متن زیر را با ایمیل از شهر کتاب دریافت کردم . این را هم بگویم برنامه های درس گفتار فردوسی به پایان رسیده و از پنجم اردیبهشت درس گفتارهای سعدی آغاز می گردد.
فلسفه ذهن، یک راهنمای مقدماتی
در فلسفه ذهن، سوالاتی بسیار عمومی در باب ذهن طرح میشود. سوالاتی از قبیل: حالات ذهنی چیستند؟ آیا آنها حالت مغز فیزیکیاند و یا حالت یک «روح» غیر فیزیکی؟ آگاهی چیست؟ چگونه حالات ذهن میتوانند درباره چیزهای خارج از ذهن باشند؟
به تازگی کتاب «فلسفه ذهن، یک راهنمای مقدماتی»، نوشته ایان ریونز کرافت با ترجمه حسین شیخرضایی و به همت انتشارات صراط منتشر شده است.
نشست هفتگی شهرکتاب در روز سهشنبه ۲۵ فروردین ساعت ۱۷ به نقد و بررسی این اثر اختصاص دارد که با حضور دکتر شاپور اعتماد، دکتر امیراحسان کرباسیزاده، دکتر مهدی نسرین و دکتر حسین شیخرضایی برگزار میشود.
لازم به ذکر است با توجه به جابهجایی شهرکتاب، این نشستها پس از این در خیابان بخارست (احمد قصیر)، نبش کوچه سوم، فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزار میشود.
http://www.mahnaficy.blogfa.com/post-625.aspx
زمزمه بهار
بدلم از جنبش فروردین هوس ان طرفه نگار امد
بزن ای مطرب-بزن ای مطرب که زمستان رفت و بهار امد
همه جا زیبا همه جا رنگین همه جا گلبن -همه جا نسرین
همه جا از جنبش فر ور دین چمن پزمرده ببار امد
سر و صورت شسته گل از با ران چو عروسان خفته بگلزا ران
به چمنز ا ران-به سمنزا ران بسحر اوای هزار امد
همه جا زیور- همه جا دلبر همه جا شیرین- همه جا شکر
همه جا مینا- همه جا اخگر که چمن امد- که نگار امد
چمن و دشت و سمنان زیبا گل یاس و نستر نا ن زیبا
بتکان زیبا-سخنان زیبا گل نو بشکفته عذار امد
زگلان رو ئی- زهوا بو ئی زبتان مو ئی-زچمن جو ئی
همه جا اوای پرستو ئی زیمین امد زیسار امد
من و شیدا ئی - من و رسوا ئی من و زیبا ئی- من و خو د رائی
تو و این اندیشه سو دائی که بهار اینگونه هزار امد
چه زنی نیشم؟چه کنی ریشم؟ چه دهی پندم؟برو از پیشم
که من از این نکته نیندیشم سرم زین گفته دوار امد
دلم از اندوه و شکیبا ئی شده رسوا ئی- شده غو غا ئی
سرم از ان دختر هر جا ئی همه شب کا نون شرار امد
بزنم زین پس به لب یاری همه شب بو سی بچمنز اری
چه خورم بیهو ده غم ماری که بدشمن با ده گسا ر امد
سمنی جویم- چمنی جویم چو هوای بو س و کنار امد
شنوم از پیر خرد پندی بنشینم پیش گلان چندی
بزنم چون غنچه شکر خندی بر ان نر گس که خما ر امد
زگلستان گلبن و نسرینی زلب او بو سه مشکینی
زحمیدی گفته شیر ینی که زبحرش نغمه تار امد
۲۳/۱۲/۲۰ شیراز
- سوال بعدی من راجع به نقد اخوان است. نقدی که گاه صورت تندی به خود میگیرد. مانند نقد دکتر حمیدی شیرازی که در کتاب حریم سایههای سبز چاپ شده است. آیا استاد همیشه همانطور بیرحمانه نقد میکردند؟
- ویژگی که اخوان داشت این بود که ترکیبی از ادبیات کلاسیک و شعر جدید بود. یعنی وقتی به زبان اخوان نگاهی کنیم میبینیم که از آبشخورهایی سیراب شده است که زبان سهل و ممتنع سبک خراسانی دوم اینکه زبان ساده و مردمی دوره مشروطه مثل ایرج و بهار و ... و سوم زبان امروز را داشت. که به قول خودش میگفت: «میخواهم از یوش پلی به توس بزنم.» یعنی از دستاوردهای زبانی نیما استفاده کنم، در عین حال آنها را ربط بدهم به زبان فاخر و فخیم سبک کلاسیک خراسانی. که البته در این کار هم موفق بود. شما ببینید که اخوان صاحب سبک خاص خودش است و در این زمینه از کسی تقلید نکرده است. نقدش هم چون تربیت یافته انجمنهای ادبی خراسان بود ترکیبی بود از نقد بلاغی و نقد ذوقی.
نقد بلاغی، نقدی بود که به آنها در مورد قوانین فصاحت و بلاغت در انجمنهای ادبی به آنها میآموختند، بحث میکردند که این شعر ایهام دارد، ایجاز دارد، فصیح است، بلیغ است و از اینجور بحثها که در کتابهایی مثل المعجم شمس قیس و چهار مقاله نظامی عروضی این مباحث وجود دارد. بهاضافه ذوق خود اخوان، یعنی تربیت و دانشآموختگیاش از طریق نیما. اخوان یکی از اولین کسانی بود که توانست شعر نو را به جامعه ادبی بشناساند، حتی بیشتر از خود نیما. چون اخوان تربیت ذهن کلاسیک داشت و میدانست که سنتیها از شعر چه توقعی دارند. از همان نقطهها وارد میشد. مثلا در ابتدا میگفتند شعر نیما نه وزن دارد، نه قافیه، نه معنی و نه هنجار. و اخوان جواب میداد ۱-وزن دارد ۲-قافیه دارد ۳- معنا دارد ۴- فرم و ساختار دارد.
