گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی


گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی

 چُنان بُد که ضحّاک را روز و شب به نام فِریدون گشادی دو لب 
185بران بُرزبالا ز بیم نشیب شده از آفْرِیدون دلش پر نِهیب 
 چُنان بُد که یک روز بر تخت عاج نِهاده بسربر ز پیروزه تاج 
 ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کُنَد پشت راست 
 از آن پس چُنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان 
 مرا در نِهانی یکی دشمن ست که بربخردان این سَخُن روشن است 
190ندارم همی دشمن خُرد خوار بترسم همی از بد روزگار 
 همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری 
 یکی لشکری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن 
 بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان 
 یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت 
195نگوید سَخُن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی 
 ز بیم سپهبد همه راستان بدان کار گشتند همداستان 
 بدان محضر اَژدَها ناگزیر گواهی نبشتند برنا و پیر 
 همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه 
 ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانْش بنشاندند 
200بدو گفت مهتر به روی دژم که برگوی تا از که دیدی ستم 
 خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوه ی دادخواه 
 یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم 
 تو شاهی وُگر اَژدَها پیکری ؟ بباید زدن داستان ، آوری 
 اگر هفت کشور به شاهی تُراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست 
205شماریْت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت 
 مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رَسید 
 که مارانْت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن 
 سپهبد به گفتار او بنگرید شِگِفت آمدش کان سَخُن ها شنید 
 بدو باز دادند فرزند اوی به خوبی بجُستند پیوند اوی 
210بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بدان محضر اندر گُوا 
 چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش 
 خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو 
 همه سوی دوزخ نِهادید روی سپر دید دل ها به گفتار اوی 
 نباشم بدین محضر اندر گُوا نه هرگز براندیشم از پادشا 
215خروشید و برجست لرزان ز جای بدرّید و بسپَرد محضر به پای 
 گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی 
 مِهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زَمین 
 ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد 
 چرا پیش تو کاوه ی خام گوی بسان هَمالان کند سرخ روی 
220همی محضر ما به پیمان تو بدَرّد ، بپیچد ز فرمان تو 
 کَی نامور پاسخ آورد زود که از من شِگِفتی بباید شُنُود 
 که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید 
 میان من و او ز ایوان درست یکی کوه گفتی ز آهن برُست 
 همیدون چُنو زد به سربر دو دست شِگِفتی مرا در دل آمد شکست 
225ندانم چه شاید بُدَن زین سپس که راز سپهری ندانست کس 
 چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه 
 همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سُوی داد خواند 
 از آن چرم کاهنگران پشتِ پای بپوشند هَنگام زَخم دَرای 
 همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گَرد 
230خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست 
 کسی کو هوای فِریدون کند سر از بند ضحّاک بیرون کند 
 بپویید ، کین مهتر آهَرْمَن ست جهان آفرین را به دل دشمن ست 
232+بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست 
 همی رفت پیش اندرون مرد گُرد جهانی برو انجمن شد نه خُرد 
 بدانست خود کافْرِیدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست 
235بیامد به درگاه سالار نَو بدیدنْدش از دور و برخاست عَو 
 چُن آن پوست بر نیزه بر دید کَی به نیکی یکی اختر افگند پَی 
 بیاراست آنرا به دیبای روم ز گوهر برو پَیکر و زرّ بوم 
 بزد بر سرِ خویش چون گِرد ماه یکی فال فرّخ ، پَی افگند شاه 
 فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درَفش 
240از آن پس هرآنکس که بگرفت گاه به شاهی به سر برنهادی کلاه 
 بران بی بها چرم آهنگران برآویختی نوبنو گوهران 
 ز دیبای پرمایه و پرنیان بران گونه گشت اختر کاویان 
 که اندر شب تیره چون شید بود جهان را ازو دل پر اومید بود 
 بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نِهان 
245فِریدون چو گیتی بران گونه دید جهان پیش ضحّاک وارونه دید 
 سُوی مادر آمد کمر بر میان به سر برنِهاده کلاه کیان 
 که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار 
 ز گیتی جهان آفرین را پرست بدو زن ز نیک و بد پاک دست 
 فرو ریخت آب از مژه مادرش همی آفرین خواند بر داورش 
250به یزدان همی گفت : زِنهار من سپردم ترا ای جهاندار من 
 بگردان ز جانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان 
 فریدون سبک ساز رفتن گرفت سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت 
 برادر دو بودش ، دو فرّخ هَمال ازو هر دو آزاده مِهتر بسال 
 یکی بود ازیشان کتایونْش نام دگر نام بَرمایه ی شادکام 
255فریدون بدیشان سَخُن برگشاد که خرّم زیید ای دِلیران و شاد 
 که گردون نگردد بجز بر بِهی به ما بازگردد کلاه مِهی 
 بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمای ما را گران 
 چو بگشاد لب هر دو بشناختند به بازار آهنگران تاختند 
 هر آنکس کزان پیشه بُد نامجوی بسوی فِریدون نِهادند روی 
260جهانجوی پرگار بگرفت زود وُزان گرز ، پَیکر بدیشان نُمود 
 نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش 
 بدان دست بردند آهنگران چو شد ساخته کارِ گرزِ گران 
 به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان بکردار خورشید برز 
 پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدْشان جامه و سیم و زر 
265بسی کردشان نیز فرّخ امید بسی دادْشان مهتری را نُوید 
 که گر اَژدَها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گَرد پاک 
 جهان را همه سوی داد آوریم چُن از نام دادار یاد آوریم 

