...ورفت

 



مثل رنجوری یک درخت  قدیمی،
   با  شاخه هایی  پر از لانه های پرندگان ،
   و برگ هایی به رنگ خاک ،
               همیشه غریب بود .
               و خانه اش بوی هجرت داشت .
               *‌*‌*‌*‌*
   پاییز بود که از سفر آمد ،
   آشفته و  تلخ .
   اما با مهربانی باران .
   گفت که خسته است .
   . . .
   گویی کسی بود که نمی خواست  باشد .
   ... و رفت 

 شعر از: علی آریا

نظرات 17 + ارسال نظر
فرناز سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 http://farnaz.aminus3.com/

روحش شاد . یادش خوب .

برایت بهترین ها را آرزو دارم.

شهرزاد سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 http://se-pi-dar.blogsky.com

او که می‌رفت مرا هم به دل دریا برد...
همدردی منو بپذیرید. برای شما، فیروز گرامی و خانواده‌ی عزیزتان آرامش آرزو می‌کنم.

او که می رفت..
آن روزها سنگینی مرگ را احساس می کردم.
شهرزاد گرامی
آرزو دارم سال های درازی را در کنار همسر مهربان و فرزند دلبندت با شادی تندرستی سپری کنی.

پرستوی سفید سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 16:28 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

این چند روز که خبری از شما نبود حدس می زدم چه اتفاقی افتاده تا این که امروز مطمئن شدم. برای بازماندگان به ویژه فیروز گرامی آرزوی شکیبایی دارم. و مرگ قصه ی تلخی است و باوری دردناک... امید که آرام باشید... تسلیت می گم

سپاسگزارم

محسن چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:46

در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ای
و نوبت خویش را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده ای
***
احمد شاملو، من، فیروز، شما، .............همه
***
یکی از چیزهای خوب زندگی این است که فرزندان والدین را به خاک بسپارند.
عکس این قضیه وخشتناک است.

بسیار پیش از ما آمده و رفته اند و بسیاری پس از ما خواهند آمد و رفت.
این داستان ذن در ادامه پاسخ شما:

یک پیشوای ذن به مقابل درب قصر شاه رفت. هیچ یک از نگهبان ها از ورود او به قصر جلوگیری نکردند. او بطرف جایی رفت که شاه بر تخت شاهی اش نشسته بود.
شاه که بیدرنگ ملاقات کننده را شناخته بود، پرسید:شما چه می خواهید؟
پیشوا پاسخ داد: جایی در این مسافرخانه برای خوابیدن می خواهم.
شاه گفت: اما اینجا مسافرخانه نیست بلکه قصر من است
- می توانم بپرسم پیش از شما صاحب قصر چه کسی بود؟
- پدرم . او از دنیا رفته است .
- و پیش از او چه کسی صاحب قصر بود؟
- پدر بزرگم . او نیز از دنیا رفته است .
- و این جایی که مردم برای زمانی کوتاه در آن زندگی می کنند و سپس می روند، آیا درست شنیدم که شما گفتید؟"اینجا یک مسافر خانه نیست"


در باره فرزند به خاک سپردن:
داستان ذن هم در این باره داشتیم که نتوانستم آن را بیابم .
داستان پدر بمیرد پسر بمیرد نوه بمیرد
این داستان را در مراسم خاکسپاری برای دوستی تعریف کردم

فریدون چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 http://www.parastu.persianblog.ir

مادر
گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من ، بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد ، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم ، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستن من ز هستن اوست
، تا هستم و .هست٬ دارمش دوست

*******
ُ فیروز عزیز

با کمال تاثر ٬ در گذشتِ والده محترم تان را٬ به شما و خانواده گرامی از صمیم قلب تسلیت می گویم.
روح اش شاد و یادش گرامی .

با صمیمانه ترین درود ها



چه شعر آشنایی!

در پایان آمده است:
تا هستم و هست دارمش دوست

باید کمی تغییرش داد .. مثلن تا هستم و هست و نیست دارمش دوست

فریدون گرامی از همدردی شما بسیار سپاسگزارم
همیشه تن درست باشید

بابک چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

مرگ اتفاق ناگزیریست که روی می دهد، پروانه جان، تسلیت مرا بپذیر

سپاسگزارم

پروانه چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:12

فرناز چند تا پرسش داشتم

یک - این عکس کجاست؟

دو- متن روی سنگ منو یاد نوحه سرایی خاله فیروز میندازه که به رسم روستاییان دور و بر گرگان کنار قبر می نشینن و دست به سنگ می کشند و نوحه سرایی می کنند مثلن: تو نیستی چایی بخوری ، ناهار بخوری...کجا رفتی.. همه رو هم با وزن و آهنگین می خوانند. چون خاله فیروز خودش خیلی حال خوبی نداشت و من کنارش بودم کمی که می خوند در گوشش می گفتم داره اون آقاهه می خونه شما آروم باش دیگران گوش بدن . تازه شما حالت خوب نیست و... خیلی تند آروم میشد و ساکت می نشست و با اون چشمای خوشگلش آروم نگاه می کرد.

سه-این خط آخر چی نوشته؟

یه چیز جالب هم اینه که دختر رو بنت نوشته ولی تاریخ میلادی هم داره. انگار عربی نوشتن احترام بیشتر میاره !! مثلن بعضی به جای واژه ماده می گویند: والده!

محمد درویش چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:24 http://darvish.info

بر موج حیات
زورقی بود دل من
با بادبان آه
پاروی امید
و صخره نومیدی ...
.
.
.
کاش برای شما و فیروز عزیز پاروی امیدش بلندتر و مستحکم تر باشد این موج حیات ...
باز هم تسلیت مرا پذیرا باشید.

فضای سوگواری در آنجا گونه ای دیگر بود اینجا چه خواندنی است.

سپاسگزاریم

فرناز چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:34 http://farnaz.aminus3.com/

سلام . می دونستم با دقت می خونیش (کاری که من هم کردم !‌)

این سنگ قبر یک زن افغان در قبرستان مخصوص مسلمان ها در سیدنی هست (عکس دیگه ای هم که برات فرستادم مال اونجا بود ) برای من هم دقیقا شبیه همین
نوحه خونی های خودی رو داشت و اتفاقا عجیبترین و تلخ ترین قسمت همون خط آخرشه :
که در فرهنگ غرب معصیت بود حیثیت چرا مادر ؟‌!!

(ضمنا به کابل جان گفتنشون دقت کردی ؟‌)

این شعر علی رو خیلی دوست دارم . در موارد گوناگون این شعر به ذهنم می رسه و اون عکس رو بیشتر برای شعر می پسنددیم ولی این عکس خیلی تماشایی تر بود و به حال و هوای فرهنگ ما نزدیک.

منظور این دو خط آخر چیه؟از مادرشون شکایت می کنند چرا کابل را ترک کرده و به غرب رفته؟
نمی دانستم افغان ها هم واژه های عربی به کار می برند. این «بنت» برایم نو بود.

کابل گفتن یعنی شهر کابل؟

این نزدیکی فرهنگ ها را در «ایران فرهنگی» با سنگ قبر یک افغانی در آن سوی دنیا می توان احساس کرد.

یکی از یادداشت هایم که بیشترین بازدید کننده را دارد و در بسیاری سایتها به آن پیوند داده اند نوشته ی سنگ قبر یک مادر جوان است که می توانی در اینجا ببینی یا در گوگل بزنی «سنگ قبر مادر جوان»:

http://parvazbaparwane.blogspot.com/2007/09/blog-post.html

محسن پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 http://askamoon.blogsky.com

یک: چند تا عسک از اصفهان گذاشته ام توی وبلاق وزین عسکامون از اصفهان. برید ببینید و کمی از این حال و هوا در بیایید.
دو: من فکر نمی کردم در جایی هم مثل سیدنی کماکان یک زن با نام زبیده بنت غلامحسن معرفی بشود. فکر کردم در آنجا چیزی بیش از این درمورد معرفی یک زن خفته در گور بنویسند. این جا که حتا عکس زن در مجالس ترحیم نیست و یک دسته گل سیاه و سفید در آگهی ترحیم به جای عکس زن می گذارند. ولی انگار اسلام در هر نقطه جهان یکی است.

هر چه بود برایم پیش از رفتن بود وقتی به سردخانه ی بیمارستان رفتم و چهره ی آرام خفته اش را دیدم همه ی اندوهم به پایان رسید و این روزها فقط یادش را گرامی می دارم و خواندن یادمان های دوستان هم برایم خواندنی است.
هر مرگی برایم در خود زایش دارد و آن را گوشه ای از زندگی می دانم.
به رسم گذشتگان تا هفت روز به این حال هستم و تا چهل روز کم و بیش...
زنده گی چنان ما را به خود می کشد که فرصت زیاد پرداختن به رفتگان را نداریم.
اینجا عکس زن در مجلس زنانه که هست ما می بینیم .شاید در مجلس مردانه نگذارند .