کسی بود که میدانست مشکل مخاطب برای درک شعر نو چیست و همانها را حل میکرد. در نتیجه بهترین مقالهای که نوشت «نوعی وزن در شعر فارسی» بود که در مطبوعات آن دوره چاپ شد و بعد هم در کتاب «بدعتها و بدایع نیما یوشیج» منتشر شد. وقتی نیما این مقاله را خواند، گفت «اخوان حلقه مفقود شعر کلاسیک و شعر نو را کشف کرد.»
این مقاله نشان داد که عروض و قافیه شمس قیس چطور تکامل یافته و رسیده به شعر نیما. دستگاه عروض و قافیه نیما را تبیین کرد، کاری که نیما قولش را داده بود، ولی هیچ گاه فرصت چاپ کتابی اینچنین را نداشت. البته در مقالهها و یادداشتهایش، پراکنده به این موضوع اشاره کرده بود. ولی هیچ وقت اینها را نتوانسته بود به صورت یک مجموعه کامل و مستقل گردآوری کند.
قوانین عروض، پایانبندی مصرعها، فرق شعرنو با مستزاد و بحرطویل و ... اخوان اینها را خیلی خوب روشن کرد و پلی خوب برای آشتی و آشنایی مخاطب فرهیخته و عام با شعر نیمایی بود.
بهطوری که الان هم اگر کسی باشد که بخواهد با شعر نیمایی آشنا شود. به جای اینکه از او بخواهیم زبان سخت نیما را اول برو اخوان بخوان، بعد که با اخوان آشنا شدی میتوانی شعر نیما را بخوانی.
- اشاره کردید به برخوردها. حالا میخواهم دقیقتر بشوم و راجع به حمید بپرسم. چرا اخوان و شاملو خیلیهای دیگر اینقدر به حمیدی حمله میکردند؟
- چون حمیدی هم به آنها حمله میکرد.
- یعنی تقصیر حمیدی بود؟
- البته من که نمیتوانم قضاوت کنم. این یک بحث تاریخی و سبکشناسی و ذوقی است.
- که آیا شما از اشعار حمیدی خوشان میآید یا نه؟
- به هر حال حمیدی هم شاعری بود که در حد خودش کارهایی کرده است و حتی نوآوریهایی هم داشته است. استحکام زبان و قالب و فرم و موضوعات تازه - که کمی هم تحت تاثیر رومانتیسم بود - را داشته است. اما خب ایشان روی قالبها و قواعد خیلی متکی بود و از همان ناحیه با شعر نیمایی مخالف بود.
یعنی از همان کسانی بود که میگفت: شعر نیما نه وزن دارد، نه قافیه و نه فرم، فقط حمق دارد و بلاهت! بعد هم شاملو و اخوان که شاگردان نیما بودند جواب می دادند .ٌ یک بار هم حمیدی شاعر را بر دار شعر خویــش آونگ کردم"ٌ و نقد اخوان .
- استاد سوالی که میپرسم، بر میگردد به مقالهای که یازده سال پیش نوشته بودید. در آنجا به برخورد با متفکران، شاعران و نویسندگان انتقاد کرده بودید، با توجه به اینکه در روزگار امروز هم شاهد چنین برخوردهایی هستیم که آخرین نمونه آن گستره تبلیغی مرگ شاملو بود .
دکتر! هنوز هم به آن حرفها معتقدید؟
- بله، صددرصد. اگر مـعتقد نبودم که نمینوشتم. مخصوصا من آن مطـالب را موقعی نوشتم که این گونه حرفها مد نبود. الان میبینید که خیلی از این حرفها –آزادی بیان، تکثر فرهنگی، آزادی سبک و اینها – مد شده است. که البته بد نیست، بودنش بهتر از نبودنش است. الان هم کماکان قضیه ادامه دارد. حالا مصداقهایش را خودتان پیدا کنید. چون اگر من بخواهم وارد بحث بشوم صحبت طولانی میشود.
http://www.qeysar.ir/interview/kerak.html
مهدی حمیدی شیرازی فرزند سید حسن ثقة الاسلام از شاعران نامور و پرکار معاصر به سال ۱۲۹۳ در شیراز زاده شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شیراز و دوره دانشگاه را تا مرحله اخذ دکترای زبان و ادبیات فارسی در تهران گذرانید. شعر گفتن را از حدود سال ۱۳۱۳ شروع کرد. در دهه اول حیات شاعرانه حمیدی در عوالم عاطفی و رویاهای ایام جوانی گذشت بنابراین موضوع شعرش عموماْ عشق و غزل بود. در سه مجموعه پرشور و عاطفی وی یعنی شکوفه ها، پس از یک سال و اشک معشوق تمایل روشنی به سبک خراسانی نشان داده است.
پس از سال ۱۳۲۴ تدریجاْ گرایشی اساسی به مضامین اجتماعی و وطنی و تاریخی پیدا کرد که حاصل آن پختگی و استواری شعر و استقلال زبان بود. از دفترهای شعر این دوره از کار و شاعری حمیدی، مجموعه سالها سیاه بیشتر حاوی اشعار وطنی، سیاسی و انتقادی و طلسم شکسته شامل اشعار پر مغز وی است که در شیوه های نو و سرانجام زمزمه بهشت مراحل برتری از پختگی شعر وی را نشان می دهد و او را از استادان شعر در روزگار خود معرفی می کند.
آثار و تالیفات
حمیدی علاوه بر مجموعه های شعرش در زمینه های دیگر ادبی نیز صاحب تالیفاتی بود. مهمترین کتاب او مجموعه سه جلدی دریای گوهر است که حاوی بهترین آثار نویسندگان، مترجمان و شاعران معارصر است. دو کتاب دیگر او، عروض حمیدی و فنون شعر و کالبدهای پولادین آن گویای آشنایی وی به مباحث فنی ادبی است. از نوشته های منثور حمیدی مجموعه های سبکسریهای قلم، عشق در بدر (در سه جلد)، شاعر در آسمان و فرشتگان در زمین به چاپ رسیده است. حمیدی سالها در دانشگاه تهران به تدریس زبان و ادبیات فارسی مشغول بود. سرانجام در سال ۱۳۶۵ در تهران وفات کرد و در حافظیه شیراز به خاک سپرده شد.
سبک شعری حمیدی به ناصر خسرو متمایل ولی از دشواریها و بداوتهای شعر وی فارغ است. زبانش نرمتر و لطیفتر است و شعرش البته در مایه های دیگر. بزرگانی از سبک عراقی مثل نظامی هم بر شعر و اندیشه او تاثیر داشته اند. در مجموع، بر شعر حمیدی رنگ غنایی چیریگی دارد و، پس از آن، مضمونهای اجتماعی و وطنی در آن جلوه گرند.
حمیدی به نیما و شیوه نیمایی علاقه ای نداشت و میان او و طرفداران نیما اختلاف نظر شدید بود، و در همان زمان حیاتش از طرفداران نیما بسیار سرزنشها دید.* غیر از قالبهای قصیده، غزل و قطعه، حمیدی مثل بسیاری دیگر از معاصران خود و از آن جمله شاعر بلند آوازه همشهریش فریدون توللی به دو بیتیهای پیوسته علاقه بیشتری نشان می داد. یکی از قطعات بسیار مشهور وطنی او که در همین قالب دو بیتی پیوسته سروده شده قطعه « در امواج سند» است که در آن خاطره شکوهمند دلاوریهای جلال الدین خوارزمشاه در برابر سپاهیان ویرانگر مغول به زبانی روشن و پر احساس تصویر شده استو به عنوان نمونه شعر وی چند بند از آغاز این منظومه را به نقل از کتاب زمزمه بهشت در این می آوریم:
در امواج سند
به مغرب سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گرد زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
زهر سو بر سواری غلت می خورد
تن سنگین اسبی تیره خورده
به زیر باره می نالید از درد
سوار زخمدار نیم مرده
زسم اسب می چرخید برخاک
بسان گوی خون آلود، سرها
زبرق تیغ می افتاد در دشت
پیاپی دستها دور از سپرها
میان گردهای تیره چون میخ
زبانها سنانها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه بر فرق می زد.
نهان می گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
و .....
---------------------------------------------------------------------------------------------
* به عنوان نمونه احمد شاملو در قطعه « شعری که زندگی است» بدینگونه به ملامت او پرداخت:
موضوع شعر شاعر پیشین/ از زندگی نبود ... / یعنی اثر نداشت وجودش/ فرقی نداشت بود و نبودش/ آن را به جای دار نمی شد به کار برد/ حال آن که من بشخصه، زمانی/ همراه شعر خویش/ همدوش شن چوی کره ای جنگ کرده ام/ یک بار هم « حمیدی شاعر» را/ بردار شعر خویشتن آونگ کرده ام .....
Posted by Taha at 04:39 PM
http://www.mashaheer.net/archives/000028.html
غالب پژوهشگران برآنند که نیما پایهگزار شعر نو فارسی میباشد. شاملو در ادامهى راه نیما که البته سبک و زبان یگانهى خود را داراست، به تفاوت شعر نو و شعر کهن فارسی میپردازد. وی در "شعرى که زندگىاست" تفاوت شاعر امروز را با شاعر گذشته این گونه به تصویر مىکشد:
موضوع شعر شاعر پیشین
از زندهگی نبود
در آسمان ِ خشک ِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفت و گو او در خیال بود شب و روز
در دام ِ گیس ِ مضحک معشوقه پایبند،
حال آن که دیگران
دستی به جام ِ باده و دستی به زلف ِ یار
مستانه در زمین ِ خدا نعره میزدند!
...
حالآنکه من
به شخصه
زمانی
همراه ِ شعر ِ خویش
همدوش ِ شنچوی ِ کرهئی
جنگ کردهام
یک بار هم "حمیدیی ِ شاعر" را
در چندسال ِ پیش
بر دار ِ شعر ِ خویشتن
آونگ کردهام...
موضوع ِ شعر
امروز
موضوع ِ دیگریست...
امروز
شعر
حربهی ِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهئی ز جنگل ِ خلقاند
نه یاسمین و سنبل ِ گُلخانهی ِ فلان.
... *
شاعر امروز از نظر شاملو شاعرى است که خود از میان مردم برخاسته باشد و از درد خلق بگوید و حتى وزن و قافیهاش را از کوچه و بازار بگیرد. شاملو نیز همچون اغلب نوآوران پیش از خود، سبک شعر نو فارسی را در ادامهی ادبیات کلاسیک نمیبیند و به راحتی بر شعر غنی کلاسیک فارسی خط بطلان میکشد و آنرا تحقیر میکند و رشد شعر نو را در به دار کشیدن "حمیدی شاعر" و یا شیوهی شعر سنتی میبیند و با همان شیوهی کهن، میخواهد نو را جایگزین کهن کند. اما این جایگزینی نو بر کهن چیزی نیست که یکشبه انجام پذیرد و نیز اسباب و لوازم خود را میطلبد، "فرهنگ دیالوگ" که "حذف" و "سرکوب" و "دار کشیدن" در آن جایی ندارد.