 

نظرات 17 + ارسال نظر
پت سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:25 http://persian.iampat.net

سلام،
خوبید؟
فکر کنم یک اتفاقی در فرمت این پیش افتاده!

سلام
راه گم کردید؟
« یک اتفاقی در فرمت این پیش افتاده»
لطفا بیشتر توضیح دهید.
چهخوب که آدرستونو نوشتید شما را گم کرده بودم.

پروانه چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:12

از قرن دوم هجری، ایرانیان غیر مسلمان (زرتشتیان، مانویان . مزدکیان) به بازسازی هویتی خود پرداختند. جمع آوری و تألیف آثار دینی همچون دینکرت، دادستان دینیک، شگندگمانیک و اختیارات زاسپرم یا اندرزنامه­هایی چون آیین نامک که گویا در قرن دوم حدود هفت نسخه از آن در دست بود از جمله تلاشهای فرهنگی برای ابقای هویتشان بود حتی کتابهای در رد اسلام و عیوب اعراب نوشتند که کتابهای الزمرد والدافع ابن راوندی از آن جمله­اند.[xvi] گام بعدی ایرانیان این بود که چون وحدت اعتقادی، دینی و هویت خود را در خطر می­دیدند به نهضت­های فرهنگی روی آوردند که بارزترین آنها نهضت شعوبیه است. معنای جنبش شعوبیه به زبان فاسی یعنی میهن پرستی. متوکل اصفهانی یکی از بزرگان شعوبی و از ندیمان خلیفه عباسی در سده سوم در شعری معروف با مطلع «انا ابن الاکارم من نسل عجم» می­گوید:

«من زاده بزرگان از دودمان عجم و وارث تخت و تاج عجمم. من زنده کننده آنانم که عزمشان از دست رفته و روزگار کهن آثارشان را محو کرده است. من آشکارا کینه خواه آنان هستم. اگر همه کس از حق آنان بگذرد من نخواهم گذشت. درفش کاویانی با من است که بدان بر همه عالم سروری توانم کرد….»[xvii]
http://iranshahr.org/?p=416

فلورا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:37

امشب این داستان رو خوندم... چقدر انرژی مثبت داره؛ جای درویش گرامی خالیه!

یکی اونجا که دهاک میگه وقتی کاوه بدرون آمد امر شگفتی پدید آمد و در دلش نسبت به کاوه رحم ایجاد شد...

من "مرا در دل آمد شکست" رو که کلام دهاک هست به این معنی گرفتم... شاید معنی دیگری داشته باشه

اما بارها پیش اومده در تاریخ که دشمن دانا و بی رحمی با ینکه انتظار اشتباه و رحم ازش نمیره... این صفات رو بروز میده و نوبت چرخیدن ِچرخ به کام دشمنانش میرسه!

نمیدونین چقدر منتظر رسیدن چنین روزی در روزگار کنونی هستم... حاضرم مثل فریدون و طالبانی -رئیس جمهور عراق- دهاک و دهاک ها رو رها کنم و مرگشون رو خواستار نیستم

قسمت پر انرژی دیگه اونجایی که میگه

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افگند شاه

زدیبای پرمایه و پرنیان
بر انگونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود

نمیدونین چقدر شیفته ی امیدی با تشدید روی حرف میم و ایتدای "او" هستم،
سرشار از انرژیه این "اومید"

دیگری اینجا که میگه

فریدون چو گیتی بر انگونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید

ز نیکی جهان آفرین را پرست
در او زن به هر نیک و بد پاک دست

که گردون نگردد بجز بر بهی
به ما باز گردد کلاه مهی- کجایی درویش زیبا اندیش؟

این بیتها خیلی جای صحبت دارن... یکی از نکاتی که خیلی برام بر جسته بود کاربرد زیاد حرف "گاف" دراین قسمته... هرچند در شاهنامه که تاکید بر پارسی داره چیز عجیبی نیست
تابعد...



تا کنون شاه پهلوان داشتیم ولی حالا نخستین پهلوان که از شاهان نیست پا به داستان می گذارد و به گفته ی تو انرژی مثبتی به همراه دارد و فردوسی چقدر قشنگ زمینه چی می کند تا کاوه بیاید ابتدا از ترس و وحشت ضحاک می گوید و کارهایی که می کند تا به خود ودیگران بقبولاند شاه بدی نبوده...
یکی محضر اکنون بباید نوشت / که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت
195 نگوید سَخُن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی

خیلی آرام وقشنگ و درست به ورود کاوه می رسد. ورود کاوه هم چه با شکوهست:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه/ که شاها منم کاوه ی دادخواه
یکی بی زیان مرد آهنگرم / ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی وُگر اَژدَها پیکری ؟ / بباید زدن داستان ، آوری
اگر هفت کشور به شاهی تُراست /چرا رنج و سختی همه بهر ماست
205 شماریْت با من بباید گرفت / بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت
مگر کز شمار تو آید پدید / که نوبت ز گیتی به من چون رَسید

شاه به گمان من از ترسش و برای اینکه خودش را خوب جلوه دهد پسر کاوه را به او پس می دهد وحالا می خواهد از مردم امضا بگیرد که دادگر است آن گواهی نامه را به کاوه می دهد و کاوه پس از خواندن رو به پیران آنجا می کند و می گوید:
خروشید کای پایمردان دیو / بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نِهادید روی / سپر دید دل ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گُوا / نه هرگز براندیشم از پادشا
215 خروشید و برجست لرزان ز جای / بدرّید و بسپَرد محضر به پای

..
اوه مثل اینکه پیامم دراز شد
فلورا جان درست می گویی این داستان را هر چه می خوانی بیشتر لذت می بری اینجا پیروزی مردم بر شاه ستمکار نزدیک است . ..
این قسمت داستان به زیبایی با بیت آخر به پایان می رسد

واقعن جای درویش گرامی و دیگر دوستان خالی است

فلورا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57

کلمه "عجم" یعنی زبان نفهم و گنگ . این لقبیه که عربها به ما دادن و ما با افتخار تکرارش میکنیم!

به همین دلیل پژوهشگران می گویند بیت:
«بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی »

به این شکل نیست زیرا فردوسی با ارزشی که برای انسان ها قائل بوده هیچگاه واژه ی زشتی به کار نبرده است.

یونانی ها به ایرانی ها می گفتند بر بر و عربها می گفتند عجم ولی ایرانی ها هیچگاه از این نسبت ها به مردم دیگر نداده اند تنها گفته اند «انیرانی» که معنی آن غیر ایرانی است!

شهرزاد شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:38

درفش کاویانی:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%D8%B1%D9%81%D8%B4_%DA%A9%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C

تندیس کاوه آهنگر در چادگان اصفهان:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:Kaveh_statue.jpg

با وجود این همه تندیس دزدی چه تندیس قشنگی در چادگان اصفهان!
موندم کدام یکی از عکسها رو انتخاب کنم بچسبونم به سر در این داستان!

پروانه شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:57

افسانه یوشت در وبلاگ کتابخوانی:
http://ketabamoon.blogsky.com/1389/09/17/post-218/

پروانه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:25

کتابی از امیدعطایی فرد به نام« افسون فریدون» در دست دارم که بسیار زیبا به زندگی فریدون از به دنیا امدنش تا به بند کشیدن به صورت داستان ی زیبا پرداخته شده. داستان از روی متون کهن برداشت شده است.
در این داستان آبتین از پهلوانان است و این آبتین است که فریدون را به برمایه و از آنجا به دست بزرگی در البرز کوه می سپارد.
در این داستان وقتی فرانک به فریدون می گوید جوانی نکن فریدون به البرز باز می گردد و هفت خان که آموختن هفت آیین از هفت مغ بود را از سر میگذراند.

