روزی نه بس که دور
میزان مهر ما
به این دشت پر غرور
جان بود
که آرشان
بر چله ی کمان
بنهاده
می کشیدند
می رفت
تا بی انتهای این مرز بی کران
از بلخ و بخارا و سمرقند و گنجه گان
الوند و اترک و ارس و مرو و سیستان
در شهد ِ شعر ِ دل آرای شاعران
بنشسته زیر گنبد مینای آسمان
اینک
این سرو دیرپا و کهنسال باغ ما
بالیده در خون سیاووش و رستمان
صد ریشه در زمین و نگاهش به آسمان:
آیا به هر کجا
این سقف آبی پر نقش آسمان
بگرفته نام نامی ایران در این زمان؟
شهرزاد
سر نوشت من هم، مثل هر ایرانی، با سرنوشت وطن ام ایران گره خورده است. و هر جا که باشم تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم با احساس و وجود من ترنمی هم آهنگ دارد. با وجود سالها دور بودن از وطن ، هنوز صدای ابشار هایش در گوشم لالایی آرامش را می خواند. هنوز ، موسیقی آن تار و پود وجودم را می نوازد. هنوز شعر و ادبیاتش مرا به اوج خیال می برد .بی خود نیست وقتی خود را به دست احساس می سپارم بی اختیار می نویسم
درین دیار٬ دلم شعله ور زفریاد است
مرا مدام٬ نام وطن در یاد است
کو ه و دشتِ وطن، منقش در جان من
دردا که جانم نالان زخشم صیاد است
فریدون
براستی که شعر وطن شهر زاد گرامی٬ نه فقط از نظر زیبایی دلنشین است٬ بلکه تاریخ را شیوا ورق می زند و از نظر احساس و محتوا در اوج است.
فریدون گرامی
وقتی شعر شفیعی کدکنی را می خواندم به یاد شما افتادم که چندین شعر با این نوع اندیشیدن دارید.
سلام
وقتی نوجوان بودم، در کتاب فارسی شعری از ؛نسیم شمال؛ داشتیم در نقد اوضاع و احوال وطن که اگرچه به لطافت ترانه ی وطن داریوش که آن زمان می شنیدیم و قابلیت صدا شدن داشت نبود و حتی از نظر تاریخی ارجاعاتی داشت که ان را محدود به زمان خودش می کرد اما ..بچه ها با بندی که در آن تکرار می شد روی میزها رنگ می گرفتند و دسته جمعی می خواندند و دبیر نسبتا کهنسال ما نیز فقط لبخند می زد و کسی را سرزنش نمی کرد..اگرچه پارادوکس و تکرار تلخی در طنز کوچه بازاری اش بود اما بیان شایسته ای برای این زمان ماست شاید.. ... آن بند چنین است:
؛ای وای..وطن وای...؛
پیام مریم عزیز منو یاد خاطره ای انداخت. معلم ادبیاتی داشتیم که خیلی با احساس و متفاوت بود. زیاد با کتاب کاری نداشت ولی آنچه که باید یاد می گرفتیم از دستور زبان گرفته تا تاریخ ادبیات و ... همه رو با شعرها و داستان های شنیدنی بهمون یاد می داد به طوری که حتی بچه هایی که اصلن به شعر و ادبیات علاقه نداشتن برای کلاسش روزشماری می کردن. هر بار اسمی از وطن می آمد، با علاقه و احساس عجیبی شعر از خون جوانان وطن رو زمزمه می کرد. هنوز هم بعد از گذشت این همه سال تا اسم وطن میاد، بوی خوش حضورش رو با این شعر عارف حس می کنم، یادش گرامی:
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ.....
با سپاس از مهربانی و لطف همیشگی پروانه گرامی و همراهان مهربان پرواز پروانه
خب با این شعر قشنگ و این عسک قشنگُ، وطن یعنی:
ریشه. نه. درختی که ریشه دارد. ریشه خودش همین جوری زشته. ولی درختم که باشه، گیرم خشکیده، محشره این وطن.
درخت که بخکشه ریشه ش هم می خشکه.
سلام
با اجازه ی صاحبخانهی سخاوتمند..پروانه ی مهربان .. این جا به شهرزاد عزیز سلام می کنم و به خاطر لطفش به من و همراهان ..در این کامنتها و آن یکی ... سپاسش می گویم...
شعر وطن را دوباره خواندم و بر سرو کهنسال بالیده از .... جانداری کوچک شدم و با او به آسمان نگریستم و در پاسخ سوال نگران شاعر... لبخند خورشید را در آغوش کشیدم.
:-)
ریشه خشکیده بی معنی است. می گویند تا ریشه در آب است امید ثمری هست. این ریشه هم که توی زمین است. و زمین هم همیشه آب دارد. امیدتان را از دست ندهید. نصیحت نمی کنم. چیزی که باور دارم می گویم.
به مریم و شهرزاد حسودی ام می شود چون هیچگاه آموزگاران ادبیات خوبی نداشتم. دوران رهنامیی و دبیرستان هر دو آموزگار به گونه ای بودند که فقط به فکر این بودند شاگردان نمره خوبی بیاورند و من هم بیست می گرفتم بی آنکه سوادی بیاموزم. ولی حالا بسیار خوشحالم که شما یاران گرامی و با آنها در آسمان ادبیات به پرواز در می آیم.
با سپاس از همه ی دوستان