بهرام گور



   http://aliganjei.wordpress.com/2008/07/23/ferdowsi-mowlana/ 

تفاوت زبان مولانا و فردوسی، در بازگو کردن مسائل بی‌ادبانه

with 12 comments

بعضی وقت‌ها شاعر مجبور است، یا صلاح می‌داند، یا اصلا دلش می‌خواهد از چیزهایی بگوید که به زبان آوردن‌شان، در عرف «مودبانه» محسوب نمی‌شود.

در این موارد، مولانا خیلی بی‌رودربایستی و رک و صریح است و زبانش خیلی امروزی است. مثلا وسط مثنوی‌خوانی یک‌دفعه به چنین شعری برمی‌خورید:

آن مگس بر برگ کاه و بول خر / همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام / مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من / مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

شاید تصویر کردن برگ کاهی که روی پسآب خری شناور است و مگسی روی آن نشسته، خیلی کار مودبانه‌ای به حساب نیاید ولی مولانا برای نشان دادن باطل بودن وهم و خیال کسی که «تاویل باطل» دارد، از آوردن چنین مثالی دریغ نمی‌کند.

گاهی پیش می‌آید که شخصیت‌های حکایت‌های مثنوی به هم فحش می‌دهند:

چون نبودش صبر می‌پیچید او / کاین سگ زنروسپی حیز کو

گاهی هم خود مولانا به شخصیت‌های داستانش دشنام می‌دهد:

تا کنون حلم خدا پوشید آن / آخر از ناشکری آن قلتبان

او بخود برداشت پرده از گناه / ورنه می‌پوشید جرمش را اله

بعضی وقت‌ها هم حکایت‌هایی نقل می‌کند که چون خانواده اینجا نشسته از نقل آن‌ها معذوریم و خودتان می‌توانید بروید و توی مثنوی بخوانید. ;)

اما فردوسی هیچوقت در شاهنامه‌اش حرف رکیکی نمی‌زند و وقتی هم که بنا بر ضرورت داستانی مجبور است بعضی از جزئیات «تکنیکی» را نقل کند، چنان کنایه‌ها و استعاره‌های لطیفی بکار می‌برد که خواننده حیران می‌ماند.

مثلا در داستان زال و رودابه، شبی که زال پنهانی به کاخ رودابه می‌رود، فردوسی برای راحت شدن خیال آدم‌های منحرفی مثل من که قرار است هزار سال بعد شاهنامه‌اش را بخوانند، اینطور می‌گوید:

همی بود بوس و کنار و نبید / مگر شیر کو گور را نشکرید

(یعنی کارشان از بوس و کنار و باده‌نوشی جلوتر نرفت و شیر گورخر را شکار نکرد)

یا در داستان رستم و تهمینه، وقتی که اهالی سمنگان رخش را دزدیده‌اند تا مادیانی را از او باردار کنند و تهمینه هم به سراغ رستمِ مست و خراب می‌آید، و خود را به او عرضه می‌کند تا پسری از او داشته باشد، رستم، به جای هر کار دیگر، موبدی را خبر می‌کند تا او را از پدر خواستگاری کند:

بفرمود تا موبدی پرهنر / بیاید بخواهد ورا از پدر

یا در داستان حرام شدن می در زمان بهرام گور، که فردوسی ناچار است توضیح دهد که جوان کفّاش دچار ناتوانی جنسی است و با خوردن چند پیمانه می مشکلش حل می‌شود، چنین تعابیری به کار می‌برد:

نبودش در آن کار افزار سخت / همی زار بگریست مامش ز بخت

یا

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ / کلنگ از نمد کی کَنَدکان سنگ

یا

هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان / نمد سر برآورد و گشت استخوان

 

 

حرام شدن «می» در زمان بهرام گور!

with 11 comments

در ایران بعد از اسلام که «می» طبق احکام دینی حرام بوده، ممنوعیت شراب چیز عجیبی نبوده است و هر چند وقت یکبار اتفاق می‌افتاده. یعنی هر وقت که پادشاه متعصبی سر کار می‌آمده و می‌خواسته طبق قوانین دینی رفتار کند، اولین کاری که می‌کرده به هم زدن بساط می‌خواری و می‌فروشی بوده است و ….

اما به روایت شاهنامه، در ایران قبل از اسلام هم یکبار، آن هم در زمان بهرام گور، می حرام اعلام شده بوده است!

داستان از این قرار است که یکی از ملازمان بهرام گور، به نام کبروی، در مجلس شاهی بیش از ظرفیتش شراب می‌خورد و بیرون که می‌رود جایی پای کوه خوابش می‌برد و کلاغی سر می‌رسد و هر دو چشمش را در می‌آورد.

داستان که به گوش بهرام گور می‌رسد رخش از غم کبروی زرد می‌شود و فرمان می‌دهد که:

هم‌آنگه برآمد ز درگه خروش / که ای نامداران با فرّ و هوش
حرامست می در جهان سر بسر / اگر زیر دستست اگر نامور

یک سالی از این ماجرا می‌گذرد تا اینکه کفشگر زاده‌ای ازدواج می‌کند و مادرش در کمال ناراحتی کشف می‌کند که پسر در انجام وظایف زناشویی ناتوان است. برای جبران این ناتوانی، مادر چند پیمانه می‌ای را که پنهان کرده بوده در می‌آورد و به پسر می‌دهد و او هم می‌خورد و …

بزد کفشگر جام می هفت و هشت / هم اندر زمان آتشش سخت گشت

اتفاقا همزمان یک شیر از شیرخانه‌ی شاه فرار می‌کند و به کوچه می‌زند و به کفشگر می‌رسد که بعد از کامیابی با همان مستی از خانه بیرون رفته بوده است.

ازان می همی کفشگر مست بود / به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غرّان نشست / بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غرّان پسر شیر بود / جوان از بر و شیر در زیر بود

شیربان داستان را به گوش بهرام گور می‌رساند و چون چنین کاری فقط از بزرگان و آدم‌های بانژاد سر می‌زده، به موبد دستور می‌دهد که تحقیق کند که نژاد این کفشگر زاده چیست. اینجای داستان مادر آن جوان از راه می‌رسد و به شاه اطلاع می‌دهد که نژاد پسرش چیزی غیر از سه جام شراب نیست: «نژادش نبد جز سه جام نبید»

بعد از این ماجرا می دوباره حلال می‌شود و بهرام دستور می‌دهد که دوباره می بخورید اما فقط به اندازه‌ای که بتوانید پشت شیر بپرید، نه به اندازه‌ای که کلاغ چشمتان را در بیاورد!

به اندازه‌بر هرکسی می خورید / به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون / بکوشید تا تن نگردد زبون

با تشکر از ببراز بازوبندی به خاطر راهنمایی‌اش



نوای خوش در دوره بهرام گور

بر اثر کاردانی بهرام گور، در زمان وی، یک دوره ی سراسر رفاه و آسایش برای مردمان پیش آمد که بر اساس شواهد به دست آمده هیچگاه در ایران تکرار نشد :
چنان شد که از بیدگل افسری خریدی به دینارگانی سری

یعنی بهای یک تاج از بیدگل را که هنگام رامش بر سر می نهادند به یک دینار رسید.
یکی شاخ نرگس، بها یک درم خریدی، کسی زو نگشت دژم

آسایش مردمان، که نیمی از روز را موظف به انجام کار سخت بودند، و یک نیمه را به دستور بهرام به رامش و شادی می گذراندند، بدانجا رسید که یک شاخه گل نرگس را به بهای یک درم می خریدند. [1]
و در چنین روزگاری، بهرام از کارگزاران و نیک خواهان می پرسد که اگر رنجی در زندگانی مردمان می بیننند گزارش کنند. گزارش ها از همه سوی ایران زمین چنین رسید :

که آباد بینیم ، روی زمین به هرجای، پیوسته شد آفرین
مگر، مرد درویش، کز شهریار بنالد همی ، وز بد روزگار
که چون می گسارد توانگر همی به سربر ز گل دارد افسر همی
بر آواز رامشگران مَی خورند چو ما مردمان را به کس نشمرند
تهی دست، بی رود و گل مَی خورد شهنشاه از در یکی بنگرد !


همه ی نیازها برآورده شده است جز اینکه توده ی مردم هنگام رامش، خنیاگر ندارند ... و بهرام گور از پادشاه هندوستان درخواست می کند که ده هزار «لولی» مرد و زن به ایران گسیل دارد، تا :
کند پیش درویش، رامشگری ورا رایگانی کند کهتری

و این لولیان در روستاهای ایران به راه افتادند ... و با خویش، نغمه های خوش را به آفاق دور دست بردند.
اگر موسیقی ملتی، بر نوای خوش ملت دیگر تاثیری مستقیم گذاشته، باری همین تاثیر است زیرا که ده هزار خنیاگر از هندوستان در ایران روان گشتند و نوای خوش را در رگ های موسیقی ایران، جاری کردند ...
البته باید چنین گمان برد که موسیقی دو ملت در آن دوران بسیار نزدیک تر از موسیقی این زمان ایران و هند بوده است، چرا که مردمان عادی می بایستی از شنیدن آن بهره برند ... و این نمی شود مگر آنکه نوای نوازنده و آواز خواننده را دریابند ! اگر موسیقی بلوچستان را شنیده اید، می دانید که چه اندازه به نوای خوش هندوستان نزدیک است.

یکی از رویدادهای زمان بهرام پیدا شدن گنج بسیار بزرگی است از دوران باستان که موبدان آن زمان آن را «گنج جمشید» خوانده اند اما گمان به این است که آن، از زمان فریدون (سه بهره شدن نژاد آریا) برجای مانده بوده است، زیرا که در همه ی روایات به مجسمه های گاو که همه از دُر و گوهر و زر ساخته شده بود، سخن آمده، و به همین دلیل می باید که متعلق به دوران مهر پرستی ایرانیان بوده باشد که در آن، گاو از اهمیت ویژه برخوردار بوده است.
در هر صورت پدید آمدن این گنج که به «گنج گاوان» نامزد گردید، و بخش کردن بهرام، آن را به ارزانیان (مستحقان) از وامدارن، پیران، زنان بیوه، عروسان بی جهیزیه، کودکان بی پدر و ... داستان بسیار دل انگیز و شگفتی آفرید و یکی از خنیاگران آن زمان «آهنگ گنج گاو» را برای آن بساخت که جزو «سی لحن باربد» هم آمده، پس از اسلام نیز بنا به روایت های مکرر نواخته می شده است.
از منوچهری است :
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه

و از نظامی است :
چو گنج گاو را کردی هواسنج بر افشاندی زمین هم گاو و هم گنج

بهرام گور خود نیز به موسیقی علاقه ی فراوانی داشته است و در شاهنامه چنین آمده که در شکارگاه بر شتری نیرومند، چهار رکاب می نهاده اند و او بر رکاب های زرین آن بر می نشسته است و کنیزکی رامشگر چنگ نواز را بر رکاب های سیمین می نشانده، تا در بیابان و به دنبال نخجیر نیز از نوای او بهره مند شود :
چنان بد که یک روز بی انجمن به نخجیر گه رفت با چنگ زن
کجا نام آن رومی، آزاده بود که رنگ رخانش چو بیچاده بود
به پشت هیونی دمان برنشست ابا سرو آزاده، چنگی به دست


و این زن چنگ نواز «آزاده» و دیگری «آرزو»، دختر زرگری که با چنگ زنی و میهمان نوازی از بهرام دل برد، در حلقه ی زنان مشکو (حرمسرا)ی بهرام جای گرفتند.



پانوشت :
1. برای آنکه روشن شود یک درم در آن دوران چه ارزشی داشته از همان داستان های بهرام در شاهنامه یاری بگیریم، که بهای مرغ کمتر از یک درم بوده :
چرا مرغ، که ارزش نبد یک درم به افزون خریدی و کردی ستم ؟

در رساله ی «درخت آسوریک» نیز می خوانیم که بهای یک گوسفند ده درم بوده است.
__________________
رقص آنگاه ناب است که رقصنده در آن نیست شده باشد
HAMID_SAT2M آفلاین است  
 

شاهنشاهی پر افتخار بهرام گور


پادشاهی خردمند و اصیل بهرام گور بارها با گفتن داستانها افسانه ای همراه بود زیرا به راستی بهرام به افسانه ها پیوسته است و پادشاهی او دوره خوشبختی و رفاه مردم نام گرفته بود . او به مناسبت علاقه زیادی که به شکار و مخصوصا گورخر داشت به بهرام گور لقب گرفت . او به گفته تاریخ نگاران عرب در هفتمین ساعت از روز هرمزد از ماه فروردین به دنیا آمد و پیشگویان به یزدگرد گفتند که او شاهنشاه آینده ایران خواهد بود
او برای نخستین بار فرماندار حیره در عراق شد . زیرا در شاهنشاهی ایران باستان رسم بر این بود که ولیعهد باید مدتی فرماندار یا شاه شهر یا کشور کوچکی باشد تا با فنون و رسوم اداری و نظامی کشور آشنا شود و در نهایت به عنوان شاهنشاه ملتهای مختلف و در مقام امپراتوری بزرگ بر تخت سلطنت جلوس کند . بهرام با دعوت مهر نرسی که به گفته تاریخ طبری از شخصیتهای نادر روزگار و حیکم زمانه و ادیب و فاضل بود به پایتخت ایران ( تیسفون ) دعوت شد تا خسرو را که موقتا شاه شده بود برکنار کنند و بهرام را بر تخت بنشانند . در همین حال ایران از چندین نقطه در خطر یورش بیگانگان بود : از جنوب و غرب بخارستان قبایل افغانی ( هپتال ها ) به سوی مرو حرکت کرده بودند . در شرق سغد قبایلی از ترکها به سیحون رسیده بودند
از طرف دیگر خطر رومیان هم که همیشه ایران را تهدید می نمود . بهرام پس از جلوس بر تخت شاهنشاهی از آذربایجان روانه خراسان شد و فتنه هپتال ها را با یک ترفند نظامی در هم کوبید . طبری می نویسد : بهرام شایع کرد که او با سران کشور برای سرکشی و ذکر امور دینی روانه آتشکده شیز ( تنها و بزرگترین آتشکده از زمان هخامنشیان در آذربایجان ) شده بود و سپس برای شکار راهی قفقاز میشود . ولی او با این حیله بهترین سرداران نظامی ایران را جمع آوری نمود و راهی مرو شد و در نبردی غافلگیرانه با " اخشونواز " او را از پای در آورد و او را از مرزهای ایران بیرون نمود . از طرف دیگر نرسی برادر بهرام برای مقابله با ترکان راهی بلخ شد و پس از مذاکراتی با آنان قراردادی صلحی امضا نمود . ولی طولی نکشید که دگر بار نبرد ایرانیان و رومیان آغاز شد . دلیل این نبردها فقط مذهبی و کشور گشایی بود
مهر نرسی مامور شد تا با قیصر روم مذاکره کند و در صورت امکان قرارداد صلح را پیاده کند . از طرف دیگر قیصر هم که میدانست بهرام هپتالها را به سختی شکست داده است و گذشته جنگهای ایران و روم اکثر بدون نتیجه برای رومیان و یا با شکست همراه بود قرارداد صلح را امضا نمود و پایبند شدند عقاید مذهبی یکدیگر را محترم شمارند و به کشورهای یکدگیر تجاوز نکنند . به گفته تاریخ نگاران بهرام شاهی رعیت پرور بود همیشه حامی کشاورزان و قشر تهی دست ایران بود و برخورداری وی از وزیری همچون مهرنرسی این کار نیکوی او را تکمیل نمود . در هیچ جای تاریخ از رویارویی مغان با مردم و نارضایتی کشاورزان و شورشهای داخلی در " ایران زمان بهرام " وجود ندارد . تنها یک مورد و آن شورش طبرستان است که بهرام فرمان میدهد شورشیان را گرفته و به پایتخت بیاورند . که پس از آوردن آنان بهرام برای آنان سخنرانی کرده و سپس برای شرمنده کردند آنان به همگی هدایایی داد و آنان را راهی شهرشان کرد
روایتی دیگر از بهرام که میگوید او سفری به هندوستان داشت و بعد از بازگشت با خود هزاران نوازنده - سراینده - موسیقیدان - رقصنده و آوازه خوان را از آنجا به ایران آورد و در شهرهای ایران پراکند . زیرا بهرام علنا در شاهنامه فردوسی میگوید که من پیرو دین زرتشت هستم و دین نیاکان من مرا و مردمان کشورم را فرمان به شاد بودن و به زیستی داده است . ( همان طور که دیگر شاهان ایران باستان کتیبه هایشان را اینگونه آغاز می کردند " خدایی که زمین را آفرید - خدایی که آسمان را آفرید - خدایی که شادی را برای مردمان آفرید ) حکیم نظامی گنجوی در هفت گنبد و منظومه بهرام نامه ستایش های بیشماری از حکومت داری و شادزیستی بهرام کرده است
همین طور فردوسی بزرگوار میفرماید : بعد از حمله سپاه اسلام به ایران آنقدر غم و رنج و درد در ایران گسترش پیدا میکند که مثل زمان بهرام گور که شادی همه ایران را گرفته بود ." چنان فاش گردد غم و رنج و شور - که شادی هنگام بهرام گور ". حکیم نظامی گنجوی از تاجگذاری شاهنشاه بهرام گور این چنین میگوید : " شاه سربلند عالم گشت - سربلندیش از آسمان بگذشت - خطبه عدل خویشتن برخواند - لولو تر تر از لعل تازه فشاند - گفت : افسر خدای داد به من - این خداداد شاد باد به من- بر خدا خوانم آفرین و سپاس - که آفرین باد بر خدای شناس - پشت بر نعمت خدا نکنم - شکر نعمت کنم چرا نکنم - چون رسیدم به تخت و تاج بلند - کارهایی کنم خدای پسند - آن کنم گر خدای بگذارد - که از من هیچ کس نیا زارد - از کجی به که - روی بر تابید - رستگاری به راستی یابید "
به گفته شاهنامه و حیکم نظامی و حتی مورخان عرب بهرام با اینکه یک مزدیسنا ( زرتشتی ) بود ولی هیچ گاه مردم را وادار به انجام امور مذهبی زرتشتی نکرد و حتی به مسیحیان حق یک زندگی مرفه را در ایران داده بود
مسعودی تاریخ نگار مشهور درباره شاهنشاه بهرام گور اینچنین میگوید بهرام گور بر نگین انگشتری اش نقش بسته بود " کردار نیک مایه ستایش است " ( مروج الذهب ) . تاریخ طبری میگوید بهرام پس از پیروزی بر هپتالها هدایای بسیاری را راهی آتشکده شیز کرد و مالیات سه سال مردم ایران را به آنان بخشود و نگرفت و در مقابل آن مبلغ 20 میلیون درهم از خزانه سلطنتی را میان مردم ایران تقسیم کرد . سپس فرمان داد در روز اول هر ماه دادگاههایی تشکیل شود و همه فرمانروایان و سرداران و بزرگان حکومتی در آنجا حضور یابند و اگر کسی از مردم از آنان شکایتی دارد آنرا به دادگاه تقدیم کند تا شخص شاهنشاه مستقیما به آنان رسیدگی کند . در کتاب مروج الذهب مسعودی آمده است شاهنشاهی بهرام گور برای ایرانیان : آبادانی - ارتش نیرومند - مرزهای مستحکم - زمینهای آباد - کشاورزی پربرکت - مالیاتهای سبک و زندگی خوب همراه با شادی و خوش گذرانی برای ایرانیان هدیه آورد

سخنرانی شاهنشاه بهرام گور به مناسبت جلوس بر تخت سلطنت ایران
*********
اینک که بر تخت و آئین طهمورت و پدری نیاکانمان نشستم خدای بزرگ را ستایش میکنم و از او سپاسگذارم . من اکنون شما کارگزاران را به نیکی و خرد و دانش که یادگار زرتشت است راهنمایی میکنم . من خواستار این دنیای زود گذر ( سپنج ) نیستم و برای گذاشتن نام نیک از خود برای آیندگان کوشش خواهم کرد . من اکنون اعلام میکنم که به مردم تهی دست و ناتوان زور نخواهم گفت و به یاری آنان خواهم شتافت . من سپاه ایران را نیرومند خواهم کرد و پایبند خواهم بود تا دشمنان ایران را همواره از پای در خواهم آورد . من تلاش خواهم کرد که جز راستی با مردم رفتار نکنم و اگر از سوی مردم اشتباه و خطایی سر بزند من آنرا عفو کنم . اکنون شما را به دین اجدادی و اصیل و کهن ایرانی دعوت میکنم و هرگز از راه نیاکان خود عدول نخواهم کرد
" چو بر تخت نشست بهرام گور - برو آفرین کرد بهرام و حور - پرستش گرفت آفریننده را - جهاندار بیدار و بیننده را - خداوند پیروزی و برتری - خداوند افزونی و کمتری - چنین گفت بهرام با مهتران - که ای نامداران و نیک اختران - به یزدان بگردیم و رامش کنیم - ننازیم دل و از این جهان بر کنیم - همه بندگانیم و ایزد یکی ست - پرستش جز او را سزاوار نیست - نیم خواستار سرای سپنج - نه از بازگشتن به تیمار و رنج - بکوشش بجویم خرم بهشت - خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت - ششم گفت بر مردم زیر دست - مبادا که جویم هرگز شکست - سپه را از دشمن تن آسان کنیم - بد اندیشگان را هراسان کنیم - نشستم بر این تخت فرخ پدر - بر آئین طهمورث دادگر - جز از راستی نیست با هر کسی - اگر چه از او کژی آید بسی - بداد از نیاکان فزونی کنم - شما را به دین رهنمون کنم - بر آیئن زرتشت پیغمبرم - ز راه نیاکان خود نگذرم "


شاهنشاه بهرام و پیدا کردن گنج جمشید و تقسیم آن با مردم ایران

به گفته فردوسی بزرگ که خود او از زندگی نامه ساسانی ها ( خدای نامه ) برداشت کرده است شاهنشاهی بهرام همزمان با پیدا کردن گنجهای بسیاری از زیر دل خاک شد . این گنجها که به گنجهای جمشید شاه نصبت داده شده است که احتمالا همان خزانه های سلطنتی کورش و داریوش بوده است نصیب بهرام شد و کارگزان وی آنها را از زیر خاک بیرون آوردند . به فرمان بهرام شاه مردم نیز باید در تقسیم این ثروت ملی حضور داشته باشند و او خودش میگوید من نیاز به گنج ندارم زیرا جوان و تندرست هستم و با کار و کوشش و نبرد با بیگانگان و متجاوزان به خاک ایران ثروتهای زیادی کسب خواهم کرد . پس کسانی به این گنجها نیاز داردند که مستضعف و از قشر فقیر جامعه هستند . کسانی که از کار افتاده هستند و قادر به کار کردن نیستند . زنان بیوه و کودکان یتیم باید سهم داشته باشند . در ضمن این یک منبع ملی است و همگان باید در آن سهیم باشند و من برای گذاشتن نام نیک از خودم بر جای برای آیندگان این کار را میکنم و نیازی به این گنج ندارم
" زگنجی که جمشید بنهاد پیش - چرا کرد باید مرا گنج خویش - اگر نام باید پیدا کنم - به داد و به شمشیر گنج ها کنم - همه خواسته سر به سر همچنان - بیاید شمردن برسم کیان - فروشید گوهر به زر و سیم - زن بیوه و کودکان یتیم - تهی دست مردم که دارند نام - گسسته دل از نام و آرام کام - ز ویران و آباد گرد آورید - و از آن پس یکایک همه بشمرید - کسی که اندوه وامست نیز - از این گنج باید که باشدش چیز - ببخشید دینار و گنج و درم - بمژده روان جهاندار جم - مرا تا جوان باشم و تندرست - چرا بایدم گنج جمشید جست
اندرز شاهنشاه بهرام گور به کارگزاران دولتی ایران
*****
بهرام گور پس از جلوس بر تخت شاهنشاهی کارگزاران دولتی خود را نصیحت میکند و میگوید مبادا بر مردم تنگدست و ضعیف سختگیری کنید . سعی کنید در جهت نیکی به مردم قدم بردارید زیرا این جهان به کسی باقی نیست و همگان رفتنی هستیم . بی آزار باشید و به مردم و همسایگان نیکی کنید . من برای راحتی مردم رنج تن را تحمل میکنم و دوست دارم مردم در همه حال شاد باشند زیرا دین زرتشت مرا فرمان به شاد بودن میدهد و دوست دارم مردمانم شاد زندگی کنند . از یزدان پرستی دور نشوید که تنها اوست که یاری دهنده ماست . خرد و دانش را برای مردم هدیه کنید و دانش پژوهان را قدرت دهید تا مردم آگاه شوند . خردمندان و عاقلان را از بارگاه من دور نکیند که آگاه بودن مردم مایه خوشبختی من است . از بودجه کشور برای نیازمندان بردارید و آنان را بی نیاز کنید مخصوصا خردمندان را بال و پر دهید تا دیگران را فرهنگ دهند . سعی کنید رنجهای مردم را کم کنید زیرا این وظیفه ماموران پادشاه است و به جای غم و اندوه آنان - شادی و نشاط و زندگی خوش هدیه بیاورید
که گیتی نماند به کس - بی آزاری و داد جوید و بس - بر این گفته ها بر نشانه منم - سر راستی را بهانه منم - به دانش روانرا توانگر کنید - خرد را همان بر پسر افسر کنید - ز چیز کسان دور داری دوست - بی آزار باشید و یزدان پرست - بکوشید و و پیمانها مشکنید - پی و بیخ و پیوند بد برکنید - مجوئید آزار همسایگان - بویژه بزرگان و پرمایگان - به یزدان پناهید و فرمان برید - به پاکی گرائید و نیکی کنید - دل و پشت خواهندگان مشکنید - بدین عهدتان شادمانی کنید - ابر کهتران مهربانی کنید - هم از گنج ما بی نیازی دهید - خردمند را سر افرازی دهید - بکوشید تا رنجها کم کنید - دل غمناکان شاد و خرم کنید
آرامگاه شاهنشاه بهرام در شهر شوش
*****
مرگ بهرام گور نیز با افسانه همراه است زیرا بدون تردید اینها حاکی از خاطراتی نیکی که از خود برجای گذاشته بود است . عده ای میگویند او در هنگام شکار گورخر درگذشت - عده ای دیگر میگویند او در شکارگاهی در اطراف اسپهان در باتلاقی فرو رفت ( در سال 440 میلادی ) - عده ای از جمله تاریخ طبری مینویسد که او در آخرین سالهای سلطنت سخنرانی کرد و به بزرگان و کارگزان حکومتی ایران هشدار داد - اگر از راه راست و نیکویی به مردم عدول کنید مطمئن باشید که همچون پدرم و حتی سختر از آن با شما برخورد خواهم کرد به همین جهت او در یک توطئه بزرگان دولتی کشته شد . ولی این روایت که بزرگان مخالفتی با وی کرده باشند بدست نیامده است . روایتهای شده است که بهرام پس از مرگ جسدش مومیایی شده بود . در سال 19 هجری که سپاه اسلام ایران را فتح کرد و دست به ویرانی و غارت زدند به شوش رسیدند و در آنجا تابوتی زرین با رخت پرشکوه و یک انگشتری با نقش دو شیر ( که به سلطنت بهرام بازمیگردد . زیرا او برای جلوس بر تخت موظف شده بود تاج ایران را از میان دو شیر بر دارد و از آن پس به وی بهرام شیران نیز می گفتند ) یافتند و ایرانیان به ابوموسی اشعری گفتند که این تابوت برای دانیال نبی است و نباید این مکان را ویران کرد . زیرا اعراب به هر نقطه ای که میرسیدند آثار تاریخی آنجا را ویران میکردند و آتشکده ها و کتابخانه ها را نابود . این قضیه به دور از عقل نمی باشد زیرا آرامگاه کورش بزرگ را هم برای جلوگیری از نابود شدنش تغییر نام گرفت و به قبر مادر سلیمان مشهور شده بود . یا کاخهای پرسپولیس داریوش بزرگ که به تخت جمشید تغییر نام گرفت و یا آتشکده آذرگشسب که به تخت سلیمان نام گرفت و . . . این تغییر نامهای هوشمندانه از طرف ایرانیان به این دلیل بود که سپاه اعراب در وحشی گری و غارتگری سر آمد زمان خود بودند و به هیچ چیز جز قرآن و اسلام اهمیتی نمی دادند و آنرا ویران میکردند . بدین گونه شاهنشاهی پرافتخار بهرام گور پایان گرفت ولی یاد و خاطره این بزرگ مرد تاریخ ایران همچون کورش و داریوش و خشیارشاه و نوشیروان و اردشیر و . . . به افسانه ها پیوست و اسطوره ایران شد . باشد که این گوشه کوچک از زندگی او درس عبرتی برای مردمان ایران باشد تا ببینند که در گذشته چه بودند و حال چه هستند ؟

آتشکده آذر فرنبغ

آتشکده کاریان یا آذر فرنبغ در فیروزآباد فارس، یکی از سه آتشکده بزرگ دوره ساسانیان و ویژه موبدان بوده است. ایران‌شناسان خارجی این بنا را کاخ اردشیر دانسته‌اند. این بنا شامل سه تالار گنبددار است که دو تالار آن تقریبا سالم و سومی نیمه‌ویران است. ارتفاع و ابعاد بزرگ تالارهای گنبددار این بنا تا پیش از خود بی‌سابقه بوده است. برکه جوشان بنا که با استفاده از پله‌هایی به آن دسترسی پیدا می‌شد، بر زیبایی بنا افزوده و نشانه تقدس بناست

آتشگاه

در بلندترین نقطه کوه کوچکی که در فاصله 20 کیلومتری غرب اصفهان در جلگه ا‌ی مشرف بر رودخانه زاینده رود واقع شده است، بنایی برج مانند قرار گرفته که از داخل، هشت ضلعی و از بیرون، دایره شکل است و از گذشته دور به نام آتشگاه مشهور بوده است. براساس اعتقاد زردتشتیان قدیم، آتش مقدس باید در جایی قرار می گرفت که در دیدگاه مردم باشد. بنای آتشگاه به گفته حمزه اصفهانی مورخ ایرانی قرن چهارم هجری، به دوره بهمن پسر اردشیر باز می‌گردد. جنس دیوارهای بنا به استثنا برج که از آجر پخته ساخته شده، از کاه گل یا خشت نپخته که روی آنرا با گل پوشیده شده ، می باشد. بنای آتشگاه، آتشدانی بزرگ و مدور است با دریچه‌های متعدد. این ساختمان از خشتهای گلی خام به طول و عرض 40 سانتیمتر و قطر 14 سانتیمتر ساخته شده و مصالح خشتها، گل و سنگریزه و نی‌های ساحل زاینده‌رود است


چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را

خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس

شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان

که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند

چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست

ز بد روز بی‌بیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند

شب تیره بودند با گفت‌وگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه

چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیک‌اختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم

بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
به داد و به آیین و مردانگی ----- به نیکی و پاکی و فرزانگی ......فردوسی

بیست و پنجم اردیبهشت یاد روز پیروز پارسی فردوسی بزرگ گرامی باد
مهربان یار گرامی این روز را همه ساله جشن بگیرید



Sarvestan : Bahram's Palace - سروستان : کاخ بهرام گور by Bijan1351.

آگهی رسمی مصوبه ‌شماره 298 شواریعالی‌حفاظت محیط زیست‌مورخ12/11/86 پارک ملی قطرویه واقع در استان فارس
  
  
شورایعالی حفاظت محیط زیست به استناد بند «الف» ماده 3 قانون حفاظت و بهسازی محیط زیست منطقه بخشی از منطقه حفاظت شده بهرام‌گور واقع در استان فارس را با حدود اربعه زیر بعنوان پارک ملی قطرویه تصویب و اعلام نمود:
شمالاً: از محل معدن قلندری در ارتفاعات شهبازی تا مزرعه ماهور و از این نقطه در امتداد جاده شوسه به طرف شرق الی پاسگاه محیط بانی ده وزیر.
شرقاً: از محل محیط بانی ده‌وزیر در امتداد جیپ‌رو به دو راهی قطرویه به بشنه واقع در جاده نی‌ریز ـ سیرجان.
جنوباً: از جاده نی‌ریز ـ سیرجان به طرف غرب تا محل تقاطع رودخانه عین‌الجلال با جاده مذکور.
غرباً: از محل تقاطع جاده نی‌ریز ـ سیرجان با رودخانه عین‌الجلال به سمت شمال غربی تا رودخانه قلندری واقع در 3 کیلومتری غرب رودخانه عین‌الجلال و از این نقطه به معدن قلندری.
تبصره: ضمناً در صورت وجود پروانه چرا در محدوده امن منطقه حفاظت شده بهرام‌گور که به پارک ملی بهرام گور ارتقاء می‌یابد، پرداخت حقوق قانونی مرتعداران و ابطال پروانه چرا بر عهده اداره کل حفاظت محیط زیست خواهد بود.