از همدردی شما سپاسگزارم

محسن پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:56

در مجالس ختم هیچ کس کنار من نمی نشینه. چرا که حرف میزنم و طرف به خنده می افتد -حتا در مجلس ختم پدرم- و میگه بده، زشته، قباحت داره، تو با این سن و سال که بزودی برای خودت مجلس میگیرن نباید ملت رو بخندونی. یک بار در یکی از همین مجالس که کنار هر کس که رفتم طوری نشست که در کنارش ننشینم رفتم و درست در کنار آخوند مجلس یعنی زیر منبرش نشستم و چشم در چشم همه حضار بودم. به هر آشنایی که نگاه می کردم طوری به خنده می افتاد که از مجلس میرفت بیرون. گفتم تا چشمتان کور که بپذیرید که حضور من در کنارتان بهتر از اینست که در مقابلتان باشم. بهرحال. آخوندگرم سخنرانی بود و من هم نمی دیدم اشارات او را. گویا گفته بود برایش آب بیاورند. آوردند. از همان پایین منبر او را می دیدم. لیوان آب را در کنار دستش روی دسته منبر گذاشته بود. من هم که خیره به روبروی خودم بودم. ولی حس کردم که خیلی جو گیر شده و از خدا و پیغمبر و اعمه و .........اینا داره حرف میزنه. در یک لحظه بالای سرم را نگاه کردم. که دست آخوند بود و دسته منبر و لیوان آب. مطمئن بودم که با این طرز سخنرانی عنقریب لیوان آب می افتد روی سرم. این بود که کتم را برداشتم و هم چنان خیره به آخوند ولیوان آب و دست های او بلند شدم و چند قدمی از منبر دور شدم. -در این لحظه همه فقط به من و این کار الکی من به زعم خودشان نگاه می کردند- ناگهان در مکان جدید نشسته بودم و ننشسته بودم که دست آقای آخوند خورد به لیوان و لیوان دقیقن به جایی که من تا چند لحظه پیش نشسته بودم سقوط کرد و شکست و شلیک خنده تماشاچیان تا آخر مجلس قطع نشد.
از آن تاریخ به بعد در همه مجالس ختم به کنار هر کسی که می روم مرا با روی باز می پذیرد چرا که می داند کمتر خواهدخندید و حداقل آبروی !!! مجلس را نخواهد برد.
در مجلس ختم مرحوم پدرم گرم خنده با کسی بودم که دلیل دیدنش همین مجلس بود. کسی آمد گفت که :
آقای کشکدان دارد نگاه میکند. بد است. حالا میگوید فلانی در مجلس ختم پدرش دارد می خندد. گفتم به جهنم. مجلس ختم پدر خودش اگر بود می توانست اعتراض کند ولی مجلس ختم پدر من فقط به خودم مربوط است. شاید بعدن هم به ایشان مربوط باشد یا نباشد. این را گفتم که به گوشش برسانید که در مجلس ختم پدرش اگر خندیدم که می خندم آن وقت می تواند ایراد بگیرد. چه برسد به این که این مجلس مجلس خودم است، ناسلامتی.

پس لطفن اگر مردم در مراسمم شرکت کنید چون دوست ندارم کسی گریه کند.

وقتی خبر رو شنیدم محل کارم بودم چنان اشک می ریختم که اتاقم پر شد از همکارها. معاون شرکت که آقایی 62 ساله است با چهره ی خندان وارد شد گفت به به مبارکه راحت شدید اونو که میشناختم و برام تعریف کرده بود از مراسم ختم پدر و مادرزنش و اصلن هر کی میمیره میگه خوش به حالش، خنده م گرفت
یه همکار دیگه م که همیشه با من شوخی می کنه میگه گرگان دخترای خوشگل داره منو ببر اونجا خواستگاری اومد و گفت خوب به به دیگه نمی تونی بهانه بیاری منو ببر .بهش گفتم اتفاقا دخترا تو مراسم ختم خوشگل می کنند ولی حیف که مجلس جداست تو مجبوری بری کنار سیبیلوها بشینی البته خانوما اینایی که شوخی میکردند رو چپ چپ نگاه می کردند

وقتی دو تا جاری ها و نوه ها تنها می شدیم بساط خنده از دست کارای اون رفته از دنیا به راه بود.

محسن پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:57

محسن مهدی بهشت بودم در کامنت قبلی.

فرناز پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:42 http://farnaz.aminus3.com/

یکی از عجایب !! سیدنی دقیقا همین است : تعداد بسیار زیادی پناهنده های افغانی که هنوز و بشدت با فرهنگ خودشان زندگی می کنند برای هموطن خودشان کار می کنند از هموطن خودشان خرید می کنند در محله های خودشان زندگی و رفت و آمد می کنند و زنها عموما هنوز برقع دارند .. تقریبا هیچ انگلیسی بلد نیستند (بخصوص زنها )‌ احتمالا همین ها وقتی بمیرند چنین سنگ قبری هم دارند !!

معنی بیت پایانی از نظر من هم همین است و عجیب . نه ؟

در صحبت ها هم حیلی جدی می گویند کابل جان انگار ما به هم بگوییم دیشب در گرگان جان باران بارید ! !

یادم باشد از این پس بگویم گرگان جان

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:40

روحش شاد

مجید نصرآبادی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:43 http://greek.blogfa.com

درود
از آشنایی با وبلاگتان خرسند شدم
نویسا و پاینده باشید

درود بر شما
از آشنایی با شما بسیار خرسندم.
با سپاس
شاد و تندرست باشید

سرای دانای توس جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:42

درود بر شما. سپاسگزارم.

فلورا جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:21

بسیار متاسفم و به شما تسلیت میگم
باقی بقای شما

سپاسگزارم
زنده باشید و شاد و تندرست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد