حسرت

صبحدم تو ی حیاط رفتم تا برات گل بچینم و به مزارت بیارم. همه چی خشک و غمزده بود.هیچ گلی توی حیاط پرگلمون پیدا نکردم. آنها مدتها بود وجود تو را در حیاط ندیده بودند که گلی بدهند. همیشه تو راه می رفتی و به گل و گیاه ها با نگاه نوازششان می دادی تا غنچه کنند و گل بدهند.

امروز توی اون برف صبحدم مثل دیوانه ها چند دور، دور حیاط گشتم . تمام بوته های گل  را که با دستهای قشنگت کاشته بودی زیر و رو کردم. باز هم هیچ گلی نیافتم. فقط برف لباس سیاهم را سفید کرده بود و اشکم روی گونه می غلطید و .......حسرت نبودن تو سینه ام را می شکافت.

 

شهلا

2/12/86

 

مرا می توان یافت



مرا می توان یافت
در یاد شهر های بمباران شده
در یاد خانه های ویران شده
در سکوت بهت زده این قرن خونین
و شاید در خیال آینه ی شکسته ی حقیقت

مرا می توان یافت
در خیال دشت
زیر سبزی شاخساران
زیر اشک باران
کنار جاری جویباران
و شاید در خیال تو


فریدون