سازمان حفاظت محیط زیست د2159


 
حکایت - بهرام گور

گویند یزدجرد را هر فرزندی که بیامدی نزیستی، و او از آن می رنجید، تا او را پسری آمد متناسب اطراف غخوش اندامف، خوب شمایل که آثار بزرگی در جبین او پیدا بود و مخایل شهریاری در حرکات و سکنات او ظاهر. از بیم آنکه نباید که او نیز فوت شود او را به نعمان منذر سپرد که امیر عرب، پادشاه حمیر بود- و آن شهری است از شهرهای عراق در پیش کوفه و به خوشی آب و هوا مخصوص -و بفرمود تا او را آنجا برد و بپرورد و دایگان مهربان و اتابکان مشفق گماشت تا او را می پروردند و نعمان سه دایه، که هر یک از خاندان های بزرگ بودند، به دست آورد: یکی از عرب و دیگری از عجم و سوم از ترک، تا فصاحت عرب و سماحت غجوانمردی، بخششف عجم و شجاعت ترک او را فراهم آید و بی سعیی به هر سه زبان سخن گوید، و دو قصر عالی به جهت او بنا کرد: یکی را سدیر نام نهاد و یکی را خورنق، و عرب را هیچ بنا از آن با تکلف ترغباشکوه ترف نبوده است و بهرام آنجا بزرگ می شد و کار او به حدی رسید که در شجاعت مثل شد، و در تیراندازی به درجه ای رسید که کمان چرخ غفلک و آسمانف تاب کمان چرخ غنوعی منجنیقف او نیاوردی غآسمان از تحمل زخم تیری که او از کمان خود رها می ساخت، عاجز بودف و هرگاه که شهاب تیر وی با هلال کمان قرار کردی، هدف او از سویدای دل دشمنان کردی غوقتی تیر را در کمان قرار می داد، هدف او قلب دشمنان بودف.

پس نعمان منذر را اسبی بود که در تک، با باد صبا مراء غستیزه، جدالف کردی و در گردش، چرخ را گران حرکت دانستی غدر دویدن از باد و در گردش و حرکت از فلک پیشی می جستف. آن اسب پیش وی کشید و مال و ملک خویش بر وی عرضه کرد و گفت: «هر چه لایق تو است، مرا در آن مضایقتی نیست و همه، ملک و ملک تو است. بهرام لطف او را به عذر بسیار مقابله کرد و بدان قدر که اسباب تنعم و تمتع آن مهیا شدی، بیش مباسطت ننمود غبیش از آنچه برای آسایش لازم بود، نمی خواستف و روزگاری به خوشدلی گذرانید.

و سبب آنکه او را بهرام گور خواندند آن بود که روزی با نعمان منذر به شکار رفته بود. شیری را دیدند در راه که با گوری فرو شده بودغدر آویخته بودف و می خواست که گور را بشکند. چون چشم بهرام بر وی افتاد تبری بگشاد، چنانکه از پشت شیر در رفت و از شکم گور بیرون آمد، و در زمین سخت شد و هم شیر و هم گور هر دو بیفتادند و بمردند و نعمان چون آن زخم تیر بدید، بر دست و بازوی وی آفرین کرد و بر آن ساعد مساعد ثنای بسیار گفت و گفت:«اگر نه آن است که من این حال را به چشم خود دیدم والا اگر به حکایت، آن از کسی بشنیدی هرگز باور نداشتمی».
جوامع الحکایات

َ م ِ
نوع لغت :اِخ
فینگلیش :
شرح :بهرام پنجم یا وهرام . شاهنشاه ایران از سلسله ساسانیان پسر و جانشین یزدگرداول . پس از فوت یزدگرد بزرگان ایران شاهزاده ای را بنام خسرو بر تخت نشانیدند اما منذربن نعمان امیر حیره که سرپرست بهرام بود او را یاری کرد و قوایی مجهز بفرماندهی پسر خود نعمان بن منذر بسوی بهرام روانه نمود نعمان بطرف تیسفون راند و بزرگان متوحش شده با منذر و بهرام داخل مذاکره شدند. عاقبت خسرو خلع شد و بهرام بر تخت نشست . بهرام نخست با اقوام وحشی شمالی جنگید و آنان را شکست داد در 421 م . جنگی بین او و تئودوسیوس امپراطور روم درگرفت . فرماندهی سپاه ایران با مهر نرسی بود. رویهمرفته رومیان در این جنگ تفوق داشتند. بموجب صلح نامه ای که در سال 422 م . امضاء شد ایرانیان در کشور خود به عیسویان آزادی دینی دادند و رومیان هم همین حق را برای زردشتیان مقیم بیزانس قائل شدند. هیچیک از شاهنشاهان ساسانی به استثنای اردشیر بابکان و خسرو انوشیروان مانند بهرام گور محبوب عام نبوده است . نسبت بهمه خیرخواهی میکرد و قسمتی از خراج ارضی را به مودیان بخشید. داستانهای بسیار در چابکی او در جنگ با اقوام شمالی و دولت بیزانس و عشقبازیها و شکارهای وی نقل کرده اند. این حوادث هم در ادبیات و هم در نقاشی ایران رواج و شهرت یافته است و قرنهای متمادی زیور پرده های نقاشی و قالیها و انواع منسوجات گردیده است ... (از دایرة المعارف فارسی ). بهرام پنجم مشهور به بهرام گور پانزدهمین پادشاه سلسله ساسانی بود که جلوس وی 421 و فوت 438 م . است و در دربار منذر از پادشاهان عرب تربیت شد و بطوری که مشهور است تاج سلطنت را از میان دو شیر ربود. این پادشاه تمامی ارمنستان را ضمیمه ایران ساخت و در ممالک تابع آزادی مذاهب داد. (فرهنگ فارسی معین ):
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران .
رجوع به شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 7 ص 2107 - 2194 شود.
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم بگه اردشیر هم بگه روستهم .

منوچهری .


نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است .

نظامی .


بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکتفش پر از خام گور.

سعدی .

http://www.mibosearch.com/word.aspx?wName=%D8%A8%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%85+%DA%AF%D9%88%D8%B1

تفاوت زبان مولانا و فردوسی، در بازگو کردن مسائل بی‌ادبانه

with 12 comments

بعضی وقت‌ها شاعر مجبور است، یا صلاح می‌داند، یا اصلا دلش می‌خواهد از چیزهایی بگوید که به زبان آوردن‌شان، در عرف «مودبانه» محسوب نمی‌شود.

در این موارد، مولانا خیلی بی‌رودربایستی و رک و صریح است و زبانش خیلی امروزی است. مثلا وسط مثنوی‌خوانی یک‌دفعه به چنین شعری برمی‌خورید:

آن مگس بر برگ کاه و بول خر / همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام / مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من / مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

شاید تصویر کردن برگ کاهی که روی پسآب خری شناور است و مگسی روی آن نشسته، خیلی کار مودبانه‌ای به حساب نیاید ولی مولانا برای نشان دادن باطل بودن وهم و خیال کسی که «تاویل باطل» دارد، از آوردن چنین مثالی دریغ نمی‌کند.

گاهی پیش می‌آید که شخصیت‌های حکایت‌های مثنوی به هم فحش می‌دهند:

چون نبودش صبر می‌پیچید او / کاین سگ زنروسپی حیز کو

گاهی هم خود مولانا به شخصیت‌های داستانش دشنام می‌دهد:

تا کنون حلم خدا پوشید آن / آخر از ناشکری آن قلتبان

او بخود برداشت پرده از گناه / ورنه می‌پوشید جرمش را اله

بعضی وقت‌ها هم حکایت‌هایی نقل می‌کند که چون خانواده اینجا نشسته از نقل آن‌ها معذوریم و خودتان می‌توانید بروید و توی مثنوی بخوانید. ;)

اما فردوسی هیچوقت در شاهنامه‌اش حرف رکیکی نمی‌زند و وقتی هم که بنا بر ضرورت داستانی مجبور است بعضی از جزئیات «تکنیکی» را نقل کند، چنان کنایه‌ها و استعاره‌های لطیفی بکار می‌برد که خواننده حیران می‌ماند.

مثلا در داستان زال و رودابه، شبی که زال پنهانی به کاخ رودابه می‌رود، فردوسی برای راحت شدن خیال آدم‌های منحرفی مثل من که قرار است هزار سال بعد شاهنامه‌اش را بخوانند، اینطور می‌گوید:

همی بود بوس و کنار و نبید / مگر شیر کو گور را نشکرید

(یعنی کارشان از بوس و کنار و باده‌نوشی جلوتر نرفت و شیر گورخر را شکار نکرد)

یا در داستان رستم و تهمینه، وقتی که اهالی سمنگان رخش را دزدیده‌اند تا مادیانی را از او باردار کنند و تهمینه هم به سراغ رستمِ مست و خراب می‌آید، و خود را به او عرضه می‌کند تا پسری از او داشته باشد، رستم، به جای هر کار دیگر، موبدی را خبر می‌کند تا او را از پدر خواستگاری کند:

بفرمود تا موبدی پرهنر / بیاید بخواهد ورا از پدر

یا در داستان حرام شدن می در زمان بهرام گور، که فردوسی ناچار است توضیح دهد که جوان کفّاش دچار ناتوانی جنسی است و با خوردن چند پیمانه می مشکلش حل می‌شود، چنین تعابیری به کار می‌برد:

نبودش در آن کار افزار سخت / همی زار بگریست مامش ز بخت

یا

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ / کلنگ از نمد کی کَنَدکان سنگ

یا

هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان / نمد سر برآورد و گشت استخوان 

 

http://aliganjei.wordpress.com/2008/07/23/ferdowsi-mowlana/ 



تندیس فردوسی در دانشگاه آکسفورد

 http://alef.ir/1388/content/view/45397/

 

نصب تندیس فردوسی در دانشگاه آکسفورد کد مطلب: 45397, P.View: 1371  1 (4 توصیه) ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸ تندیس فردوسی شاعر نامدار ایرانی عصر روز جمعه همزمان با هزارمین سال پایان سرودن شاهنامه و در آستانه روز بزرگداشت فردوسی، در دانشگاه آکسفورد انگلیس نصب و رونمایی شد. به گزارش خبرنگار ایرنا، در مراسم رونمایی این تندیس آقای رسول موحدیان سفیر جمهوری اسلامی ایران در لندن، دکتر علی محمد حلمی رایزن فرهنگی سفارت ایران، پرفسور سر "نیل چالمرز" رییس دانشکده وادهام، دکتر فیروزه عبدالاوا و دکتر هرزیگ از اساتید زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آکسفورد ، پروفسور ملویل از محققان و فردوسی شناسان دانشگاه کمبریج و جمع دیگری از شخصیت های علمی و دانشگاهی و علاقه مندان به فرهنگ ایران و زبان و ادبیات فارسی حضور داشتند. سفیر جمهوری اسلامی ایران در انگلیس پس از پرده برداری از تندیس حکیم ابوالقاسم فردوسی طی سخنانی ضمن خوشامدگویی به میهمانان و تشکر از مسئولان دانشگاه آکسفورد ابراز امیدواری کرد که آرمان های فردوسی پلی بین ملتها برای ارتقای درک متقابل باشد. آقای موحدیان نصب تندیس فردوسی در دانشگاه آکسفورد همزمان با هزارمین سال پایان سرودن شاهنامه و در آستانه برگزاری روز بزرگداشت فردوسی در داخل و خارج ایران را به فال نیک گرفت و گفت: تجلیل از حکیم شعر فارسی در واقع تجلیل نسل ها از چهره های ماندگار و آرمانخواهی که به همه بشریت تعلق دارند، می باشد. وی اقدام دانشگاه آکسفورد در تجلیل از فردوسی را در راستای حفظ و ارتقای دستاوردها و آرمان های معنوی و بشری دانست و شاهنامه اثر جاودان فردوسی را که توسط همه ملل فارسی زبان مورد تکریم قرار می گیرد، بخشی از مشارکت درخشان زبان و ادب فارسی در غنای فرهنگ و ادبیات جهان توصیف کرد. سفیر جمهوری اسلامی ایران اظهارداشت: امیدوارم آرمان های فردوسی پلی بین ملتهای ما برای ارتقای درک متقابل باشد و انگیزه ای فراهم کند تا محققان دانشگاه آکسفورد و همتایان ایرانی آنان بتوانند همکاری های ادبی و علمی جدی تری داشته باشند. دکتر علی محمد حلمی، رایزن فرهنگی سفارت ایران در لندن نیز طی سخنانی در این مراسم گفت: شاهنامه حکیم فردوسی یکی از شاهکارهای زبان و ادبیات فارسی است که بر روی ادبیات و آثار ادبی پس از خود نیز برای قرن ها تاثیرگذار بوده است. وی افزود: تندیس فردوسی هدیه ای از سوی مردم ایران به دانشکده وادهام آکسفورد برای تجلیل از تلاش تمام افرادی است که با یکدیگر تعامل همراه با احترام و درک متقابل دارند. دکتر حلمی گفت: فردوسی به طور قطع یکی از بانفوذترین شخصیت های ادبی و فرهنگی ایران زمین به حساب می آید. "بدون استثنا تمام آثار ادبی ایرانی ها از سبک و روش شاهنامه فردوسی الهام گرفته و تاثیر پذیرفته اند اما هیچ یک تنوانسته اند شهرت و محبوبیت فردوسی را بدست آورند." رایزن فرهنگی کشورمان با اشاره به نقش فردوسی در ترویج زبان و ادبیات فارسی گفت: فردوسی فرهنگ ها و سنن ایرانی را دوباره زنده کرد. وی افزود: ایرانی ها فردوسی را بزرگترین شاعر خود می دانند و هم اکنون پس از گذشت هزار سال، مردم هنوز شاهنامه را می خوانند و به ابیات آن گوش فرا می دهند. حلمی گفت: شاهکار فردوسی آنقدر باارزش است که بعد از گذشت هزار سال از زمان سرودن آن هنوز براحتی برای فارسی زبانان قابل فهم و درک است. پرفسور سر نیل چالمرز رییس دانشکده وادهام آکسفورد نیز طی سخنانی ضمن تجلیل از مقام فردوسی از سفیر جمهوری اسلامی ایران و دیگر شخصیت های علمی و فرهنگی شرکت کننده در مراسم رونمایی از تندیس فردوسی قدردانی کرد. وی گفت: فردوسی شاعری بزرگ و شناخته شده برای همه جهان است و شاهنامه وی علاوه بر اثری ادبی، دارای جنبه های فراوان اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، تاریخی و حماسی است و طی هزار سال گذشته نقش مهمی در زندگی مردم ایران و دیگر فارسی زبانان داشته است. خانم دکتر فیروزه عبدالاوا و آقای دکتر هرزیگ دو تن از اساتید دانشگاه آکسفورد و از فردوسی شناسان این دانشگاه نیز طی سخنانی از فرهنگ و ادب ایران زمین بویژه شخصیت فرودسی و شاهنامه وی تجلیل کردند و ابراز امیدواری نمودندکه نصب تندیس فردوسی در دانشکده وادهام زمینه ساز گسترش ارتباطات فرهنگی و دانشگاهی دو کشور شود. حکیم ابوالقاسم فردوسی شاعر نامدار ایرانی در قرن چهارم هجری می زیست. وی در توس خراسان به دنیا آمد و اثر ماندگار و حماسی "شاهنامه" را در مدت سی سال به رشته تحریر درآورد. امسال هزارمین سال اتمام سرودن شاهنامه است و روز جمعه آینده (25 اردیبهشت ماه) نیز به عنوان روز بزرگداشت فردوسی نام گذاری شده و به همین مناسبت ویژه برنامه هایی در ایران و دیگر نقاط جهان برگزار می شود. تندیس فردوسی به سفارش رایزنی فرهنگی سفارت جمهوری اسلامی ایران در لندن و توسط خانم مهران قهاری هنرمند ایرانی مقیم انگلیس ساخته شده و با همکاری مسئولان دانشکده وادهام دانشگاه آکسفورد به صورت دائمی در محل کتابخانه فردوسی این دانشکده نصب شده است.

بیهوش شدن رودابه در سوگ رستم

چنین گفت رودابه روزی به زال

که از زاغ و سوک تهمتن بنال

همانا که تا هست گیتی فروز

ازین تیره‌تر کس ندیدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد

غم ناچریدن بدین بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نیابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پیلتن

مگر باز بیند بران انجمن

ز خوردن یکی هفته تن باز داشت

که با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاریک شد

تن نازکش نیز باریک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

همی رفت با او ز بیم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد

ز بیچارگی ماتمش سور شد

بیامد به بستان به هنگام خواب

یکی مرده ماری بدید اندر آب

بزد دست و بگرفت پیچان سرش

همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار

ربود و گرفتندش اندر کنار

کشیدند از جای ناپاک دست

به ایوانش بردند و جای نشست

به جایی که بودیش بشناختند

ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچیز تا گشت سیر

فگندند پس جامه‌ی نرم زیر

چو باز آمدش هوش با زال گفت

که گفتار تو با خرد بود جفت

هرانکس که او را خور و خواب نیست

غم مرگ با جشن و سورش یکیست

برفت او و ما از پس او رویم

به داد جهان‌آفرین بگرویم

به درویش داد آنچ بودش نهان

همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام وز جایگاه

روان تهمتن بشوی از گناه

بدان گیتیش جای ده در بهشت

برش ده ز تخمی که ایدر بکشت

 

بازنمایی شیوه های تغذیه در شاهنامه فردوسی(مجید موزون)

 http://anthropology.ir/node/2306

بازنمایی شیوه های تغذیه در شاهنامه فردوسی(مجید موزون)

این گزارش به عنوان بخشی از تحقیق درس مباحث ویژه ناصر فکوهی در کارشناسی ارشد ایران شناسی ، بنیاد ایران شناسی در بهار 1387 عرضه شده است.



مقدمه
این مقاله به مطالعه شیوه¬های تغذیه در شاهنامه فردوسی می¬پردازد، بدین ترتیب که با تقسیم شاهنامه به سه بخش الف) اساطیری    ب) پهلوانی  ج) تاریخی، داده های وابسته به چگونگی تغذیه، مورد بحث و بررسی قرار خواهند گرفت.
بدیهی است که در بخش اساطیری، سخن از وقایع و اتفاقات آغازین به میان می آید. به عبارت دیگر سخن از این است که چگونه هر چیزی پدید آمد و به هستی خود ادامه داد. از این رو به جز پادشاهی ضحاک در باقی موارد، از تغذیه به صورت کلی اسطوره پردازی شده است. اما از سویی با کاهش جنبه اساطیری رویدادها و رخدادها و از سویی دیگر با پیش آمدن سلسله جنگهای ایرانیان و تورانیان در دوره پهلوانی ، ما در حماسه¬ها، به کمترین موارد وابسته به تغذیه و خوراک پهلوانان روبرو می شویم . همچنین در پایان با نزدیکی هزاره تاریخی شاهنامه به زمانه حکیم ابوالقاسم فردوسی، آگاهی، از شیوه و نظام های تغذیه به مراتب بیشتر از دوره های پیشین می گردد.
*بخش اساطیری
در آفریدن عالم، حکیم طوس با اشاره های ظریفی سخن از پدید آمدن جانوران می کند و با بخش کردن موجودات به دو دسته گیاهان و پویندگان به شرح و توصیف آنان می پردازد. سپس با آمدن نخستین شاهان اساطیری (کیومرث، هوشنگ، تهمورث) به کوشش آنان در اهلی کردن چارپایان و ابداع فنون و مهارتهای همچون، کشف آتش، آبیاری و کشاورزی و . . .  می پردازد¬.

در آفریدن عالم
همی بر شد ابر و فرود آمد آب     همی گشت گرد زمین آفتاب
گیارست با چند گونه درخت     به زیر اندر آمد سران شان زبخت
ببالد ندارد جز این نیروی     نپوید چو پویندگان هر سوی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید     همه رستنی زیر خویش آورید
سرش زیر نامد به سان درخت     نگه کرد باید بدین کار سخت
خور و خواب و آرام جوید همی     و زان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد     زخاک و زخاشاک تن پرورد
نداند بد و نیک و فرجام کار     نخواهد از و بندگی کردگار
 
در پادشاهی کیومرث    
چنین گفت کایین تخت و کلاه     کیومرث آورد و او بود شاه
سر تخت و بختش برآمد زکوه     پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش     که پوشیدنی نو بود و نو خورش
دد و دام و هر جانور که ش بدید     زگیتی به نزدیک او آرمید

در پادشاهی هوشنگ    
پری و پلنگ انجمن کرد شیر     زدرندگان گرگ و ببر دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری    سپهدار با کبر و کند اوری
به هم در فتادند هر دو گروه     شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ     جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
زهوشنگ ماند این سده یادگار     بسی باد چون او دگر شهریار
به جوی و به رود آب را راه کرد     به فر کیی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدین بر فزود     پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجید پس هر کسی نان خویش     بورزید و بشناخت سامان خویش
بدان ایزدی جاه و فرکیان     زنخچیر و گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند     به ورز آورید آنچه بد سودمند
بدیشان بورزید و زایشان چرید     همی تاج را خویشتن پرورید
برنجید و گسترد و خورد و سپرد     برفت و جز از نیک نامی نبرد

در پادشاهی تهمورث    
پس از پشت میش و بره پشم و موی     برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش از و کرد پوشش به جای     به گستردنی بد هم او را رهنمای
زپویندگان هر چه بد نیک رو     خو رش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگرید     سیه گوش و یوز ازمیان برگزید
زمرغان هم آن را که بد نیک ساز     چو باز و چوشاهین گردن فراز
چو این کرده شد ماکیان و خروس     کجا بر خروشد گه زخم کوس
بیاورد و یکسر به مردم کشید     نهفته همه سودمندی گزید
بفرمودشان تا نوازند گرم     نخوانندشان جز به آواز نرم
که او دادمان بر دده دستگاه     ستایش مر او را که بنمود راه

همانطور که از ابیات بر می¬آید، شیوه تغذیه و خوراک مردم در این دوره به سوی سود بردن از گیاهان است، به گونه¬ای که آنان از آزاردن و رنجاندن پویندگان (دد و دام و مرغ . . ) دوری می¬گزینند.

در پادشاهی جمشید
گران مایه جمشید فرزند او     کمربست یک دل پر از پند او
نخست آلت جنگ را دست برد     در نام جستن به گردان سپرد
زهر انجمن پیشه ور گرد کرد     بدین اندرون پنجهی نیز خورد
بکارند و ورزند و خود بدروند     به گاه خورش سرزنش نشنوند
 
.....................   
به جمشید بر تیره گون گشت روز    همی کاست آن فرگیتی فروز
پس از بنیان گذاری حرفه ها و پیشه¬ها و همچنین یک دوره حکومت توأم با صلح و صفا از سوی جمشید، پادشاهی او در نتیجه حرص و آز به پایان می رسد. جمشید اعتقاد به قدرت های بالاتر را کنار می¬گذارد و خود را تنها فرمانروا و خدای جهان می شمارد. پس ازکشته شدن جمشید ،نقطه عطف مسئله تغذیه شاهنامه در اسطوره ضحاک رخ می دهد . در این داستان تغذیه ای که تا به حال گیاهخواری بوده، به یکباره کنار گذاشته شده و ضحاک فریفته شده از سوی اهریمن، نه تنها گوشتخوار می شود بلکه انسان خواری را هم می آغازد.

در این اسطوره بیان سه نکته اهمیت دارد:
1)    تغذیه چه در جهان مادی و چه در جهان اسطوره نقش محوری دارد. نظام اسطوره شناسی تغذیه را می توان در اسطوره های مشی و مشیانه (فررند خواری ایشان) و آدم و حوا (خوردن میوه ممنوعه) جستجو کرد که البته هدف این نوشتار نیست.
2)    رژیم گوشتخواری که از سوی اهریمن به ضحاک آموخته می شود، سرانجام به انسان خواری می انجامد و بنابراین امری است شوم و اهریمنی . (آموزه¬های دینی زردشتی، این نکته را تایید می کنند)
3)    در این اسطوره ضحاک از مغز جوانان ایرانی تغذیه می شود، و به این ترتیب مغزی که جایگاه خرد، عقل و اندیشه می باشد، اینچنین خوراک مارهای اهریمنی تبار دوش ضحاک می شود . این در حالی است که خردورزی  و اندیشمندی در پی کارها از جمله مضامینی است که هم در شاهنامه و هم در کتب دینی زردشتی  توصیه  و یادآوری می-گردد.
همانطور که می دانیم در شاهنامه و در اساطیر برخی ملل، پهلوانان در صورت دست یابی به قلب، چشم و یا جگر دیوان و اژدهایان ... پیروز خواهند شد. در حالی که در این داستان بر مغز انسان،تأکید می شود.به باور نگارنده  این بار حکیم طوس در پرده و پوشش ظریف دیگر، تلاش در نشان دادن هر چه بیشتر نیروی خرد و اندیشه در جایگاه انسانی می کند و آگاهانه از دیگر اندامهای حیاتی انسان چشم فرو می پوشاند.

در پادشاهی ضحاک
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن     یکی بند بَد را نوافکند بن
بدو گفت! گر سوی من تافتی     زگیتی همه کام دل یافتی
جوانی بر آراست از خویشتن     سخن گوی و بینا دل و پاک تن
بدوگفت : اگر شاه را در خورم     یکی نامور نغز خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش     زبهر خورش پایگه ساختش
کلید خورش خانه¬ی پادشا     بدو داد دستور فرمان روا
فراوان نبود آن زمان پرورش     که کمتر بد از کشتنیها خورش
زهر گوشت از مرغ و از چارپای     خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خونش بپرورد برسان شیر     بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گوید فرمان کند     به فرمان او دل گروگان کند
خورش زرده خایه دادش نخست     بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت     مزه یافت خواندش ورا نیک بخت
خورش ها زکبک و تذرو سپید     بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چو به نان دست برد     سر کم خرد مهر او را سپرد
سه دیگر به مرغ و کباب و بره     بیاراست خوان از خورش یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان     خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب     همان سال خورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد     شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت! بنگر که از آرزوی     چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا     همیشه بزی شاد و فرمان روا
یکی حاجت ستم به نزدیک شاه     دگر چه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی     ببوسم بدو برنهم چشم و روی
بفرمود تا دیو چون جفت او     همی بوسه داد از بر سفت او
دو مار سیه از دو کتفش برست     غمی گشت وز هر سوی چاره جست
زهرگونه نیرنگ ها ساختند     مر آن درد را چاره نشناختند
به سان پزشکی پس ابلیس تفت     به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود     بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرام شان ده به خورد     نباید جز این چاره¬یی نیز کرد
به جز مغز مردم مده شان خورش     مگر خود بمیرند از این پرورش
چنان بد که هر شب دو مرد جوان     چه کهتر چه از تخمه¬های پهلوان
بکشتی و مغزش بپرداختی     مر آن اژدها را خورش ساختی

فرزانه طوس تا پادشاهی کاووس وارد جزئیات وابسته به خوراک و تغذیه قهرمانان خویش نمی¬شود. اما در دوره پادشاهی کاووس و پس از به دام افتادن او در دست دیو سپید مازندران می¬آورد:
چو شب روز شد شاه و جنگ آوران     نهادند سر سوی مازندران
چو یک هفته بگذشت ایرانیان     زغارت گشادند یکسر میان
همه گنج تاراج و لشگر اسیر     جوان دولت و بخت برگشته پیر
سران را همه بندها ساختند     چو از بند و بستن بپرداختند
خورش دادشان از سبوس     بدان تا گذارند روزی بیوس


با آغاز پهلوانیهای رستم، در سه خوان از هفت خوان او، حکیم طوس به خوراک او اشاره-های می کند. رستم در دو خوان نخست با شکار گورخری به کباب کردن و بریان کردن شکار می پردازد و در خوان چهارم به سفره از پیش آماده شده  از سوی دیوان می¬رسد و از آن بهره می¬گیرد.

 در خوان نخست
تنش چون خورش جست آمد به شور     یکی دشت پیش آمدش پر زگور
یکی رخش را نیز بنمود ران     تک گور شد با تگ او گران
کمند کیانی بیانداخت شیر     به حلقه در آورد گور دلیر
زپیکان تیر آتشی بر فروخت     بدو خار و خاشاک و هیزم بسوخت
به آن آتش تیز بریانش کرد     از آن پس که بی پوست و بی جانش کرد
بخورد و بیانداخت از و استخوان     همین بود دیگ و همین بود خوان


در خوان دوم
بیفکند گوری چو پیل ژیان     جدا کرد از و چرم و پای میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت     برآورد از آب اندر آتش سوخت
بپردخت از آتش به خوردن گرفت     به چنگ استخوانش ستردن گرفت
در خوان چهارم    
همی راند پویان به راه و دراز     چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان     چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید     یکی جام زرین بدو در نبید
یکی مرغ بریان و نان از برش     نمکدان و ریچار گرد اندرش

از دیگر مواردی که به غذای رستم پرداخته شده، در داستان شاه مازندران است که رستم به شیوه¬های پیشین گورخری را شکار می کند و پس از کباب کردن آن، از مغز استخوانش هم نمی گذرد.
به تیر و کمان و به گرز و کمند     بیفکند بر دشت نخچیر چند
زخاشاک و زخار و شاخ درخت     یکی آتشی بر فروزید سخت
چو آتش پراکنده شد پیلتن     درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت     که در چنگ او پر مرغی نخست
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
    زمغز استخوانش برآورد گرد
پس از رفتن سیاوش به توران و پررنگ تر شدن شخصیتهای تورانی در شاهنامه ، به این نتیجه منطقی می رسیم که تفاوت¬های اساسی میان ایرانیان و تورانیان در شیوه و چگونگی تغذیه وجود ندارد. که این مهم به دو دلیل  1) ریشه نژادی مشترک (فریدون جهان را به سه پسرش تقسیم می کند)   2) نزدیکی و شباهت زیاد در اقلیم و جغرافیایی ایران و توران به دست می آید.
و تنها تفاوت های باقی مانده همچون آداب و مناسک واژو بَرسَم گرفتن ایرانیان را می توان زیر پوشش اعتقادات مزدایی جستجو کرد.


سیاوش در توران
بدان نیز چندی ستایش گرفت     جهان آفرین را نیایش گرفت
و زان پس به خوردن گرفتند کار     می و خوان و خوالیگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست     گهی خرم و شاد دل گاه مست
 
گیو در توران در پی کیخسرو    
به توران همی رفت چون بیهشان     مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا بر آمد بر این هفت سال     میان سوده از تیغ و بند و دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور     گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه     به رنج و به سختی و دور از گروه


رستم در توران در پی نجات بیژن   
به خوالیگرش گفت کز هر خورش     که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم     نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم به سان پری     بدو در نهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش : بدان چاره سر     که بیچارگان را تویی راهبر
منیژه بیابد بدان چاه سر     دوان و خورش ها گرفته به بر
نوشته به دستار چیزی که برد     چنان هم که بستد به بیژن سپرد
بگسترد بیژن پس آن نان پاک     پرامید دل گاه با ترس و باک
چو دست خورش برد از آن داوری
    بدید آن نهان کرده انگشتری


*بخش پهلوانی
 در این دوره از سویی با کشته شدن ناجوانمردانه سیاوش در توران زمین و از سویی دیگر با په خواستن ایرانیان برای  انتقام گرفتن از خون سیاوش، سلسله جنگهای دراز مدت ایران و توران پیش می آید. از این روی تغذیه و خوراک پهلوانان و قهرمانان در پرتو حماسه سازیها و رشادتهای ایشان رنگ می بازد و جلوه ای کم فروغ تر و بی نماتر از پیش پیدا می کند.
 



در جنگ کاموس کشانی
چنین گفت طوس سپهبد به گیو      که ای پر خرد نامبردار نیو
سه روز است تا زین نشان تاختی     به خواب و به خوردن نپرداختی
بناز و بیاسای و چیزی بخور     به آرامش جامه بنمای سر

یا    
یکی رزم باید همه هم گروه     شدن پیش لشگر به کردار کوه
زده کشور ایدر سرافراز هست     به خواب و به خوردن نشاید نشست
 
در جنگ دوازده رخ    
خور و خواب و آرام شان بر ستور     چه تاریکی شب چه تابنده هور
بر آن گونه پویان به راه آمدند     به یک هفته نزدیک شاه آمدند
 
در جنگ کی خسرو با افراسیاب   
از ایرانیان شاد شد شهریار     که چیره شدند اندران کارزار
همه شب ، همی جنگ ساختند     به خواب و به خوردن نپرداختند

تغذیه از جمله اساسی ترین نیازهای آدمی برای زندگی است . بدین سان این مهم مورد غفلت ادیبان و حکیمان در آثارشان قرار نگرفته و هر یک براساس منش و نگرشی، اندرزها و پندهایی در این غالب ویژه عرضه داشته¬اند.
حکیم ابوالقاسم فردوسی به نوبه خود در شاهکار خویش در جای جای حماسه ها و داستانها از زبان شخصیتها  به این مهم پرداخته است.
در سوگ نشستن زال و رودابه برمرگ رستم
چنین گفت رودابه روزی به زال     که از داغ و سوگ تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتی فروز     از این تیره تر کس ندیده¬ست روز
بدو گفت زال: ای زن کم خرد     غم ناچریدن بدین بگذرد
بر آشفت رودابه سوگند خورد     که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیلتن     مگر باز بیند بدان انجمن
زخوردن یکی هفته تن بازداشت     که با جان رستم به دل راز داشت
زنا خوردنش چشم تاریک شد     تن پهلوانیش باریک شد
سر هفته را زو خرد دور شد     زدیوانگی  ما تمش سور شد
بیامد به مطبخ به هنگام خواب     یکی مرده ماری بدید اندر آب
بزد دست و بگرفت پیچان سرش     بر آن بد که از مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار     ربود و گرفتندش اندر کنار
کشیدندش از جای ناپاک دست     به ایوانش ببردند و جای نشست
به جای که بودیش بنشاختند     ببردند خوان و خورش ساختند
همی خورد هر چیز تا گشت سیر     فگندند پس جامه¬ی نرم زیر
چو باز آمدش هوش با زال گفت     که گفتار تو با خرد بود جفت
هر آن کس که او را خور و خواب نیست     غم مرگ با جشن و سورش یکیست


در گفتگوهای بزرگمهر حکیم با انوشیروان    
دگر گفت کز بار آن میوه دار     که دانا بکارد باغ بهار
چو سازیم تا هر کسی برخوریم     وگر سایه¬ی او به پی بسپریم
چو آتش که گوگرد یابد خورش

چنین داد پاسخ که کمتر خوری      گرش در نیستان بود پرورش

فراز آری از راه آوردنی

به خورد و به پوشش به پاکی گرای     بدین دار فرمان یزدان به پای
چنین هم نگه دار تن در خورش     نباید که بگزدایت پروش
مکن در خورش خویش را چار سوی     چنان خور که نیزت کند آرزوی

پند و اندرز حکیم طوس در آغاز داستان دوازده رخ
سه چیزت بباید که زان چاره نیست       وزان به سرت هیچ پیغاره نیست
خوری گر بپوشی و گر گستری     سزد گر به دیگر سخن ننگری
که زین سه گذشتی همه رنج آز     چه در آزپیچی چه اندر نیاز
بخور آنچه داری و بیشی مجوی     که از آز کاهد همی آب روی


بیش بینی های رستم فرحزاد در نامه خویش به یزد گرد نگون بخت
زایران و زترک و زتازیان        نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود     سخن ها به کردار بازی بود
پدر با پسرکین سیم آورد     خورش کشک و پوشش گلیم آورد


پس از ورود زردشت در دربار گشتاسپ و گسترش کیش او ، ما شاهد انجام برخی مناسک و رسوم برآمده از این دین هستیم. از جمله آیین واژ و بَرسَم گرفتن که بویژه از سوی مزدیسنایان هنگام  غذاخوردن برسرخوان وسفره رعایت می شده است.بدین ترتیب که بزرگ مجلس پس از بدست گرفتن شاخه¬های برسَم، نیایشی به درگاه اهوره مزدا  به جای آورده وسپس در سکوتی فراگیر،مزدیسنایان به بهره گیری  از خوان و سفره می-پرداختند. در شاهنامه ، در دوازده جای به آیین یاد شده ، اشاره رفته است.

در گریختن خسرو پرویز به روم       
و زان روی خسرو بیابان گرفت     همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا به پیش رباطی رسید     سر تیغ دیوار او ناپدید
چنین گفت خسرو به یزدان پرست     که از خوردنی چیست ایدر به دست؟
سکو با  بدو گفت : کای نامدار     فطیر است با تره ی جویبار 
گر ایدون که شاید بدین سان خورش     مبادت جز از نوشه این پرورش
جهان جوی با آن دو خسرو پرست
    گرفت از پی واژ برسم به دست
اسکندر برای از بین بردن اژدها گاو میکشد   
چو آن اژدها را خورش بود گاه     زمردان لشگر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی زگنج     بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و زسرشان برآهخت پوست     بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیا گند چرمش به زهر و نفت     سوی اژدها روی بنهاد تفت
 
¬در پاسخ به پرسش رسول قیصر ، بهرام گور می گوید :
بر آب و آتش میازید دست        مگر هیربد مرد آتش پرست
مریزید هم خون گاوان و زر     که ننگ است از گاو کشتن به هرز
زپیری مگر گاو بیکار گشت     بچشم خداوند خود خوار گشت
نباید زبن گشت گاو زهی     که از مرز بیرون شود فرهی
 
موجودات شگفت انگیز و افسانه¬ای و به دنبال آنان، آدمیان عجیب الخلقه از دیگر بن مایه¬های جذاب داستانی در شاهنامه می باشند که به دنبال این قصه¬ها، نحوه خوراک و پوشششان از نظرگاه حکیم طوس دور نمانده و او در مواردی به آنان اشاره می کند.
در این میان ، اسکندر گوی سبفت را از بقیه قهرمانان شاهنامه می رباید، به گونه ای که بیشتر داستانهای او آمیخته با موجودات و آدمهای شگفت آور است.
از طرف دیگر پهلوانانی چون رستم و شاهانی همچون کی خسرو و اردشیر بابکان نیز داستانهای اینچنینی دارند، تا جایی که باعث شگفتی حکیم طوس در روایت داستانها می شوند.
در جنگ کی خسرو با شاه مکران و گذشتن از آب زره
چو آمد به نزدیک آب زره        گشادند گردان میان از گره
به شش ماه کشتی برفتی برآب     که زوساختی هر کسی جای خواب
شگفت اندران آب مانده سپاه     نمودی به انگشت هر یک به شاه
به آب اندران شیر دیدند و گاو     همی داشت گاو با شیر تا و
همان مردم و موی ها چون کمند     همه تن پر از پشم چون گوسفند
گروهی سران چون سر گاومیش     دو دست از پس پشت دو پای میش
یکی تن چو ماهی و سر چون نهنگ     یکی پای چون گوروتن چون پلنگ

در رسیدن رستم  به آن دژی که انسان می خورند
وزان جایگه تیز لشگر براند        بیامد به سغد و دو هفته بماند
وزان جایگه لشگر اندر کشید     به یک منزلی به یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود     دزی بود و زمردم آباد بود
همی خوردنی شان زمردم بدی     پری چهره¬ی هر زمان کم بدی
به خوان چنان شهریار پلید     نبودی جز از کودک نارسید 
پرستندگانی که نیکو بدی     به دیدار و بالای آهو بدی
از و ساختندی به خوان خورش
     بدین گونه بد شاه را پرورش
در رفتن اسکندر بر سرزمین بر همنان
سکندر چو روی برهمن بدید        وزان گونه آواز ایشان شنید
روان و برهنه تن و پای و سر     تنان بی بر و جان زدانش به بر
زبرگ گیاه پوشش از تخم خورد     بر آسوده از بزم و روز نبرد
خورو خواب و آرام بردشت و کوه      برهنه بر هر جای گشته گروه
همه خوردنی شان بر میوه دار     زتخم گیا رسته بر کوهسار
ازار یکی چرم نخچیر بود     گیا خوردن و هوشش آژیر بود
سکندر بپرسید کز خواب و خورد
خردمند گفت:ای جهانگیر مرد       از آرایش روز ننگ و نبرد
کس از ما نگوید به ننگ ونبرد
ز پوشیدنی و ز گستردنی     همه بی نیازیم و از خوردنی
برهنه چو زاید زمادر کسی     نباید که نازد به پوشش بسی
و از ایدر برهنه شود باز خاک     همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان
    به ره دیده بان تا کی آید زمان




در رفتن اسکندر به خاور زمین
زشهر برهمن به جای رسید        یکی بی کران ژرف دریا بدید
به سان زنان مرد پوشیده روی     همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبان ها نه تازی و نه خسروی     نه ترکی و نه چینی و نه پهلوی
زماهی بدی شان همه خوردنی     به جای نبد راه آوردنی
هم آن گه کوهی بر آمد زآب     به دو پاره شد زرد چون آفتاب
یکی زرد ماهی بر آن لخت کوه     هم آن گه چو تنگ اندر آمد گروه
وزان جایگه لشگر اندر کشید     یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی به سان درخت     تو گفتی که چوب چنار است سخت
همه خانه¬ها کرده از چوب نی     زمینش هم از نی فرو برده پی
نشایست بد در نیستان بسی     زشوری نخورد آب او هر کسی
 
در رفتن اسکندر به بابل
سکندر سپه سوی بابل کشید     زگرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه     ندیدند زایشان کس آرامگاه
بدین گونه تا سوی کوهی رسید
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه      ز دیدار دیده سرش ناپدید
یکی ژرف دریا بدان روی کوه
دد و دام بد هر سوی بی شمار     سپه را نبد خوردنی جز شکار
پدید آمد از دور مردی سترگ     پر از موی با گوش های بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل     دو گوشش به کردار دو گوش پیل
سکندر نگه گرد زو خیره ماند     بر او برهمی نام یزدان بخواند
بپرسید کاین چیست بمیان آب     که زان سو بر آید همی آفتاب
یکی شارستان است این چون بهشت     که گویی نه از خاک دارد سرشت
نبینی بدو اندر ایوان و خان     مگر پوشش از ماهی استخوان
بر آن استخوان ها نگاریده پاک     نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
زماهی بود مردمان را خورش     ندارند چیزی جز این پرورش
 


در داستان جنگ اردشیر بابکان با کرم هفتواد
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت        بدان گه که بگشاد راز از نهفت
زشهر کجاران به دریای پارس     چه گوید زبالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی     زکوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی     که بی کام جوینده نان بدی
بدین شهر بی چیز و خرم نهاد     یکی مرد بد نام او هفتواد
گرامی یکی دخترش بود و بس     که نشمردی او دختران را به  کس
چنان بر که روزی همه هم گروه     نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند     به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک بخت     یکی سیب افکنده دیده از درخت
به ره بر دوید و سبک بر گرفت     زمن بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندر گزید     یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش     بدان دوک خوار بگذاشتش
چو بر داشت زان دوکدان پنبه گفت     به نام خداوند بی یار و جفت
من امروز به اختر کرم سیب     به رشتن نمایم شما را نهیب


*دوره تاریخی
با وارد شدن شاهنامه در دوره تاریخی، قهرمانان و شاهان از بعد آسمان و قدسی فاصله گرفته و بیشتر زمینی و انسانی می شوند و بدین سان، آگاهی ما از چگونگی زندگی ایشان بیشتر می شود. این در حالی است که این دوره پس از گذراندن آشوب اسکندر و کرده خدایان در هیات و شکل شاهنشاهی ساسانی، رنگ واقعیت به خود می گیرد. ساسانیان با پایه گذاری حکومت دینی و به دنبال آن فشار مذهبی، تلاش در یکپارچه کردن اذهان و  افکار مردم می کنند، اما غافل از اینکه خشکسالی های پی در پی ، جنگهای بی فرجام با شرق و غرب و ظهور ادیان بسیار انتزاعی و التقاطی مانوی، مزدکی و گنوسی سرگردانی دو چندانی را برای مردم به ارمغان می آورد. ناگزیر ایرانیان از سویی  با روی آوردن و پرداختن به داستانهای غنایی و عیاری به تسکین دردهای خویش می-پردازند و از سوی دیگر قهرمانان و جوانمردان خود را با  شاهان و سردارانی چون انوشیروان، بهرام گور، خسرو پرویز و بهرام چوبین یکی می بینند و بی راه نیست که مجالس خوشگذرانی و میگساری از دل شاهنامه به فراوانی سر بر می آورند.
 
داستان بهرام گور با لنبک آبکش
یکی چاره یی ساخت برخوردنی     بیاورد هر گونه آوردنی
به بهرام گفت: ای گران مایه فرد     بنه مهره¬ی از بهر خرد
چونان خورده شد میزبان در زمان     بیاورد یک جام می شادمان
بخفت آن شب و با مداد پگاه     از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک با بهرام گور     که شب بی نوا بد همانا ستور 
یک امروز مهمان من باش و بس     و گر یار خواهی بخوانیم کس
بشد لنبک و مشک چندی کشید     خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش در کشید     یکی آبکش را به بر بر کشید
بها بستد و گوشت بخرید زود     بیامد سوی خانه چون باد و دور
بپخت و بخوردند و می خواستند
     یکی مجلسی دیگر آراستند
روز بعد    
چو شب روز شد تیز لنبک برفت     بیامد به نزدیک بهرام تفت
بدو گفت: روز سیوم شاد باش     زرنج و غم و کوشش آزاد باش
به بازار شد مشک و آلت ببرد     گروگان به پرمایه مردی سپرد
خرید آنچه بایست و آمد دوان     به نزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت: یاری ده اندر خورش     که مرد از خورش ها کند پروش
ازو بستد آن گوشت بهرام زود     برید و بر آتش خورش ها فزود

داستان بهرام گور با گوهر فروش
بیامد به جای دگر ماهیار      همی ساخت کار گشسب سوار
پرستنده را گفت: درها ببند     کسی را بتاز از پی گوسفند
نباید که آرند خوان بی بره     بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فُقاع و یخ آر     همی باش و پیش گشتاسب سوار
بگفت این و چادر به سر کشید     تن آسانی و خواب در بر کشید
 
در داستان بهرام گور با فرشید ورد
بخفت آن شب و بامداد پگاه      بیامد سوی دشت نخچیر گاه
سرا پرده و خیمه ها ساختند     زنخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بر آن دشت خواب     می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
زنخچیر دشت و زمرغان آب     همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی به خروار تا خان  خویش     بر کودک خرد و مهمان خویش
چو بیرون شد از نامور شارستان     به پیش اندر آمد یکی خارستان
بدو گفت: مهمتر بدین شارستان     که را دانی ای دشمن خارستان
چنین داد پاسخ که فرشید ورد     یکی آزور مرد بی خواب و خورد
شکم گرسنه کالبد برهنه     نه فرزند و خویش و نه بار و نه بنه
شبانش همی گوشت جوشد به شیر
     خود او نان ارزن خورد با پنیر
در داستان بهرام گور با مرد بازرگان
دگر هفته تنها به نخچیر شد      دژم بود با ترکش و تیر شد
سوی کاخ بازرگانی رسید     به هر سو نگه کرد و کس را ندید
همی بود نالان زدرد شکم     به بازرگان داد لختی درم
بدو گفت : لختی پنیر کهن     ابا نغز بادام بریان بکن
اگر خانگی مرغ باشد رواست     که زین آرزوها دلم را هواست
زدریای جوشان چو خور بردمید     شد آن چادر تیرگون ناپدید
چو بهرام برخواست از خواب خوش     بشد پیش آن باره¬ی دستکش
چو شاگرد دیدش به بهرام گفت     که امروز با من به بد باش جفت
جوان رفت و آورد خایه دویست     به استاد گفت: ای گرامی مایست
بکن مغز بادام بریان و گرم     پنیر کهن ساز با نان نرم
شکر جست و بادام و مرغ و بره     که آرایش خوان کند یکسره
می و زعفران برد و مشک و گلاب     سوی خانه شد با دلی پرشتاب
بیاورد خوان با خورش های نغز     جوان بر منش بود و پاکیزه مغز
چونان خورده شد جام پر می¬ببرد     نخستین به بهرام خسرو سپرد
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج     زمین سرد شد کوه و دریا چو عاج
سوی تورشد شاه نخچیر جوی     جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی
چنین تا به آباد جای رسید     به هامون موی در سرایی رسید
زنی دید بر کتف او سبوی     زبهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج     دهید ارنه باید گذشتن به رنج
بیاورد خوانی و بنهاد راست     به او تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت     به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد زن به شوی     همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار     بزرگ است و از تخمه شهریار
چنین گفت با زن فرومایه شوی     که چندین چرا بایدت گفت و گوی؟
نداری نمکسود و هیزم نه نان     چه سازی تو برگ چنین میهمان ؟
همی گفت انباز و نشنید زن     که هم نیک پی بود و هم رای زن
بره کشته شد هم به فرجام کار     به گفتار آن زن زبهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت     به رند آتش از هیزم نیم سوخت
بیاورد چبین بر شهریار     به  او خایه و تره¬ی جویبار
یکی پای بریان ببرد از بره     همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورش ها بشست     همی بود بی خواب و ناتندرست
چو شب کرد با آفتاب انجمن     کدوی می و سنجد آورد زن
بر آن گه که خور چادر مشک بوی     بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت     که هر کاره و آتش آر از نهفت
زهر گونه تخم اندر افگن به آب     نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم من از گاو شیر     تو این کار هر کاره آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش     فراوان گیابرد و بنهاد پیش
تهی دید پستان گاوش زشیر     دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای     دل شاه گیتی دگر شد به رای
ستمگاره شد شهریار جوان     دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدوگفت  شوی: از چه گویی همی     به فال بد اندر چه جویی همی؟
چنین گفت زن کای گران مایه شوی     مرا بیهوده نیست این گفت و گوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه     زگردون نتابد به بایست ماه
به پستان ها در شود شیر خشک     نبوید به نافه درون نیز مشک
شود خایه در زیر مرغان تباه     هر آن گه که بیدادگر گشت شاه
 چو بهرام شاه این سخن ها شنود     پشیمانی آمدش زاندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار     توانا و دانا و پروردگار
اگر تاب گیرد دل من زداد     از این پس مرا تخت شاهی مباد
زن فرخ پاک یزدان پرست     دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت ،گفت:-     که بیرون گذاری نهان از نهفت
زپستان گاوش ببارید شیر     زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده¬ای دادگر     وگرنه نبودی و را این هنر
به هر کاره چون شیربا پخته شد     زن و مرد زان کار پرداخته شد
به نزدیک مهمان شد آن پاک رای      همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بر او کاسه شیربا     چه نیکو بدی گر بدی زیر با

در خشکسالی زمان پیروز شاه
دگر سال روی هوا خشک شد      زتنگی به جوی آب چون مشک شد
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت     خراج و گزیت از جهان برگرفت
غله هر چه دارید پیدا کنید     زدینار پیروز گنج آگبند
هر آن کس دارد نهانی غله     وگر گاو وگر گوسفند و گله
به نرخی فروشد که او را هواست     که از خوردنی جانور بی نواست
به هر کارداری و خود کامه¬ایی     فرستاد تازان یکی نامه¬ایی
که انبارها در گشایند باز     به گیتی بر آن کس که هستش نیاز
کسی گر بمیرد به نایافت نان     زبرنا و زپیرمرد و زنان
بریزم زتن خون انبار دار     کجا کار یزدان گرفته¬ست خوار
   
در خشکسالی زمان قباد    
زخشکی خورش تنگ شد در جهان      میان کهان و میان مهان
زروی هوا ابر شد ناپدید     به ایران کسی برف و باران ندید
مهان جهان بر در کیقباد     همی هر کس آب و نان کرد یاد
چو مزدک زدور آن گوان را بدید
چنین گفت:کای نامور شهریار     ز درگه سوی شاه ایران دوید
کسی را ببندی به بند استوار
خورش بازگیری از و تابمرد     به بیچارگی جان شیرین سپرد
مکافات آن کس که نان داشت او     مر این بسته را خوار بگذاشت او
چه باشد بگوید مرا پادشاه     که این مرد دانا بد و پارسا
چنین داد پاسخ که مسکین تنش     که خونی¬ست ناکرده برگردنش
به درگاه او شد به انبوه گفت     که جایی که گندم بود در نهفت
دهید آن به تاراج در کوی و شهر     بدان تا یکایک بیابند بهر
دویدند هر کس که به گرسنه     به تاراج گندم شدند از بنه



درتوطئه زروان علیه مهبود در دربار انوشیروان
شهنشاه چون بزم آراستی      وگر برسَم موبدی خواستی
نخوردی جز از دست مهبود چیز     هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز
خورش خانه درخان او داشتی     تن خویش مهمان او داشتی
دو فرزند آن نامور پارسا     خورش تاختندی بر پادشا
بزرگان زمهبود بردند رشک     همی ریختند به رخ سرشک
 یکی نامور بود زروان به نام     که او را بدی بر در شاه کام
چنان بد که یک روز مردی جهود     ز زروان درم خواست از بهر سود
چو زروان به گفتار مرد جهود     نگه کرد و زان سان سخن ها شنود
به او راز بگشاد و گفت : این سخن     بجز پیش جان آشکارا مکن
یکی جادوی بایدت ساختن     زمانه زمهبود پرداختن
چنین تا برآمد بر این چندگاه     بدآموز پویان به درگاه شاه
دو فرزند مهبود هر بامداد     خرامان شدندی بر شاه شاد
که چون شاه کسری خورش ساختی     یکی خوان زرین بیاراستی
سه کاسه نهادی بر او از گهر     به دستار زربفت پوشیده سر
خورش ها زشهد و زشیر و گلاب     بخوردی و آراستی جای خواب
چو خوان اندر آمد به بالان شاه     بدو کرد زروان حاجب نگاه
چنین گفت خندان به هر دو جوان     که ای ایمن از شاه انوشیروان
یکی روی بنمای تا زین خورش     که باشد همی شاه را پرورش
چه رنگ است کاید همی بوی خوش     یکی چادر پرنیان زوبکش
جوان زان خورش زود بگشاد روی     نگه کرد زروان زدور اندر روی
ببردند خوان نزد نوشین روان     خردمند و بیدار هر دو جوان
پس خوان همی رفت زروان چو گرد     چنین گفت با شاه آزاد مرد
که ای شاه نیک اختر و دادگر     تو بی چاشنی دست خوردن مبر
خورشگر بیامیخت با شیرزهر     بداندیش را باد زین زهر بهر
 

در کشتن موبد موبدان  بوسیله هرمز
چو موبد سوی خانه شد در زمان      زکارآگهان رفت مردی دمان
شنیده یکایک به هرمز گفت     دل شاه با رای بد گشت جفت
بفرمود تا زهر خوالیگرش     نهانی برد پیش در یک خورش
چو موبد بیامد هنگام بار     به پرسیدن نامور شهریار
بدو گفت : امروز از ایدر مرو     که خوالیگری یافته ستیم نو
چو بنشست موبد نهادند خوان     زموبد بپالود رنگ رخان
خورش ها ببردند خوالیگران     همی خورد شاه از کران تا کران
چو آن کاسه¬ی زهر پیش آورید     نگه کرد موبد بدان بنگرید
از آن کاسه برداشت مغز استخوان     بیازید دست گرامی به خوان
به موبد چنین گفت: کای پاک مغز     ترا کردم این لقمه پاک و نغز
دهن باز کن تا خوری زین خورش     که زین پس چنین باشدت پرورش
بخورد و زخوان زار و پیچان برفت     همی راند تا خانه خویش تفت
مر آن درد را راه چاره ندید     بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان     براو زار و گریان همه بخردان

در پی فرار خسرو پرویز از ایران و سرگردانی او در رسیدن  به روم
بدو گفت خسرو که از خوردنی      چه داری هم از چیز گستردنی؟
که ما ماندگانیم و هم گرسنه     نه توشه ست ما را نه بار و بنه
بدو گفت تازی که ایدر بایست     مرا با تو چیز و تن و جان یکیست
چو بر شاه تازی بگسترد مهر     بیاورد فربه یکی ماده سهر
بکشتند و آتش افروختند     ترو خشک هیزم همی سوختند
به آتش پراکنده تازی کباب      به خوردن گرفتند یاران شتاب
گرفتند واژ آن که بد دین پژوه     به خوردن شتابید دیگر گروه
بخوردند بی نان فراوان کباب     بیاراست هر مهمتری جای خواب

در آوارگی بهرام چوبین
پدید آمد از دور یک پاره دِه      که آن ده نبود از در مرد مِه
همی راند بهرام پیش اندرون     پشیمان شده دل پر از درد و خون
چو از تشنگی خشک شان شد دهن     بیامد به خان یکی پیر زن
زبان را به چربی بیاراستند     و زان پیر زن آب و نان خواستند
زن پیر گفتار ایشان شنید     یکی کهنه غربیل پیش آورید
بر او بر بگسترده یک پاره مشک     نهاده به غربیل برنان کشک
یلان سینه برسَم به بهرام داد     نیامد همی در دل از واژ یاد
گرفتند واژ و بخورند نان     نظاره  بدان نامداران زن
چو کشکین بخوردند می خواستند
    زبان ها به زمزم بیاراستند


در فراهم کردن مواد خوراکی پس از شکست یزد گرد سوم از تازیان
از این هرچ از انبار آگندنی است     اگر پوشش است وگر افگندی است
هم از خوردنی ها و هرگونه ساز     که ما را بباید به روز دراز
زگاوان گردون کش چل هزار     که رنج آورد تا که آید به کار
به خروار از آن پس ده و دو هزار     به خوشه درون گندم آرد به بار
همان ارزن و پسته و ناردان     بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هر یکی ده هزار     هیونان بسختی بیارند بار
همان گاو گردون هزار از نمک     بیارند تا بر چه گردد فلک
زخرما هزار و زشگر هزار
ده دو هزار انگبین کندره     بود سخته و راست کرده شمار
به دزها کشند این همه یکسره

نمک خورده سرپوست چون چل هزار     بیارند آن را که آید به کار
دگر دنبه و مشک روغن هزار     به خروار نفط آورد زین شمار
 


و در مرگ یزدگرد نگون بخت
فرود آمد از باره شاه جهان      زبد خواه در آسیا شد نهان
بدو گفت کای شاه خورشید روی     بدین آسیا چون رسیدی بگوی
از ایرانیانم، بدو گفت شاه     هزیمت گرفتم زتوران سپاه
بدو آسیابان به تشویر گفت:     که جز تنگ دستی مرا نیست جفت
اگر نان کشکین ت آید به کار     و زین ناسزا تره ی جویبار
بیارم جز این نیز چیزی که هست     خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را زدرد     نبود ایچ  پردازش خواب و خورد
بدو گفت شاه آنچه داری بیار     خورش نیز با برسَم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد     بر او تره و نان کشکین نهاد
به برسَم شتابید و آمد به راه     به جایی که بد اندران واژگاه












*نتیجه گیری
در این نوشته با پیش فرض شاهنامه به  سه دوره 1) اساطیری   2)پهلوانی   3)تاریخی شیوه¬های تغذیه، اینچنین قابل ترسیم می باشد:
1)    با بخش کردن دوره اساطیری به اساطیری نخستین و اساطیری واپسین، داستان ضحاک همانند یک نقطه عطف عمل می کند. بدین سان که در دوره نخست، اساس تغذیه مردم بر گیاهخواری و همچنین مهربانی و نرنجاندن جانوران استوار بوده است. روشن است که این مهم را آموزه¬های زردشتی تایید می کنند.
از سوی دیگر با پدید آمدن ضحاک و فریفته شدن او بوسیله اهریمن در دوره اساطیری واپسین، تغذیه که تا به حال گیاهخواری بوده، ناگهان تغییر کرده و به سمت گوشتخواری و در پایان ، انسان خواری نیل می کند. از این روی تغذیه گیاهخواری موید این نکته است که این شیوه، ریشه و الگویی مزدایی دارد و تغذیه گوشتخواری که بوسیله اهریمن به ضحاک آموخته شده دارای منش اهریمنی است.
2)    پس از پدید آمدن سلسله جنگهای دراز مدت میان ایرانیان و تورانیان در دوره پهلوانی، ناگزیر رویدادها و رخدادهای این دوره بر محور جنگ و گریز و فرار پهلوانان گردش می کند. از این روی در بیشینه داستانها، ابیات وابسته به خوراک و تغذیه قهرمانان ایرانی و تورانی به شیوه کلی بیان شده است و بدین سان وضعیت خوراک حماسه سازان روشن نیست. با این حال در همین جنگ و نبردها، گاهگاه حکیم طوس به صحنه¬های از شکار و سفره و خوان های شاهان به گونه¬ای گذرا اشاره های می کند که همراه با واژگانی چون خورشگر ، خوالیگر و سالار بار می باشد که حاکی از ادامه داشتن شیوه تغذیه گوشتخواری است.
3)    با وارد شدن هزاره های گمشده در دوره تاریخی، آگاهی ما از شیوه های خوراک و تغذیه در نامه باستان ایران بیش از پیش می گردد. در این دوره با سخت گیری دستگاههای دینی و دولتی ، مردم از سوی با روی تافتن از حکومت و از سوی دیگر با روی آوردن به ادبیات غنایی و عیاری( به عنوان مثال ،خوراک عیاران دوره اسلامی با غذای بیشینه مردم ساسانی ،تقریباً یکی است) ، تلاش در نگهداری و پاسداری میراث گذشتگان می کنند. همچنین در اثر  فشارهای حکومتی  بر طبقات جامعه، توده فقیر مردم، تغذیه گیاهخواری (مزدایی ) و قشر مرفه و اشرافی جامعه تغذیه گوشتخواری (اهریمنی ) را گزینش می کنند.
در این دوره برخلاف دوره های پیش ، نقش مردم و توده طبقات پایین دست جامعه دیگر قابل چشم پوشیدن نیست. از این روی این مردمند که بسیاری از رویدادها و رخدادهای بزرگ تاریخی را رقم می زنند و مردمند که بسیاری از شاهان و قهرمانان را نجات داده یا مقتول می سازند.









منابع
1.    :شاهنامه فردوسی بر اساس معتبر ترین نسخه موجود جهان (چاپ مسکو)،مقدمه محمد جعفر یاحقی،مشهد،سخن گستر،1377
2.نامه باستان:ویرایش وگزارش شاهنامه فردوسی،میر جلال ادین کزازی،تهران،سمت،1379





پیوست:
گزارش آیین بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی در مجموعه فرهنگی و هنری آسمان / بهاره برهانی


هنر مردمی باشد و راستی

«ما از میراث کهن فرهنگی کشورمان که می تواند عامل معرفی فرهنگ ایران و ایجاد وحدت ملی باشد، به خوبی استفاده نکرده ایم.»

دکتر حسن حبیبی، رئیس بنیاد ایران شناسی و رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در آیین بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی که در مجموعه آسمان فرهنگستان هنر برگزار شد، با بیان این مطلب گفت: «جای خوشحالی است که امروزه بسیاری از کج سلیقگی ها بر طرف شده و بزرگداشت مفاخری چون فردوسی، سعدی، حافظ، مولوی و... به صورت آبرومند برگزار می شود.»

وی با اشاره به اهمیت زبان و ادب فارسی در برنامه چهارم توسعه افزود: «با مرور تاریخ به خوبی خواهیم دید که شاهنامه خوانی یکی از بزرگترین ابتکارات مردم ایران زمین برای حفظ و نگهداری فرهنگ ایرانی و تربیت فرزندانشان بوده است. نگارگری ایران هم همین وظیفه را برعهده داشته است؛ اما متأسفانه در آثار روشنفکری جدید، آن طور که باید به این مسائل توجه نشده است. این در حالی است که از روی داستان های شاهنامه، دست کم می توان 50-60 کار بزرگ سینمایی، تئاتری یا تصویرسازی انجام داد. با این ظرفیت، ضرورت دارد به جای ادا و اطوارهای تلویزیونی، که اسمش را طنز گذاشته ایم، به سمت استفاده از این آثار ملی برویم؛ آثاری که در کمتر جایی از دنیا وجود دارد. بنابراین چنانچه یک دهم هزینه هایی که در بحث های فرهنگی می کنیم در اینجا صرف کنیم، بهتر نتیجه می گیریم.»
پس از سخنان دکتر حبیبی، دکتر بهمن نامورمطلق، دبیر فرهنگستان هنر درباره اسطوره متن شاهنامه در هنر ایران گفت: «فرهنگ ایرانی دارای متن هایی است که در جهان به صورت الگو باز تولید شده و من آنها را اسطوره متن می نامم.»
وی با اشاره به ویژگی تکرار پذیری به عنوان رمز ماندگاری و زنده ماندن اسطوره ها گفت: «این متن ها خود به دلیل مضامین درونشان به اسطوره تبدیل شده اند.»
او تصریح کرد: «فرهنگ اسلامی اسطوره متن های زیادی مانند مثنوی، شاهنامه، دیوان حافظ و... را به جهان هدیه داده است و به دلیل اینکه این آثار باز تولید می شوند، در کنار اسطوره متن های دیگر از جمله آثار شکسپیر، دانته، گوته و... قرار می گیرند. شاهنامه با وجود خصوصیت ملی توانست مرزهای ملی و زبانی را درنوردد.»
دبیر فرهنگستان هنر در ادامه به ذکر ویژگی های شاهنامه پرداخت و گفت: «شاهنامه از دو جهت درون نشانه ای و میان نشانه ای خود را باز تولید کرده است. بحث های درون نشانه ای بیشتر توسط ایرانیان انجام گرفته و در موضوع میان نشانه ای در کشورهای دیگر و حتی اروپا هم باز تولیدهایی داشته است. گویا شاهنامه بخشی از ادبیات جهانی را کامل کرده است؛ مانند داستان رستم و سهراب که تکمیل کننده نمایشنامه ادیپ است.»
دبیر فرهنگستان هنر درباره ارتباط شاهنامه با هنرهای دیگر گفت: «شاهنامه در حوزه هنر هم باز تولید و از نشانه های کلامی به تصویری تبدیل می شود. در نقاشی، تئاتر، موسیقی آوازی، مثنوی خوانی و معماری، شاهنامه حضور گسترده ای دارد.»
او سپس در مورد ارتباط میان شاهنامه و دین اظهار داشت: «خوشبختانه شاهنامه ارتباط با مبانی دینی را عمیقاً کامل کرده و اخلاق آن کاملاً اسلامی است. این موضوع به ویژه نزد هنرمندان نشان داده شده و این دو همیشه در کنار هم بوده اند، اما گاهی ملی گرایان و مذهب گرایان به دلیل عدم آشنایی با شاهنامه، آن را مورد سؤال قرار می دهند. اگر شاهنامه نبود، هویت ملی ما شکل نمی گرفت.»

پس از سخنان نامورمطلق، اجرای شاهنامه خوانی (حکایت سیاوش) توسط ابوالقاسم دهقان –شاهنامه خوان لرستان- و پخش انیمیشن رستم و اسفندیار، اثر علیرضا کاویان راد، احمد خاتمی، پژوهشگر، درباره حکمت و هنر در شاهنامه سخنرانی کرد.
خاتمی ضمن بررسی معنای حکمت از منظر قرآن کریم و حکمت یونان و حکمت اسلامی اظهار داشت: «حکمت در تاریخ بشر و به تبع آن در تاریخ اسلام، دارای مسیری پر فراز و نشیب و ماجرایی دراز دامان است. مطلوب ما دست یابی به معنی، وضعیت و جایگاه حکمت در شاهنامه است، که البته تأثیر از حکمت در مفهوم قرآنی، بی بهره از اندیشه حکیمان ایرانی و یونانی نیست.»
این مدرس دانشگاه تهران شاهنامه فردوسی را شناسنامه ملت بزرگ ایران دانست و افزود: «شاهنامه کوله باری سنگین از تاریخ تمدن و فرهنگ کهن را بر دوش دارد. فردوسی هنگامی به خلق شاهنامه همت کرده که در حقیقت ارکان قومیت و ملیت، یعنی زبان و فرهنگ و آیین ایرانی، در خطر بود. فردوسی در روزگاری که کسی را یارای بحث فلسفی و بیان سخنان حکمی نبوده و حتی کسی دلیری شنیدن این مباحث را نداشته، لب به سخن گشوده و درباره علم، دانش، خرد و حکمت داد سخن داده است.»

خاتمی همچنین تصریح کرد: «اگرچه شاهنامه کتاب رزم است، اما بر بنیاد کوشش و کشش استوار است و با اینکه شعار کتاب، بی اعتباری جهان است، اما هیچ گاه بدبینی و یأس و نومیدی را به خواننده اش القا نمی کند و شادی و بهره وری از دنیا و مواهب آن را نادیده نمی گیرد.»
او در ادامه گفت: «فردوسی هنر را نه در معنای امروزی، که در معنای گسترده آن، یعنی نیکی و فضایل میداند. همچنین در شاهنامه فردوسی، هنر در معنای مردمی و راستی به طور مکرر استفاده شده است و دیگر معنی هنر، توانایی فوق العاده از نظر جسمی یا روحی است.»
خاتمی بار دیگر با تأکید بر اینکه فردوسی هنر را از امور اکتسابی می داند، که دست یابی به آن مستلزم تلاش و همت و رنج است، ادامه داد: «فردوسی در عین حال بر این باور است که هنر هنگامی که با خرد همراه نباشد، بی فایده و موجب ضرر است. از طرف دیگر حکمت و فلسفه در شاهنامه یک رسالت را پی می گیرند، و آن تحقق انسان آرمانی است.»

وی در بخش دیگری از سخنان خود، در ادامه بحث جایگاه هنر در شاهنامه گفت: «هنر در لغت به معنی علم و معرفت و دانش، فضل، فضیلت، کمال، زیرکی و فراست است و در واقع به معنی آن درجه از کمال است که هوشیاری، فراست، فضل و دانش را در بر دارد. فردوسی نیز با صراحت به این معنی از هنر اشاره دارد: «هنر مردمی باشد و راستی». بنابراین کلمه هنر در ادبیات فارسی نه به معنای رایج و امروزی آن، بلکه به معنای مجموعه فضایل انسانی به کار رفته است و جامع فضایل نیکی و کمال است.»
خاتمی در جمع بندی سخنان خود گفت: «برای نشان دادن پیوند هنر و حکمت در اندیشه فردوسی، کافی است ویژگی های هنرمند و حکیم را در شاهنامه با یکدیگر سنجید و میزان مشترکات آن دو را باز شناخت و حکم کرد که اگر چه به حسب ظاهر یگانگی آن دو کمی دور از ذهن است، اما حکمت و هنر در شاهنامه یک رسالت را در پی میگیرند و تحقق هر دو در انسان به طور کامل شکل میگیرد و هدف هر دو شکوفایی فضایل والای انسانی است.»
پس از سخنان احمد خاتمی، سید مصطفی سعیدی، از شهرستان بروجرد به نقالی داستان رستم و اشکبوس پرداخت.
در بخش دوم برنامه بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی، سید عبدالمجید شریف زاده، دبیر همایش بین المللی شاهنامه نگاری، درباره چگونگی تصویر سازی برای شاهنامه و سیر تاریخی آن توضیح داد.
شریف زاده گفت: «شاهنامه از ابتدای سروده شدن به تصویر نیز کشیده شده است و حتی عده ای معتقدند پیش از سرودن آن توسط فردوسی، داستان هایش بین مردم رایج بوده و تصاویری از آن بر دیوار ها نیز کشیده می شده است. قدیمی ترین تصویر از آن نیز مربوط به دوره ساسانی و در نزدیکی سمرقند است که داستان سوگ سیاوش به تصویر کشیده شده است.»
شریف زاده گفت: «قدیمی ترین شاهنامه مصور بعد از دوران فردوسی، شاهنامه «کاما» است؛ کتابی با 309 ورق و 45 تصویر که مربوط به اواخر دوره سلجوقی است و اکنون در اختیار یک مؤسسه شرق شناسی در هندوستان است.»
مدیر بخش هنرهای سنتی سازمان میراث فرهنگی با ارائه تصاویر متعدد از شاهنامه شاه اسماعیل دوم که مربوط به دوره صفوی است و 12 مجلس آن در اختیار موزه رضا عباسی است، گفت: «نکته مهم در تصویرگری این شاهنامه، سیر تغییر و تحول تصویر گری است، به این معنا که به تدریج دقت و ظرافت های شاهنامه شاه طهماسبی افول پیدا میکند و کارها ساده تر و با سرعت بیشتری انجام می شوند. این اثر محصول تغییر و تحولات روی داده در عرصه هنر زمان صفوی است و جالب آنکه در این شاهنامه حدود هشت نگارگر با توجه به تفاوت هایی که در نگارگری دارند قابل شناسایی هستند. اولین تصویر ها مجموعه تذهیبها و شمسه های بسیار زیبایی است که توسط زین العابدین، که از نقاشان مهم مکتب قزوین و از بازماندگان مکتب تبریز است، تصویرسازی شده است. اما پر کارترین نقاش این مجموعه سیاوش بیگ است. پس از او صادقی بیگ افشار است که کتابی هم درباره فن کتاب آرایی و ویژگی های ساخت مواد و مصالح نگارگری به زبان شعر دارد.»
پس از سخنان شریف زاده برنامه مجلس خوانی توسط حاج مراد عباسپور، فریدون عباسپور، جمشید امامی نژاد و نوربخش احمدزاده برگزار شد.
سید احمد محیط طباطبایی دیگر سخنران حاضر در این مراسم بود که با موضوع «شاهنامه، آیینه تمام نمای هویت ملی» سخنرانی کرد و گفت: «شاهنامه جدا از اینکه شکل منظم داستان های باستان خراسان و شرق ایران است، این بیان روایی تاریخی با نوعی اندیشه فلسفی آمیخته شده است. شاهنامه آیینه تمام نمایی است از آنچه معرف هویت و فرهنگ ایرانی است.»
محیط طباطبایی خرد و احترام به خردورزی را یکی از ویژگی های ملت ایران ذکر کرد و درباره تفاوت پهلوان اصلی شاهنامه با سایر پهلوانان جهان گفت: «تفاوت رستم تنها در رویین تن بودن، قدرت، سرعت و... نیست؛ رستم دست پرورده سیمرغ است که نماد عقل است. پیروزی رستم بر اسفندیار نیز جز با تکیه بر خرد، از راه دیگری میسر نیست.»
وی از احترام به آزادی و اندیشه به عنوان شاخصه دیگر ایرانیان نام برد و گفت: «تساهل، تحمل، صبر، احترام به عقیده متقابل و... از یزدان پرستی در باور مردم ایران نشئت گرفته است.»
او شاهنامه را اثری ادبی خارج از چارچوب و مرزهای طبیعی دانست و ادامه داد: «شاهنامه مانند بسیاری دیگر از آثار ادبی ما که تنها قشرهای خاصی مخاطب آن هستند، نیست و از همان ابتدا تمام مردم از سطوح مختلف جامعه با آن ارتباط برقرار کردند. شاهنامه بیانیه و تصویری است که با خطوط منطقی واضحی به هم پیوسته و ارزش های فرهنگی ملت ایران را به راحتی با ویژگی های مثبت و منفی منتقل می کند.»
محیط طباطبایی با تأکید بر اینکه علی رغم همه تفکیک ها، شاهنامه به بیان یک فرهنگ واحد می پردازد گفت: «یکی از تفاوت های شاهنامه با مثلاً اثر هومر، همین است که بدون مرزبندی کل را مطرح و سهم هر کس را مشخص می کند؛ یعنی به نوعی مرز بندی نامرئی ایجاد می کند.»
برنامه بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی با افتتاح نمایشگاه نقاشی تصاویر شاهنامه و نگارگری از هنرمندانی چون سرکیس واسپور، مرحوم بلوکی، مرحوم اسماعیل زاده، مجید مهرگان، استاد همدانی و حجم های نصرت کریمی آغاز شد و پایان بخش مراسم نیز اجرای موسیقی زنده توسط گروه ایل به سرپرستی صادق چراغی بود. این گروه بخش هایی از آلبوم «از خشت و خاک» را با صدای علیرضا قربانی اجرا کردند.

این بخش از سایت فرهنگستان هنر  نقل شده است.

 

 

 

 

azmayeshgah-shahnameh.jpg

داستان رستم و اسفندیار - دکتر کزازی- نشست چهارم

به نام روشن کـَردگار واپسین دیدار و گفتارخویش را در زمینه ی بررسی داستان رستم و اسفندیار آغاز می کنیم از بُن جان امید می بریم که این رشته از گفتارها سودمند افتاده باشد پاره ای از شگرفی های و نغزی ها و نکته های نهفته ی شاهنامه را بر شما آشکار گردانیده باشم. من، داستان را به کوتاهی پِی خواهم گرفت به فرجام خواهم رساند، سپس به آن نکته ی بنیادینی که زبان داده بودم در فرجام این گفتارها بدان بپردازم باز خواهم گشت، آن نکته هم آن است که چرا رستم در هماوردی و روبارویی با اسفندیار به فریب و فسون دست میازد. این رفتار زیبنده ی جهان پهلوان ِ شاهنامه که می توانیم گفت آرمان ِ انسان ایرانی است ، نیست .اما داستان بدانجا رسیده بود که لابه های رستم در اسفندیار کارگر نیفتاد او به ناچار تیرِ گزین ِ دو شاخ را در کمان نهاد و مرگ و زمان ِاسفندیار را بدینسان به چشمان او گسیل داشت. اسفندیار از اسب به زیر افتاد و، اندکی پس از آن جان باخت. اما پیش ازمرگ با استاد سخن گفت، به گونه ای پذیرفت که آن سرنوشت را، وی خود برای خویش پایه ریخته بوده  است،و رستم بر آنچه بر او رفته است به راستی گناهی نداشته است. سپس اسفندیار به کاری شگفت آور دست یازید، آن کار این بود که پورِ مِهین خویش بهمن را، به رستم سپرد تا او را در زابلستان بِپرورد و، بیاموزد و، مردی شایسته ی فرمان راندن بر ایران از او بسازد. این رفتار ِاسفندیارآشکارا  نشان می دهد که او به راستی کینی از رستم در دل نداشته است .مانند هر ایرانی دیگر، رستم را چونان پهلوانی بزرگ  ، یا بدانسان که اختر شماران و پیشگویان هنگامی  که زال و رودابه با یکدیگر پیوند می خواستند گرفت، باد دیدن زالچه و اختر رستم گفتند  امید ایرانیان می شمرده است .انگیزه ای دیگر جز باور و دل استواری بر رستم، شاید آن است که اسفندیار امیدی به پدر خویش گشتاسب نداشته است که او را به مرگجای سیستان فرستاده بوده است، تا او بهمن را به شایستگی  بپرورد و ببالاند. پشوتن، که گفتیم خردِ گسسته ی اسفندیار شمرده میشده است این کار اورا استوار می دارد اما بزرگان ِ زابلستان همداستان نبوده اند که رستم بهمن را بپرورد و نزد خود نگاه بدارد، به او می گفتند که به هر روی بهمن  کین ِ پدر را در دل همواره نِهُفته خواهد داشت، هر زمان بتواند این کین را خواهد توخت. خون پدر را از کُشَندگان او که با زابلیان است، خواهد ستاند اما رستم بر پایه ی خوی و خیم ِ پهلوانی خویش در پاسخ می گوید که من آنچه را هم اکنون شایسته می دانم به انجام خواهم رساند، از آینده  هیچ کس آگاه نیست هر چه بودنی باشد و سرنوشت، به انجام خواهد رسید اما آن نگرانی و بیم که زُواره و دیگر بزرگان سیستان داشته اند، بیراه نبوده است آینده آشکار می دارد که بهمن به کین خواهی پدر به سیستان می تازد. زمانی که رستم در چاه برادر نابکار خویش  شَغاد در افتاده بوده است  و از جهان رفته. بهمن سرزمین پهلوانان را برمی آشوبد، نخست بر آن سر افتاد که  زال را پیری دیرینه سال و زمان فرسود بوده است، از پای در آورد اما پیران و اندرزگران او را ازین کار باز می دارند. به ناچار بر پایه ی سوگندی که بهمن یاد کرده بوده است میفرماید که  قفسی آهنین بسازند و زال را در آن قفس  بیافکنند و همواره بیاویزند تا پای او هرگز خاک را درنساید تا سوگندِ بهمن راست و درست برآید و بشود. به هر روی نمی خواهم به این نکته به فراخی بپردازم  اما همچنان در دو کمانه می گویم  که اگر در پیکره ی داستان بهمن زال را نمی کشد، چندان به بخشایندگی و بزرگواری او باز نمی گردد. زال در شاهنامه نامیراست، زیرا که در نماد شناسی شاهنامه  زال نشانه ی راز آلود زمان است . من بر آنم که زال باز تابی است از خدای باستانی ِ زمان در فرهنگ و باورشناسی ایرانی که زَروان یا زُوروان نامیده می شده است حتی می توان بر آن بود که، نام ِ زال با نام ِ این خدا در پیوند است. سِتاک یا ریشه ی باستانی و تاریخی هر دو نام یکی ست. آن زر که ما در زَروان می بینیم، نامی شده است برای پهلوان ِ پیر سر شاهنامه. زال ،زَر هم نامیده شده است. ریختی دیگر از زال. آنچنان که گاه رستم ِ زال رستم ِ زر، گفته شده است  نمونه را در چامه ی بلند و بی مانند فرخی سیستانی که به چامه ی سومَنات نام برآورده است این آمیغ رستم و زر به کار رفته است .زر می تواند ریختی دیگر بیابد مُصّوت کوتاه به مصوّت بلند دگرگون بشود، آن ریخت زار  است. در زبان های ایرانی هم می دانید «ر»و« ل» یا لام، جای یکدیگر را می گیرند. پس زار به ریخت زال در آمده است. از دید زبانشناسی ِ تاریخی ِ سنجشی  این دو نام را در سِتاک می توانیم با نام ِ خدای زمان در اسطوره های یونانی بسنجیم که، کِرِنوس بوده است. ستاک آن نام هم سنجیدنی است با ستاکی که زَروان و زال از آن برآمده است. هم از این روست که ما در شاهنامه هیچ سخنی از مرگ و فرجام زال نمی بینیم. می توان بر این پایه ویژگی  ِشگفتی انگیز زال را که پیرسری ِ اوست نیز، باز نمود و راز گشود. زال نوزادی بود که پیر به جهان آمد. این پیری در نوزادی می تواند بازگردد به پیوندِ زال با زمان، فرجامی بود  در آغاز یا آغازی در فرجام . به هر روی، بهمن نزد رستم می ماند، برنایی برازنده و برومند می شود . زمانی گشتاسب پیکی به سیستان می فرستد و، ازرستم می خواهد که بهمن را به  نزد او گُسیل دارد . رستم چنین می کند، این فرجامی فرخنده  بر داستان رستم و اسفندیار می سزد که این بیتهای پایانی داستان را من برای شما برخوانم.

 با پادشاهی بهمن بخش پهلوانی شاهنامه به فرجام می آید، بخش تاریخی آن آغاز می گیرد. زیرا بهمن ِ اسفندیار با اردشیر دراز دست پادشاه هخامنشی یکی دانسته اند.

 شنیدم من بر پا ایستاده  رسیدی تا به زانو دستِ بهمن

 بیتی از چامه ی پرآوازه ی شب از منوچهری. در این بیتها از شاهنامه نیز بر دراز دستی بهمن یا اردشیر انگشت بَرنهاده شده است:

چو گشتاسب روی نبیره بدید /شد از آبِ مژگان رخش ناپدید

بدو گفت: اسفندیاری تو بَس /نمانی جز او را به گیتی به کَـَس

وُرا یافت روشن دل و دادگیر/وزان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور گسترده دست /خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی / ز زانو فروتر بودی مشت او

همی آزمودش به یک چند گاه / همی کرد بالای او را نگاه

 به میدان و هنگام بزم و شکار/ گوی بود مانند اسفندیار

از و هیچ گشتاسب نشکیبی /  به مِی خوردن اَندرش بفریبی

 آنچنان گشتاسب بهمن را گرامی می داشت که بی او به سر، نمی توانست برد و شکیبا نمی توانست ماند. به هنگام نشستن ِبه بزم وباده نوشی هم ، بیش از پیش او را گرامی میداشت. زیرا که باده آنچنان را بدانسان که در آن داستان شنیده اید،  آنچنان تر می کند.

 به هر روی داستان بدینسان به فرجام می آید، اما جز آن نکته ی بنیادین، چند نکته ی دیگر نغزهم  در این داستان هست که اندیشه ی ما را به خود در می کشد. نکته هایی که پُرسمان خیز و هنگامه ساز و پُرچند و چون است، مانند آن فریب و فسون که رستم در کار آورد. یک نکته این است که، چرا اسفندیار با رستم به نبرد بر می پردازد؟ چیستی و چرایی این نبرد راچگونه می توان یافت؟ پاسخی که من بدین پرسش می دهم این است : در رویارویی رستم و اسفندیار به راستی دو ویژگی ، دو پایگاه، با هم نبرد می آزمایند، پادشاهی و پهلوانی. هرگز پیش از این نبرد ما به  این گونه رویارویی  و هماوردی در شاهنامه باز نمی خوریم . پهلوانی و پادشاهی دو روی یک سکه اند، اگر یکی نباشد دیگری بهانه ی بُوِش یا علت وجودی خود را از دست خواهد داد.اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. می توان گفت که پادشاهی بر پهلوانی استوار شده است. پس این دو نمی باید ،روباروی یک دیگر بایستند. در داستان رستم و اسفندیار چنین می شود. پادشاهی و پهلوانی از هم جدا یی می گیرند، با هم می ستیزند در می آویزند. درست است که پهلوانی بر پادشاهی چیره می شود، بدانسان که ما در سراسر شاهنامه می بینم. هر زمان  نیاز هست که یکی ازاین  دو بر دیگری برگزیده بشود، هر آینه پهلوانی است که بر پادشاهی برتری می یابد پهلوانان همواره از آن تن در می زنند، که پادشاهی را بپذیرند، زیرا پهلوانی کم از پادشاهی نیست در شاهنامه می توانیم گفت حتی برتر از آن است. اما به راستی رستم که نماد پهلوانی است با کشتن اسفندیار که نماد پادشاهی است خود را نیز می کشد. همان پیشگویی است که آن را به زرتشت باز خوانده اند. زرتشت پیش گفته بود که هر کس اسفندیار را بکشد به خواری کشته خواهد شد. کیفر کشتن اسفندیار مرگ زبونانه ی رستم است، مرگی که به هیچ روی سزاوار پهلوانی بزرگ چون او نیست. رستم و رخش در آن چاه سارکه نابرادری ِ نابکار ِ رستم در کابلستان بر سر راه وی کنده بوده است، می افتند و می میرند. مرگی درخشان برای رستم نیست، مرگی است از سر ِناچاری. به هر روی یک نکته این است. نکته ی دیگر که همچنان جای درنگ و  چند و چون دارد، در داستان رستم و اسفندیار، آن است که چرا اسفندیار که  در فرهنگ آیینی ایران سِپند ترین چهره است، زیرا که گسترنده ی دین بِهی است. زیرا که این سپندی در نام او هم آنچنان که پیشتر از او یاد رفت ،آشکار است، آفریننده ی سپند و پاک است اسفندیار. چرا چهره ای چنین آیینی ،سپند، پاک در شاهنامه تا مرز ِچهره ای خودکامه، خشک اندیش، یک سو نگر فرود می آید! چهره ی اسفندیار به راستی در شاهنامه چهره ای فره مند و پر فروغ نیست، خواننده همواره رستم را می ستاید، گرامی می دارد، او را درکردار و رفتار درست و به آیین می شناسد نه اسفندیار را  . این دوگانگی،  ناسازی چیست، از کجاست؟  پرسشی است که به راستی  پاسخی، روشن و بسنده برای آن نیست . پاسخی که من بدین پرسش می دهم این است :
تو گویی دو روند، دو جویبار، در فرهنگ و تاریخ ایران  که از یکدیگر جدا بوده اند، هر کدام به راه خویش می رفته است در این داستان به هم می رسد با یکدیگر در می آمیزند، می توانیم گفت، شاید، که  یکی فرهنگ ِرسمی، فرهنگ  دیوانی بوده است،  یکی فرهنگِ مردمی. اسفندیار چهره ای ست از فرهنگ دیوانی، رستم چهره ای ست از فرهنگ مردمی. از آنجاست که اسفندیار در برابر شکوه و فـَرّّ  رستم بی فروغ می ماند . حتا بهمن، فرزند اسفندیار که چهره ای نکوهیده تر از پدر، در شاهنامه دارد، در نوشته های پهلوی با ویژگی و ب
َر نام ِ کِشتَرکَـَیان ستوده آمده است و گرامی داشته  شده است .پایگاه و ارج بهمن در میان کََیانیان به ارج و پایگاه  ستاره ی تِشتَریا تیر در میان ستارگان می ماند. تِشتَر ستاره ای ست سپند . زیرا ستاره ی باران است، ستاره ای است که مایه ی  فراخی و پر باری و تََرسانی ست. ایزدی که در این ستاره ، نمادینه شده است همواره با دیو خشکسالی در ستیز است .این است که نکته ای دیگر بنیادین در داستان رستم و اسفندیار این دیگر سانی و وارونگی چهره هاست. اما برگردیم به آن نکته ی دیگر که بیش از هر نکته ای در داستان رستم و اسفندیار ذهن خواننده را ، به خود در می پیچد. اما پیش از اینکه این نکته را بشکافم، خوش می دارم که از آسیب جای اسفندیار یاد کنم که چشم اوست . ما در حماسه هایی چند با پهلوان رویینه تن روبروییم. آشناترین این رویین تنان، پهلوانِ نامدار یونانی، اَخیلوس یا آشیل است . هر کدام از پهلوانان ِ رویین تن آسیب جایی داشتند، همان آسیب جای است که مایه ی مرگ آنان می شود. آسیب جای پهلوان یونانی ، پاشنه ی پای اوست . مام ِ آشیل از بَغ بانوان بود، از خدایان مادینه ،بَغ بانویی به نام تِتیس.هنگامی که آشیل را زاد، او را از فراز نای اُلَمپ به جهان زیر زمین برد، به جهان مردگان. رودی سپند  آیینی بود به نام استیکس ،جهان مردگان را از جهان زندگان جدا می داشت روانهای مردگان می بایست از این رود می گذشتند تا به جهان زیر زمین به هَدِف راه می بردند بر پایه باورهای یونانیان کهن  اگر برای جنگاوری، پادشاهی آیین سوگمرگ برپای داشته نمی شد ،روان او بر کرانه ی این رود سرگردان می ماند. آن زورق بان دوزخی که شاروُن نام داشت، مردی چهره درهم کشیده، دُژم روی، هراس انگیز ،مرده را بر زورق خود بَرنمی نشانید و از این رود نمی گذرانید و به کرانه ی دیگر نمی برد آبهای این رود، آبهایی از گونه ای دیگر بود. تتیس آشیلِ نوزاد را ، برهنه تن در این رود فرو برد. تن نوزاد با این آبِ سپند پیوند گرفت، مگر در آنجا که تتیس با دو انگشت خود پشت پای آشیل را گرفته بود، آب رود بدان بخش از تنِ نوزاد نرسید. آن بخش آسیب پذیر ماند. یا پهلوان ژرمنی، زیگفرید که همچنان رویینه تن است، آسیب جایی در پشت خود داشت هنگامی که تن در خون اژدها می شست تا رویینه بشود برگی از درخت افتاد و بر پشت او جای گرفت و خون به اون بخش از پشت وی  نرسید. از دید اسطوره شناسی ِ سنجشی اگر ما آسیب جای این پهلوانان رویینه تن را با آسیب جای پهلوان ایرانی بسنجیم، آشکارا برتری و مایه وری و ژرفای اندیشه و فرهنگ ِایرانی را خواهید دید .اوش یا پاشنه معنایی راز آلود، نهانی در خود نهفته نمی دارد، اما آسیب جای اسفندیار چشم ِ اوست این نکته ی نغزِ   نهان را بر ما آشکار می دارد، آنچه به آدمی گزند می رساند ، حتی می تواند مایه ی مرگ و نابودی او بشود، چشم اوست، نگاه اوست ،اندیشه ی اوست، ازآنجاست که ما آسیب می پذیریم. چشم ما می توانم گفت برترین ِاندام ماست ، چشم ماست که اندیشه و خرد و ذهن ما را می سازد. ساختار ذهن ِ ما دیداری ست. ما از بینایی بیشترین بهره را می بریم برای همین است که در بسیاری از زبان های جهان واژه ی دیدن برابر می افتد با اندیشیدن. در پارسی نیز چنین است.  می گوییم در این باره چه می بینی؟ چه می اندیشی؟ بینش تو، دیدگاه تو، نگاه تو چیست؟ این معنای ژرف که در آسیب جای اسفندیار هست، نه در پشت زیگفرید نهفته است، نه در پاشنه ی آشیل. به هر روی، بر گردیم به آن نکته ی ناب ِ بنیادین. چرا رستم در نبرد با اسفندیار به فریب و فسون دست میازد؟ پاسخ این است: چون اسفندیار پهلوانی ست رویینه تن. پیشترهم گفتم رویینگی اسفندیار چندان در شاهنامه باز نتافته است، چند جا از آن سخن رفته است، آن هم به شیوه ای نمونش وار، به اشارت. استاد هرگز در رویینگی درنگ نورزیده است، آن را به فراخی در داستان نیاورده است. اما به هر روی اسفندیار رویینه تن است، پس پهلوانی است فراسویی، از گونه ای دیگر . تیر ِگـَزین، چاره ی که سیمرغ می یابد ،همسنگ  وهمتراز رویینگی است در اسفندیار. با این چاره با این ترفند، آن بخش مینوی و فراسویی که در اسفندیار هست، رویینگی وی، کارکرد و اثر خود را از دست می دهد. اسفندیار فرو می افتد تا پهلوانی مانند دیگر پهلوانان، پهلوانی که از گوشت و پوست و خون ساخته شده است. چنین پهلوانی هرگز هماورد رستم نیست. پس نمی توان گفت که به راستی رستم به فریب و فسون، به ترفند ونیرنگ دست یازیده است. همواره در حماسه، ما در برابر هر نماد، به نمادی وارونه باز می خوریم، که من آن را پاد نماد می نامم. چون جهان ِ حماسه آنچنان که پیشتر هم گفته شد جهان روبارویی و ستیز و کشاکش و هماوردی است. پس هر نمادی همتایی، همسنگی، وارونه ی خویش دارد که پاد نماد آن است، چون اگر چنین نباشد آن کشاکش و ستیز در نخواهد گرفت، حماسه ای پدید نخواهد آمد. هر کدام از این دو را اگر ما  نماد بنامیم رویینگی یا تیر گزین، آن دیگری پاد نمادِ آن یک خواهد شد. هنگامی که نماد و پاد نماد در داستان پدید می آیند، یکدیگر را از کارآیی و اثر می اندازند، دو پهلوان هم سنگ و همتراز می شوند در چنین چگونگی و حالی، هیچ پهلوانی تاب ایستادگی در برابر رستم را ندارد. از این روست که اسفندیار به دست رستم از پای درمی آید. پادشاهی بَرخی ِ (قربانی) پهلوانی می شود، اما پهلوانی هم پایگاه خود را از دست می دهد. رستم با کشتن اسفندیار به راستی خود را می کشد هم از این روست که با مرگ رستم بخش پهلوانی در شاهنامه به پایان می رسد، بخش تاریخی آغاز می گیرد. به هر روی هر کدام از داستان های شاهنامه را ما بکاویم، بررسیم، به ژرفی در آن بنگریم ، با نکته های نغز و نهفته ی بسیار روبه رو خواهیم شد، یافتن این نکته ها باز بسته است به توان کاوش و ژرف نگری ما در شاهنامه. شاهنامه، بارها گفته ام نامه ی فرهنگ و منش ایرانی است، نامه ی هزاره هاست، هزاره های تاریخ و فرهنگ ایرانی در شاهنامه به یادگار مانده اند، برای ایرانیان. همه ی ایرانیان هر زمان می توانند بر پایه ی شناختی که از شاهنامه دارند راهی به مازهای راز، به هزار تویی که شاهنامه را می سازد، ببرند. پاره ای،بخشی، نمودی، بازتابی، نکته ای از فرهنگ و منش ایرانی را از میانه این مازها و هزارتوها به در بکشند و بشناسند و بشناسانند. من آگاهانه واژه ی تاریخ را به کار نمی برم چون  شاهنامه فراتر و فزون تر و مِهین مایه تر و بَرین پایه تر از آن است که کتابی تاریخی باشد. ما در شاهنامه تاریخ را به شیوه ای نهانی و نِهادین باز می یابیم. بدان شیوه ای که ایرانیان آن را در درازنای زندگانی خود آزموده اند. بازتابِ  رخدادهای تاریخی را در ژرفای ِ نهاد ایرانی می بینیم.  به ویژه ، نهاد ِ فراگیر ما ایرانیان،آن چه من آن را ناخودآگاهی ِتباری ِ ایرانی می نامم . فسون ِ فسانه رنگ شاهنامه نیز از همین ویژگی مایه می گیرد .اگر کتابی تاریخی می بود مانند، هر کتابی دیگر از این دست، دّژَم بود و خشک و بی بهره از گیرایی و فسون. حتی هنگامی که شما بخش تاریخی شاهنامه را می خوانید با اینکه این بخش تاریخی نامیده شده است در سنجش با بخشهای دیگر، با تاریخ به راستی روبه رو نیستید، هر چند چهره ها در بخش تاریخی نمادینه نیستند. زمان و جایگاهشان بر ما روشن است. اما، این چهره های تاریخی در جهانی رازناک و مه آلوده، بر ما آشکار می شود. تاریخ است اما در باز گفتِ مردمی آن. شما در بخش تاریخی می خوانید که چگونه اردشیر بابکان بنیاد گذارجهانشاهی ساسانی با کِرم هَفتواد می جنگد. این نبرد، نبردی نمادینه و اسطوره شناختی است نه تاریخی. در هنگامی که داستان های بهرام چوبینه یا بهرام گور را می خوانید همچنان باز می گردید به جهان َحَماسه و اسطوره. با پتیارگان و دیوان و جاندارانی نبرد می آزمایند این دو بهرام، که هیچ نمونه ای در جهان ِ برون ندارند، این است که آنچه من در باره ی شاهنامه می گویم از سر شیفتگی من به این نامه ی نامبردار نیست، از باور من بر می خیزد. شاهنامه نامه ای است زنده ، تپنده، همواره به روز. پیام هایی که ما در شاهنامه می یابیم هرگز زمان بر نیست ، چون کتابی تاریخی شمرده نمی شود. از آنجاست که ما امروزیان هم که در جهانی دیگر سان به سر می بریم، بدان نازانیم که دروازه های کیهان را به روی خود گشوده ایم، یا تا ژرفاهای ماده را شکافته ایم، می خواهیم به فن آوری ریزنگر، ریزکاو بپردازیم. در روزگار رسانه ها و گسترش آگاهی ها هستیم، شاید کسانی بیانگارند که نامه ای باستانی مانند شاهنامه در روزگاری چنین دیگرسان، به کار ما نمی آید، اما من به آواز بلند میگویم که ما در این روزگار بیش از هر زمانی دیگر به شاهنامه نیازمندیم. درست از آن روی که، به اون شگفتی ها  دست یافته ایم . ما اگر می خواهیم در جهانی چنین پیچیده همچنان ایرانی بمانیم،خود را بشناسیم ، بدانیم که کیستیم، در پهنه ی جهان و تاریخ چه جایگاهی داریم باید خود رو بشناسیم ، برای شناختن خود ناچاریم با شاهنامه آشنا بشویم،  پیوند بگیریم. به هر روی  من دامان گفتار را در می چیینم ،برای یکایک شما از درگاه دادار آرزوی بهروزی و پیروزی و بی گزندی و سربلندی و کامگاری و بخت یاری  دارم . ایدون باد