یادداشت های پراکنده

نظرات 14 + ارسال نظر
پروانه یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:56 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com


شب


از شب چکیده ام

از خواب ستارگان

تا علف های تاریکی

جاده های خیس را پیموده ام

بی فانوس رهنما

در رقص نسیم و باران



چکیده ام

بر پیکره سرد خاک

تا علف های تاریکی



شب پر تمنا

اما

پیکر افق پیدا بود

کاش از شب نمی چکیدم

وبر پلکان مهتاب می نشستم


http://www.mozhdehk.blogfa.com/post-10.aspx

[ بدون نام ] یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 http://irspca.com

سلام
خسته نباشید
به شما از بابت وبلاگ زیباتون تبریک می گم
من هم از همون دوران بچگی به محیط زیست و حقوق حیوانات زبان بسته وبی گناه علاقه ی فراوانی داشتم

آخه تمامی موجودات خداوند حق داشتن زندگی سالم وزیبا رو دارند و انسانها بایستی با در نظر گرفتن حق وحقوق دیگر مخلوقات خداوند به آنها آسیب و آزار نرسونند و تا اونجایی که می تونند به اونها کمک کنند
یعنی عقل سلیم و وجدان انسانی این جوری حکم می ده تا حق زندگی کردن رو از مخلوقات خداوند نگیریم و همواره کمک کننده ی اونها باشیم

وب سایت بنده نیز در این خصوصه

ممنون خواهم شد که سری به سایت ما بزننید ونظر ارزشمند خودتون رو در باره ی اون به ما بگید

منتظر نظرات ارزشمندتان می نشینیم[لبخند][لبخند]
در ضمن ممنون می شم که در خبرنامه ی سایت ما هم عضو بشید

منتظرم[گل][بدرود]

پروانه دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 15:01 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

شاعرانه...... .ه


گویند که وقت هوشیاری است

این سستی شاعرانه تا چند ؟
در عصر تلاش آسمان کوب
شعر و غزل و ترانه تا چند
چون شمع بمرد و کاروان رفت
این قصه و این بهانه تا چند ؟
**
اینک من و پاسخی دل انگیز !!ا
*
تا منظره غروب خورشید
یاد آور عمر رفته ماست
تا حالت یک اجاق خاموش
چون خاطره های خفته ماست
تا قصر خراب تخت جمشید
افسانه سراست لیک خاموش
تا صبح بهار هست و شیراز
تا از پس ما پی تماشا
برسبزه خاک ما نشینند
تا مردم مست در پیاله
عکس رُخ ماه یار بینند
تا دسته اردکان سحر گاه
از بام افق ستاره چینند
تا سیب شکوفه بر سر آرد
تا در شب دوری از عزیزی
جان و دل بی قرار داریم
تا در غم مرگ نازنینی
چشمان سرشک بار داریم
تا باختن و شکست خوردن
از گردش روزگار داریم
تا زندگی هست و رنج و احساس
تا این همه جلوه های پندار
در پرده نغز زندگانی است
تا این همه سرد و گرم پر شور
در عالم مستی و جوانی است
تا این همه آرزو و امید
با آن همه حس و دلستانی است
تا بودن و خواستن به یک جاست
تا بزم بلند کهکشان ها
از روشنی خدا تهی نیست
تا گنبد نیلگون دوار
از نغمه آشنا تهی نیست
تا روح بزرگ آدمیزاد
از عاطفه و صفا تهی نیست
*

شعر و غزل و ترانه باقی است
******

سروده ی :پیام آشنا
http://pyamashna.blogspot.com

پت یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:54 http://iampat.blogfa.com

سلام،
ممنون از لطفتون.
قبول دارم ، این داستان بار ها و بارها تکرار شده و هر بار با بازیگرانی جدید.
من خودم شخصا اگر جرات داشتم که حقیقت را بگویم احتمالا خودم را جای یکی از شخصیت های این داستان جا می زدم.
در ضمن مت به من می گوید، جرات داری خودت را جای دایناسور جا بزن ببین چکارت می کنم

در جوانی من هم خیلی مایل بودم در زمینه علمی پیشرفت کنم ولی اتقلاب فرهنگی هر چه ذوق و علاقه بود را ازمن گرفت و به جای آن ....

.
شما تلاش کنید .علم که حقیقت است همیشه برنده است

مت یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:37

ممنون برای تبریک . وقتی خوندم شوکه شدم که چرا، کی ، کجا، کی؟ آخه خیلی گذشته :) اما جالب بود خیلی .
شاداب باشید .
مهتاب

به هر حال این عنوان افتخار آمیز در دفتر زندگی شما ثبت شده است. امیدوارم صاحب افتخارات بیشتری شوید .

پروانه دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

مولانا ایرانی است
اورهان پاموک نویسنده ترک با ذکر این نکته که مولانا ایرانی است گفت: نویسندگان آسیایی به خصوص نویسندگانی از چین، هند و ایران رفته رفته خود را وارد ادبیات جهان می کنند.
برنده جایزه نوبل سال گذشته ادبیات در گفتگوی اینترنتی با مهر درباره موضوعاتی از قبیل: یاری رساندن ادبیات به انسان مدرن، وضعیت کنونی ادبیات جهان، غیرسیاسی بودن خود و آثارش، تاثیر ادبیات سنتی بر مدرن و... سخن گفته است.

وی که مولانا را شاعری ایرانی می خواند درباره تاثیرپذیری اش از ادبیات کهن پارسی تصریح کرده است : ادبیات فارسی از مولوی گرفته تا عطار و بقیه تاثیر به سزایی در شعر مدرن ترکیه داشته است، اما من چندان روی فرهنگ کلاسیک فارسی کار نکرده ام.

پاموک البته گفته است که شعر کهن ایرانی را از طریق ترجمه های انگلیسی و ترکی آنها خوب خوانده است. این نویسنده ترک و برنده نوبل ادبیات، داستان "بوف کور" صادق هدایت را بی نظیر توصیف کرده است.

مشروح گفتگوی مهر با اورهان پاموک به زودی در خبرگزاری مهر منتشر می شود.



http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=576073

پروانه یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

مجموعه شعر پرندگان مهاجر آخرین مجموعه شعر ژاله و گزیده ای از اشعار او بود که به زبان انگلیسی با ترجمه روحی شفیعی در لندن منتشر شده است. شعر پرندگان مهاجر که در این مجموعه آمده از مشهور ترین اشعار ژاله در غربت است و شعری لبریز از اندوه و بیانگر موقعیت دردبار مهاجران دور از وطن است:
پرندگان مهاجر، در این غروب خموش،
که ابر تیره تن انداخته به قله کوه
شما شتاب زده راهی کجا هستید؟
کشیده پر به افق، تک تک و گروه گروه
چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید،
که عزم دشت و دمن‌های دورتر کردید؟
در این سفر که خطر داشت بی شمار آیا،
زکاروان شما هیچ کس شهید شده است؟
در این سفر که شما را امید بدرقه کرد،
دلی ز رنج ره دور نا امید شده است؟
چرا به سردی دی ترک آَشیان کردید
برای لذت کوتاه گرمی تنتان؟
و یا درون شما را شراره‌ای می‌سوخت؟
که بود تشنه خورشید، جان روشنتان؟
ژاله اصفهانی شب گذشته در سن 86 سالگی در بیمارستان کینگ چارلز لندن دیده از جهان فروبست.
وی مدت‌ها بود که از بیماری سرطان رنج می‌برد.

پروانه یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 13:22

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/3/3c/Childwarsawghetto.jpg

پروانه پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:44 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

پیغام گیر تلفن شعرا!!!

لطفا پس از شنیدن پیام های زیر! و صدای بوق، پیغام خود را بگذارید:

پیغام گیر حافظ :

رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود، غم مخور! ////////// تا مگر بینم رخ جانانه ی خود، غم مخور!
بشنوی پاسخ زحافظ، گر که بگذاری پیام////////// زان زمان کو بازگردم خانه ی خود، غم مخور!

پیغام گیر سعدی:

از آوای دل انگیز تو مستم////////// نباشم خانه و شرمنده هستم!
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ ////////// فلک را گر فرصتی دادی به دستم

پیغام گیر فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای////////// که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب ////////// چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر خیام:

این چرخ فلک عمر مرا داد به باد////////// ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سرِ کوچه، منزل کوزه فروش ////////// آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

پیغام گیر منوچهری :

از شرم به رنگ باده باشد رویم////////// در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام، پاسخ دهمت ////////// زان پیش که همچو برف گردد رویم!

پیغام گیر مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون، رقصان شوم! //////// شوری برانگیزم به پا، خندان شوم شادان شوم!

برگو به من پیغام خود هم نمره و هم نام خود////////// فردا تو را پاسخ دهم، جانِ تو را قربان شوم!

پیغام گیر بابا طاهر:

تیلیفون کرده ای جانم فدایت! ////////// الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایُم نازنینُم ////////// فرستُم پاسخی از دل برایت!
http://alitavafi.blogfa.com/post-50.aspx

پروانه پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:54

http://www.farafilm.com/honar-adabiat.asp
به نام خدا
بر گرفته از کتاب علم عروض و قافیه - نوشته دکتر محمد شهری

صائب تبریزی :



میرزا عبدالرحیم معروف به صائب تبریزی از استادان شعر فارسی در عهد صفوی قرن یازدهم ، خانواده او اصلا تبریزی بودند ولی خودش اصفهانی است ، ولی هیچگاه خودش تبریز را ندید. صائب از اعقاب شمس الدین محمد مغربی است . پدرش از بازرگانان تبریز بود که در عهد شاه عباس به اصفهان مهاجرت کرد و در اصفهان سکنی گزید. سال تولد صائب دقیقا مشخص نیست 1016 یا 1010 ، صائب در اصفهان تحصیلات خود را به اتمام رسانید . عموی او شمس الدین تبریزی بوده است که لقب شیرین قلم داشته و در نزد عموی خود به آموزش خط و فراگرفتن آن همت گماشت و او خط بسیار زیبایی داشت .
در روزگار جوانی به مکه و مشهد سفر کرد ه است . در عهد نورالدین جهانگیر پادشاه فارسی زبان هند به هندوستان مهاجرت کرد که 7 سال طول کشید . در سال 1034 شروع و تا آخر سال 1039 طول کشید. در 6 سال مهاجرت پدرش به آگره آمد و از صائب خواست به خانه برگردد ، در سال 1039 به کشمیر رفت و یکسال طول کشید ، در سال 1040 به ایران بازگشت و به حضور شاه عباس دوم رسید ، شاه عباس لقب ملک الشعرائی داد. خانه صائب محل رفت و آمد و اجتماع دوست داران شعر بود . صائب به سال 1081 در اصفهان درگذشت و در اصفهان در باغی که به باغ آقا معروف است دفن گردید.
یک بیت از روی غزلش را بر روی سنگ قبرش نوشتند.


در هیچ پرده نیست نباشد نوای تو عالم پر است از تو و خالی است جای تو


شیوه یا سبک خاص صائب در شعر شیوه تمثیل یا (اسلوب معادله ) دانستند . شعر او پر است از مضمون دقیق ، بیشترین حجم شعر او در قالب غزل سروده است . از ویژه گی های دیگر شعر صائب نکته های اخلاقی و اجتماعی است که یه شعر او شکوه خاص بخشیده است .
صفحه 38 کتاب صائب تبریزی فرموده است :
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن = بحر رمل مثمن محذوف
یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در این بیت بطور ضمنی دل عاشق به دوزخ و یاد رخسار دوست به بهشت تشبیه شده است و از این تشبیه بر می آید که این یاد ماندنی است و هرگز از بین نمی رود. تشبیه دل عاشق به دوزخ حاوی نکته ای است در مورد رنج سوزش و تب و تاب دل ، البته این مضمون کلی نیز مورد نظر صائب است که خیال و تجسم تو در این زندگی دوزخ آسا مایع آرامش خاطر و بهشت جاودان من بشمار می رود.


در بهار ما خزانها چون حنا پوشیده است گرچه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما


اولا در رنگ سبز حنا سرخی پن است یعنی ظاهر ما شاداب است ولی دل ما افسرده است ودر بهار ظاهر ما خزان باطن پنهان است . معنی دیگر این بیت این است که در بهار جوانی و شادابی ما انسانها پیری و فنا مستطراست و نکته یا مضمون سوم یعنی همچنانکه حنا خزان پیری و سفیدی مویی را در زیر بهار کاذب سر سبزی و سیاه مویی پوشیده می دارد ، ظاهر آراسته ما نیز باطن دردناک و بیچاره ما را از انظار می پوشاند.


نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول زندگانی چون هما از استخوان داریم ما


در این بیت سه نکته وجود دارد. نکته اول نوعی موسیقی با تکرار حرف سین پدید آورده است که در اصطلاح عربی به آن واج آرایی یا نغمه حروف می گویند . نکته دوم روزی و قسمت پاکدلان و خردمندان معمولا سختی و بدبختی است . نکته سوم مردان بلند نظر هرگز از سختی ها و بدبختی ها دل آزارده و نا امید نمی شوند.


در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما


به دو علت، اول به علت قناعت و رقابت و تسلیم عرفانی که در آن است . دوم به علت ناپایداری خوشی ها و سختی ها و پوشالی بودن امور جهان آشنا هستند. معنی اول یعنی مردان خون و دل می خورند . معنی دوم یعنی اهل دل و عارف هستند.


همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم قوت پرواز چون تیراز کمان داریم ما


همت دو معنی دارد ، یکی یعنی قصد و اراده و دوم یعنی راهنما یا تابلو . در سایه توجه و عنایت پیر است که دشواری ها آسان و مشکلات بر طرف می شود. و رسیدن به مقامات را برای سالک ممکن می سازد ، همانگونه که همت و اراده کمان است که تیر را به پرواز می دهند . (اسلوب معادله )
اسلوب معادله یعنی اینکه شاعر برای درک شعر یک مثال است .


قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه است هر چه داریم از برای دیگران داریم ما


خمیازه کشیدن در مصراع اول به ملال و حسرت هم ایهام دارد ، یعنی همچنانکه کمان وسیله ی اصلی شکار محسوب می شود ، از این هنر جز کشیده شدن و بسته شدن یعنی خمیازه نصیب و قسمتی ندارد . (ما دانایان ، فاضلان روزگار) نیز همچونین هستیم یعنی زحمت را می کشیم و استفاده را دیگران می برند.


چیست خاک تیره تا باشد تماشا گاه ما سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما


خاک تیره یعنی دنیا ناپایدار ، یعنی این جهان خاکی پست تر است از آن که منظور نظر ومورد توجه ما باشد ( مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ) . سیر در خویش داشتن یعنی سیر و سفر ما باطنی و درونی است . منظور این است که ما نیازی به سیر و سلوک درونی آفاقی و ظاهری نداریم و همان سیر و سلوک درونی برای ما کافی است . ( ممکن است سیر در خویشتن داشتن اشاره ای به توجه به دل هم باشد) .


گرچه میدانیم آخر بر سر افسانه ایم پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما


برسر افسانه بودن یعنی در گرو افسانه بودن معنی بیت یعنی با آنکه افسانه می شویم و بالاخره مانند همه گذشتگان در دیباچه افسانه ها قرار می گیریم و می میریم باز هم غافلیم و از دنیا و از سرگذشت خود عبرت نمی گیریم .


گرچه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای منت روی زمین بر باغبان داریم ما


این بیت دو معنی متضاد دارد . معنی اول یعنی با وجود بی ثمری ظاهری سایه داریم و میوم ما سایه ماست به همین مناسبت به اندازه کل دنیا به گردن باغبان منت داریم و برای این است که منت ما به اندازه روی زمین است ، زیرا برهمه ی روی زمین سایه گسترده ایم یا هرچه در روی زمین باغ و گل سبزه می روید ا ز پرتوی سایه ی ما می باشد ( معنی مثبت ) .
معنی دوم یعنی با وجود بی ثمری و تاریکی دل مغروریم وبر مردم منت ها می گذاریم ( معنی منفی ).
گرچه « صائب» دست ما خالیست از نقد جهان چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
یعنی دست جرس خالی است ولی سر وصدا و آوازه اش از همه بیشتر است ، با وجود اینکه دست ما از نقد جهان خالی است و پولی نداریم از همه افراد مشهور تریم .




حافظ یکی از شاعران بدون نغز ایران است . و از اکابر گردن کشان شاعر ایران است . اجداد حافظ از کوپای اصفهان بوده اند . حافظ در حدود سال 727 در شیراز بدنیا آمد . حافظ تحصیلاتش را در دو رشته انجام داد . یکی دانش شرعی و یکی دانش های ادبی ، حافظ تحصیلات خود را در علوم شرعی به کمال رسانید و حافظ قرآن شد و تخلص حافظ هم از هم اینجا بود .
بر خلاف سعدی حافظ به سیر و سفر علاقه ای نداشت . یکبار سلطان محمود دکنی یک کشتی مخصوص برای حافظ فرستاد ، حافظ قبول کرد تا جزیره هرمز هم رفت . در آنجا وضع دریا را آشفته دید . به بهانه خداحافظی از دوستش در هرمز غزلی برای شاه محمود دکنی فرستاد .


دمی با غم به سر بردن جهان یکسرنمی ارزد
به می بفروش دلق م ا کزین بهتر نمی ارزد


و از سفر باز ماند . حافظ دارای زن و بچه است . حافظ پیرو مذهب شافعی بوده است . بطوری که قبل 907 همه سنی بودند و بعد از 907 همه شیعه بودند .
حافظ از شاعران زمان خودش تقلید کرده و تحت تاثیر آنها بوده است . حافظ از جمله شاعرانی بود که در زمان حیات خودش خیلی خوب به شهرت رسید .
غزلیات حافظ به 3 دسته تقسیم می شود .
غزل هایی که کاملا عرفانی بودند
غزل هایی که کاملا غیر عرفانی بودند
غزل هایی که زمینه سیاسی و اجتماعی داشتند
حافظ در سال 792 فوت کرد .
صفحه 38 کتاب : حافظ گفته است :


سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی دل زتنهایی بجان آمد خدا را همدمی


مالامال : پر
درد: بلا و مصیبتی است که از دوری حق (زمان فراق ) این درد انگیزه تطهیر و پاک شدن عارف از گناهان است گاهی در بعضی از متون درد با عشق برابری می کند.


مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بیدری علاجش آتش است


(مجذوب تبریزی )
ای دریغا مرهمی : کاش مرهمی می بود و درد من درمانی می داشت
بجان آمدن : از زندگی سیر شدن - به نهایت طاقت و شکیبایی رسیدن


چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


سپهر تیزرو : آسمان تیزگام چشم داشتن : توقع داشتن
معنی اول – چه کسی توقع دارد که سپهر تیزرو از رفتن بازماند و ساکن و آرام شود.
معنی دوم – چه کسی انتظار دارد که از گردش سپهر تیزرو به او آسایش و آرامش رسد وفلک بگذارد که او آرام و قرار گیرد.
ساقی : شراب دار و دراین جا منظور مرشد ومراد است
منظور از مصراع دوم این است که در سایه راهنمایی ها و هدایت استاد ، عشق است که آرامش خاطر حاصل می شود.


زیرکی را گفتم این احوال بین ! خندید و گفت صعب روزی بو العجب کاری پریشان عالمی


صعب : سخت صعب روز : روزگار سخت – مشکل
بوالعجب کاری - کارشگفت انگیز
منظور از مصراع دوم این است که زمانه ای را که در آن بسر می بریم ، روزگار سخت و شگفت انگیز است .


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغست از حال ما ، کو رستمی ؟


چگل نام یکی از قبائل ترک شرقی است و نیز نام یکی از شهرهای معروف ترکستان قدیم که مردم آن به زیبایی معروف بوده اند. این شهر در حدود کاشغر (نزدیک چین) است .
شمع چگل : استعاره از معشوق زیبا روی
منظور از شاه ترکان افراسیاب است . پادشاه ستمکار توران و پهلوان نامدار و بدخوی توران حریف و هماورد رستم کشنده سیاوش که سرانجام بدست نوه اش کیخسرو کشته شد . احتمالا در این جا منظور شاه شجاع است که از طرف مادر ترک بود و قسمتی از ارتش او نیز ترک بودند. رستم بزرگترین پهلوان حماسه ملی ایران فرزند زال و رودابه که غالبا به صفت تهمتن (یعنی دارنده تن نیرومند) در شاهنامه از او یاد می شود . این پهلوان خرد و دلیری را باهم جمع داشت و سلطنت پادشاهان ایران به او باز بسته بود.
منظور از مصراع دوم این است که معشوق یا پادشاه به حال ما توجه ای ندارد کسی هم نیست که به داد ما برسد و او را آگاه سازد.


در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


عشق بازی : عشق ورزی
در اینجا منظور عشق عرفانی است . منظور از این بیت این است که کسانی که وارد معقولات عشق عرفانی شده اند، نباید به آرامش و آسایش فکر کنند.


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی


کسانی که به کامرانی و رفاه و آسایش می اندیشند. رندی در اینجا و بیشتر بیت های حافظ به معنی آزادگی اصالت و حقیقت است . منظور شاعر این است که کسانی که به رفاه و آسایش می اندیشند نباید انتظار داشت که در شناخت حقیقت و مقامات علمی به مقام های بلندی برسند.


آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست عالمی دیگر بباید ساخت و زنو آدمی