احمد شاملو اما بیش از هر چیز شاعر حماسه است. حماسهی ضد استبداد، ضد خودکامگی. شاملو زندگیاش را در عصیان بر علیه حکومتهای خودکامهی شاهنشاهی و مذهبی گذراند. حس آزادگی را در اشعارش تبلور بخشید و سرود آزادگی را همواره بر زبان سرخاش جاری ساخت. سرودی که در شبهای سرد تیرهی وحشت، همواره شمع سوزان دل آزادگان بوده و هست.
در تمام ِ شب چراغی نیست.
در تمام ِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندان ِ خوفانگیز ِ شبپیمان ِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزم
در رواق ِ هر شکنجهگاه ِ پنهانیی ِ این فردوس ِ ظلمآئین،
تا نه این شبهای ِ بیپایان ِ جاویدان ِ افسون پایهتان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی تر کنم نفرین، ـ
ظلمتآباد ِ بهشت ِ گند ِ تان را، در به روی ِ من
باز نگشائید! **
* احمد شاملو، مجموعه آثار، به کوشش نیاز یعقوبشاهی، انتشارات زمانه ـ مؤسسه انتشارات نگاه، تهران 1380، ص 140 ـ 148
http://www.noufe.com/persish/maghale/text/shamlou.htm
کامنتی بر مقاله آقای امید بلاغتی
سلام دوست من !...خوبید ؟!...خوشحالم که نقد اینجا جدی گرفته می شود ...در باب مقاله دوست مان چند مطلب وجود دارد که تیتر وار عرض می کنم و البته بی شک هر کدام از این تیتر ها می شود به شکل یک مقاله پرداخت شود :
اول اینکه شعر اصولا با هنری مثل رمان تفاوتهای ماهوی دارد . نمی شود انتظار داشت که حضور روایت در شعر به عنوان یک تکنیک سبب شود که مولفه های ذاتی داستان نیز در شعر کاربرد قطعی و حتی حضور داشته باشند . شعر هنری بسیار درونی تر و حسی تر از رمان است . اگر قرار باشد این حس و حرکت و درونی بودن را از شعر بگیریم اصولا نیازی به بیان شعر نیست ؛ می شود داستان و یا مقاله نوشت ! ...و درست به همین خاطر است که شعر با سیطره بیشتر «من» شاعر رو به روست . قبول دارم که سیطره این «من»، مثل بسیاری از آثار کلاسیک ما نباید به سوی بر کرسی خطابه نشستن – لااقل در این دوران عدم قطعیت ها ! – پیش برود اما نمی توان انتظار داشت هنری که حاصل جوشش های درونی یک «من» است– و نه قواعد ریاضی وار مبتنی بر اندیشه صرف – به سمت تهی شدن از آن «من» حرکت کند !... بی شک «من» در اینجا آمیزه ذهنیت ، اندیشه ، احساس و آگاهی ست که افشره همه اینها در شعر تجلی می یابد و درست به همین دلیل است که حضور ناخودآگاه همه اینها در شعر جوشیده از «من» دیده می شود ....
این نکته که در نوشته های نیما به آنها اشاره کردید – لااقل به نظر من – ناظر به همان جایگاه خطابی شاعر است و نه حضور «من» چنانکه شما بالکل آن را نفی کرده اید . ...آشنایی کمابیش نگارنده با ادبیات جهان نیز به من این اجازه را می دهد که بگویم لااقل تا آنجا که می دانم و خوانده ام شعر برجسته و شاعری قابل تامل را نمی شناسم که سیطره «من» چنانکه شما گفتید در اشعار او وجود نداشته باشد !... نزار ، لورکا ، نرودا ، ریتسوس ، آلبرتی ، پاز ، اتوود و ... ! از طیف جدید تا قدیم ! ...شاید مثالی از سوی شما مطلب را روشن تر می کرد مگر اینکه منظور شما ارائه ایده آلی ذهنی باشد که لااقل به نظر من با توجه به نکته هایی که گفتم یا ممکن نیست یا لااقل موفق نیست ....
اما در باب شاملو ...می شود کتاب سرکار خانم بهفر به نام «عشق در گذرگاه های شب زده » را به عنوان یک رفرنس خوب برای بررسی عاشقانه های شاملو معرفی کرد که لااقل در زمینه مورد بحث ما یعنی رنگ و بوی معشوق در آثار او- والبته چند شاعر برجسته معاصر دیگر - تحلیلهای درست و دلچسبی دارد ؛هر چند در برخی قستهای دیگر – مثلا نگاه مردسالارانه شاملو – لااقل من با آن موافق نیستم که دلایل خود و اصولا نقد خود را بر بخش مرور آثار عاشقانه شاملو در آن کتاب اینجا نوشته ام . ...
... به نظرم بی انصافی ست اگر بگوییم معشوق شعر شاملو معشوقی بی تکان و فاقد حرکت و منفعل است که تنها به خواست دل شاعر می چرخد ...
اتفاقا همین مثال خود شما هم حتی ، نمایش تلاش فعالانه معشوق در عرصه عشق ورزی ست و تاثیراتش بر رابطه :
لبانت به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان (بدل می کنند )...
این بدل کردن ، به کیمیای «من» ِ معشوق امکان پذیر شده نه (من) ِ شاعر- راوی !...شاعر راوی که «انسان غار نشین» بوده و به مدد این بوسه «انسان» شده است ! ...نمایش این رشد درونی شاعر- راوی آیا چیزی جز تاثیر فعال معشوق بر رابطه است ؟!... مثالهای خیلی بهتری هم هست :
آن سوی ستاره من انسانی را می خواهم
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان ها نگاه کنیم
انسانی در کنارم ، آیینه ای در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم ...
و آیا این همراهی فعالانه معشوق نیست در عشق و نیز جالبتر از آن در فعالیتها و کنشهای اجتماعی شاعر !؟ ...
از سوی دیگر پس پشت جمله شما چنین فحوایی هم شنیده می شود که شاعر به وصف تنانه معشوق دست زده است – «لبی که باید سخن می گفت ...» - که گمانم اگر مقصود شما این باشد ، هم مثالی که من زده ام و هم مرور مجدد همان شعری که که شما مثال زده اید و حتی اندکی موشکافی و تدقیق در همان بندی که از شعر آورده اید اشاره پررنگ شاعر را به منش های درونی معشوق بدیهی خواهد ساخت ....
اما اگر مقصود این است که شاملو نیز – مثل همه شاعران به نظر من ! – در عاشقانه هایش ، از دیدگاه خود معشوق را می ستاید و دلایل این ستایش را باز می گوید و مرا و تو را و همه را به پرستش این زیباییها و دوست داشتن شان فرا می خواند ، بله ! ...شاعر بزرگ ما هم چنین است ! ...و اصولا چرا باید چنین نباشد !...و از ان مهمتر اگر این گونه نه ! ...پس چگونه آری ؟!... بر اساس کدام الگوی موفق شعری ؟!...
باز هم می گویم زن شعر شاملو زنی فعال و کنش مند و برابر با مرد است و اگر این همه، متفاوت با نگرشهای عاشقانه لااقل پیش از نیما – وبه نظر من حتی با خیلی های پس از نیما - نیست پس چه است ؟!...
در باب توانایی شاملو بر ایجاد لحنهای مختلف هم کمی انصاف به نظرم راهگشاست : طیف لحن شاعر در مجموعه اشعارش از لحن فولکلوریک و عامیانه - پریا تشنه شونه ...- تا ساده امروزی - من خودم حمیدی شاعر را ...- و لحن فخیم ادبی - آه اسفندیار مغموم ! تو را آن به ...- و نیز نگاهی به ترجمه های شاملو که گاه حضور هم زمان هر سه است این واقعیت را نشان می دهد که شاملو توان این کار را دارد . این که چرا در یک شعر حضور هم زمان هر سه دیده نمی شود را با یک سوال دیگر پاسخ می گویم : چرا اولین چیزی که در غیاب هر عنصری به ذهنمان می رسد عدم توانایی پدید آورنده برای ایجاد آن است !؟ ....
و اما شعر دکتر بهرامیان : ابتدا اجازه بدهید در این عصر دموکراسی ، من هم مثل شما نظر صریح ام را در باب این شعر بدهم ...من بر خلاف شما می اندیشم و. سلیقه شعری من می گوید که این غزل آقای دکتر بهرامیان اثری ماندنی ، شگرف و کاملا جدید و نوجویانه است که این نوجویی را هم در قالب حرکتهای تکنیکی موثرش و نیز در قالب نوع نگاهش به مقوله عشق و پرداختهایش از مضمونهای مذهبی اسلامی و استخدام آنها در مفهوم عاشقانه – که لااقل در دوران جدید و در مورد مضامین اسلامی کم نمونه بوده است – نشان می دهد ...
اما برسم به قضیه مباحث شما در باب این اثر :
اول اینکه به نظر من مقوله های سانتی مانتالیزم ، شعر عاشقانه ، شعر اروتیک و آثار پورنوگرافیک در نقد ادبی ما چنان با هم قاطی شده اند که تشخیص آنها از هم ، حتی برای بسیاری از اهل فن هم دشوار شده است ! ...
از سوی دیگر این روزها هر که بخواهد به شاعری فحش بدهد او را متهم به سرودن شعرهای ساتنی مانتال ویا شعرهای احساسی ویا شعرهای اروتیک و یا هر چه شبیه این می کند بدون اینکه معلوم شود اصولا تعریف هر یک از اینها چیست و مهمتر از ان بدون آن که مشخص شود شعر سانتی مانتال چه بدی ذاتی ای دارد یا مثلا شعر احساسی یا شعر اروتیک و الی آخر ! ... نتیجه اینکه قضیه شده است مثل «گودمرنینگ» انگلیسی ، به یک هم وطن و فحش ایشان محض احتیاط که نکند این جمله فحش باشد !!....
معتقدم شعر مورد بحث شعری کاملا سرشار از حس است ولی اصلا سطحی نیست ...جای تحلیل این شعر اینجا نیست و مقالی مفصل می طلبد – که ان شا الله خواهم نوشت - ولی معتقدم در سطر سطر این شعر ِ کاملا پرداخته ، دیدگاه عاشقانه شاعر – که اتفاقا بسیار زیبا و صحیح است – پله پله و بدون فاصله گرفتن از حس شدید و روان شعر شکل گرفته است ...
این «رمانتیسم بیمارگونه» مورد اشاره شما که در چند جای نقدتان نثار عاشقانه های دوستان در طیفهای متفاوت کرده اید از آن اصطلاحات جالب توجه است !
اول اینکه این اصطلاح اصولا کاملا غلط و غیر علمی ست و تازه متاسفانه اصلا جدید هم نیست و آزموده شده است ! در همان دهه 30 و 40 و در اوج نو جویی های شعر معاصر انواع و اقسام این حرفها با توجه به آموزه های جدید روانشناسی – برای آن موفع البته ! –و تحلیلهای غلط ناشی از آنها، نثار ادبیات کلاسیک عاشقانه ما و سراسر دنیا شد ...غافل از اینکه در همان موقع و در سراسر دنیا و حتی در مهد همین تئوریها، هم همه آثار کلاسیک خودشان کاملا ستایش می شد و جدی گرفته می شد و به آنها مباهات می شد و هم آثار کلاسیک ما – متاسفانه بسیار بیشتر از خود ما – مورد استقبال و تحلیل کارشناسان فن بود ! ...
دوست من ! اگر مقصود شما از«رمانتیسم بیمارگونه» هر نوع اختلال ظاهری در رابطه برابر دو فرد درگیر رابطه – عاشق و معشوق – باشد ، باید عرض کنم که دیگر حتی در مباحث روانپزشکی، چنین تعریفهایی کاملا رد شده و حذف شده اند ! ...عبارات مازوخیسم و سادیسم و مواردی از این دست در زوانپزشکی حدید محلی از اعراب – لااقل به عنوان بیماری – ندارند و نهایتا به عنوان یک مشخصه ذکر می شوند – و تازه آن هم نه در همه رفرنس های معتبر !
مروری بر منابعی چون کاپلان – معتبرترین نکست روانپزشکی در خال خاضر - به شما نشان خواهد داد که به جای این واژه ها امروزه تنها کلمه sextual disorders را داریم که به این شکل تعریف می شود : هر نوع اختلال در رابطه دو جانبه دو جنس که حس لذت و شادی موجود در رابطه را برای یکی از آن دو حذف کند .
بنابراین حتی پدیده هایی مثل masters and slavery در رابطه ها نمی تواند بیمارگونه تلقی شود به شرطی که رضایت طرفین را به همراه داشته باشد .
می بینید که اصولا چنین مبحثی به طور کلی رد شده است.
حالا بگذریم از اینکه در هیچ یک از موارد مورد اشاره شما عشقی یکسویه یا برده وار ، یا مثلا اقتدارگرا و استیلا خواه دیده نمی شود ! که اظهار نظر در این باب را می سپارم به ذهن هوشیار مخاطب ... تنها جرم این اشعار شاید این باشد که عاشقانه اند و عشق در این زمانه سیمانی ، حتی در هنر نیز، متهم به هزار اتهام بی ربط است ؛ فقط به این دلیل که می خواهیم بگوییم ما چون روشنفکر هستیم پس عشق خیلی بی کلاسی ست ! ...چرا ؟!...چون عشق موهبتی خداداد برای همه آدمهاست و ما چون خیلی ویژه هستیم ، سری از دیگران سواییم و باید حتی اگر خودمان عاشق شدیم خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ و اگر دیگر خیلی مضطر شدیم 4 تا حرف قلنبه سلنبه و معمولا غلط ، بزنیم که یعنی ما عشقمان خیلی متفاوت است ! ...بگذریم که این رشته سر دراز دارد ...
اما در باب حضور معشوق و «من» در شعر آقای دکتر بهرامیان باید گفت که این شعر اصولا در غیاب معشوق است نه در حضورش !...لذا حضور معشوق لاجرم کاملا ذهنی ست !در بیت 3 شاعر بر خیالی بودن فضای شعر اشاره مستقیم می کند و در بیت 6 با هنرمندی ، شاعر «فرض می کند» - آن هم با جلب حمایت مخاطب – که سارا پشت پرده است ! ...یعنی دیده نمی شود ! ...و تازه آنکه فرض می کنیم که هست ! ...یعنی کاملا فضا ذهنی ست ! ... بنابراین شاعر اصولا نباید در چنین شعری حضور معشوق را عینی کند !... معشوق در میانه نمازی جنون زده بر ذهن شاعر مستولی می شود و شاعر را از دالانهای نماز عینی به نمازی ذهنی می برد که همین زیبایی های شعر را رقم می زند ... اتفاقا اگر به فردیت توجه داریم اینجا فردیت شاعری به منصه ظهور می رسد که تحلیلهای شاعرانه و عاشقانه ای از مضامین دینی – یا به عبارت دیگر بازخوانی نویی از آنها – ارائه می کند ...
این که ما امری را به عنوان یک عنصر زیباشناختی مورد نظر قرار بدهیم و بعد بگوییم هر چه این را دارد زیباست و هر چه ندارد زشت ؛ شبیه این است که بگوییم دیزالو تکنیک زیبایی ست یا مثلا نقاشی با تکنیک کلاژ زیباست و هر فیلم بدون دیزالو یا هر اثر بدون کلاژ نا زیبا ست ! ...هر مضمون و هر اثری خصوصیات منحصر به خود را دارد و قالب خود را و تکنیکهای خود را بر می گزیند و می چیندشان تا به نتیجه برسد !...پس حتی در صورت صحیح بودن نگاه شما به پرداختهای «من» در شعر ، لااقل در باب این اثر نمی شود آن را به محک گذاشت چون این شعر اصولا قرار نیست حارج از ذهن حنون زده شاعر قرار بگیرد و اتفاقا زیبایی هایش در همین نکته و نیز موفقیت اش در به چالش کشیدن ذهن و حس مخاطب در دامگاه این ذهن جنون زده است ...
اما در باب معشوق : چنانکه گفتم معشوق در این شعر یک غایب دیرسال است: (تا به کی من و او دست روی دست؟ ) ...پس عشق تنها از دریچه ای یکسویه به تجربه در خواهد آمد ... از سوی دیگر این معشوق چون ذهنی ست پس آمیخته با تمام تداعی های ذهن و عاطفه شاعر است ..او یک اسطوره و بالاتر از آن یک نماد است و تداعی هزار سال ادبیات عاشقانه فراقی را در پس پشت دارد ..پس باید هم همان تداعی ها را بیافریند !...لذا به نظر من ایجاد این رشته تداعی ها هم امری آگاهانه است ....
چیزی که یک شعر را بر صدر می نشاند یا به زیر می کشد آمیزه هزار چیز است که باید با هم بسازند و شعری که بر صدر می نشیند این آمیزه را به خوبی پرورده است ...کوتاه آنکه به نظر من کار منتقد – چنان که در بسیاری از کشورهای صاحب هنر و صاحب نقد چنین است – به خصوص در هنگام تحلیل شعرهایی که به محک جامعه گذاشته شده است - اشاره به علت این پاسخها ، چه مثبت و چه منفی ، از سوی جامعه است ... این که بخواهیم هر اثر یا پدیده ای را به صرف مورد توجه بودن زیر سوال ببریم و آن را به عنوان چیزی سطحی و عامه پسند و از این قبیل بخوانیم ، در حقیقت زدن سرنا از دهانه گشاد آن است !...اینکه بگوییم مردم و جامعه ما تک ساحتی ست و طرفدار مونولوگ و باقی قضایا ، این برهان خلف را به راحتی به ذهن می آورد که در دنیای غرب - که امیدوارم به نظر شما لااقل آنجا دیگر شایسته پذیرش دیالوگ باشد- باز هم سیطره من شاعر را پررنگ می بینیم به خصوص در شعر شاعرانی که حرفی برای گفتن دارند و بزرگی شان هم در مجامع رسمی ادبی – از دانشگاه ها تا نوبل - و هم در بین مردم اثبات شده است ؟!... برای توضیح بیشتر خواندن آثار نرودا و نزار و. لورکا وپاز را توصیه می کنم و نیز خواندن داستان من و شعر نزار و نوع نگاهی را که به مخاطب دارد ... شعر باید در گوش من و تو و همه بنشیند و بنوازد و رشدمان دهد و برای این کار به ارتباط با مخاطب نیاز خواهد داشت .....به همین خاطر است که می گویم متاسفانه رد کردن هر مقوله مورد پذیرش عموم در جامعه ما، تبدیل به یک ژست روشنفکرانه و عالمانه شده است ، غافل از اینکه لااقل در زمینه هنر، چیزی به نام هنر بی ارتباط با مردم وجود ندارد !.....
و همین جاست که من معتثدم باید برای نظریه های خود ، مثال عینی ارائه کنیم : شعر بلند چهار کوارتت الیوت را به گمانم همه خوانده اند. این شعر از آثار بسیار ناویل پذیر و البته دشوار و بی شک پیشرو الیوت است ...از کجای این شعر ما به این مفهوم می رسیم که «من» ِ شاعر از بین رفته است !؟ ... بله ! ...من هم موافقم که همه چیز از فیلتر ذهن شاعر می گذرد اما این گدشتن به طعم گرفتن همه چیز از این فیلتر منجر خواهد شد و اتفاقا فردیت درست همین جا شکل می گیرد !... زابطه مخاطب با این «من» و معانی و اشیا گذشته از این فیلتر بستگی به هنر «من» به عنوان شاعر دارد و بس !...اینکه مخاطب را در فضایی بی هیچ تکیه گاه رها کنیم که: «خودت می دانی و خودت !...برو هر نتیجه که خواستی بگیر ! ...» خوب ! اصلا چرا شعر بگوییم ؟! ...مخاطب دنیا را می بیند وخودش به نتیجه می رسد و خودش کشف می کند و تمام ! ... من شعر می گویم تا یک زیبایی را یک کشف را یک منظره را ، به دریچه ذهن مخاطب بکشانم ... پس مخاطب باید آن را ببیند ...درست است که نباید لقمه کنم و بگدارم به دهانش و خودم هم به جایش بجوم (!) اما باور کنید این غذا یا لااقل مواد اولیه اش را من باید گرد بیاورم اگر نه پس نقش شاعر چه هست ؟! ...
متاسفانه به گمان من سوء تعبیرهای ناشی از ترجمه های غلط از یکسو و از سوی دیگر بحران نظریه زدگی های شعر ما و نقد ما، با بررسی آثار شاعران مدعی همان نظریه قابل برطرف شدن است . گفتم که شعر الیوت را بخوانیم و ببینیم کجای شعر الیوت «من» ِشاعر را در شب کلاه شعبده تکنیک کاملا ناپدید کرده است ....
بحث شما در باب روایت هم کاملا صحیح است و اتفاقا جالب اینجاست که استفاده از این تکنیک در غزل مورد بحث شما حضور بسیار پررنگی دارد !...مگر اینکه اصولا قائل به روایتهای ذهنی و جریان سیال و اول شخص و شبیه آن نباشید ! ...
اگز منظور باز این است که شاعر – راوی اینجا تنها راوی ماجراست ...قبول !...ولی مگر چنان که خود گفتید مونو لوگ روایت نیست ؟!...و تازه مگر حضور مخاطب در شعر و به چالش کشیدنش - چنانکه گفتم در بیت 6 – و جود ندارد ؟!...
وشاید منظورتان این است که این اثر وصف الحال است و نه اتوبیوگرافی !... خوب می شود یک سوال مهم مطرح کرد: اتوبیوگرافی چه فرقی با وصف الحال دارد ؟!... دعوای لغوی بیشتر پهلو به سفسطه می زند ! ...
من درباره خودم ، حسم و دنیایم می نویسم ! ...این می شود وصف الحال من واتو بیوگرافی من !...لااقل تمام اتوبیوگرافی هایی که من خوانده ام این گونه بوده است !...اگر مقصود این است که راوی باید از شاعر جدا و دارای شحصیت مستقل باشد...بله ! این هم نوعی اثر مونولوگ می تواند باشد و البته یک اتوبیوگرافی تخیلی ...اما الزاما معنای اثر اتوبیوگرافیکال جدایی شاعر – هنرمند – نویسنده از راوی نیست ! ....
غزل نهایی مورد بحث شما هم به همان دلایلی که گفتم مورد نقد صحیح قرار نگرفته است و همان عبارت ناصحیح رمانتیسم بیمارگونه در باره آن به کار رفته است که تکرار چیزهایی که در بالا گفتم ملال آور خواهد بود .
و اما مثال آخرین مقاله بی شک شاهکاری زیباست و البته ارتباطش لااقل به زعم من با کل مقاله به عنوان شاهد بسیار سست است ! ...
چگونه در این شعر سیطره «من» ِشاعر-راوی را می شود ندید !؟...چگونه می شود حضور پررنگ و اتفاقا واعظانه شاعر- راوی را که اندرزهای ضدجنگ و برابری انسانها می دهد نادیده گرفت ؟!... نکند منظور شما این است که چون راوی یک سرباز است و شاعر سرباز نیست اینجا به یک مونولوگ روایت مدار بدون حضور شاعر رسیده ایم !؟ ...اگر چنین است باید بگویم دوست من ! بیایید سفسطه نکنیم !...شعر مورد اشاره شما ارتباط چندانی با مقاله ندارد ... در این شعر حضور شاعر و اندیشه اش با اقتدار کامل در تمام واژگان فریاد می زند و حضور یک شخصیت مرده در کنار راوی - که بی شک زیباست هرچند که کاملا نو و بی سابقه نیست – از این اقتدار نمی کاهد . عدم قطعیت و نسبی گرایی موجود در شعر هم از دریچه ذهن راوی – شاعر بیان می شود و احتمالات موجود بررسی می شود ؛ پس باز هم اقتدار مولف وجود دارد !...حتی اگر شما مثال بهتری هم برای این سبک شعر داشته باشید ، اتفاقا ، باز به همان نکته می رسیم که عرض کردم : شعر خوب به هیچ فرمول و خطکش و تیشه ای ساختنی نیست !...شعر خوب آمیزه ای از هزار چیز است که باید در کنار هم جور باشد !...هر شعر اسباب خود را برمی گزیند و پیش می آید ....و شعر پایانی مقاله شما شعر خوبی ست به همین دلیل !...و البته این شعر به عنوان مثال برای مقاله شما خیلی ملموس و البته شاهدی تاییدکننده نیست ...شاد باشید وبرقرار
سیامک
دکتری را دیدم که از نخستین روز پس از تعطیلات شدید کار می کرد دکتر خوبی هم هست وقتی مطبش زنگ می زدی منشی تندی پاسخ می داد: شنبه زنگ بزنید . هر چه پافشاری می کردی منشی عصبانی تر میشد. آخر خانمش زایمان داشت رفته بود تا پاریس بزاد!
پ_ چه طور دلشون میاد فرزندشان شناسنامه غیر ایرانی داشته باشه!! اینم شد افتخار! اینم شد پٌز و ژست. اینم شد حرفی که فامیلش با فیس و افاده بگن رفته پاریس بزاد...
***
- رفته بودن دبی با همه ی فامیل کنسرت ابی و کامران و هومن اونجا. بلیط کنسرت هشتاد دلار بود. اونجا دو بار کامیار و زن و بچه هاشو دیده بودن. یکیشون از واکنش عربی که پاسشونو نگاه کرده بود خیلی بدش اومده بود آخه عربه وقتی فهمیده بود ایرانین چهره شو به شکل چندش آوری در آورده و با حالت بی ادبانه ای اشاره کرده برو...
پ- چی فکر می کنن که میرن پولاشونو میریزن تو جیب این عربا تازه توهین هم می شنون
***
همه خانوادگی رفته بودن حج عمره
پ- خوش به حال عربا اینقدر از ایرانیا درمیارن
«ای قوم به حج رفته کجایید کجایید....»
*******
زن و شوهری را دیدم که سر این که خونه پدرم نمیای منم خونه پدرت نمیام روز اول عید دعواشون شد شوهره زد و رفت خونه مامانش هنوز هم برنگشته
پ- نوروز همینه دوستی ها بیشتر میشه بهترین موقع نشون دادن کینه شتری هاست!
*******
رفته بودن سفر یاد همه ی دوستان بودن خیلی بهشون خوش گذشت.
پ- همیشه به شادی
***
پ- مریض داشتیم از اینکه کنارش بودیم لذت بردیم.
***
تازه دامادش و دخترش دو روزی اومدن پیششون و حسابی مهمونی دادن و مهمونی دعوت شدن.
پ- همیشه به خوشی
***
-همسری نداشت سی و هشت سالش بود و به دنبال زندگی همه چیز را دنبال کرده بوده در تنهایی در کار خانواده به آینده اش فکر می کرد و دیگران را تماشا می کرد.
پ: برایش آرزوی آرامش همیشگی دارم
*****
دانشجو هست و حسابی استراحت کرد و در فکر پروژه های درسیش بود که باید داده هایی رو آماده می کرد.
پ: براش هم فال بود و هم تماشا
****
روزهای پیش از سال نو و دو سه روزی پس از سال نو را دور از خانوانده در کنار مادر پیرش بود.انگاری از اینکه پیش خانوادش نبود یه چیزی گم کرده بود
پ: یکی از عادت های کهن این است که زمان آغاز سال نو همه ی خانواده دور هم در خانه ی خودشان باشند و با آغاز سال نو دید و بازدید همراه خانواده شروع کنند . خوب گاهی هم روزگار اینجوریه..
*
-خانوادگی رفته بود ن سفر دیدن آثار تاریخی از شوق نمی دونست چی بگه
پ: این پُز داره که پُزی نمی اومد
One Note of Zen
After Kakua visited the emperor he disappeared and no one knew what became of him. He was the first Japanese to study Zen in China, but since he showed nothing of it, save one note, he is not remembered for having brought Zen into his country.
Kakua visited China and accepted the true teaching. He did not travel while he was there. Meditating constantly, he lived on a remote part of a mountain. Whenever people found him and asked him to preach he would say a few words and then move to another part of the mountain where he could be found less easily.
The emperor heard about Kakua when he returned to Japan and asked him to preach Zen for his edification and that of his subjects.
Kakua stood before the emperor in silence. He the produced a flute from the folds of his robe, and blew one short note. Bowing politely, he disappeared.