..
بسیاری از قسمتهای این کتاب در شاهنامه نیست.

شهرزاد دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:05

تندیس دزدی؟ در مورد این تندیس هم گویا نمی شود خیلی خوش بین بود،‌ مطمئن نیستم ولی جایی خواندم که این تندیس زیبا هم به بقیه پیوسته

شهرزاد دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:51

آرامگاه کاوه آهنگر در مشهد کاوه

امروز در دهی از توابع شهرستان فریدن در استان اصفهان که با نام «مشهد آهنگران» یا «مشهد کاوه» خوانده می شود، آرامگاهی وجود دارد که به «آرامگاه کاوه آهنگر» شهرت دارد.

رزم آرا نیز در کتاب جغرافیای نظامی ایران اشاره می کند : گروهی از مردمان منطقه ی فریدن که در روستاهای مشهد کاوه، جمالو ، اورگان و بردشاه زندگی می کنند، خود را فرزندان کاوه آهنگر می دانند. آرامگاهی هم در روستای مشهد کاوه در جنوب داران (فریدن) برپاست که مردم محل آن را آرامگاه کاوه آهنگر می دانند.

در بازدیدی که ازآرامگاه کاوه آهنگر در روستای مشهد کاوه صورت گرفت. ابتدا در جاده اصفهان به داران به سمت شهر «چادگان» تغییر مسیر دادیم و پس از گذر از چشم انداز زیبای « دریاچه چادگان » در مجاورت دهکده ی تفریحی و گردشگری «زاینده رود» به شهر چادگان وارد شدیم و پس از گذر از چند خیابان منتهی به روستای مشهد کاوه، بر فراز تپه ای باستانی قرار گرفتیم که ساختمان معروف به «آرامگاه کاوه آهنگر» برآن بنا شده بود. بنای ساختمانِ آرامگاه نوساز و مربوط به دو دهه ی اخیر بود و برپایه ی گزارشِ افراد محلی بر آثار به جا مانده از یک بنای قدیمی تر تجدید بنا شده است. در داخل ساختمان آرامگاه ، همه جا تصاویر امامان دوازده گانه شیعه و زیارت نامه ی آن ها و شعارهای مذهبی و اسلامی و تصاویر سردمداران حکومتی به چشم می خورد و به نظر می رسد که مردم محلی همچون مردم بسیاری دیگر از نقاط کشور کوشیده اند تا طی سده ها اندیشه های نیاکان خود را در زیر یک پوشش مذهبی در امان دارند.
در خارج از ضریح و در پای در و در میانه ی موزائیک ها، نشانه ای قرار داشت که به گفته ی سرایدار، قبرکاوه در این محل قرار گرفته بود و سنگ قبر قدیمی تر منسوب به کاوه در زمان بازدید ما در تاقچه ی پهلویی قرار داشت و به درخواست ما برای تصویر برداری موقتاً در محل اصلی خود قرار گرفت. در روی سنگ عباراتی ظاهراً به خط فارسی یا عربی نوشته شده بود که ناخوانا بود.

در داخل ضریح سه قبر دیگر نیز وجود داشت. قبر میانی که بلندتر و بزرگتر از بقیه بود، بنا به گفته افراد محلی متعلق به پسر کاوه بود که اگر این نظر درست باشد این قبر باید متعلق به کارن (قارن) پسر کاوه باشد که در شاهنامه ی فردوسی از او به نام «کارن کاوگان» نام برده می شود.
مردم محل قبر سمت راست را متعلق به دختر کاوه می دانستند. از نوشته های نه چندان قدیمی روی سنگ قبر چنین برمی آمد که این قبر متعلق به دختر یکی از افراد سرشناس محلی بوده است و انتساب آن به دختر کاوه صحیح به نظر نمی رسید.