این بیت شکایت حافظ است از مردم روزگار خودش که ناهنجاریهای رایج در بین مردم را بیشتر از هنجارها می دیده است .
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
برخی نوشته اند که منظور از ترک سمرقندی تیمور است ، اما این قول بعید می نماید و نادرست است و مشکل بتوان باور داشت که غزلی با این حال و پر از عاطفه که درد و ملال عرفانی در سرتاسر آن موج می زند . شاعر ناگهان خاطر خود را به تیمور لنگ بدهد که شیراز را به خاک و خون کشید . زیرا در موارد دیگر حافظ او را صوفی دجال فعل و ملحد نامیده است . یقینا منظور از ترک سمرقندی در این بیت رودکی است . که مصراع دوم قصیده معروف او را در مصراع دوم خود تضمین کرده است . یعنی بهتر است به رنج و اندوه زمانه نیندیشیم ، و خاطر خود را به مطالعه شعر بویژه شرح زندگی که سرشار از شادی است . جوی مولیان گردشگاهی بوده است در بیرون شهر بخارا بسیار با صفا و زیبا که پادشاهان سامانی در آنجا کاخ ها و بو ستانها ساخته بودند .
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی
چه سنجد : قابل مقایسه نیست استغنای : بی نیازی
هفت دریا : که در ادبیات قدیم فارسی بسیار آمده است منظور آب است که قدما تصور می کردند . هفت اقیانوس آبهای روی زمین را تشکیل می دهد. ناله و زاری سالک عاشق در برابر بی نیازی عشق یا معشوق قابل مقایسه نیست و بسیار ناچیز است ، همانطور که طوفان هفت دریا در برابر طوفان عشق ناچیز به نظر می رسد.
صفحه 39 کتاب: مولانا فرمود:
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن = بحر رمل مسدس محذوف
در هوایت بیقرارم روز و شب سر زپایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب
کی گذارم : ترک کردن – گذاشتن
جان و دل از عاشقان می خواستند جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست یک زمانی سرنخارم روز و شب
سرنخارم : لحظه ای درنگ نمی کنم
تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب
تا که عشقت : زمانی که گرفتار عشق شدم ، این هیجانهای زیادی به من رو کرد و گرفتار شدم .
می زنی تو زخمه وبر می رود تا بگردون زیر و زارم روز و شب
زخمه : مضراب زیر : صدای نازک پست
تو : معنی عشق زار : صدای ضعیف
ساقیی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب
این معروف است که جسد آدم چهل روز طول کشید تا روح در او دمیده شد ، منظور شاعر از این بیت این است که چهل روز عشق خود را وارد وجود انسان کردی و وجود من هنوز از آن عشق سرمست و سرانداز است .
ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بیخبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه ام تا قیامت روزه دارم روز وشب
تا زمانی که لطف و محبت تو شامل حال من نشود در وجود من تحولی ایجاد نشود.
چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب
وقتی که لطف تو شامل حال من شد روزگار من خوش می شود.
جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم انتظارم روز و شب
تا بسالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب
یعنی عاشقان واقعی برای جشن و سرور منتظر عید نمی شود و هر روز برای آنها به منزله عید است .
زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می شمارم روز وشب
بس که کشت مهر جانم تشنه است زابر دیده اشک بارم روز و شب
از بس که جان من تشنه محبت توست ، هر لحظه در دوری تو گریه می کنم .
مولانا نسب اش به ابوبکر صدیق می رسد ، او از خاندان های فرهنگی خراسان است ، پدرش استاد بود او در سال 604 در بلخ بدنیا آمد . پدرش چون اختلافی با فخر رازی داشت و فخر تحت حمایت سلطان محمد خوارزمشاه بود ، عاقبت در لارنده و سپس در قونیه ساکن شد. قونیه در ترکیه قرار دارد و 145 کیلومتر از آنکارا فاصله دارد. عطار اسرار نامه را به مولانا هدیه داده است .مولانا در تمام نوشته هایش از عطار نام می برد، و ارادت مولانا را به عطار می رساند ، بسیاری از داستانهای مثنوی تحت تاثیر مثنوی های عطار است . مولانا بعد از اینکه در قونیه ساکن می شود تحصیلات مقدماتی را نزد پدرش فرار می گیرد ، دوستان پدر مولانا بعد از فوت پدرش در سال 628 پست استادی را به مولانا میدهند .
برهان الدین محقق ترمذی از ترمذ راه می افتد برای دیدن پدر مولانا بهاءالدین ، اما بعد از سه ماه و بعد از فوت پدر مولانا به قونیه می رسد و مولانا بسیار او را گرامی می دارد و مقام استادی را به او می دهد و تحصیلات تکمیلی خود را پیش او گذرانید . برهان الدین بین 7 تا 8 سال در قونیه بود ولی بعد به حلب رفت و مولانا را به حلب فرستاد تا تحصیلاتش را کامل کند . زندگی مولانا به همین ترتیب ادامه داشت تا 642 ولی برهان الدین در سال 638 فوت کرد . مولانا در سال 642 ملاقات با شمس الدین محمد تبریزی داشت (شیخ پرنده) این ملاقاتزندگی مولانا را دگرگون می کند ، تا اینکه اعلام می دارد که هیچ چیز نمی دانم بایستی دروس الهی را فرا گیرم .
مولانا تا قبل از ملاقات شمس یک بیت شعر هم نسروده بود ، 36 هزار بیت دیوان شمس و 26 هزار بیت مثنوی را بعد از ملاقات با شمس نوشت .
شمس الدین علی ابن ملک داد تبریزی (شیخ پرنده ) برای اینکه در یک جا ساکن نبوده است معروف به شیخ پرنده است . او به هر شهر که می رفت سراغ معروف ترین عالم شهر می رفت و فقط یک سئوال می کرد و علم خویش را بسته به جواب در اختیار قرار می داد.
روزی شمس در کلاس مولانا حاضر می شود و بعد از کلاس کتابهای دانشجویان را به حوضی که در همان محل درس مولانا بوده است می اندازد ، بعدازظهر که دانشجویان به کلاس می آیند می بینند که کتابهایشان نیست ، همه به سوی شمس می روند . شمس به مولانا می گوید : همه کتابها را خواندم و همه علم قال بود ، سپس دست در حوض می کند و همه کتابها را برداشته و کتابها را به هم می زند و می گوید این علم حال است و مولانا می گوید بایستی علم حال را فراگیرم . در پی اعتراض دانشجویان شمس از قونیه می رود . ولی مولانا هم به سر کلاس نمی رود . ومی گویند این امر موجب می شود تا عده ای از دانشجویان به همراه پسر مولانا شمس را به قتل می رسانند.
مولانا در میانه سال 657 مثنوی را شروع می کند . مولانا فقیه حنفی مذهب و مفتی بوده است در بین تمام شعرای ایران از لحاظ سواد مذهبی از همه سرتراست . او به پیروان مذاهب دیگر هم احترام می گذاشت . در سال 672 مولانا فوت می کند . مردم قونیه بطور خود جوش یک هفته عزادار بودند و تا چهل روز بر سردر خانه های قونیه پارچه های سیاه رنگ نصب بود.
منطق الطیر عطار و مثنوی اثر جاویدان جلال الدین محمد لر همین وزن سروده شده است . اینک ابیاتی از این کتاب شریف نقل می شود.
صفحه 40 کتاب :
اتحاد یار با یاران خوش است پای معنی گیر صورت سرکش است
اتحاد = یکسان بودن - یکی بودن در زیان . منظور صوفیان به این معنی است که همه موجودات به وجود حق موجودند و جلوه های ظهور یک حقیقت هستند . بنده تا هنگامی که اسیر عالم صورت و ظاهر است ، این حقیقت واحد را نمی شناسد . و تا این صورت سرکش رام او نشود و تا زندگی مادی از از چشم او نیافتد عالم معنا و حقیقت غیب را درک نمی کند . به همین دلبل است که مولانا اتحاد واقعی را اتحاد معنوی می داند ، نه اتحاد صوری .
صورت سرکش گدازان کن به رنج تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ظاهر سرکش را با ریاضت و عبادت از میان بردار تا در زیر آن یگانگی و یکی بودن را (نه یکی شدن ) را ببینی همچنانکه در زیر خاک گنج را می بینی . منظور مولانا این است که تمام خصومتها و تعصبات دینی از دل بستگی به صورت پدید آمده است . که اگر آنها را رها کنیم خواهیم دید که انبیاء و اولیا از یکدیگر جداگانه و بیگانه نیستند و همه جلوه های یک حقیقت هستند . در این صورت است که جامعه بشری در نتیجه اتحاد و هم قدمی غرق در لذت و شادی خواهد شد.
نکته ها چون تیغ پولادست تیز گر نداری تو سپر وا پس گریز
پیش این الماس بی اسپر میا کز بریدن تیغ را نبود حیا
نکته های دقیق بحث وحدت و اتحاد مانند شمشیر تیز و پولادین است که اگر کسی ظرفیت ادراک آن را نداشته باشد، نباید در پی یافتن چنین نکته هایی باشد و نباید وارد این مباحث بشود . (الماس مجازا به معنی شمشیر تیز است و گرنه نابود می شود و به مقصد نمی رسد)
آنچه با معنی ست خود پیدا شود و آنچه پوسیده ست آن رسوا شود
روحی که به کسب صفات نیک پرداخته و به کمال رسیده آشکار خواهد شد و جاودانه خواهد گشت و در غیر این صورت رسوا خواهد شد . ( پوسیده نمادی است برای روح کمال نیافته )
رو به معنی کوش ای صورت پرست زانکه معنی بر تن صورت ، پرست
همنشین اهل معنی باش تا هم عطا یابی و هم باشی فتا
معنی جنبه معنوی و روحانی هستی است که برای تن و جنبه مادی آن مانند بال و پر است و انسان را یاری می کند تا مراتب کمال پرواز کند و همواره بالاتر برود و این مطلب هنگامی حاصل می شود که کسانی که در شمار اهل معنی نیستند با اهل معنی همنشین بشوند و از راهنمایی آنان بهره بگیرند . به عبارت دیگر تا زمانی که از مردان بزرگ و اهل معنی استفاده نبریم در شمار جوانمردان به حساب نخواهیم آمد .
جان بی معنی درین تن بی خلاف هست همچو تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است
جان نا آشنا به معنویت (‌جان بی معنی ) مانند شمشیری است که از چوب تراشیده باشند که با آن نمی توان جنگید ، هرچند در ظاهر شمشیر است ، در حمله و دفاع به هیچ کاری نمی آید و همین که آن را از غلاف بیرون بکشند نا کارآیی آن معلوم و مشخص می شود و به درد سوختن می خورد. ( بی خلاف - بدون شک - بدون مخالفت )
تیغ چوبین را مبر در کارزار بنگر اول تا نگردد کار ، زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب ور بود الماس پیش آ ، با طرب
روح ناپخته و نا آشنا به معنویت مانند تیغ چوبین است که تو را در پیشگاه حق موفق و سربلند نخواهد کرد ، بنابر این تلاش کن تا روح خود را تربیت کنی تا کار تو زار نشود . ( پیش آ با طرب ) کنایه از اینکه با امید به موفقیت پیش بیا و جنگ را آغاز کن .
تیغ در زراد خانه ی اولیاست دیدن ایشان شما را کیمیاست
زراد خانه = کارگاه اسلحه سازی
منظور از این بیت این است که همنشینی با پیران و مشایخ طریقت وجود ناقص را کامل می کند.
جمله دانیان همین گفته همین هست دانا رحمه للعالمین
منظور از رحمت در این بیت هدایت خلق در امور دینی و معنوی است و مردان خدا رحمت و بخشایش آسمانی هستند که موجودات ضعیفی مانند ما بر اثر همنشینی با آنان به ارزش واقعی خود پی می برند.
گر اناری می خری خندان بخر تا دهد خنده ز دانه ی او خبر
انار خندان = انار رسیده
که پوست آن از پری بر خود شکافته باشد ، در این بیت مولانا می گوید برای تربیت درست در دامن پیری بزن که مجاهده ظاهرش دلیل مشاهده باطنش باشد و سوز سخنش نمودار سوختگی دلش باشد . (بنا بر این انار خندان در این بیت نمادی است برای مردان کامل در برابر مشایخ فریبکار دنیا پرست )
ای مبارک خنده اش ، کو از دهان می نماید دل ، چو در از درج جان
در = مروارید درج = صندوقچه جواهر
این بیت اشاره دارد به مرد کامل و آشنا به معنی که ظاهرش از درون حکایت دارد و از صندوقچه جانش دلش را می توان دید که مانند مروارید می درخشد .
نا مبارک خنده آن لاله بود کز دهان او سیاهی دل نمود
یعنی لاله هم خندان است ، اما چون از دهانش سیاهی دلش آشکار است معلوم است که خنده اش واقعی نیست ( اشاره به پیرانی که به کمال نرسیده اند و ظاهری فریبنده دارند.)
نار خندان ، باغ را خندان کند صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
همنشینی با مردان کامل و حقیقت جو تو را به کمال می رساند . انسان فقط زمانی به کمال می رسد و تربیت می یابد که استادی راه یافته او را راهنمایی کند .
مهر پاکان در میان جانشان دل مده الا به مهر دلخوشان
پاکان و دلخوشان در این بیت اشاره است به مردان راه یافته و عرفای کامل .
کوی نومیدی مرو ، اومیدهاست سوی تاریکی مرو ، خورشید هاست
خورشیدها ، استعاره است از مردان حق
دل تو را در کوی اهل دل کشد تن تو را در حبس آب و گل کشد
اهل دل = مردان راه یافته
اگر به جنبه احساس و معنوی خود توجه داشته باشید مردان حق را پیدا می کنیم . ولی اگر خواستهای تو خواستهای جسمانی باشد ، در این خواستها سقوط می کنی .
هین ، غذای دل بده از همدلی رو بجو اقبال را از مقبلی
از دیدار مردان حق و همنشینی با آنان دل خود را غذا بده (غذا = معرفت الهی ) اقبال و خوشبختی را باید از افراد خوشبخت جستجو کرد .
این غزل یکی از بهترین غزلیات حافظ است که شناخت حافظ را به خداوند نشان می دهد.
صفحه 43 کتاب :
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
ازل = زمان بی آغاز ، نامی است از نامهای خداوند حسنت = حسن الهی
عرفا با توجه به حدیث نبوی می گویند ، خداوند زیبا است و زیبایی را دوست دارد.
تجلی = جلوه کردن ، آشکار شدن
منظور حافظ از تجلی در اینجا این است که چون پروردگار اراده فرمود که از مرحله غیب به مرحله شناختگی برسی ، تجلی ذاتی یافت و گوشه هایی از ذات یکتا الهی در جله های وجود آشکار شد.
عشق = مهر ، دوستی
در اینجا منظور از عشق حب ذاتی پروردگار نسبت به خود و نسبت به مخلوقات است ، این عشق از نظر عرفا علت آفرینش عالم است و هستی بر آن استوار است و تنها راه معرفت خداوند است . به عقیده حافظ و سایر عرفا عشق یا حرکت و انگیزش عشق الهی وسیله آفرینش شد و عشق او به کل آفرینش جریان یافت .
ای پروردگار ازلی فروغ حسن و زیبایی تو آهنگ ظهور و جلوه گری کرد . از این نمایش جمال عشق پدید آمد و چون عشق زاده حسن است ، جهان را در شور افکند و همه را در آتش خود سوخت .
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد
جلوه کردن = دلبری کردن - کرشمه نمودن غیرت = رشک ، حسد
غیرت در مورد حق تعالی این است که پروردگار عاشق و معشوق بالذات است . بدین سبب گناه شرک را نمی پذیرد.
ملک = فرشته
به اعتقاد عرفا که حافظ نیز بارها به آن اشاره کرده با توجه به آیه 72 از سوره احزاب از موهبت عشق برخوردار است ، اما فرشته برخوردار نیست . یعنی چون حسن و زیبایی الهی به جلوه در آمد و بر فرشتگان آسمان تابید . آنان را برای امانت عشق الهی شایسته ندید ، لذا آتش غیرت الهی که غیر سوز است فرشتگان را نادیده گرفت زبانه کشید و به خرمن آدم زد یعنی آدم را عاشق خود کرد.
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
در این بیت تقابل عقل و عشق مطرح شده ، شاعر می گوید عقل که رقیب و دشمن عشق است ، می خواست که از آن شعله عشق مسب فیض کند و سودی ببرد ، اما برق غیرت و رشک که عقل را نامحرم می شمارد درخشان شد و جهان را دگرگون کرد.
مدعی خواست که آید بتماشاگه راز دست غیب آمد و برسینه نامحرم زد
مدعی استعاره برای عقل است ، زیرا در برابر عشق نامحرم است و راز الهی را نمی تواند درک کند. برخی گفته اند منظور از مدعی شیطان است .
تماشاگه راز = منظور شهود یا دیدنی است که بنیاد عشق عرفانی دارد
دست غیب = منظور همان غیرت الهی
عقل مصلحت اندیش به ادعای رقابت با عشق خواست که در معرض اسرار غیب گام بگذارد . دست پنهان حق نمایان شد و بر سینه خرد کوفت و او را دور کرد زیرا عقل نمی توانست راز دار غیب باشد.
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
دیگران = کسانی که امانت عشق الهی را نپذیرفتند . این بیت دو معنی دارد.
معنی اول : آنان که امانت عشق را نپذیرفتند ، شادمانی را انتخاب کردند . اما انسان که عشق را پذیرفت ، همیشه با غم همراه خواهد بود .
معنی دوم : جز دل محنت کشیده ما که غم عشق را برگزید در صف عاشقان بلکش درآمد . دیگران (یعنی عقل گرایان ) بهره مطلوب خود را در زندگی خویش و آسوده جستن ( مقایسه عقل گرایان با عاشقان در این بیت مطرح شده ).
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه آن زلف خم اند خم زد
جان علوی = روح پاک - روح قدسی چاه زنخدان = گودی چانه
و در اینجا استعاره از نقطه و جاذبه حسن
روح قدسی و جان پاک انسان که خواستار وصال تو بود ، ناگزیر در چنبر گیسوی دراز و شکن برشکن دست آویخت و از جهان بر ین جهان برتر به جهان پایین تر آمد و در دامن جمال الهی و عشق او آویخت . بعبارت دیگر یعنی جان را در غالب تن برای عشق ورزی با تو آفریدند.
حافظ آنروز طرب نامه عشق تو نداشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
طرب نامه عشق = کتاب شادی عشق
حافظ آن زمان نامه ی شادی افزای عشق تو را به نگارش در آورد و توانست بر مجموعه عشق عرفانی واقف شود که بر آنچه سبب خرمی و شادمانی دل در این جهان می شود ، خط بطلان کشید و به غم عشق تو دل خوش کرد.
صفحه 43 کتاب حافظ گفته است :
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
سحر = لحظه خاص عرفا است که در آن گشایش و استجابت دعا صورت پذیرد، به همین دلیل است که شاعر نسیم سحر را مورد خطاب قرار می دهد .
مه عاشق کش = معشوق عیار = آزاد ( در لغت به معنی نیرنگ باز)
این بیت آرایه تجاهل العارف دارد ( یعنی شاعر مطلبی را می داند ولی خودش را به نادانی می زند)
شب تارست و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
این بیت اشاره دارد به داستان حضرت موسی منظور حافظ از این بیت است که راه رسیدن به حقیقت راه درازی است و برای رسیدن به آن نیاز به استادی راه دان است .
هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست
خرابی در این بیت ایهام دارد ، یعنی مستی و بی خبری ویرانی و نابودی یعنی هرکس به دنیا بیاید مست و بی خبر است یا نشانه ای از نابودی و نیست شدن در او هست . مصراع دوم تاکیدی است بر مصراع اول و خرابات در مصراع دوم استعاره از دنیا است .
آنکس است اهل بشارت که اشارت داند نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
اشارت = خواندن راز – پی بردن به معانی و مضامین باریک وپنهانی
منظور حافظ آن است که کسی زبان رمزی و استعاره ی عارفان از جمله خود حافظ را درک می کند که به کمال دست یافته باشد. نکته ها و راز و رمز حقایق در همه وجود دارد ، اما خام اندیش ، تعصب و نکته گیری نمی گذارد که انسانها به حقایق پی ببرند.
هر سر موی مرا با تو هزاران کارست ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
ملامت گر بیکار = شخصی بی خبر از عشق
منظور حافظ از این بیت این است که ما با تمام وجود به معرفت پرورگار نیازمندیم ، اما خام اندیشان ، متعصبان که دقایق الهی و عرفانی را ادراک نمی کنند و نکته های هنری و عرفانی شعر حافظ را در نمی یابند اجازه نمی دهند که در این مورد بحث و بررسی کنیم .
باز پرسید زگیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
باز پرسید دو معنی دارد :
1 – دوباره بپرسید 2 - مواخذه کنید
ضمنا این مضمون که دل عاشق در چین و شکل ( در پیچ و تاب ) موی معشوق خانه دارد از مضامین رایج شعر فارسی می باشد که در شعر حافظ نیز بارها بکار رفته است .
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
عقل عاشق به دیوانه شد ، زنجیر گیسوی یار لازم است تا او را رام سازد و دل نیز عاشق شد این دل به عنایت معشوق نیازمند است تا سرگشتگی عقل را با زنجیر گیسوی معشوق (نمادی برای عنایت حق ) او را رام کند و سامان دهد.
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
در بعضی از نوشته ها بجای مهیا (مهنا) آمده است < همه چیز برای اسباب طرب آماده است اگر معشوق هم در کنار باشد کامل می شود.
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
چمن دهر = روزگار در روزگار خوبی ، شادی غم و رنج همه با هم هستند .
فعلاتن فعلاتن فعلن = بحر رمل مسدس مخبون محذوف
مولانا فرمود:
گر نخسپی شبکه جان چه شود ور نکوبی در هجران ، چه شود
ور بیار شبکی روز آری از برای دل یاران چه شود
کاف ( شبکی ) نشانه تحبیت (دوست داشتن ) است . (کاف ) در زبان فارسی بعضی مواقع معنی کوچکی است ، گاهی نشانه تشبیه دارد ( مثل موشک ، سگگ) ، گاهی نشانه دلسوزی است (مثل طفلک ) ، گاهی نشانه تحقیر است (مثل مردک ) ، در سبک خراسانی از (کاف) استفاده زیاد می شود .
یک شب دوست داشتی اگر نخوابی چه شود.
ور دو دیده به تو روشن گردد کوری دیده شیطان چه شود
گر بر آری زدل بحر غبار چون کف موسی عمران چه شود
ور سلیمان بر موران آید تا شود مور سلیمان چه شود
استعاره از داستان حضرت موسی است ، کنایه از این است که اگر نسبت به عاشق اگر عنایت معشوق شامل حال عاشق بشود سرتاسر عالم را زیبایی و فراوانی قرار می گیرد.
ور بروید زگل افشانی تو همه عالم گل و ریحان چه شود
آب حیوان که در آن تاریکیست پر شود شهر و بیابان چه شود
ور زخوان کرم و نعمت تو زنده گردد دو سه مهمان چه شود
ور ز دلداری و جان بخشی تو جان بیابد دو سه بی جان چه شود
ور سواره سوی میدان آیی تا شود سینه چو میدان چه شود
روی چون ماهت اگر بنمایی تا رود زهره بمیزان چه شود
بنمایی = نشان بدهی
در نظر قدما هنگامی که زهره در برج میزان ( برج هفتم ) باشد . نهایت خوشبختی و سعادت است شاعر می گوید اگر روی ماهت را به ما نشان بده ای نهایت خوشبختی و سعادت نصیب ما می شود.
آستین کرم ار افشانی تا ندریمگریبان چه شود
اگر محبت تو شامل حال بشود از شدت شادمانی پیراهن بر تن پاره می کنیم
ور بریزی قدحی مالامال بر سر وقت خماران چه شود
ور بپوشیم یکی خلعت نو ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور چو موسی تو بگیری چوبی تا شود چوب تو ثعبان چه شود
ثعبان = مار بزرگ ، اژدها
روبه لطف آر وز دشمن مشنو گر بجویی دل ایشان چه شود
بس کن ای دل زفغان جمع نشین گرنگویی تو پریشان چه شود
صفحه 44 کتاب:
شعر « عقاب » از شاهکارهای شعر معاصر سروده دکتر پرویز ناتل خانلری است که با استادی و هنرمندی تمام بر همین وزن سروده شده و ادر اینجا نقل می شود.
شعر عقاب را در جوانی موقعی که دبیر بوده است سروده و تا سال 1359 این شعر در کتاب های دوران دبیرستان بوده است .
گشت غمناک دل و جان عقاب چو از و دور شد ایام شباب
دیدکش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند دارویی جوید ودر کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کند گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان ، بیم زده دل نگران شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روز به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
ایام شباب = روزگار جوانی کش = که او را
دور به انجام رسید = روزگارش به سر آمد باد سبک سیر = باد تند – باد ملایم
کاهنگ = قصد مارپیچید = مار از ترس به سوراخ رفت
دشت را خط غباری = غباری خط مانند سرتاسر دشت را فرا گرفت
سر دیگر = قصد دیگر چاره مرگ = داروی مرگ را نباید کوچک شمرد .
چنگ آمد = بدست می آید
آشیان داشت در آن دامن دشت زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد بشتاب
گفت کای دیده زما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم هر چه تو می فرمایی
گفت ما بنده درگاه توایم تا که هستیم هوا خواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست جان به راه تو سپارم جان چیست
دل چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که زجان یاد کنم
این همه گفت ولی با دل خویش گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید پرزد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب که مرا عمر حبابی است بر آب
راست است اینکه مرا تیزپرست لیک پرواز زمان تیز ترست
من گذشت بشتاب از در و دشت بشتاب ایام از من بگذشت
گرچه عمر از دل من سیری نیست مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه
تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافته ای عمر دراز
پدر از پدر خویش شنید که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله بهنگام شکار صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته ست یک گل از صد گل تو نشکفته ست
چیست سرمایه این عمر دراز رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت ار تو درین تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم وکاست دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود آخر از اینهمه پرواز چه سود
پدر من که پس از سیصد واند کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک آیت مرگ بود پیک هلاک
ما ار آن سال بسی یافته ایم کز بلندی رخ بر تافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردارست عمر مردار خوران بسیار ست
گند و مردار بهین درمانست چاره رنج تو زان آسانست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی طعمه خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگی سخت نکوست به ازان ، کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم
خانه ای در پس باغی دارم و اندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته ازان تا ره دور معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوری دو دیده ازان
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت : خوانی که چنین الوانست لایق حضرت این مهمان است
می کنم شکر که درویش نیم خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند تا بیاموزد از و مهمان پند
زاغ نماد آدمهایی است که زندگی را دوست دارند و عقاب نماد انسانهای آزاده است . در این شعر فضا سازی شده است .
پلشت = پلید – نجست سنگها از کف طفلان = سنگ از بچه ها خورده
سالها زیسته = سالها با این روشها زندگی کرد ورا = وی + را = و + او + را
گفت = عقاب گفت بیداد = ستم
با تو امروز = امروز با تو کار دارم هوا خواه = دوستدار
جان به = جان ما در مقابل تو ارزش ندارد کاین = که این
زبون = خوار غضبناک = خشمگین
حزم = احتیاط رای گزید = فکر کرد
زار و افسرده = پریشانی حبابی = کوتاه
تیز پرست = تیز پرواز پرواز زمان = زمان زودتر می گذرد
من گذشتم = من از کوه و در و دشت گذشتم گرچه عمر از دل من = هرچند زندگی را دوست دارم
مرگ میآید و تدبیری = مرگ می آید و چاره ای نیست
شهپر = پر شاهانه شوکت = جمال
صد ره = صد بار ار = اگر
عهد کن = قبول کن چرخ اثیر = کره زمین
بادها = بادی که به کره زمین تاثیر دارد بادها کز = بادهای روی خاک
آیت = نشانه نشیب = پایین
مردار ست = مردهخور خیز = بلند شو
الوانی = رنگارنگ نفرتش = چندش
سوزش = جشم می سوخت حضر = حاضر
بنشست = نشست بیاموزد = عقاب یاد بگیرد
عمر در اوج فلک برده بسر دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تزرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده برین لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیماری ریش گیج شد بست دمی دیده خویش
یادش آمد که برآن اوج سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست دید گردش اثری زینهانیست
آنچه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا گفت کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی گند و مردار تو را ارزانی
گر در او فلکم باید مرد عمر در گند بسر نتوان برد
تذرو = قرقاول تیهو = حیوانی شبیه کبک ولی از کبک کوچکتر است
شهپر شاه هوا اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
ناصر خسرو قبادیانی ( ناصرابن خسرو قبادیانی ) ناصر ملقب به حجت از شاعران بسیار توانا و بزرگ ایران و از گویندگان ایرانی است ، در سال 394 در قبادیان از توابع بلخ بدنیا آمده ، سرانجام در سال 481 در بمگان از توابع بدخشان درگذشت . ناصر خسرو از خانواده ثروتمندی بود و آب و ملکی فراوان داشت . او از کودکی به کسب علوم و ادبیات مشغول شد و در جوانی به درگاه پادشاهان و امیران راه پیدا کرد . و در دربار کسانی مانند محمود و مسعود غزنوی خدمت کرد و به مرتبه دبیری رسید . وی عنوان ادیب و دبیر فاضل داشته و شاه او را (خواجه خطیب) خطاب کرد. ناصر خسرو ابتدا در بلخ که پایتخت زمستانی غزنویان بود به دستگاه دولتی راه یافت و بعد از اینکه بدست سلجوقیان افتاد بر نفوذ و اعتبارش افزوده شد . پس از تصرف بلخ در سال 432 بوسیله سلجوقیان ، ناصر خسرو به مرو رفت که مقر حکومت ابوسلیمان چغری بیک سلجوقی بود و در آنجا مقام دیوانی اداری را حفظ کرد. ولی اندک اندک دچار تغییر حال شد . و به فکر درک حقایق افتاد. و با علمای زمان خود به مباحثه پرداخت ، اما چون جواب سئوالات خود را نیافت به این فکر افتاد که سفر کند . بالاخره در سال 437 در پی خوابی که دید ، در گوزگانان (‌جوزجانان )‌ از شغل دولتی استعفاء داد و به قصد سفر مکه از خانه بیرون آمد . او 4 بار به مکه رفت . بدون تردید ناصر خسرو را می توان از شاعران بسیار توانا نام برد.
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع = بحر رمل مثمن مخبون مجحوف
صفحه 48 کتاب : ناصر خسرو قبادیانی گفته است :
چند گویی که چو ایام بهار آید گل بیاراید و بادام ببار آید
روی بستان را چون چهره دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
رو گلنار چو بزداید قطره ی شب بلبل از گل به سلام گل نار آید
زار وارست کنون بلبل و تا یکچند زاغ زار آید و او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب یاقوتین لاله در پیشش چون غاشیه دار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مهرویان هر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد بصلح آید در بستان لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ ماننده گردون شود ایدون کش زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهده ها نیز مگو با من که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمده نوروز مرا مهمان جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هرکه را شست ستمگر فلک آرایش باغ آراسته او را به چه کار آید
سوی من خواب و خیال است جمال او گر به چشم تو همی نقش و نگار آید
نعمت و شدت او از پس یکدیگر حنظلش با شکر و با گل خار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آید
فلک گردان شیریست رباینده که همی هر شب زی ما به شکار آید
هرکه پیش آیدش از خلق بیو بارد گر صغار آید و یا نیز کبار آید
نه شود مانده و نه سیر شوذ هرگز گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیرست جهان و خوش ، زی نادان سوی من باری می ناخوش و خوار آید
هرکسی را زجهان بهره او پیداست گرچه هر چیزی زین طبع چهار آید
می بکار آید هر چیز بجای خویش تری از آب و شخودن زشخار آید
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمارآید
سازگاری کن با دهر جفا پیشه که بد و نیک زمانه بقطار آید
گر بد آمدت گهی اکنون نیک آید کز یکی چوب همی منبر و دار آید
گه نیازت به حصار آید و بند و در گاه عیبت ز در و بند و حصار آید
گه سپاه آرد بر تو فلک داهی گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید
نبود هرگز عیبی چو هنر هر چند هنر زید سوی عمر و عوار آید
مر مرا گویی برخیز که بد دینی صبر کن اکنون تا روز شمار آید
گیسوی من بسوی من ند و ریحانست گر به چشم تو همی تافته مار آید
شاخ پر بارم زی چشم بنی زهرا پیش چشم تو همی بید و چنار آید
ور همی گویی من نیز مسلمانم مر تو را با من در دین چه فخار آید
من تولا به علی دارم کز تیغش بر منافق شب و بر شیعه نهار آید
فضل بر دود ندانی که بسی دارد نور اگر چند همی هر دو زنار آید
دین سرایی ست بر آورده پیغمبر تا همه خلق بدو در بقرار آید
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب به سرای اندر

پروانه دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:15 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

جلیل نوذری

این نوشته در صدد است تا با بدست دادن روایت های مشابه فارسی با دو متن غربی، نمایش نامه ی انگلیسیEveryman و داستان ربی آیزیک پسر جکل، که چگونگی پیدایش و سیر تکاملی آن ها شناخته شده نیست به پژوهش های کتاب شناختی در این زمینه یاری رساند. ماننده های این دو متن در متن های ایرانی که به لحاظ تاریخی در زمان پیشین تری نوشته شده اند آمده، و برای حوزه زبانی فارسی شناخته شده بوده اند. اگر نتوانیم با قطعیت بگوییم که این متن ها، داستان هایی ایرانی هستند که به لباس مسیحی و یهودی آراسته شده اند اما می توانیم با اطمینان بگوییم که روایت هایی شرقی هستند که در راه خود به اروپای کهن از ایران گذر کرده اند. گستره این نوشته در نشان دادن روایت های مشابه موجود با آن دو متن در دفترهای پنجم و ششم مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی است.

در انجام این پژوهش، متن Everyman از کتاب گنجینه ادبیات انگلیسی نورتون پایه قرار گرفته است. داستان ربی آی زیک را به خاطر وجود ترجمه ای به فارسی از کتاب اسطوره، رویا، راز نوشته ی میرچا الیاده از این کتاب گزارش نموده ام، و برای متن مثنوی هم از شرح دکتر محمد استعلامی استفاده کرده ام. ترجمه متن های انگلیسی نیز از نگارنده است.

یک) Everyman و مثنوی مولانا

Everyman یک نمایش نامه اخلاقی انگلیسی با 921 بیت است. این گونه نمایش نامه ها در طول قرن پانزدهم و تا دهه های آغازین قرن شانزدهم, و در کنار نمایش نامه های معجزه در سرتاسر اروپا مورد علاقه بینندگان بودند. نمایش نامه اخلاقی به نوع ادبی ای گفته می شود که یک درس یا حقیقت اخلاقی را با استفاده از شخصیت هایی که هر کدام تمثیلی از یک فضیلت یا رذیلت، کیفیات ذهن انسان و یا مفاهیم مجرد کلی هستند بیان می نماید و شخصیت های مختلف در واقع عینیت یافته جنبه های درونی شخصیت اصلی نمایش هستند. به صحنه بردن و چاپ این نوع نمایش نامه ها هنوز هم خواهنده دارد و نمایش مورد بررسی ما محبوب ترین آن هاست.

در آغاز Everyman "پیغام گذار" به بینندگان آواز داده و از آنان می خواهد به آن چه که در پی می آید با دقت بنگرند و بدانند که رفاقت، سرخوشی، قدرت، لذت و زیبایی به زودی هم چون عمر گل بهاری آنان را ترک کرده و همه باید به دعوت پادشاه آسمان پاسخ داده و گزارش کردار خود را در سفری بی بازگشت ارائه نمایند. پس از آن "خداوند" به سخن در می آید و از نافرمانی و ناسپاسی انسان می گوید، گناهانش را بر می شمارد و می گوید اگر اوضاع به همین روال پیش برود انسان بسیار بدتر از ددان خواهد شد. او سپس "مرگ" را فرا می خواند و به وی فرمان می دهد به سرعت خود را به "انسان" رسانده و از او بخواهد بی درنگ و بهانه دست به سفر زده, و با نامه ای موثق از آن چه کرده است نزد او بیاید (بیت های 6-45) و صحنه را ترک می کند. "مرگ" در حال بر شمردن تباهی های انسان است که او شادان و سرخوش از راه می رسد. بنا به ماموریت, راه بر او گرفته و پیغام خود را می گزارد. "انسان" که انتظار این لحظه, و گزارش در خوری برای گزاردن ندارد به هر استدلالی دست می یازد تا سفر آخرین خود را به زمان دیرتری بیاندازد, اما بی نتیجه است. به او هزار پوند رشوه از اموالش پیشنهاد می کند تا مرگش را به روزی دیگر بیاندازد، اما پذیرفته نمی شود (123-121). ناامید و ناچار، می پرسد آیا می تواند کسی از یاران خود را در این سفر به همراه ببرد؟ پاسخ "مرگ" چنین است، "بلی، اگر کسی باشد که بپذیرد تو را همراه شود!" و از دیدش پنهان می شود تا او مهیای سفر گردد.

"انسان" که تنها شده است مویه می کند و در این میان "رفاقت" از راه می رسد و می پرسد چرا چنین زار هستی، "دل بر من بگشای دوست من/ و من تا پایان زندگی ام به تو پشت نخواهم کرد/ در هم راهی نیک،" (214-213) گفتگویی دراز در می گیرد و "رفاقت" که تنها همراه لحظات سرخوشی و شاد خواری است، و نه رفیق گاه مهیب مرگ، او را بدرود می گوید و تنها می گذارد. "خویشاوند" و "پسر عمو" از راه می رسند. اولی تنها می پذیرد کنیزش را همراه او کند و پسر عمو هم انگشت پایش برای چنین سفری ریش است. هر دو بدرودش گفته, سر خود می گیرند و می روند. او که سر خورده شده است با ته مانده ای از امید به یاد می آورد که در سرتاسر زندگی اش ثروت را دوست داشته است و گمان می کند در مشکل پیش آمده مالش او را یاری خواهد داد.

در این هنگام، صدای "مال" از درون شنیده می شود که بی این که در زیر انباشته ها و در کنجی نامعلوم قدرت جنبش داشته باشد از او دلیل مویه اش را می پرسد. "انسان" درد خود را گفته و با یادآوری این که، "در سراسر زندگی مایه سروریم تو بودی" از او می خواهد همراهی اش کند. "نه، انسان، من سازکننده ی ترانه ای دیگرم؛" "من نه از آن تو بل امانتی در دست تو بودم؛" (440) "زیرا که مال دزد جان توست؛" و من "بر تو می خندم." "انسان" شرمنده است و خود را شایسته ی سرزنش می یابد. در می یابد که بدون رفتن به سراغ "کردار نیک" نمی تواند سفرش را بیاغازد. اما بانوی "کردار نیک" از شدت نزاری بر زمین افتاده است و می نالد، "گناهانت چنانم بسته اند/ که توان جنبشم نیست." (487) "انسان" دست به دامانش می شود که راهی بدو بنماید. "کردار نیک"، ناتوان از بار سنگین روح او، می گوید که خودش نای ایستادن ندارد اما خواهری دارد به نام "علم" که او را یاری خواهد داد تا گزارشش را آماده کند. "علم" وارد می شود و اولین سخنش ابیاتی است که در زبان انگلیسی بسیار معروف است:

Everyman, I will go with you and be the guide,
In the most need to go by the side. (ll. 522-3)
انسان، من با تو خواهم بود و راهنمایت،
در سخت ترین گاه نیاز که باشد کسی در کنارت.

"کردار نیک" از "انسان" می خواهد که با یاری "علم" نامه عملش را بنگارد و به همراه کردار نیک به درگاه پروردگار بار یابد. ادامه نمایش شرح سلوکی است که "علم" در آن استاد راهنماست. اکنون، "کردار نیک" آن قدر جان گرفته است که بهبودی یافته و از جا بر خیزد: "انسان، زائر، دوست خاص من/ رحمت بی کران بر تو/ شکوه ابدی در انتظار توست/ و من در هر آزمونی تو را یار خواهم بود" (633-629). در این هنگام "دور اندیشی"، "قدرت"، "زیبایی" و حس های پنج گانه هم از راه می رسند و وعده می دهند که تا پایان راه در کنار "انسان" باشند. اما پای گور که می رسند هیچ کدام حاضر نیستند با او به درون آن سوراخ زمینی بخزند و یکی یکی میدان را ترک می کنند. "انسان" می ماند با "کردار نیک" که تا پایان با اوست و همو وی را بس است و با هم به درون گور می روند. نمایش در اینجا به پایان می رسد.
....


دو) داستان ربی آیزیک و روایت مثنوی: اضطراب انسان معاصر،

میرچا الیاده، فیلسوف، رمان نویس، شاعر و مورخ مذهبی رومانیایی الاصل در دو صفحه پایانی کتاب خود اسطوره، رویا، راز داستان خاخام آی زیک اهل کراکو را نقل می کند که هاینریش زیمر از Khassidischen نوشته مارتین بوبر بیرون کشیده است. تمام روایت هایی که از این داستان می شود بر مبنای همین یک منبع نقل می شوند و به همین خاطر صورت های گوناگونی برای آن موجود نیست. جنبش هسیدی یکی از جنبش های تجدید حیات یهودیت در آلمان قرن دوازدهم است. این جنبش بر مبنای آموزه های آغازگر خود تاکید می نمود که یهودی فقیر و علم ناموخته از طریق کوشش و وقف خود می تواند بسیار بهتر از تلمود دانان خدواند را خدمت کند.
داستان به زبان الیاده چنین روایت می شود:

این خاخام زاهد رویایی داشت که در آن به او گفته شد به پراگ رود و آن جا در زیر پلی بزرگ که به قصر شاه می انجامید گنجی پنهان را بیابد. رویا سه بار تکرار شد و خاخام آهنگ سفر کرد. هنگامی که به پراگ رسید پل را یافت! اما چون شب و روز تحت محافظت نگهبانان بود، آی زیک جرات نمی کرد زمین را بکند. با پرسه زدن در اطراف توجه سر نگهبان را به خود جلب کرد، که با مهربانی از او پرسید که آیا چیزی گم کرده است. آن گاه خاخام معصومانه رؤیایش را باز گفت، و سرنگهبان زیر خنده زد و گفت: ای مرد بیچاره تو به خاطر یک رویا واقعا" کفش هایت را پاره کرده ای تا این همه راه آیی؟" سر نگهبان نیز صداهایی را در رویا شنیده بود: "درباره کراکو با من سخن گفت، فرمان داد که به آن جا بیایم و گنجی را در خانه خاخامی به نام آی زیک، آی زیک پسر جکل جست و جو کنم. گنج را می بایستی در گوشه ای خاک گرفته در پشت اجاق می یافتم." اما سرنگهبان به صداهایی که در رویاهایش می شنید اعتماد نمی کرد؛ او مردی عاقل بود. خاخام، تعظیمی کرد، او را سپاس گفت و با شتاب به سوی کلبه اش بازگشت: آن جا، آن گوشه فراموش شده و نادیده گرفته خانه اش را گشت و گنج را کشف کرد، و به تنگدستی اش پایان بخشید.

دو روایت شبیه به این داستان در زبان فارسی وجود دارد, که یکی در "عجایب نامه" است و نثری کوتاه و روان, اما جزییاتی کم تر دارد؛ و دیگری روایت مولانا از ابیات 4220 به بعد دفتر ششم است.

* این متن بخشی از مقاله «دو متن غربی و مثنوی معنوی» است که توسط جلیل نوذری در «همایش آموزه‌های مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است. متن کامل مقاله را از اینجا دریافت کنید.
http://www.7sang.com/mag/2006/09/29/mowlana-mowlana_rumi_jalil_nozari.php

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:11

1


طنز و مولانا ( نشستی با اسماعیل امینی )
تاریخ ۱۲:۳۲:۲۳ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶ | عنوان: اخبار


- طنز در مثنوی مولانا چه جایگاهی دارد؟
- اگر ما به مثنوی با دقت نگاه کنیم متوجه می‌شویم که هیچ صفحه‌ای از مثنوی نیست که در آن طنز نباشد.



- طنز در مثنوی مولانا چه جایگاهی دارد؟
- اگر ما به مثنوی با دقت نگاه کنیم متوجه می‌شویم که هیچ صفحه‌ای از مثنوی نیست که در آن طنز نباشد. بعضی طنزها خیلی
ساده است و هر کسی متوجه می‌شود. اما بعضی‌ طنزها اینطور نیست و ممکن است کسانی که بارها مثنوی را خوانده باشند از جلو چشم‌شان رد شده باشد. در تمام صفحات مثنوی، مولانا نگاه طنازانه به هستی دارد. علتش هم اینست که از جایی که مولانا به انسان نگاه می‌کرده است، از آنجا همه کارهای انسان از نظر مولانا مضحک و یک جور شوخی می‌آمده است. از نظر مولانا همه کارهای ما خنده‌دار است، هم کارهای خطای‌ما، هم کارهای معمولی ما و هم حتی کارهای مقدس ما. از جایی که مولانا نگاه می‌کند نماز خواندن، روزه گرفتن و عبادت و نیایش ما هم خنده‌دار است. مولانا وضعیت فعلی انسان را با شرایط آرمانی انسان مقایسه می‌کند و تناقض را نشان می‌دهد و از این جهت وضعیت فعلی انسان برایش خنده‌دار است. به همین خاطر است که مولانا با کارهای مقدس انسان از جمله نماز خواندن هم شوخی می‌کند. هیچ شخص و کاری هم از گزند شوخیی‌های مولانا دور نیست.

مثلا در مورد بایزید که برای مولانا خیلی قابل احترام و عزیز است، مولانا می‌خواهد در شعرش عمق ایمان او را بیان کند. مولانا خیلی قشنگ در قالب شعر این را بیان می‌کند، اما تمثیلی که برای او بکار می‌برد شگفت‌انگیز است. شما نمی‌توانی این تمثیل را حتی برای کسی نقل کنی. مولانا ایمان بایزید را با جماع خر قیاس می‌کند. این تمثیل را مولانا برای کسی بکار می‌برد که برای او مقدس است.


- جسارت مولانا در بکاربردن طنزها و شوخی‌های خارج از عرف به چه دلیلی است؟

- مولانا تنها کسی است که جرئت کرده از گونه‌های مختلف شوخ‌طبعی - حتی گونه‌های شنیع آن - استفاده کند و این استفاده در جهت تفنن نیست بلکه در جهات تعیلم معارف الهی است، مثلا برای تفسیر قرآن یا حدیث است. در تاریخ ادب ما هیچ کس جرئت چنین کاری را نداشته است. حتی داستان‌های جسورانه عطار هم در چارچوب خاصی است و فقط از نظر محتوا جسورانه است و از حدود عرف عوام خارج نشده در صورتی که مولانا تمام این چارچوب‌ها را کنار گذاشته است. مولانا این ملاحظات را هم ندارد. طنز مولانا را وقتی حتی عوام هم می‌خوانند متوجه می‌شوند که طنز بی‌پرواست.
هیچ‌کس قبل و بعد از مولانا جرئت نکرده است این چنین بین شوخ‌طبعی‌های شنیع و معارف الهی پیوند برقرار کند. این هم بخاطر عظمت شخصیت و مقبولیتی است که مولانا داشته است. این عظمت شخصیت باعث شده است که کسی نتواند بگوید که مولانا قصد دست‌انداختن معارف الهی را داشته است و او را تکفیر کند.
تنها انتقادات ملایمی در مورد مولانا مطرح شده است. برخی گفته‌اند خوب بود مولانا در کتاب‌هایی با این حجم تعالیم و معارف الهی اینقدر شنیع نبود و اینقدر بی پروایی نمی‌کرد. مثلا دکتر زرین‌کوب هم که خیلی نسبت به مولانا شیفته است در جایی ملایم نوشته‌است که کاش این بخشها در کارهای مولانا نبود.

- مخاطب طنز مولانا چه کسانی هستند؟ آیا تقسیم‌بندی خاصی در مورد انوع طنز مولانا وجود دارد؟

- مولانا طنزش را در سه سطح ارائه می‌کند. یک سطح همان است که در داستان‌ها معمول است. طنز در خود قصه است و تناقض‌هایی که در خود قصه وجود دارد خنده‌دار است. مثل داستان ارتباط قاضی با یک زن. در این داستان قاضی با یک زن ارتباط دارد ولی این ارتباط نقشه زن و شوهرش است برای اینکه قاضی را بدوشند. زن قاضی را به خانه می‌آورد و خلوت می‌کنند. در همین زمان مطابق نقشه زن و شوهر، شوهر در می‌زند و به خانه می‌آید. زن قاضی را در صندوق پنهان می‌کند و در صندوق را قفل می‌کند. شوهر داخل خانه می‌شود و زن شروع به گله و شکایت می‌کند که این چه وضع زندگی است. زن شکایت می‌کند که چرا در زندگی پول نداریم و وضع ما اینطور است. زن به شوهر می‌گوید تو هر چه داری در صندوق پنهان کرده‌ای، از اول زندگی هم در صندوق را باز نکرده‌ای که من ببینم و در آن صندوق میراث پدرت وجود دارد. همه اینها بر اساس نقش زن و مرد پیش می‌رود. مرد می‌گوید در آن صندوق چیزی نیست و فقط یادگاری‌هایی از پدرم هست که ارزش مادی ندارند. زن اصرار می‌کند که مرد در صندوق را باز کند و مرد در نهایت می‌گوید حالا که تو با من لج کرده‌ای من این صندوق را می‌برم در میدان شهر آتش می‌زنم که تو بفهمی در آن چیزی نبوده است و مردم هم قضاوت کنند و شاهد باشند در صندوق چیزی نبوده است. مرد یک بابر را خبر می‌کند تا صندوق را به میدان شهر ببرد. در راه قاضی به باربر می‌گوید که من قاضی هستم تو یک نفر را بفرست که داروغه بیاید و من را نجاب دهد. داروغه می‌آید و به مرد می‌گوید من صندوقت را می‌خرم. مرد می‌گوید من نمی‌فروشم، این صندوق آبروی من است، چیز خاصی هم در آن نیست و فقط میراث پدرم است ولی می‌خواهم از دست زنم آنرا آتش بزنم. خلاصه مرد قیمت بالایی پیشنهاد می‌کند و داروغه می‌گوید این قیمت بالاست. مرد هم می‌گوید خرید جنس شرعا بدون رویت آن باطل است، پس بگذار من در صندوق را باز کنم و ببین جسن اینقدر می‌ارزد یا نه. در نهایت داروغه قبول می‌کند صندوق را به قیمت بالایی بخرد به شرط اینکه مرد در صندوق را باز نکند. مولانا بیت قشنگی‌ در این مورد دارد:
ای خدا بگمار قومی روح‌مند
که ز صندوق بدن‌مان واخرند
مولانا می‌گوید شفاعت به این معنی است که کسی حاضر شود همینطوری در بسته ما را شفاعت کند. اگر درش را باز کنی گندش را درمی‌آید. این حکایت طنزی دارد که در سطح معلوم است. یعنی وضعیت‌های ایجاد شده در قصه خنده‌دار است. خیلی از این قصه‌ها از قبل هم بوده است. مثلا بعضی از قصه‌های کلیله را مولانا دوباره روایت کرده است.

سطح دوم طنز مولانا پیوستگی‌هاست. یعنی پیوندی که مولانابا آنچیزی که ما مقدس می‌دانیم و جز شرع می‌دانیم ایجاد می‌کند . مثل پیوندی که برای بایزید ایجاد می‌کند.

سطح سوم پنهان‌تر است. آن سطح در برابری نشانه هایی است که می‌دهد. یعنی بعد از اینکه آدم برمی‌گردد و نشانه را می‌خواند خنده‌اش می‌گیرد. آنجاست که متوجه می‌شوی تمام چیزهایی که برای ما در پس پرده است برای مولانا دستمایه خنده بوده است. این سطح پنهان بوده است و من ندیدیم کسی در مورد ان حرف بزند.

مثلا در حکایت مربوط به یک کلیمی، یک مسیحی و یک مسلمان این طنز وجود دارد. این سه نفر در کاروانسرایی مسافر هستند. برای آنهاحلوایی می‌آورند. تصمیم می‌گیرند که خوردن حلوا را بگذارند برای صبح فردا و هر کس خواب بهتری دیده بود حلوا را بخورد. صبح که بیدار می‌شوند هر کدام ادعایی می‌کنند. کلیمی می‌گوید من حضرت موسی را در خواب دیدیم که من را با خودش برد. مسیحی می‌گوید که من حضرت عیسی را در خواب دیدیم که از آسمان چهارم آمد و دست من را گرفت و با خودش برد. مسلمان هم می‌گوید دیشب پیغمبر به خواب من آمد و گفت بدبخت این دو دوست تو رستگار شدند، تو بیدار شو این حلوا را بخور که حداقل از دنیا جا نمانی! من هم دیشب حلوا را خوردیم و این بحثی که شما دارید انجام می‌دهید بی‌فایده است.
این داستان را همینطوری هم نقل کنید قشنگ است. مولانا در این داستان این پیوستگی را ایجاد می‌کند که کسی که عمل می‌کند بهتر از کسی است که تخیلات داشته باشد. در دین هم این وجود دارد که کسی که عمل می‌کند بهتر از کسی است که رویا می‌بافد. این هم خنده‌دار است.

اما چیز دیگری که وجود دارد و پنهان است این نشانه‌هاست. مولانا می‌خواهد بگوید تمام اختلافات بین ادیان سر این حلواست، سر دین و خدا و پیغمبر نیست که این قوم با آن قوم دعوا دارد. اختلاف بر سر مباحث کلامی نیست. اختلاف بر سر حلوا خوردن است. مثلا اینکه بین عده‌ای اختلاف نظر وجود دارد که قرآن قدیم است یا حادث چرا باید بر سر این جنگ راه بیفتد و کسی کشته شود؟ در طول تاریخ اینها رویه بحث بوده است و اصل ماجرا بر سر منافع بوده است. از اول جنگ سر این بوده است که این مزرعه مرغوب‌تر به این عالم با این طرز تفکر برسد یا آن عالم با طرز تفکر مخالف.این جنبه پنهان حکایت است. از این موارد در مثنوی بسیار داریم.
این را مولانا در طنزهایش به ظرافت اشاره می‌کند. اینکه این قضیه چقدر مضحک است. می‌دانید که دوران مولانا اوج مجادلات علمی بوده است. مثلا در ان روزگار عالمی سر کلاس مبحثی را مطرح می‌کند که مخالف عقاید روزگار است. طلبه‌های سر کلاس اینقدر با ظربات دوات به طرف او پرتاب می‌کنند که استاد کشته می‌شود. تا این حد در آن روزگار در مجادلات کلامی تعصب وجود داشته است.
در این وضعیت مولانا با شجاعت این مباحث را برای خواص مطرح کرده است. عوام هم البته از طنز مولانا بهره‌مند بوده‌اند. عوام مثلا داستان کنیزک و کدو را می‌خوانده‌اند و می‌خندیده‌اند و مولانا برای خواص این لایه‌های پنهان را بر جای گذاشته است.


- نقلی وجود دارد که هر انسان در زندگی‌اش یک حرف می‌زند و بقیه کارهایی که در زندگی می‌کند شرح همان حرف است. از خود شما بخاطر دارم که در جایی گفتید که حرف اصلی مولانا این است که «عالم غیب بر عالم شهود استیلا دارد». حالا به نظر شما جایگاه طنز در اینجا کجاست؟ مولانا طنز را برای بیان این حرف چطور بکار گرفته است؟

- سیطره عالم معنا بر عالم هستی حرف اصلی مولانا است. تمام حرف مولانا این است که وضعیت انسان در جهان ماده مضحک است و انگار چیزی را گم کرده است. انسان در این دنیا به دنیال چیزهایی است که این چیزها سایه هستند و اصل نیستند. مولانا می‌گوید انسان هر چیزی را هم که به عنوان معنا پیدا می‌کند باز همین محسوسات است. مثلا اینکه شما هر تصور عظیمی هم که در مورد خدا داشته باشی، چون در دایره تصورات شماست باز هم کوچک است. طنز همینجا شکل می‌گیرد. تناقضی که وضعیت انسان دارد. انسان در جستجوی حقایق، تصاویر را پیدا می‌کند. حتما ان داستان را شنیده‌اید که یک شکارچی به دنبال پرنده‌ای می‌رفت و به سایه او بر روی زمین شلیک می‌کرد. وضعیت طنزآمیز و مضحک انسان در جهان امروز هم همین است. مولانا می‌گوید هر کاری که می‌کنیم حتی عبادت‌هایمان مثل همان‌ شکارچی است که به سایه تیر می‌اندازد. توصیه مولانا برای انسان این است که ما باید از این تکیه به خودمان دست برداریم و متوجه ضعف و ناتوانی‌مان بشویم و بعد تضرع و گریه کنیم تا خداوند به ما عنایت کند.


- شاید مولانا مجبور شده با استفاده از شیرینی طنز تلخی این واقعیتی را که اشاره کردید بکاهد. در واقع خواسته کلام را شیرین کند تا از تلخی کلام بکاهد.

- بله. البته این مربوط به آن سطحی از طنز مولاناست که برای عوام است. آن داستان‌ها را اگر نقل کنی ایجاد خنده می‌کند. اما در مورد لایه پنهان طنز مثنوی که مولانا برای خواص بر جای گذاشته است اینطور نیست. در آنجا مولانا اتفاقا می‌خواهد وضعیت انسان را به رخ بکشد. مثلا معمولا در قصه موسی و شبان به لایه پنهان زیاد توجه نمی‌شود. اکثرا داستان را در این بیت خلاصه می‌کنند که «هیچ ترتیبی و آدابی نجوی / هرچه می‌خواهد دل تنگت بگوی» در صورتی که پیام اصلی داستان این نیست. حرف اصلی این است که ما هرچقدر که دانایی و توانایی داشته باشیم نوع عبادتمان به مضحک بودن مناجات شبان است.

به نقل از مجله اینتر نتی هفت سنگ.






نوشته ای از Molana News
http://www.molananews.com2

نشانی این صفحه :
http://www.molananews.com/modules/news/article.php?storyid=4623

لینک ها
http://www.molananews.com/images/logo.gif
http://www.molananews.com/
http://www.molananews.com/modules/news/article.php?storyid=462

پروانه دوشنبه 3 دی‌ماه سال 1386 ساعت 15:34 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

http://www.shabshekan.blogsky.com/?Cat=28
دانلود کتاب

پروانه سه‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:55

ای دل بمیر یا بخوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد