امروز خیلی عصبانی ام. از صبح تا حالا، خودم را چندین بار کتک زده ام. لابد فکر می کنید آدم بازنشسته ی صبوری مثل من، چطور میشود عصبانی بشود و خودش را کتک بزند. مگر خدای ناکرده سر پیری به سرش زده است؟
امروز خوشبختانه هوای لندن آفتابی، و نسبتن گرم بود. بلند شدم پنجره را باز کردم که هوای خانه عوض شود. حدود ساعت ده صبح بود. صدای گوشخراش موتور ماشین رفتگری شهرداری، آدم را از باز کردن پنجره پشیمان میکرد. بیرون را که نگاه کردم ، دیدم پیاده رو خلوت است. فقط تک و توکی افراد مسن در پیاده رو، بعضی با عصا و بعضی با واکر در رفت و آمدند.
همین طور که داشتم بیرون را تماشا می کردم ، یک مگس وز وز کنان خودش را از پنجره انداخت تو. مثل اینکه می گفت « جونمی جون ... بالاخره یه اطاق توی قلب لندن برای هالیدی گیرم آوردم. خسته شدم از بس پشت پنجره های بسته لندن چشم انتظار ِ باز شدن و وارد شدن به اطاقی ماندم»
رفتم حوله را برداشتم دنبالش کردم که بیرون اش کنم. رفت نزدیک سقف روی سیم چراغ برق نشست. خرطوم اش را در آورد، مثل کشتی گیر ها کف دست اش تف انداخت و در حالیکه آنها را به هم می مالید با آن چشم های ورقلمبیده که دو طرف صورت بد ترکیبِ اکبیریش قرار داشت، ذل زد به من. مثل اینکه می گفت« ها ها ... دماغ سوخته می خریم ... تو فکر می کنی که اشرف مخلوقاتی و حریف من میشی؟ ...کور خوندی. به من میگن مگس وز وزو...»
در دست رس ام نبود. چندین بار حوله را بالای سرم بطرفش چرخاندم ، بلکه باد آن اورا پرواز بدهد. اما او بی حرکت همانجا ماند و مرتب دست هایش را بهم می مالید و مرا می پایید. گفتم « اونقدر اونجا بشین تا چشات بابا قوری بشه. انتر اکبیری... »
با خودم گفتم « خدا هم قربونش برم مث اینکه بیکار بود که همچی موجود زشتی رو با او ن صدای وز وز گوشخراشش خلق کرده. »
آمدم نشستم کتابم را باز کردم و مشغول مطالعه شدم هنوز چند سطری نخوانده بودم که با پرروئی، وز وز کنان آمد نشست روی پیشانی ام . منهم نه گذاشتم و نه برداشتم ، با کف دست محکم زدم رویش بطوریکه برق از چشمانم پرید و سرم درد گرفت. اما پدر سگ بی شرف از لای انگشتم در رفت و وز وز کنان رفت بالای آینه روی دیوار دور از دست رس من نشست. دست هایش را باز، به خرطوم سیاه درازش مالید و مثل اینکه قهقه زنان می گفت « اوه هه هه هه ... خوب خوردی؟ . خیال کردی با برگ چغندر طرفی؟ » کتابم را پرت کردم طرفش. بهش نخورد. بر عکس خورد به آینه و آینه شکست. اما او از جایش تکان نخورد. بلند شدم شیشه خورده ها را جارو کردم ریختم توی ظرف آشغال و قاب آینه را گذاشتم توی انباری تا بعدن باهاش قاب عکس درست کنم.
با چوب جارو دنبالش کردم. فهمید که خیلی عصبانی ام. وز وز کنان پرید رفت زیر میز. مثل اینکه می گفت « با عجب قول بی شاخ و دمی روبرو شدم . جدی جدی می خواد منو بکشه ...»دولا شدم رفتم زیر میز اما هرچی گشتم پیدایش نکردم . آمدم که از زیر میز بیایم بیرون سرم به لبه میز خورد. اینقدر سرم درد گرفت که دلم ضعف رفت.
اطراف اطاق هرچی گشتم پیدایش نکردم. فکر کردم حتمن از پنجره زده بیرون و گورش را گم کرده و رفته. پنجره را بستم. مقداری آب خنک خوردم و آمدم کتابم را که جلدش کنده شده بود و دوسه صفحه اول و آخرش هم پاره شده بود را برداشتم بغل هم گذاشتم و نشستم مشعول خواندن شدم.
سطر اول و دوم که تمام شد، تا رسیدم سر سطر سوم آمد روی زانویم نشست و مشغول رژه رفتن شد. با کتابی که دستم بود محکم زدم روش. پدر سوخته پرید و رفت روی میز نشست. زانویم از درد تیر کشید. آنجا همانطور که روی میز نشسته بود دست هایش را بهم می مالید و توی این فکر بود که نقشه بعدی را چگونه طرح ریزی کند. بلند شدم رفتم که با یک حرکت سریع سوق الجیشی بگیرم امش و تو ی مشتم له اش کنم و بعد بروم نعش اش را بیاندازم توی دست شویی و دستم را با صابون ضد عفونی کنم. طرف مثل اینکه دستم را خوانده باشد پرید رفت روی لامپ سقف نشست. حوله را پرت کردم به طرف اش. لامپ شکست و او بلند شد رفت روی سیم آن نشست وباز شروع کرد دست هایش را مثل قهرمان های کشتی بهم بمالد و برای ضربه فنی، منتظر حرکت بعدی من شد. با چوب جارو دنباش کردم. چند دوری در هوا زد، بعد شیرجه به طرفم آمد و چرخی در اطرافم زد . گم اش کردم. نمیدانم رفت کجا نشست که هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم.
آمدم نشستم و منتظر ماندم تا باز سرو کله اش پیدا شود و دمارش را دربیاورم. اما هرچه نشستم و منتظر ماندم فایده ای نداشت. در شگفتم که چه مکانیزمی در مغز او بکار رفته است که می تواند این چنین محاسبه شده حرکات مرا زیر نظر بگیرد.
گرسنه ام شده بود رفتم مقداری سبزی و پنیر با نان از آشپزخانه آوردم مشغول خوردن شدم . هنوز لقمه ی دوم از گلویم پایین نرفته بود که آمد نشست روی تکه پنیری که توی بشقاب بود. با چاقویی که دستم بود بطرفش حمله ور شدم. پرید رفت، روی ساعت دیواری نشست. قهقه کنان گفت« از کف دستت ، از حوله و کتاب استفاده کردی ،اما نتونستی حریف من بشی. از چاقو ات هم بخاری بلند نشد. دیگه می خوای چکار کنی؟ راستی چه پنیر خوشمزه ای... پنیر تبریزه یا لیقوان؟ حالا باید بیام از اون نان ات بخورم وبا آب زلال لیوان ات لبی تر کنم. »
گفتم «کور خوندی نزدیک من بیای دمار ت را در میارم...»
بلندشدم رفتم آن قسمت پنیری را که رویش نشسته بود دور ریختم بقیه پنیر را توی بشقاب دیگری گذاشتم. و وقتی برگشتم دیدم روی نان نشسته . تا بطرف اش آمدم پرید رفت بالای قاب عکس نزدیک سقف نشست. گفت« کیف کردم. عجب نون خوشمزه ای . حالا وقت اونه که بیام لب لیوانت بنشینم لبی تر کنم و دست پام رو در آب ذلال لیوانت شستشو بدهم.»
فکری به نظرم رسید. رفتم توی آشپزخانه مقداری عسل ریختم توی نعلبکی و آوردم گذاشتم روی میز. و خودم آمدم روی مبل دراز کشیدم گفتم« عسل هم برات آوردم بیا بخور ...کاریت ندارم.» چند لحظه ای نشست به من و عسل نگاه کرد. بعد شیرجه به طرف عسل رفت. لب نعلبکی طوری نشست که هم مرا بتواند زیر نظر داشته باشد و هم عسل را. چندین بار دور نعلبکی پر زد. من چار چشمی مراقب صحنه بودم و منتظر بودم که هنگام خوردن عسل دست و پایش بچسبد به عسل و ...
اما او با مهارت خاصی در نقطه ای از نعبکی قرار گرفت در حالیکه مرا می پایید خرطوم مارپیچ سیاهش را باز می کرد و انتهای آنرا در عسل فرو می برد و بعد جمع می کرد. بعد از جندین بار تکرا ر این عمل، مست از شهد عسل وز وز کنان پرید و رفت روی قاب عکس نشست. ناامید از تله ای که ساخته بودم بلند شدم نعلبکی را برداشتم بردم توی آشپز خانه گذاشتم که بعدن سر فرصت آنرا با آب داغ و مایع ظرفشویی خوب بشویم. هنگامی که در آشپزخانه بودم چشمم به جارو برقی افتاد. مثل سلحشوری پریدم جارو برقی را برداشتم ، سه شاخه اش را به برق راهرو زدم. لوله ی بلند آنرا که به سقف می رسید وصل کردم . و کلید آنرا روی آخرین درجه گذاشتم و اینک مسلح به جارو برقی با مکنده قوی برای مکیدن وجود کثیف مگس وز وزو وارد اطاق شدم. آنرا روشن کردم صدای موتور آن که همیشه برایم ناراحت کننده بود اینک مانند یک ملودی دلنشین آرامش بخش و زیبا بود.
به بالا ی قاب عکس نگاه کردم. پدرسوخته آنجا نبود . مثل اینکه سیستم مغزی اش خطر را حس کرده بود. و از آنجا پریده بود و به جای امن دیگری رفته بود که از نظر استراتژیک بتواند تمام جوانب را زیر نظر بگیرد. روی سقف و اطراف آنرا با دقت نگاه کردم اما اثری از او نیافتم . به یک باره چشمم به لیوان آب افتاد که در آب افتاده که در آن داشت دست و پا می زد.
فریدون
خدا قوت برادر
زندگی آدما با همه پیچیدگی یه موقع هائی مسخره می شه و این مورد از اون مواقع مسخره است که آدم می تونه به نا توانی خودش بخنده :-)
به نظرم بیشتر یک داستان می آید تا واقعیت.
این داستان روی دسک تاپ بود و من مجبور شده بودم برم دنبال روزمره گی !! شنیدم صدای قهقه های آریا میاد ! بعد معلوم شد که داره اینو می خونه و کلی هم حال کرده .
من یک پیشنهاد دارم : به جای قتل در خانه ی شماره ی ۲۱ بهتره اسمشو بذاریم خودکشی در خانه ی شماره ی ۲۱ ( مگه قراره ما اسمشو بذاریم ؟؟!! ; ) )
با اسم جدید موافقم.
سلام
خسته نباشین واقعا
خب اخر مگسه چی شد
تو اب غرق شد
خیلی قشنگ بود
موفق باشی
یا حق
سلام
بله داستان طنز خوبی است.
شاد باشی
یاد سعدی افتادیم:
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سر پنجه ای
***
این روزها در ایران یک راکت های چینی به بازار آمده که تویش قوه الکتریسیته ذخیره می کنیم و کلیدی را فشار می دهیم و به دنبال مگس و پشه و هر چه حشره بی ناموسه راه می افتیم و ............. جرقه ای و دیگر هیچ.
ولی اگر مگسش خیلی بزرگ باشد بوی سوختگی کباب که نه، بوی سوختگی جگر مگس را می شنویم.
مرده شور هرچه حشره مردم آزاره ببره.
این پیام شما موجب شد تا به مگس در ادبیات فکر کنم.
فریدون گرامی
شما به این داستان بسیار خوب پرداخته اید . مرا به یاد کلیله و دمنه انداخت که با استفاده از حیوانات به موضوع مزاحمت پرداخته اید.
فکر می کنم در لندن هیچ مگسی وجود نداشته باشد ولی جالب است که آدمهای مگس صفت هستند که شما را وادار به نوشتن این داستان کرده اند.
ابه هر روی برای من آز آن طنزهایی است که فقط بار نخست خندیدم و پس از آن به فکر فرو رفتم. طنز خوبی است
سپاس
شهرزاد گرامی با اجازه ، به درخواست من متن شما را ویرایش کرده است. برایتان فرستادم.
این جا شکری هست که چندین مگسانند
سعدی
دید «سهراب» به گونه ای دیگر است:
«و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد»
درود... من معمولن اگه تو حال و هوای شعر باشم و مگس هم در آن نقشی داشته باشه یاد همان بیت معروف می افتم که: ای مگس! عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست/عرض خود می بری و زحمت ما می داری
که البته با حال و هوای این پست سازگاری ی چندانی نداره. ولی موجود جالبیه
مگس ها: ژان پل سارتر
_____________________________________________
سالار مگسها /نویسنده : ویلیام جراد گلدینگ
http://bookfriend.blogfa.com/post-1791.aspx
______________________________________________
درمان زخمهای عفونی با «لارو مگس»..
http://www.centralclubs.com/topic-t1328.html
استفاده از لارو مگس، زمینه درمانی مشترکی بین پزشکی و حشره شناسی است که تاکنون جان هزاران زخمی را در کشورهای مختلف نجات داده است، بدون این که این افراد نیاز به بستری شدن در بیمارستان یا اعمال جراحی داشته باشند.
لارو درمانی (Maggot Therapy) که با استفاده از لارو نوعی حشره به نام «Lucilia Sericata» انجام میشود، برای درمان زخمهای دیابتی، زخمهای بستر، سوختگی، عفونت استخوان (استئومیلیت)، عفونتهای بعد از عمل جراحی و Carbuncle کاربرد کاملا موثری دارد.
لاروهای L.sericata که گویی برای درمان زخمها خلق شدهاند، تنها از قسمتهای نکروزه و عفونی زخم تغذیه میکنند و هر گز به قسمتهای زنده حمله نمیکنند.
تیمی از محققان کشورمان شامل یک پزشک ارتوپد، دو حشرهشناس و یک زیستشناس پس از ماهها مطالعه و تحقیق و بررسی این تکنیک در حیوانات، مرحله بالینی این روش را از دی ماه 83 در بیمارستان بقیه الله اعظم «عج» تهران آغاز کردهاند و تاکنون 19 مورد لارودرمانی انجام دادهاند که به گفته آنها در 15 بیمار به بهبود کامل منجر شده و چهار نفر دیگر رو به بهبود میباشند.
مگس
ای مگس کوچولو
با تفریح های تابستانی ات
دست بی فکر من
ترا ٫پس می زند
آیا نیستم من « درچشم روزگار»
مگسی مانند تو؟
یا تو انسانی مانند من؟
برای اینکه مرقصم
ومی نوشم وآوازمی خوانم
تا اینکه دست کور مانندی
ویران کند بالم را
اگر توانایی و نفس و اندیشیدن زندگیست
و خواست تفکر مرگ است
پس آیا من مگسی خوشحالم
اگر زنده باشم
یا که بمیرم
ویلیام بلیک شاعر و نقاش انگلیسی
توضیح:
«در چشم روزگار» توسط مترجم اضافه شده است
**********************
ُ
The Fly
Little Fly,
Thy summer's play
My thoughtless hand
Has brushed away.
Am not I
A fly like thee?
Or art not thou
A man like me?
For I dance
And drink, and sing,
Till some blind hand
Shall brush my wing.
If thought is life
And strength and breath
And the want
Of thought is death;
Then am I
A happy fly,
If I live,
Or if I die.
William Blake
طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند
وز تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس
حافظ
رزق را روزی رسان پر میدهد
بی مگس هرگز نماند عنکبوت
صائب
گرچه خوبی به سوی زشت به خواری منگر
کاندر این ملک، چو طاوس به کار است مگس
سنایی
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب مینرسد
خاقانی
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
عطار
نکنم رغبت دنیا که متاعی است قلیل
شاهبازان به گه صید نگیرند مگس
ابن یمین
چه عطا، ما بر گدایی می تنیم
مر مگس را در هوا رگ می زنیم
مولوی
چرب و شیرین خوانچهی دنیا
به مگس راندنش نمی ارزد.
خاقانی
بر خوان تو این شکر که میبینم
بیفایده است مگس که می رانی
سعدی
چون سخنت شهد شد ارزان مکن
شهد سخن را مگس افشان مکن
نظامی
گل بی خار و شکر بی مگس
«یادم بمونه»
بر خوان تو این شکر که میبینم
بیفایده است مگس که می رانی
سعدی
« این هم از آن حرفهای سعدیه که خیلی می چسبه»
چه مجموعه ای از انواع شعر برای چنین موجودی ! با اینهمه مفاهیم متفاوت .
با احترام و تشکر زیاد از آقای فریدون ... برای چندهزارمین بار می بینیم که چقدر یک شعر به زبان اصلی زیباتر است .کاش همه ی زبان های دنیا را بلد بودیم و نیازی به ترجمه نداشتیم !
شعر ویلیام بلیک خیلی خوب بود و مرسی .
سلام خانم اسماعیلزادهی ارجمند
قصهی زیبایی بود. خیلی چسبید. بهویژه که مدتها بود این سبک نوشتهها را نخوانده بودم.
پایدار باشید
سلام و زنده باشید
این دغل دوستان که می بینی
مگسانند گرد شیرینی
بنابراین راکت برقی این دغل دوستان را هم دچار جرقه کناد.
ایضن مگس :
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
البته شاهباز در اینجا چیزی ورای راکت برقی است. اصلن راکت برقی به گردش هم نمی رسد. اگر بدانید چقدر مگس خوار است این شاهباز.