از نکات جالب توجه در این بازدید این که همه اهالی منطقه از پیر تا جوان کاوه را می شناختند و روایات مربوط به او را با جزئیات شنیدنی می دانستند و به درستی بازگو می کردند نکته شایان توجه دیگر این که هنوز هم پس از گذر هزاره ها می توان جلوه هایی از روحیه ی دلاوری و جنگجویی و سپاهی گری نیاکان مردم منطقه ی فریدن را در شیوه ی زندگی مردم امروز و حتی بازی های محلی کودکان و نوجوانان و جوانان در هر کوی و برزن، مشاهده کرد.


www.amordad.org/forum/index.php?topic=2123.0

چه خواندنی!
.
روستایی نزدیک گرگان که نامش «تلور» است نام خانودگی ساکنین آن «کاویان»، «کاویانی» و «کاویان تلوری» است . شغل نیاکانشان همه آهنگر بوده است. بیست و پنج سال است که به این روستا می روم چنان فرهنگ بالایی در روابط خانوادگی دارند که در هیچ روابط فامیلی در شهرها ندیدم .

شهرزاد دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:07

اجرای روایت ضحاک و قیام کاوه توسط شهرام ناظری در نقاط مختلف دنیا از جمله جشنواره سن فلوران
http://www.farhangkhane.ir/3top/3931-1389-04-09-07-38-42.html

اجرای همین کنسرت در چند شهر ایران:
http://www.hamshahrionline.ir/news-116932.aspx

شهرزاد سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:49

در این بخش ضحاک برای تقویت قدرت و نمایش قدرت پوشالی اش و این که هنوز آرای عمومی را با خود دارد (چیزی که امروزه هم، به شدت در گوشه و کنار دنیا و همین ایران خودمان به وضوح می بینیم) اطرافیان را گرد می اورد و طوماری ترتیب می دهد گواه بر این که او شهریاری دادگر است و جز به نیکی گام برنداشته!!
یکی محضر اکنون بباید نوشت // که "جز تخم نیکی سپهد نکشت"

و امروز هم چه بسیار ضحاک سرشتانی و ضحاک مسلکانی که با انکار کردن روز روشن و خورشید و به قول شاملو اتکا بر ساعت شماطه دار، می خواهند بیچاره خلق را متقاعد کنند که شب از نیمه برنگشته...

اطرافیان و مردم از بیم مزدوران محضر را امضا می کنند. در این میان روزی آهنگری کاوه نام دادخواهانه به دربار می آید. کاوه پس از گرفتن حکم آزادی پسرش که قرار است مغزش طعمه ماران ضحاک شود، با هیبت و شجاعت به ضحاک و درباریانش بانگ می زند، ستم آنها را محکوم می کند، محضر را پاره می کند و به سلامت از بارگاه بیرون می آید. درباریان و سران کشور تنها از بیم ضحاک و علی رغم این که در نهان خود نیز از ظلم و ستم ضحاک به ستوه آمده اند بار دیگر آزادگی و جوانمردی فراموش شده را زیر پا می گذارند و چاپلوسانه و مزورانه گرد ضحاک جمع می شوند که ای نامور شهریار زمین چرا اجازه و فرصت چنین گستاخی را به این مرد آهنگر بی ارزش دادی؟
ضحاک برای نخستین بار بدون توجه به چاپلوسی اطرافیان مسخ و مات می گوید:

که چون کاوه آمد ز درگه پدید // دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست // یکی کوه گفتی ز آهن برست

(فضل ا... رضا در کتاب پژوهشی در اندیشه های فردوسی در وصف ترکیب کوه آهن می نویسد: ترکیب زیبای کوه آهن فردوسی بر اصطلاح Iron curtain چرچیل برتری دارد چرا که پرده آهنین را می توان درید اما کوه آهن را نمی توان از جای برداشت به ویژه کوهی که چون درخت می روید و مجال دست یازیدن بیدادگر به دادخواه را از او می گیرد.)

از همین چند بیت فردوسی در وصف کردار و گفتار کاوه درون مایه های رهبری و قیام اجتماعی این آهنگر روشن است. در گفتگو با شاه خودکامه، خود را گم نمی کند، با زبانی ساده و محکم سخن می گوید، یکی از زیباترین بیت های این بخش از نظر من بیتی است که کاوه برای شناساندن خود از پیشه اش می گوید:

یکی بی زیان مرد آهنگرم // ز شاه آتش آید همی بر سرم
در این بیت کنایه بسیار زیبایی پنهان است که فردوسی در نهایت استادی و ظرافت آن را بکار می برد. کاوه می گوید با این که با آهن و آتش سر و کار دارم و حرفه ام آهنگری است ولی این آتش توست که شب و روز بر من می بارد نه آتش و سختی حرفه آهنگری

او به راحتی و با شجاعت ضحاک را تهدید می کند:
شماریت با من بباید گرفت// بدان تا جهان ماند اندر شگفت

با خروج کاوه از دربار ستم ضحاک، خروج و انقلاب کاوه و مراحل شکل گیری نخستین انقلاب رسمی تاریخ باستان هم با روایتی زنده و جان بخش از زبان فردوسی روایت می شود....

محسن چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 http://ketabamoon.blogsky.com/

دیشب محمود دولت آبادی را دیدم در تلویزیون اینگیلیسیای خبیث. در یک مستند که اگر بخواهید که باید بخواهید، بروید و در وب سایت همان خبیث ها و فیلم را ببینید.
محمود دولت آبادی در پایان این مستند و برای بیان آنچه که دارد بر او و بر هر چیز دیگری در ایران می رود، گفت:
نقل به مضمون:
نگران هستم. نگرانی من مال حالا نیست و بر می گردد به سال 53. ......... و اکنون هم ناچارم که بدبین نباشم.
چند شب پیش شاهنامه می خواندم. امیدوارم گفته های این معلم بزرگ بر تصمیم گیرندگان ایران اثر بگذارد.
"سخن گفتن خوب و آوای نرم"
"سخن گفتن خوب و آوای نرم"
ولی این روزها هرچه می شنوم خلاف این را می گوید.....

فلورا چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:54

اخیرا وقتی دارم نظرات رو میخونم نگاه نمیکنم به نام نویسنده، چون برای من نام نویسنده آخر مطلب لیست میشه... میخوام ببینم میتونم دوستانم رو از روی متن نوشتارشون بشناسم تا حالا که موفق بودم البته

نوشته های شهرزاد گرامی چون همیشه بر دل و جانم نشست چون از جان و دل زیبایی برخاسته

پروانه عزیز ،
دیشب برنامه ی محمود دولت آبادی رو تو بی بی سی فارسی دیدین؟
اونجا که از حکیم توس یاد کردن و گفتن سخن حاکمان با مردم باید بقول فردوسی "سخن گفتنی خوب و آوای نرم" باشه، به یاد شما افتادم... راستی که چه بزرگانی در خاک مون داریم و قدرشون دونسته نمیشه...
دوماهنامه بخارا که این بار در مورد دولت آبادی بود هم بسیار مطالب مفیدی داشت... فرصت کنم براتون تایپ کنم میفرستمشون...

شهرزاد شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39

گوش‌ها بر داستان کاوه‌ی آهنگر است...

هر که را مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب الوطن فرموده‌ی پیغمبر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند
شاهد من صفه‌ی شاپور و نقش قیصر است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هر که دارد علم و استغنا، شه بی افسر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
"هر چه سلطان قادر آید خلق از او قادرترند
گوش‌ها بر داستان کاوه‌ی آهنگر است"
سروری کاو مال مردم برد، دزد رهزن است
مژه چون خم شد به سوی چشم، نوک نشتر است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمه‌ی دارا، نشان فتنه‌ی اسکندر است
فتنه‌ی صورت مشو، زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا، بهتر از نادان ِ زیبا منظر است
در ره فرهنگ و آیین وطن غفلت مورز
ملک بی فرهنگ و بی آیین، درخت بی بر است
ملک را زآزادی فکر و قلم قدرت فزای
خامه‌ی آزاد نافذتر ز نوک خنجر است

بخش‌هایی از قصیده‌ی پندنامه‌ی ملک الشعرا بهار خطاب به محمدرضا پهلوی آن گاه که جانشین پدر شد (1320 خورشیدی)

خوب ! پژوهشگر نامی «مهرداد بهار»! از پدری اینچنین

روان پدر و پسر هر دو شاد


این بین
"هر چه سلطان قادر آید خلق از او قادرترند
گوش‌ها بر داستان کاوه‌ی آهنگر است"
که داخل گیومه است از کیست؟

شهرزاد شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:24

پروانه جان تمام بیت‌ها از بهاره

این بیت رو چون بیشتر دوست داشتم و نمی شد جور دیگری مشخص‌ترش کرد، داخل گیومه گذاشتم.

چه خوب که بیت از خود بهار است.

فریدون یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:38

همچنان فردوسی را باشما در بلاگ وزین پرواز با پروانه می خوانم و کامنت ها را دنبال می کنم.

با سپاس و تشکر فراوان

و ما همچنان از خواندن دیدگاههای خوب شما محروم..

امیر حسین یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 http://raykatir.blogfa.com/

سلام خدا قوت خیلی جالب بود لینک شدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد