست راه/فرستاد با او به نخچیرگاه

زال از سر ناچاری گردی را که راه را می دانست، برگزید تا بهمن را به شکارگاه و به نزد رستم ببرد.

همی رفت پیش اندرون رهنمون/جهان دیده‌ای نام او شیرخون

چرا استاد این رهنمون، این راه دان را جهان دیده نامیده است؟ بیهوده سخن نمی‌گوید، ما نمود و نشان جهان دیدگی او را در بیت سپسین می بینیم:

به انگشت بنمود نخچیرگاه/ هم اندر زمان بازگشت او ز راه

چون زابلیان از رفتار بهمن رنجیده و دل آزرده‌اند، شیرخون هنگامی که به نخچیرگاه می‌رسد، با انگشت آنجا را نشان می‌دهد، می‌گوید: آن است برو. این پاسخ رفتار گستاخانه‌ی بهمن است. رسم و راه این بود که زال کسی را از پیش می‌فرستاد به نزد رستم، او را می‌آگاهانید که بهمن آمده است، رستم و همراهان به پیشواز بهمن می‌آمدند، او را بزرگ می‌داشتند و می‌بردند و می‌نشاندند و به شایستگی پذیره می‌شدند اما این رهنمون از دور شکارگاه را نشان می‌دهد و می‌گوید" آنجاست برو.

می‌بینید که استاد چگونه با کمترین واژه‌ها، آن نهاد و فضای عاطفی و داستان شناختی و دراماتیک شایسته را در داستانی که می‌سراید، پدید آورده است. به هر روی از رخدادهای کنارین در می‌گذریم، این که بهمن همچنان سبک سارانه پیش از آن که به نزد رستم برود، هنگامی که آن یل یگانه و آن بالای بلند و برافراخته و تهم (Tahm) را دید، بر جان اسفندیار بیمناک شد، گفت بهتر آن است که من سنگی از کوه فرو بغلطانم، رستم را از میان بردارم زیرا اگر او با اسفندیار نبرد بیازماید، اسفندیار جان از آن نبرد به در نخواهد برد. سنگی گران را از کوه فروغلطاند، سنگ آن چنان سترگ و درشت بود که گردی بسیار برانگیخت به گونه‌ای که زواره و دیگران به شور آمدند، از جای برخاستند، بر رستم بانگ می‌زدند که هان سنگی در راه است اما رستم به همان سان که بر بزم نشسته بود، بی آن که از جای بجنبد و کمترین آشفتگی و نگرانی داشته باشد، با پاشنه‌ی پا کوبه ای به آن سنگ گران زد و آن را به گوشه‌ای درافکند.

بهمن به شکارگاه می‌رسد، خود را می‌شناساند، رستم و همراهان وی او را گرامی می‌دارند، بر خوان می‌نشانند، با آن که رستم چندی گرم خوردن بوده است و از آن پیش بر خوان نشسته، گوری بریان را فراپیش می‌نهد به پاس هم کاسه‌گی با مهمان نو آمده؛ در این اوان همچنان در میانه‌ی رستم و بهمن برخوردی دیگر پیش می‌آید. بهمن اندکی از خوراکی را که پیش او نهاده شده است، می‌خورد؛ رستم بر او خرده می‌گیرد و می‌گوید مگر نه آن است که تو پهلوانی؟ این خوان و خوراک زیبنده‌ی پهلوان نیست، تو لاف می‌زنی که از هفت خوان گذشته‌ای، چنین کرده‌ای و چنان، با این خوراک اندک آن کارهای شگفت را به انجام رسانیده‌ای که آوازه‌ی آن در جهان پیچیده است؟ کار پدر را رستم به پسر باز می‌خواند به یاری گونه‌ای مجاز که ترفندی ادبی است. بهمن از این سخن سرد رستم به خشم می‌آید، پاسخی درشت می‌دهد و می‌گوید که پهلوان نیازی نیست که پرخواره باشد. به گونه‌ای رستم را لاف زن و بیهوده‌گوی می‌خواند:

بخندید رستم بدو گفت شاه/ز بهر خورش دارد این دستگاه

خورش چون بدین گونه داری به خوان/چه سان رفتی اندر دم هفت خوان

چگونه زدی نیزه در کارزار/ چو خوردن چنین داری ای شهریار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد/ سخن‌گوی و بسیار خواره مباد

خورش کم بود، کوشش و جنگ بیش/ به کف برنهیم آن زمان جان خویش

نیشی نغز به رستم می‌زند و می‌گوید تو پرخواره و بسیارگوی و لاف زنی. پاسخ رستم نغزتر و درشت تر و دندان‌شکن‌تر است:

بخندید رستم به آواز گفت/که مردی ز مردان نشاید نهفت

اگر بدان‌ سان مردی که می‌گویی، باید در کردار و در آوردگاه آن مردی و گردی را آشکار بداری. این برخورد هم برخوردی است مایه‌ی دلگیری و دژمی.

بهمن پیغام اسفندیار را به رستم می‌رساند. این که او می‌باید تن به بند بدهد و همراه با اسفندیار به نزد گشتاسب برود. بهمن به نزد پدر باز می‌گردد، پدر از او می‌پرسد که رستم را چگونه یافتی؟ چه سخنی در میانه‌ی شما گفته شد؟ بهمن زبان به ستایش رستم می‌گشاید، این ستایش اسفندیار را خوش نمی‌افتد، بهمن را بر سر انجمن خوار می‌گرداند، می‌گوید چون تو تا کنون در مٌشکوی با زنان به سر برده‌ای، هرگز بیرون از شبستان شاهی، شبی را به روز نیاورده‌ای، حتی آواز روباهی را نشنیده‌ای، از رستم پهلوانی بزرگ می‌سازی، اینجا نکته‌ای هست، نکته‌ای پرسمان خیز و هنگامه‌ساز، من ناچارم این نکته را اندکی بشکافم، چون بانوانی بسیار در این بزم هنبازند، شاید شما هم شنیده‌اید یا خوانده که کسانی برآنند که فردوسی با زنان بر سر ستیز بوده است، هر زمان می توانسته است، آنان را می نکوهیده است، به راستی چنین نیست. من به آواز بلند می گویم که به داده‌ترین، سنجیده‌ترین، به آیین ترین چهره ی زن را در پهنه‌ی ادب پارسی ما در شاهنامه می‌یابیم. در شاهنامه زنان به هیچ روی فروتر از مردان نیستند، حتی گاه برتر از آنانند. اگر زنانی پلشت، نیرنگ‌باز، فریبکار ما در شاهنامه می‌یابیم، به مردانی چنین هم بازمی‌خوریم. اگر شما این گونه زنان را بر پایه‌ی شمار چهره‌های زن و مرد در شاهنامه بسنجید، شمار مردان بد بسیار بیشتر از زنان بد است. شمار زنان نیک هم از آن سوی بیش از مردان نیک به نسبت، اگر فردوسی زنان را خوار می‌داشت، ما زنانی با چهره‌هایی درخشان و بی‌مانند در شاهنامه نمی‌دیدیم و نمی‌شناختیم. زنی مانند سین‌دخت بانوی مهراب کابلی و مام رودابه این زن نماد چاره‌اندیشی و کاردانی و گره‌گشایی است، او گره‌ای کور را می‌گشاید که مردانی مانند سام، منوچهر، مهراب از گشودن آن در مانده‌اند. زال به رودابه دل باخته است، می‌خواهد او را به زنی بستاند، سام و منوچهر و مهراب با این پیوند، دمساز نیستند زیرا که رودابه تبار به ضحاک ماردوش می‌رساند - پلیدترین چهره در شاهنامه - منوچهر می‌گوید فرزندی که از این پیوند برخواهد آمد، بی‌گمان دشمن ما خواهد بود. گره‌ بسیار تنگ و کور و ناگشادنی است، سرانجام سین دخت است که با سرانگشت چاره‌گرانه‌ی خویش آن را می‌گشاید. به گمان بسیار چهره‌ای چنین زنانه در ادب جهان بی‌همتا است. ما مردان به این می‌نازیم که زورمند و جنگ آوریم. تازشگاه همواره نازشگاه ماست، سعدی در گلستان نمونه را گفته است که ای مردان بکوشید یا جامه‌ی زنان بپوشید. اگر نکوشید، نجنگید، مرد نیستید، زنید، بروید جامه‌ی زنان بر تن کنید. ما در شاهنامه با زنی روبه‌رو هستیم که این نازش را هم از مردان می‌ستاند. گردآفرید، دختری ایرانی که در آنجا که سالاری سترگ، پهلوانی بزرگ، کارآزموده یکی از گودرزیان، تبار پهلوانان ایران مانند هژیر در می‌ماند، بالا بر می‌افرازد. هژیر فرمانده‌ی دژ سپید، به رو با رویی سهراب می‌شتابد. سهراب آذرخش‌آسا در زمانی کمتر از آن که چشم بر هم بزنند یا بویی از بینی به مغز برسد، هژیر را زین درمی‌رباید و بر خاک فرو می‌افکند. گردآفرید دیری در برابر پهلوانی چنین فرزند رستم دستان پایداری می‌ورزد، سهراب را به ستوه می‌آورد و به خشم. اگر فردسی زنان را خوار می‌داشت، به آسانی می‌توانست این چهره‌ها را از داستان‌های شاهنامه بسترد و به کناری بنهد. این دید و داوری نادرست از کجاست؟ پاسخ این است، شاهنامه نامه‌ی هزاره‌هاست، نامه‌ی فرهنگ و منش ایران است، شناخت شاهنامه از این روی کاری خرد و آسان نیست. کسی که می خواهد نکته‌ای را در شاهنامه بکاود و بر رسد و بر پایه‌ی آن داوری کند، باید به شناختی بنیادین از شاهنامه رسیده باشد، شتاب‌زدگی، خام‌کاری در شاهنامه‌پژوهی، همواره مایه‌ی لغزش و بیراهه‌گی است. دست کم ما در شاهنامه با سه قلمرو جداگانه روبرو هستیم. هنگامی که نکته‌ای را در شاهنامه برمی‌رسیم، باید مرزهای این سه قلمرو را پاس بداریم وگرنه از همان آغاز درخواهیم لغزید و به بیراهه خواهیم افتاد. یکی قلمرو فرهنگ ایران است. چون شاهنامه نامه‌ی هزاره‌هاست. یکی قلمرو پندارینه و زیباشناختی شاهنامه است. این قلمرو به نابی از آن ِ فردوسی است. سومین قلمروی است که پیکره‌ی داستان‌ها را می‌سازد. دیدگاه فردوسی تنها در آن قلمرو دوم است که می‌تواند بر ما آشکار شود. ما بر پایه‌ی نشانه‌هایی می‌دانیم که پیوند و برخورد فردوسی با داستان ایران، برخورد و پیوندی کمابیش آیینی است. چگونه باورمند با نامه‌ای مینوی و آیینی که بر آن باور دارد، برخورد می‌کند، روا نمی‌دارد که کمترین دگرگونی و فزود و کاست در آن نامه انجام بگیرد، استاد با سرگذشت ایران به همان سان برخورد کرده است.

من این نمونه را چندبار آورده‌ام، برای شما هم می‌آورم. بخشی دراز دامان از شاهنامه، گفتگوهای انوشروان و موبدان است با بزرگمهر، ساختار این گفتگوها خواه ناخواه دژم است، فسرده است. تهی از جان و جنب، تب و تاب، شور و شرار، پرسش‌هایی است که بزرگمهر پاسخ می‌دهد، اندرزهایی است که می‌گوید. اگر هر کس جز فردوسی این بخش را می‌سرود، سخن آن چنان می‌افسرد که خواننده آن را فرو می‌نهاد، توان شگفت فردوسی در سخن سرایی است که خواننده را بر می‌انگیزد که این بخش‌های دژم و دلگیر را نیز تا فرجام بخواند. بیتی هست در این بخش که بسیار از دید آن پیوند که فردوسی با آبشخورهای خویش دارد، گویاست:

سپاس خداوند خورشید و ماه/ که رَستَم ز بوزرجمهر و ز شاه

این واژه‌ی رَستن بسیار پر معنی است. فردوسی در بندی بوده است. در دامی، هنگامی که این بخش را می‌سروده است، هنگامی که این بخش را به پایان می‌برد، از این بند و دام می‌رهد. می‌توانستیم اندیشید که چرا این بخش را سروده است، به آسانی می‌توانست آن را به کناری بنهد یا فروبکاهد اما استاد بر خود بایسته می‌دانسته است که هیچ نکته‌ای را هر چند خرد فرو نگذارد. یک نمونه دیگر بیاورم همچنان بازنمای، رازگشای. اسکندر که می‌تواند الکساندروس گجسته باشد، جهان‌گشایی است مقدونی، چندین سده پیش از سر برآوری عیسی مسیح که درودهای خدا بر او باد، در جهان می‌زیسته است، در شاهنامه این اسکندر ترسا کیش است، چلیپاپرست است، نغزتر از آن، این اسکندر چلیپاپرست، الله‌اکبر گویان به خانه‌ی کعبه می‌رود، فردوسی این ناسازی‌ها را نمی‌دانسته است؟ بی‌گمان می‌دانسته. درست است که در داستان رستم و اسفندیار سه بار زنان نکوهیده شده‌اند (یکی در گفتگوی اسفندیار با کتایون، یکی در خشمی که اسفندیار بر بهمن می‌گیرد و در جایی دیگر) اما این نه هنجاری است پایدار در فرهنگ و منش ایرانی نه دیدگاه فردوسی است درباره‌ی زن، دیدگاه اسفندیار است حتی نمی‌توان گفت دیدگاه همیشگی اوست، اسفندیار خشمگین است بر مام خویش، بر پور خود، به پاس آن خشم، زنان را می‌نکوهد، هنگامی که شما خشمگین‌اید سخنی بر زبان نمی‌رانید که از آن پس از گفتن آن پشیمان بشوید، روا نیست که ما این نکته‌های خرد را در بگستریم به بینش فردوسی یا به پهنای فرهنگ و اندیشه‌ی ایرانی.

«ستیز ناسازها»در داستان رستم و اسفندیار - دکتر کزازی -۲

از دید من«حماسه» ،«ستیز ناسازها» ست. یکی از بنیاد های اسطوره ها که ستیز ناسازها را در می گسترد و می پرورد حماسه را می آفریند. ستیز نا سازها ستیزی است از گونه ای دیگر هر ستیزی ستیز نا سازها نیست. ساختار حماسی ندارد. هنگامی آن دو ناساز ناگزیر ِ یکدیگر باشند در همان زمان که با هم می ستیزند، به ناچار با یکدیگر در می آمیزند. یکی بر دیگری پذیرفتنی و انگاشتنی نیست. در حماسه باید به ناچار به این گون از ستیز برسید. زمین ما در پهنه ی خاک درست از همین روی ، کاری حماسی است. ما در گیتی هستیم همواره با نا سازهایی که گریزی از آنها نداریم. ستیز نا سازها ساختار حماسی گیتی را پدید می آورد.
در مینوی ، جهان نهان آرامشی جاوید فرمان می راند در آنجا ناسازی نیست. حماسه اسطوره ای است که این سری شده است مینوی است که یه گیتی گرویده.
در داستان رستم و اسفندیار در دم به دم داستان این ستیز را می بینیم. داستان در سراسر ستیز این کشاکش است. تنها در رخداد روبارویی رستم و اسفندیار از نگاهی بسیار فراخ این ستیز بر دو گونه است:
1- ستیز بیرونی:دو ناساز در بیرون در کشاکش و آویزشند.
2-ستیز درونی: هر پهلوان ، هر چهره در استان با خود در ستیز و کشاکش است
 
حاشیه:در پاسخ به پرسش یکی از حاضرین استاد داستان زیر را گفتند:
پهلوانی و قهرمانی:
در یکی از روبارویی های تختی و مِدوید کشتی گیر روس یکی از پاهای مدوید رنجور و دردناک بود .تختی در همان نبرد نخستین به آن پی می برد. در سراسر کشاکش یک بار دست به پای رنجور مدوید نمی زند. گویا تختی می بازد.
چرا چنین کرد؟ او به پاس "نام" چنین کرد. اگر او سودای مدال زرّین داشت و مدال را آویزان می کرد تختی نبود. پهلوانی و قهرمانی هم سوی و هم تراز و دوشادوش نیستند.
قهرمانی یعنی نشان زرّین ،سیمین. آماج و آرمان برای قهرمان، این نشان است .اگر این آرمان قهرمانی نبود پُرسمان داروهای نیرو زا پدید نمی آمد. اگر ورزشکاری نیرنگ باز باشد از این داروها استفاده می کند.
پروردن «تَن» آن چنان دشوار نیست با پروردن «جان» می توان به «نام» رسید.

گل های نرگس فرناز

 
عکس از فرناز
پنجه مریم رسته در شکاف صخره ای،
این همه رنگ از کجا آورده ای تا بشکوفی،
ساقه ای چنین از کجا آورده ای تا بر آن تاب خوری .
قطره قطره خون از سر صخره ها گرد آوردم ،
از گلبرگ های سرخ دستمالی بافته ام
و اکنون آفتاب خرمن می کند .
شعر از ستون پیام های عکس فرناز

«شگرف آغازی»در داستان رستم و اسفندیار - دکتر کزازی شهر کتاب 2/11

 
«رستم و اسفندیار» و« رستم و سهراب» دو «غم نامه»(تراژدی)  است. در یکی از این نشست ها یکی می گوید «غم نامه» مفهوم «تراژدی » را نمی رساند. و به او پاسخ می دهم که تراژدی در یونانی یعنی «بُز نامه» درآیین .. بزی را که نشانه ی خدا بود می آراستند و در بزم می رقصانیدند.
هر فرهنگی نمودها، گونه ها و ساختارهای ادبی دارد که آن را از دیگر سامانه های ادبی جدا می دارد. غم نامه از سخته ترین ، درخشان ترین گونه های ادبی است. داستانی است یک پاره، یا رخدادی بنیادین است که اندوهبار است ،مرگ اندود و فاجعه آمیز. همه ی داستان بر گِرد این رُخداد می تَنَد.
همه ی رخدادها ، بُن مایه ها و کارسازهایی که در این داستان آمده در پیوند است با رخدادِ بنیادی که در این دو داستان است.
در داستان رستم و سهراب روبارویی رستم و سهراب و در داستان رستم و اسفندیار کشته شدن اسفندیار.
از در تنیدگی و یک پارچگی این داستانها شگفت زده می شوید. بیتهای نخستین از رستم و اسفندیار را بر شما برخوانم. آغاز دو داستان بسیار نغز و هنری و زیباست. آرایه های بدیعی که سخنوران در سروده  ها و نویسنده هادر نوشته هایشان به کار می برند.
«شگرف آغازی»:آغاز داستان به گونه ای باشد به شیوه ای پندارینه با بهره جستن از شگرف های ادبی دنباله ی داستان را بر خواننده ی سخن سنج آشکار بِدَرد.
 
کنون خورد باید مَی خوشگوار / که مِی بوی مشک آید از جویبار.
هوا پُر خروش و زمین پُر زجوش/ خُنُک آن که دل شاد دارد،به نوش!
دِرَم دارد و نان و نُقل و نَبید / سر ِ گوسپندی تواند برید!
مرا نیست خرّم مر آن را که هست! / ببخشای بر مردم تنگدست.
 
آغازیست اندوهبار درد انگیز،دریغ آمیز. هم از آن روی که استاد، غم نامه می خواهد سرود، هم این که در پایه بیت های آغازین از بینوایی و تهیدستی خویش سخن در میان می آورد. فردوسی فراخ دست و توانگر و از دهگانان بود.
دهگانان یا دهقانان یکی از لایه های اجتماعی در زمان ساسانی بودند. دهگانان بزرگان را با کشاورزان پیوند می داده است. پس از فرو پاشی ساسانی این لایگان اجتماعی از بین می روند. همین دهگانان فرهنگ و پیشینه ی ایران را از گزند روزگار می پاییدند. شاید اگر دهگانان نبودند فرهنگ پیشینه به پسینه نمی رسید.
دهگان به معنی دهدار کسی که دارای زمین و آب بوده است او توانگر بوده است و فراخ دست.
فردوسی سخن به مُزد نبود، نمی خواست سخن خویش را به دیگران بفروشد. او همه ی زندگانی و خواسته ی خود را در سرودن شاهنامه سر کرد.هرگز سودای سیم و زر بدان قدرت نیست  که بتواند چنین کاخ بلندی از سخن ساخته و برافرازد. شاهنامه زاده ی شوریدگی است، فرزند باوری است پولادین.
این ناله بینوایی هنگامی از نای او برمی آید که دیگر سخنوران در ناز و نوش به سر می بردند.فرخی چنان فراخ دست و بِنوا بوده است که دویست بنده ی زرّین کمر در رکابش بوده اند و عنصری ، شادمست و باددست از سیم دیگدان می زده است.
غضائری رازی از دهش های محمود به ستوه می آید و چامه ی بَس بَس می سراید.
 
همه بوستان زیرِ برگ گل است/ همه کوه پر لاله و سنبل است.
به پالیز، بلبل بنالد همی /گل، از ناله ی او ببالد همی.
شب تیره،بلبل نخسبد همی / گل از باد وباران، بچسبد همی.
من از ابر همی بینم باد و نم،/ ندانم که نرگس چرا شد دُژم!
بخندد همی بلبل، از هردُوان / چو بر گل نشیند گشاید زبان.
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر،/ چو از ابر بین خروشِ هِزَبر!
بدرّد همی،پیش ،پیراهنش، /دِراَفشان شود آتش ، اندر تنش.
به عشقِ هوا بر زمین شد گُوا / به نزدیک خورشیدِ فرمانروا.
که داند که بلبل چه گوید همی؟ / به زیر گل اندر،چه موید همی؟
نگه کن سحرگاه تا بشنوی، /ز بلبل، سخن گفتن پهلوی.
همی نالد از مرگ اسفندیار، / ندارد جز از تاله زو یادگار.
چو آواز رستم ، شب تیره ابر / بدرّد دل و گوش غرّان هِزَبر.
 
داستان با شادی ها و سر مستی های بهار آغاز می شود اما می بینی این همه بالندگی به پژمردگی و افسردگی می انجامد. استاد به شیوه ای دل انگیز مویه ی بلبل را بر مرگ اسفندیار می انگارد.
 
نگه کن سحرگاه تا بشنوی، /ز بلبل، سخن گفتن پهلوی.
 
پهلوی در معنی شگرف و شاهوارو شگفت به کار رفته است. یکی از زرّین ترین روزگار در ایران روزگاری است که اشکانیان بر این سرزمین حکم می راندند. استاد خود بدان خستوست که کم از اشکانیان می داند:
از آنان جز از نام نشنیده ام / نه در نامه ی خسروان دیده ام
 
در خدای نامه حتی نامی از اشکانیان نبرده است !چرا؟ اگر بخواهم پاسخ بدهم سخن به درازا می کشد. ساسانیان به اشکانیان کین می دوخته اند و یادگارهای اشکانیان را به هر شکل  می توانستند از بین بردند. خواست من از این یادکرد این بود که یادمانی از این روزگار زرّین همواره در ذهن ایرانیان مانده است.
هر آنچه شگفت و هر آن کس را که نیک است  و دلیر است و هراس ناشناس را در دو واژه ی پهلوان و پهلوانی می نامیم. پَهلَو ریختی است از پَلهو که آن نیز از پَرثَو یا پَرثَوه به یادگار مانده است. پرثوه نام تیره ای است که اشکانیان  به آن وابسته بودند.ریخت یونانی آن پارت است . دلاوری پهلوانان چنان بوده است که دشمنان کین توزشان را ناچار گردانیده زبان به ستایششان بگشایند. پارتیزان در بُن به معنی جنگاوری که به شیوه ی پارتیان می جنگد.
 
 بر همین پایه است که بلبل «سخن گفتن پهلوی» دارد.
 
به هر حال آغازی ست بسیار شور انگیز.
 
   

کرگدن



کرگدن
(شعر یا سوره ای از: بودا)
بخش1
*
چوب را برای هر آن چه زندگی می کند کنار بگذار،
با آن هیچ کس را میازار؛
میلی برای فرزند، نه- پس چه گونه میلی برای دوست؟
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

از همراهی محبت زاید،
و از محبت، رنج.
چون این زهر را که از محبت برمی تراود ببینی،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

با دلسوزی یاران یکرنگ خود
مرد، با دلی دربند، از مقصد غافل می ماند:
چون در دوستی این بیم را بینی
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

او همچون شاخه های انبوه خیزران
مشتاق فرزند و همسرست:
هم بدان سان که فراز شاخ های بلند از پیچیدگی آزاد ست
به کردار کرگدن تنها سفر کن

گوزن آزاد، آزادانه می خروشد،
از برای غذای خود به هر جای که خواهد همی رود:
ای فرزند، در این آزادی نظر کن،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

در همه جا آزاد، تک و تنها،
و به این و آن نیک خرسند:
خطرها را بیباک به جان خریدار،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

اگر دوستی بیابی که با او سفر کنی
مجذوب و ثابتقدم، لایق،
بر خطرها همه غالب
آگاه و خوشدل همسیر او باش.

چون کسی را که به همسفری ارزد نیافتی
کسی که ثابتقدم و مجذوب نیست،
هم بدان سان که راجه سرزمین فتح شده را وا می گذارد،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

کام های شادی آور، شیرین، مجذوب کننده،
دل را به شکل های گوناگون آشفته می کنند:
با دیدن این زهر زادهء کام،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

« از برای من طاعون، آماس، درد هست،
و نیش، هراس، و بیماری»!
با نظارهء این هراس در زادهء کام،
به کردار کرگدن تنها سفر کن..

*
گرما و سرما، گرسنگی و عطش،
باد، آفتاب، صفِ مگسان، ماران:
با غلبه بر یکی و همهء اینان،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

چونان که پیل سترگ و تناور، به گونهء نیلوفر،
که چون میلش به گوشه های جنگل باشد
گله را ترک می گوید
به کردار کرگدن تنها سفر کن

این برای آن که انبوه مردمان را دوست می دارد نیست
رسیدن به آسایش گذرنده:
سخن خویشاوند خورشید را به راستی بشنو،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

با ترک بیهودگی های نظر،
راه درست را برده، طریقت را یافته:
« می دانم! مرا دیگری دلیل نیست!»
به کردار کرگدن تنها سفر کن

آز رفته، تزویر رفته، تشنگی رفته، شک رفته،
و فریب ها را همه بر باد داده،
از جهان یکسره بی نیاز گشته
به کردار کرگدن تنها سفر کن

بازی، خوشی ها، شادی، و نشاط این جهانی،
به همهء این ها دست یازیده و بی توجه بدان ها؛
دور از فرّ و شکوه و به راستگوئی،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

پسر، همسر و. پدر، مادر و خواسته،
چیزهای ثروت افزای، گره های خویشی،-
این لذات را به یکباره باز نه،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

با چشمانی فرو افتاده، بی درنگ،
با حواسی نگهبانی شده، با اندیشه هائی نگاهبانی شده،
با دلی که نه چرکین شود نه بسوزد،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

آن ها جز بند چیزی نیستند، و شادی شان کوتاه،
شیرینی شان اندک، و رنج هاشان بسیار،
همچون قلاب هائی در گلویند! این را بدان و با یقین
به کردار کرگدن تنها سفر کن

ای پدر خانواده! زیورها را به دور افکن
چونان که درخت مرجان بهنگام برگریزان:
و در جامهء زرد بیرون آی.
به کردار کرگدن تنها سفر کن

مزه ها را تشنه مباش، مگر از آز آزاد،
با گام های سنجیده خانه به خانه می رو،
نه خواجه، نه بندهء کس،
به کردار کرگدن تنها سفر کن..

از پنج مانعِ دل آزاد،
دور از هر آلودگی، یقین تو
به هیچ کس، از مهر و کین برکنده،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

از شادی ها و دردها
نشاط ها و رنج های از پیش شناخته روگردان باش؛
یکسانی و آرامش را یافته، پاک،
به کردار کرگدن تنها سفر کن

در تلاش یافتن دورترین مقصد،
نه در اندیشه سست، و نه در راه ها تن آسان،
در آغاز نیرومند، استوار، پایدار.
به کردار کرگدن تنها سفر کن

از تنها تفکر کردن غافل منشین،
در میان چیزها همواره با« درمه» سفر کن،
زنده از زهر همهء وجودها،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

مشتاق به عزم پایان دادن تشنگی،
شنوا، بیدار، یکدل
بس کوشا، با یقین، با ذمّهء خلاصه
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

چون شیر بی باک از آوازها،
چون باد نه در بند دام،
چون نیلوفر بی آلایش آب،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

تو نیز چونان شیر، با فکِّ نیرومند،
شاه جانوران، که فاتحانه می رود،
رخت و تخت خویش به دور افکن،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

یکسانی، دوستی، شفقت، آسایش،
و دلسوزی بهنگام را دنبال کن،
طاق، نه با دیگری در همهء جهان جفت،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

و آزاد از شهوت، فریب و کینه
بندها را گسسته،
به هنگام از میان رفتن زندگانی بی هراس،
به کردار کرگدن تنها سفر کن.

مردمان خدمت می کنند و به قصدی همراه می آیند:
در این زمانه دوستانی که چیزی چشم[از تو] نداشته باشند اندکند:
مردمان در مرادهای خودپسندانه دانا، ناپاک اند.
به کردار کرگدن تنها سفر کن.
* *
[برگرفته از: بودا، کرگدن، سورهء Khaggavisana، برگردان:ع. پاشائی، انتشارات مروارید، چاپ چهارم 1368، صص 517-512]'