تعاونی مصرف

در شرکتی که یک کارخانه ی تولیدی بود کار می کردم . کارخانه در شهرستان بود و دو هزار نفر کارگر داشت. یک روز  از رییس حسابداری کارخانه نامه ای دریافت کردم که در آن از من خواسته بود مطابق قانون کار در سیستم پرداخت حقوق تغییر بدم تا مبلغ دریافتی کارکنان کمتر از نصف حقوقشان نشود. تلفنی با او صحبت کردم که منظورش چی هست ؟ و من در کدام قسمت کنترل لازم را بذارم . گفت که کارگران میرن از تعاونی جنس میخرن قسطی ،یادته که  فایلشو درست کردی تا بتونن قسط تاشون از طریق حقوقشون پرداخت کنن ، حالا میخوام کاری کنی که اگر پرداختی اونا کمتر از نصف شد اون قسط خرید از تعاونی مصرف از حقوق کارمندان کسر نشه. من هم اوضاع را بررسی کردم ولی نیاز به مجوز از معاون مالی شرکت  داشتم با او  صحبت کردم و معاون که پیر این کارها بود  گفت که از مدیر عامل تعاونی و رییس حسابدار بخواه بیان تهران و من هم هستم این موضوع رو بررسی کنیم . رییس حسابداری گفت من نمیام این قانونه و باید رعایت بشه و مدیر عامل تعاونی مصرف تنهایی آمد . به من گفت می دونی کارخانه به کارگرا وام نمیده خوب اینا هم گرفتارن چه کار کنن، میان یه موتوری یخچالی فریزری میخرن و میرن بیرون یک کمی ارزونتر می فروشن اینجوری گره کارشون وا میشه پولشم قسطی کم میشه. حالا اینا همینو هم نمی خوان بزارن. بیا شما خانمی کن و بگو نمیشه این برنامه رو نوشت. گفتم من دروغگو نیستم و تا مجوز نداشته باشتم دستی در سیستم نمی برم شما برو جلوی مجوز بگیر . می گفت نه نمیشه اگرمیشد من پا نمی شدم بیام اینجا . گفتم خوب اونهایی که حقوقشون نمی رسه از خودشون بگیر . تو که لطفو کردی اونها باید سر موقع قسطاشونو بدن دیگه. گفت ببین  اگر آدمای خوش قولی بودن که تو همون تعاونی ازشون قسطاشون می گرفتیم چون بد قولی می کنن و ندارن که قسطا رو بدن ما به زور حسابداری رو راضی کردیم که از حقوقشون کم کنند که شما هم کمک کردی و برنامه ها رو ردیف کردی ، اگر از حقونشون کم نشه تعاونی نمی تونه مطالباتشو وصول کنه و ورشکست میشه تازه یه عالمه چک اینور و اونوور دادم میان منو میبرن میندازن زندان.  معاون پیر هم ناظر بر اوضاع بود و ترجیح میداد سکوت کند و هیچ دستوری نمی داد به من میگفت خودت بررسی کن. من هم به آن کارگر قول دادم تا جایی که بتونم کار رو عقب میندازم .

دو سه ماهی گذشت دوباره رییس حسابداری کارخانه زنگ زد گفت چی شد این برنامه؟ گفتم راستش اینجوریه تو چه جوری دلت میاد این به تعاونی کارگری فشار بیاری ؟ گفت خانم تو که اینجا نیستی ببینی من چی می کشم آخر ماه که میشه همه ی حقوقشون که بابت قسط تعاونی میره زناشون فیش حقوق به دست میان پشت در کارخونه داد وفریاد چرا به شوهرشون حقوق ندادیم ، تازه زن و بچه مو یا خودمو تو خیابون ببین اونجا هم باید بهشون جواب پس بدیم تازه اگر بد وبیراه نشویم خوبه . بعد ازاینکه با اون خانوما حرف میزنیم میگن نه مااصلن چنین جنسی از اینا ندیدیم یا پول فروش اون جنس رو ندیدیم. بعد کاشف به عمل میاد که آقا معتاد است یا دارای دو زن!! از اون طرف هم نمی توانستم حرف آن کارگر مدیر عامل تعاونی رو نشنیده بگیرم. بالاخره بعد از دو سال که فرصتی بود تا تعاونی مطالباتشو وصول کنه و دیگه دست به این کارهای خیر نزنه، این شرط را وارد برنامه ی حقوق ان شرکت گذاشتم.

شکلات

http://www.thbcco.com/

ماجرای شکلات مسهل

 
نزدیکیهای ساعت 9 بود که تقریبا همه اعضای گمرک خرمشهر برای بازکردن و تفتیش چند صندوق چوبی بزرگ خوش ظاهر که از آمریکا آمده بود گرد یکدیگر جمع شدند. پیشخدمتها با تیشه و تبر به کندن میخ و تخته‌های روی جعبه مشغول شدند و پس از آنکه پوشال روی صندوقها را پس زدند بوی خوشی برخاست که همه مطمئن شدند صندوق‌ها محتوی شکلات می‌باشند.
طبق معمول در یک قوطی باز شد و یکی از کارمندان برای خود و رفقایش از آن شکلاتها مقداری برداشت. طعم و مزه شکلاتها نیشها را باز کرد و دهن همه به جنبش افتاد و متعاقب آن چندین بسته دیگر مورد ناخنک حضرات از رئیس گرفته تا مامورین جزو اداره قرار گرفت و گذشته از آن هر یک از اعضا چندین بسته نیز برای اهل بیت خود کنار گذاشتند که موقع ظهر با خود ببرند!
یک ساعت بعد صندوقها میخکوب و برای تحویل شدن به صاحب جنس آماده بود و کارمندان نیز در پشت میزهای خود مشغول کار شدند ولی گاهگاهی صدای زنگ بلند می‌شد و کارمندان به پیشخدمتها ارد آب خوردن می‌دادند.
لحظه به لحظه مرض عطش در عمارت گمرک شدت یافت و به فاصله نیم ساعت بشکه حلبی بزرگ عمارت گمرک خالی و دوباره پر از آب شد ولی تشنگی کارمندان از بین نرفت! رئیس خواست به منزل جیم شود دید معاون اداره تقاضای دوساعت مرخصی کرده و سایر اعضا نیز هرکدام به بهانه‌ای طلب مرخصی نموده و قصد خروج را دارند. ناچار در جای خود باقی ماند.
صدای قار و قور شکم اعضای دله گمرک از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقیقه هجوم عمومی به طرف مستراح شروع شد ولی بدبختانه یا خوشبختانه عمارت گمرک بیش از یک آبریزگاه گلی و یک آفتابه حلبی نداشت. لحظه به لحظه مراجعه کنندگان مستراح زیادتر شد و بعد از یک ربع هیچکس در اتاقها دیده نمی‌شد. همه برای رفتن به مستراح از سروکول هم بالا می‌رفتند. فراش، اندیکاتور نویس، بازرس، هیچکدام طاقت یک دقیقه انتظار را نداشتند. هر کس هم که داخل جایی بود به این زودیها کارش تمام نمی‌شد به همین جهت هر کس داخل می‌شد یک فصل فحش از بیرونی‌ها می‌شنید تا کارش تمام شود و بیرون بیاید.
جناب رئیس به گمان اینکه آنجا هم تک و توش بر می‌دارد با طمطراق عازم شد ولی احدی ملاحظه او را نکرد. کم کم صدای او هم بلند شد که: منتظر خدمتتان می‌کنم، به بندرعباس انتقالتان می‌دهد، حمالها، فلان فلان شده‌ها، چرا ملاحظه رئیس و مرئوسی را نمی‌کنید؟
ولی هیچکدام از این حرفها و تعارفها اثری نداشت! در این گیرودار رئیس بیچاره دفعتا متوجه خود شد و دید که شلوار خود را مظفرانه کثیف کرده است! خواست به گوشه‌ای برود و شلوار خود را عوض کند که ناگهان اتومبیل شیک آخرین سیستمی جلوی عمارت گمرک ترمز کرد و یکی از بازرسهای معروف گمرک جنوب که مامور سرکشی گمرک خرمشهر بود پیاده شد.
اولین چیزی که نظر او را به خود جلب کرد این بود که در گزارش خود بنویسد: نبودن پاسبان جلوی عمارت.... از پله‌ها بالا رفت، هیچکدام از اعضا را ندید. از درون اتاقها هم صدای نفس‌کشی شنیده نمی‌شد. بدبخت با عصبانیت به طرف اتاق رئیس رفت. رئیس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رویش پرید و از اینکه به علت اشکالات فنی! نمی‌توانست از جا بلند شده و تعارف بکند بی‌اندازه شرمگین شد با این حال با لکنت زبان خیر مقدمی گفت و اضافه نمود که به علت رماتیسم و درد پا قادر به تکان خوردن نیستم و بعد هم زنگ زد تا فراش آمده و برای مهمان تازه وارد چای و شیرینی بیاورد ولی هیچکس در راه‌روهای عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئیس پاسخ دهد!
بازرس در حالی که از این قضیه در فکر فرو رفته بود چند دور با عصبانیت طول اطاقها را طی نمود و در این اثنا یک مرتبه چشمش از پنجره به بیرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرک به مستراح بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. مخصوصا چندنفری که طاقت نیاورده و دولادولا در گوشه‌های حیات، پشت درخت‌‌های نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بیشتر جلب کرده و بر تعجبش افزوده بود! بوی تعفن گیج کننده‌ای فضای گمرک را معطر ساخته بود!
تمام این جریانات که باعث رسوایی کارمندان گمرک گردیده بود شاهکار یک جوان ارمنی بود که مرتبا از آمریکا شیرینی و شکلات وارد می‌کرد و چون هردفعه بیش از نصف هر صندوق را آقایان محض تبرک! می‌چشیدند و طبق معمول هیچ مرجعی هم برای شکایت نداشت، حقه‌ای به کار زده و یک بار سفارش داده بود که برای او شکولاکس یعنی شکلات مسهل بفرستند و به طریقی که ملاحظه شد به بهترین وجهی انتقام خود را از شکمهای دله کارمندان گمرک خرمشهر گرفت!