کتابخانه ای کوچک

 


گرگان زندگی می کند به اروپا و امریکا سفر کرده . سالهای نوجوانیش را به جای کلاس درس،در آباد کردن زمینهای شرق گرگان گذشته است. با دستان خالی همراه پدر و برادرانش کار کرد و صاحب زمین شد. حالا که سنی از او گذشته همچنان دستانی قوی دارد.گاهی به تلخی و با بغضی تعریف می کند که همیشه دستهایشان زخم بود. جوانی آنقدر کار می کرد که شب و روز نمی شناخت.دوران پس از جنگ جهانی دوم روزگار سختی بر مردم ایران گذشت.
مشغول رانندگی در اتوبان بودم و کنارم نشسته بود، با دقت به ساختمان ها و خیابان ها نگاه می کرد گویی اولین بار است که به تهران آمده، هر آن منتظر بودم ببینم چه میگوید.. از پل چمران که گذشتیم سکوت سنگین را شکست و با تندی گفت: این پل رو می بینی! می تونه یکی از این دهاتا رو آباد کنه! آخه چه معنی داره این همه آدم جمع کردن تو تهران و دهاتیا دهشون میذارن و میان اینجا !
اون ساختمونا رو نگاه کن .. هی گفت و گفت .. انگار می خواست همه ی انرژیشو فریاد بزنه، چهره ش سرخ سرخ شده بود. خوب شد رسیدیم...چون هیچ پاسخی براش نداشتم.





.
قباد یاری هموطن گرامی در تارنگار ده دهیاری از کوشش هایش برای آبادانی روستای تاج آباد می گوید
کتابخانه ی کوچکی به راه انداخته که موجب شده تا فرزندان آن گوشه از سرزمین مان دوباره به کلاس درس و تحصیل علم باز گردند.
در یکی از یادداشت هایش نوشته است:
به قول عطار:
گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به ره نه و هیچ مپرس / خود راه گویدت که چون باید رفت

برایش نوشتم:
بیشتر چه کتاب هایی مورد نیاز هست.درسی، کمک درسی و یا داستان و..فرزندانم که بزرگتر می شوند کتاب های خواندنی و کمک درسیشان را به دوستان و فامیل می دهم و از آنها می خواهم فرزندانشان که خواندند به دیگران بدهند.آیا فکر می کنید این کتابها به کار شما بیاید.چگونه می توانیم به شما کتاب برسانیم.
زنده باشید و تندرست
گام هایتان استوار
زندگی شما و خاندانتان سراسر شاد
در پاسخم نوشتند:
ممنون از شما رفیق گرامی
در پستهای قبلی نوشته ام که در حال تشویق بانوان به ادامه ی تحصیل هستیم و به کتابهای درسی و کمک درسی و حتی سی دی کمک درسی و ... نیاز آنی داریم. به علاوه بسته به توان دوستانی همچون شما دارد. برای کتابخانه ی روستا هم اگر کتاب بتوانید بفرستید کار نیکویی انجام خواهید داد. کتاب کودک, رمان, شعر, ... گاهی اوقات پرتوقع می شوم و لیست می دهم اما این بار از شما می خواهم هر آنچه را که دوست دارید به آدرس همدان - شهرستان بهار - روستای تاج آباد (رسول آباد) سفلی دفتر دهیاری - ارسال بفرمایید.
ای کاش می توانستم هزینه پست اش را می دادم تا شرمسار هموطنان عزیزام نشوم.

عکس از فرناز

نظرات 17 + ارسال نظر
بابک چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:48

سلام پروانه عزیز
همه پستت رو چند بار خوندم و تمام حرفای سوم شخص مفرد داستانتو مرور کردم واقعا می تونم فریادشو بشنوم.
---------------------------------------------
در مورد اون روستا برایت ایمیل زدم ، لطفا چک کن

سلام
بابک گرامی
به راستی اگر روستاییان ما به جای ترک روستا، دست در دستان یکدیگر بگذارند و پی گیر خواسته هایشان باشند ایران سرزمین دیگر خواهد شد.
با همین خواسته ها و پی گیری های کوچک می توانیم به آرزوهای بزرگ برسیم.

فرناز چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:55 http://farnaz.aminus3.com/

( به راستی اگر روستاییان ما به جای ترک روستا، دست در دستان یکدیگر بگذارند و پی گیر خواسته هایشان باشند ایران سرزمین دیگر خواهد شد.
با همین خواسته ها و پی گیری های کوچک می توانیم به آرزوهای بزرگ برسیم )

برای من این جمله ها زیبا اما بسیار رویایی است گرچه بطور کلی باور دارم که هر یک نفر باید تلاش کند برای آنچه که به آن اعتقاد دارد اما چنین کارهائی نیاز به یک دولت سالم و قوی مردم دوست دارد و از عهده ی مردم معمولی برنمیاید .
من به خودم اجازه نمی دهم که بخواهم وقتی روستائی هزار و یک کمبود دارد همچنان بماند و روستا را ترک نکند مخصوصا وقتی قرار است مثل دوست شما وقتی که پیر شد پشیمان هم باشد که حق هم دارد . ایران سرزمین دگر خواهد شد یک شعار است و یک دلخوش کنک !
تلاش ها از نوعی که در روستای تاج آباد اتفاق می افتد بسیار احترام برانگیز است اما تردیدی نیست که فقط اثری موقتی برای شرایط خاص خواهد داشت و دیگر هیچ .. تا زمانی که سیستم و ریشه درست نباشد این تلاش ها نتایج دراز مدت نخواهد داشت .

فرناز گرامی
من خود را کسی نمی دانم در باره ی زندگی دیگران نظر بدهم که آیا از روستا به شهر بروند یا از شهر به اروپا و امریکا و استرالیا و هندوستان و مالزی و... بروند.
ولی فکر می کنم این اجازه را داشته باشم کار این هموطن را بستایم.

من در جایی ننوشته ا م دوست ما پشیمان است . از زبان او نوشته ام به روستاها نمی رسند.
دوست ما در همان جوانی روستا را ترک کرد و در گرگان زندگی می کند و هنوز سرگرم کار کشاورزی در همان روستاست و درد مردم آنجا را می داند.

پرستوی سفید چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:29 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما. این پست را دوست دارم. تلاش شما را در این راه می ستایم و حرکت ارزشمند آن یار را در روستا. من تقریبن هر روز با خود نجوای حسرت روستا را دارم و با همه ی ناتوانی ام در این مسیر مدام به راه های حفظ روستا می اندیشم حتا اگر شده فقط روستای ابا و اجدادی ام. با این که زندگی مستمر در روستا را تجربه نکرده ام جز آن که در کودکی تعطیلات ر ا به خانه ی مادر بزرگ می رفتم و از پنجره ی اتاق بزرگش که مقابل یک کوه بود می ترسیدم چرا که با فرارسیدن شب صدها شغال روی آن بودندو من از آن فاصله فقط چشم های آنها را که مانند فانوس دو تا دوتا کنار هم بودند می دیدم و زوزه هایشان را می شنیدم... آه ببخشید دارم چی می گم ... با این وجود گویی روزگار قابل توجه ای را در آن جا زیسته ام و دستان قدرتمند و نامهربانی من را از آن دیار جدا ساخته اند و به این ترتیب مدام حسرت زندگی در روستا را می خورم. اگر چه که این حسرت در نظر همه یک رویای شاعرانه و دور از دسترس است ولی آیا واقعن نمی شود؟ درود بر آن دوست شما که قدر این کار گرانبها را می داند و برای حفظ روستا تلاش می کند و درود بر شما که از این کاری که از دست تان بر می آمد دریغ نکردید... چه بگویم؟! چه می گویم! داغم رو تازه کردید.

درود بر شما
چه خوب با نوشته تان مرا به روستا بردید به سکوتش به صدای شغال ها.
کاش دست کم می توانستم روزها در شهر کار کنم و شب ها را در روستا به استراحت بپردازم...

محسن پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:13 http://askamoon.blogsky.com/1389/02/08/post-34/

من روستا را دوست ندارم. یعنی هم دارم و هم ندارم. می دانید روستایی را دوست دارم که تمامی وسایل زندگی امروزه در آن باشد. تمامی یعنی از خورد و خوراک بگیر برو تااااااااااااااااااا روزنامه و کامپیوتر و ماهواره.
من هر وقت در روستا بوده ام، که بوده ام، مثلن در تمامی مدت شب از دست شپش خواب نداشته ام. آبی که در چشمه خیلی سرد بود به طوری که نمیتوانستی پایت را بیشتر از چند ثانیه تویش نگاه داری همین که تا خانه می آوردی گرم می شد. و دیگر خوردنی نبود.
در مورد آن پل هم چند کلمه بگویم. خوب یا بد درست یا غلط اتفاقی است که افتاده و این پل اگر نبود شما خیلی دیر تر میرسیدید. این پل باید درست می شد. البته گلایه های آن دوستتان را میپذیرم ولی نمی توانم خیلی با آن موافق باشم.
سیاست های درست در کشورهایی که بعد از کشور ما ساخته شدند، این گونه است که روستاها تبدیل به شهرهایی شده اند که خیلی از مردم در آن ها شب ها می خوابند و روزها برای کار به شهرهای بزرگتر می آیند. و این یعنی همان چیزی که شما می خواهید.
باز هم می آیم. می خواهم چند کلمه هم در مورد عسک خانم فرناز بنویسم.

دوست داشتن یا نداشتن روستا:روستا را دوست دارم .

پل: آن پیر با کم سوادیش می خواست بگوید توزیع کار و ثروت عادلانه نیست .

سیاست کشورهای پیشرفته: ترانه برایم همیشه از آن نوع معماری حرف می زند و می گوید استادهایشان همیشه می گویند این کارها در تهران مسکن موقتی است.

محسن پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:35 http://askamoon.blogsky.com/1389/02/08/post-34/

عسک نیزار قشنگی است. با این که همیشه از نیزار ترسیده ام. امکان نداشته بروم توی یک نیزاری و آسیبی به خودم نزم. با این که زمانی خطاطی می کردم ولی حتا با قلم خط، دستم را بد جور بریده ام. امروز چند بار با ترس به سراغ این عسک رفتم و دزدکی خودم به آن نگاه کردم. مرا به یاد ترسی می اندازد که خودم به ترسهای هدایت در بوف کور اضافه کرده ام و آن این است:
ترس از این که با پای برهنه مجبور شوی توی یک نیزار هرس شده، بدوی.
نه. تفکرم مانند فیلم های اره و مانند آنها نیست. اصلن دوست ندارم کسی چنین فیلمی بسازد. و خودم هم هیچ گونه فیلم های خشن و چندش آور نگاه نمی کنم. ولی خب حق دارم روی دست هدایت بلند شوم و از خودم ترس های جدید بسازم. ندارم؟
یا به قول برره ای ها: از خودم ترس در وکنم.
خب حالا خانم فرناز به نظر شما من برای دیدن پشت این در، چه بکنم؟ پوتین بپوشم؟
عمرن. من نود درصد اوقات زندگیم حتا جوراب نمی پوشم چه برسد به پوتین.
لااقل تعریفش کنید. خودتان دیده اید پشت این در را؟

نی زار:ما همیشه چند نفری می رفتیم نیزاری که کنار باغ خانه ی مان بود. از رفتن میان نیزار و خط خطی شدن خوشم می اومد. خواهرم بیرون نیزار می ایستاد و چشمش به من بودتا از آنجا بیرون بیایم.
یکی از اینها را می کندیم و با کاردی پایین دو بند پشت هم را می بریدیم
مشد یک لوله بیست سانتی که ته ش بسته و سرش باز بود. یک چوب نازک هم از درختی سبز می کندیم و پوستشو در می آوردیم هنوز طعم گس پوسته را به یاددارم، بعد می رفتیم سراغ تمشک های ته باغ ، تمشکه ارا می ریختیم داخل نی و با چوب له می کردیم و مثلن آب تمشک می خوردیم. خیلی مزه داشت.
من نی زار و آن وحشت که درونش چه خبر است را دوست دارم.

این یادداشت از سه قسمت تشکیل شده
یک : خاطره ای از یک پیر که بسیار خوب فکر می کند که توزیع امکانات و مدیریت معماری و .. درست نیست

دو: عکسی که فرناز برای این یادداشت انتخاب کرده(عکس را هنگامی که سیدنی بود گرفته است)

سه: برداشت با خواننده

از پاسخ های شما سپاسگزارم

فریدون پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 http://www.parastu.persianblog.ir

روزی که همه روستا های دارای کتابخانه و مدرسه و آموزش شوند آغاز رسیدن به جامعه مدرنیته است. باید تفاوت های بین روستا و شهر را به حد اقل رساند که در روستا همه امکانات رفاهی و آموزشی که در شهر موجود است در روستا نیز فراهم باشد. فقط در چنین شرایطی است تراکم جمعیت در مرکز به طور طبیعی بر طرف می شود.

بله کاملن درست می فرمایید.

محسن پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 http://ketabamoon.blogsky.com/

امکانات رفاهی را با آقای فریدون موافقم. ولی امکانات آموزشی را نه. نه این که نباشد. اگر باشد و استفاده شود خوبست. ولی می خواهم بنویسم که امکانات آموزشی تا جایی که من می دانم از تخته و نیمکت که بگذریم در تمام ایران یکی است. درهای آزمایشگاه های مدارس غیر دولتی فقط در روزهای بازدید بازرس آموزش و پرورش باز می شوند. یا گاهی برای خالی نبودن عریضه سالی یکی دو بار یک نوار تورنسلی در اسیدی یا بازی انداخته شود که به رنگ قرمز یا آبی پاریس و پروس در آید که هیچ وقت ندانستیم این دو آبی چه فرقی دارند. به تجربه هم دیده ایم که از این آموزشگاهها هم چندان گلهای سرسبدی تقدیم دانشگاه ها نشده که حاصل کار آموزشگاه باشند و اگر هم بوده اند به خاطر ازدیاد دانش آموز و بالا بودن این آمار بوده. زندگی گذشته دانش آموزان رتبه اول کنکور که بیشتر شهرستانی و روستایی هستند این را به خوبی نشان می دهد.
در آن سالهای خیلی دور که من معلم بودم در یک شهرستان پرت و دور افتاده یک کلاس ریاضی فیزیک چهارم داشتم با سیزده دانش آموز. از این سیزده نفر سه نفر در سال اول با رتبه های دو رقمی، دو نفر با رتبه های سه رقمی در کنکور قبول شدند. از هشت نفر بقیه، شش نفر در دو سال بعد در دانشگاه و آن هم دولتی قبول شدند. یکی در بمباران صدام و یکی دیگر هم در جبهه به شهادت رسیدند. آن یازده نفر هر کجا که هستندموفق باشند و روح آن دو نیز شاد.
ببخشید خانم پروانه که در این جاوبلاگ نوشتم.

محسن گرامی
ا زاینکه زحمت کشیده با پیام هایتان گوشه هایی از واقعیات زندگی ما را به تصویر می کشید سپاسگزارم.

فرناز پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 http://farnaz.aminus3.com/

(همیشه در حسرت نرفتن به مدرسه ! گاهی به تلخی و با بغضی از دستهایشان در آن سالها می گوید که همیشه زخم بودند.)
لازم نیست که شما مستقیما به پشیمانی اشاره کرده باشید . همه ی حرف من این است که با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود . وقتی که می بینم موجود نازنینی مثل آنکه در ماشین کنار شما بود سالهای عمرش را تلاش کرده اما واقعا به آنچه که خق او بوده نرسیده چون این تلاش ها در یک سیستم درست نبوده دلم می سوزد . از این تلاش هائی که به هدر می رود غمگین می شوم و متاسفانه نمی توانم مثل شما خوشبین باشم !

آقای محسن
لطفا از این نیزار مینیاتوری من نترسید ! آن در را می توانید با انگشت سبابه خود باز کنید و ببینید پشت آن چیست !!!

بابک پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:42

وای پروانه جان
اون نی بیست سانتی و لوله نازک درونش و تمشک های سیاه و رسیده وحشی درونش، خیلی جالب بود که ما هم درست همین کار رو تکرار می کردیم با فاصبه زمانی شادی بیست سال از هم.
ما بهش می گفتیم: تموش لاخ لاخی
راستش مثل همه جاهای دیگر این نرز و بوم که همه چی معنایشان در حال تغییر است روستا های ما هم تغییر کرده است و همه آن بازی هائی که لا اقل من یادم مانده و انجام می دادم فقط به یک یادگاری مبدل شده.
اقای محسن عزیز،
روستای ما متاسفانه همه چیز دارد؛ آب لوله کشی و گاز و تلفن، اینترنت پر سرعت ، گیم نت، سالن بیلیارد و از آن بشقاب های غیر مجاز هم ، همه دارند. اما من دلک روستای سابقم را می خواهد.

تموش لاخ لاخی!
یادم می مونه برای بچه ها بگم تا یادشون بمونه.
ما بهش می گفتیم دوره(او) تاریخ دقیقش سال45 .حالا حساب کن چند سال پیش بود
خیلی تمشکاش خوشمزه بود تازه تمام لبا قرمز میشد و یه سبیل خوشگل پیدا می کردیم..
خوب حالا پز روستاست منم بیام:

روستایی هم که گاهی میروم اینترنت، بشقاب، اتومبیل اخرین مدل گاوداری مکانیزه از شپش هم خبری نیست پسرشون هم مشغول دامپزشکی خواندن هست تا به روستایشان برگردد


روستایی فیلمساز را می شناسم که دکان دارد و دفتر کارش بالای دکانش است تلویزیون مدار بسته گذاشته اگر مشتری آمد به طبقه پایین می آید.


کمی که از راه اصلی دور شویم وبه روستاهایی که از شهرها فاصله دارند برسیم امکانات سخت تر می شود.
جیزی که منو اونجا آزار میده تنگ نظری برخی روستایی ها که موجب گاهی کشمکش های خانوادگی و گاهی به خشونت کشیده می شود.

تنگ نظری در بین شهر نشین ها به شکلی بسیار بدتر از روستانشین هاست ولی چون محیط بزرگ است می توانی دوری کنی ولی آنجا ناخواسته گریبانت را می چسبد.

محمد درویش پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:16 http://darvish.info

واقعیت متروکه شدن روستاهای ما مانند از بین رفتن نسل ببر مازندران و شیر ارژن است. آنها از بین رفتند زیرا زیتگاه شان از بین رفت. حضور شیر یا ببر نشان دهنده بهترین وضعیت طبیعی برای هر سرزمینی است و ما چنین وضعیتی را نداریم. درست مانند روستاهایی که مجبوریم از دستشان بدهیم ...
قباد را بسیار دوست دارم و برایش احترام فراوانی قایل هستم و امیدوارم بتوانم امسال به زیارت تاج آباد پایین بروم.
اما قباد بهتر از هر کس دیگری می داند که وقتی سطح آب زیرزمینی پایین می رود و قناتها خشک می شود، وقتی خاک حاصلخیزی اش را از دست می دهد و جوان روستایی با تکیه بر کشاورزی و دامداری سنتی نمی تواند به آرزوهایش جامه عمل بپوشاند، کاری از دست قبادها هم بر نمی آید. ما باید گزینه های معقول تر و پایدارتری در روستاها تعریف کنیم.
درود بر پروانه عزیز و با آرزوی آرامش برای او و فیروز گرامی ...

درویش گرامی
شما از کسانی هستید که اهل شعارهای رویایی و بی مصرف نیستید و در این راه بسیار می کوشید و نشان داد ه اید مرد دانایی و کار هستید.مهار بیابان زایی پر از کوشش هایی است که با وجود این حلقه های تنگ عمل ، نتایج خوبی را به بار می آورید.
همیشه توانا باشید

بابک جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:43

پروانه عزیز
قرمزی لب هامون رو یادم رفته بود، دختر های همبازی ما لپ هاشونم قرمز می کردن و ما به اونا می خندیدیم.
روستائی ساده دل و ساده انگار حتی تنگ نظریش خنده دار است چون نمی داند باید انرا پنهان کند و همان لحظه به رویت می اورد.
الان در روستای من وقت نشای زمین های کشاورزیه، وقت رسیدن الوچه هاست، وقت لونه ساختن چلچله هاست، وقت باز شدن شکوفه هی بهار نارنجه و من دلم بک زده واسه شنیدن صدای غورباقه ها که تو زمینهای باتلاقی کشاورزی شب هامونو رویائی می کنند
ممنونم از یادآوری خاطرات نه چندان دور زندگی من

رامین جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:14 http://kanooneiranebozorg.blogsky.com

دهم اردیبهشت گرامیداشت شاخآبه پارس خجسته باد

نابود باد دشمنان سرزمین سپند ایران بزرگ

شکوه نژاد آریایی جاویدان است

پاینده ایران بزرگ

[ بدون نام ] جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:43

خانم فرناز، با انگشت سبابه؟ این را میدانم. آن در به سادگی باز می شود. ولی باید به آن برسم. اگر به آن در نرسم، چه؟ حالا شما که می دانید به مابگویید. کفر که نمی شود.

محسن شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:16 http://ketabamoon.blogsky.com

متن قبلی مال من بوده. انگار اسم هم نداشته. ببخشید.

من اینجا آی پی ها رو می بینم و دانستم شما بودید.

قباد یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:24 http://qobadyari.blogfa.com/

با درود بر خانم اسماعیل زاده‌ی ارجمند
از حمایت شما سپاس‌گذارم
در مورد نگرش فرناز بسیار فکر کرده‌ام، در نگاه اول من هم با ایشان هم‌عقیده هستم، زمانی‌که در روستا برای مراجعه به پزشک دو یا چند برابر یک شهرنشین بایستی هزینه کنی، زمانی‌که در روستا آب شرب کافی نداری، احترام نداری، آموزش در مدارس در وضع مناسبی نیست، فاضلاب نیست، گاز نیست و برای تهیه‌ی نفت هم مشقت فراوانی بایستی بکشی و پول بیشتری بپردازی، تا چند وقت پیش درس خواندن دخترها عیب بود و هزار عیب دیگر. حق با ایشان است اما وقتی در کشورمان برای انسان و حق انتخاب‌ش ارجی نیست و هزار عیب دیگر که شما شهرنشینان بهتر از من می‌دانید! زندگی در ممالک دیگر بهتر از کشور ما و روستای ما است، نیست! هست؟
اما این خراب مانده را کی و کی باید بسازد؟ بهسازی و آب رسانی و بند کشاورزی و غسالخانه و ... را که آغاز کردم دیدم مشکل روستای من سیمان و آسفالت نیست بلکه نبود همدلی و دانش و بینش و ... اگر نیک بنگریم در شهرهای ما هم همین داستان هست. به قول دکتر زیباکلام" شهروندان ما روستاییان شهرنشین هستند" یعنی بینش باز در زندگی ما اندک است.
اما در جواب آن دوستی که اینترنت پرسرعت و دیش ماهواره و .. را در روستا انتظار دارد: از بد زمانه آن‌ چیزی که در دسترس هست همین است. در بیشتر روستاهای ما ماهواره فراوان است اما برای اینکه بتوانم در روستا کتابخانه دایر کنم شش ماه با هیات امنای مسجد و بزرگان روستا جنگیدم اما نتوانستم آنها را قانع کنم که کتابخانه را در یک فضای 40 متری - از 1200 متر وسعت مسجد - دایر کنم و حتی تهدیدم کردند که اگر کتابخانه ره به مسجد بیاوری ما مابقی فضای مسجد را ...داری خواهیم کرد. کتابخانه‌ای که 400 عضو دارد هر چند وقت یکبار باید به یک مکان اجاره‌ای تازه برود.
اگر مردم روستای من با کتاب دوستی‌اشان پایدار می‌شد؟ آخ اگر مردم روستای من مدرسه‌ی مناسب و معلم مناسب داشتند؟ اگر درس و کتاب در خانواده‌های روستای من یک چیز فانتزی نبود؟
پروانه خانم
از شما ممنون هستم
پایدار باشید

قباد گرامی
جملاتی که نوشتم و از دید فرناز گرامی زیبا و رویایی هستند از دید من اصلن این گونه نیست بلکه جملاتی بسیار واقعی هستند.
زیبا و رویایی آن است که بنشینی در خانه و ایمیل فوروارد کنی اگر موقع انتخابات باشد انقلابی شوی و تبدیل به یک خبررسان بشوی اگر وضع خراب شد سیاست بازی را کنر بگذاری و بنشینی ایمیل هایی که گاهی دستهایی درست می کنند و به هیچ فکری فوروارد کنی ....و یا در رویا فرو روی و شعر بگویی و درد مردم را نشان دهی بی آنکه کاری واقعی انجام دهی
یا بنشین و بخوانی: زندگی شاید
ریسمان درازی است
...

....رویایی وزیبایی آن است که فکر کنی مغز کل هستی و همه ی مردم دچار کج اندیشی هستند و ... تو از همه بیشتر سرت می شود !. اینکه از روستا بیایی شهر و از شهرها بزنی بری هر جهنمی به جز ایران این زیبا و رویایی است. از دید من کار شما رویایی نیست بلکه کاری است سخت و پر پیچ و خم.


قباد گرامی گاهی چنان رفتارهایی در بین روستاییان می بینم که دریغ از اندکی از حتی درک و فهم آن بین بیشتر شهرنشینانی که ریشه شان را گم کرده اند.روستاهای ما ریشه چند هزار ساله دارند.درست است که از علم و پیشرفت و تکنولوژی دور مانده اند ولی بسیاری ریشه ها رادر آنها می توان جست. به گفته ی دکتر وحیدی ما اسیر دیکتاتوری اطلاعات هستیم. آنقدر مردم ما سرگرم ماهواره و تلویزیون و ایمیل فورواردی های صد تا یک غاز هستند که فرهنگ و ریشه خودشان را فراموش کرده اند. خانمی می گفت دخترم بهم میگه این همه تلویزیون نگاه می کنی این دیکشنری رو بگیر دستت و وسطاش دو کلمه انگلیسی یاد بگیر. من مخالف انگلیسی یاد گرفتن نیستم به شرط اینکه فارسی را نخست خوب بدانیم ،خودمان را بشناسیم بعد برویم ده زبان اصلی دنیا رو یاد بگیریم. تاریخ ما را به تاراج می برند....


.........
خیلی دلم پر است .. خود گم کردگانیم.....

درود بر شما

پاتوق گورکن ها یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:32

این روزا همه جا حرف گرگانی هاست

دارن دنیا رو میگیرن

خیر شنیده هایت اشتباه است!
گرگانی های قدیمی آنقدر به قول خود ما گَنده دماغ بودند که شهرشان را با فرستادن فرزندانشان به کشورهای اروپایی و امریکایی دو دستی به سیستانی ها پیشکش کردند. البته سیاست رییس جمهور را که گفته دو تا بچه تبلیغ غربی هاست اینجا اثر خودشو نشون میده در پنجاه سال گذشته گرگانی ها با کم کردن فرزندان نسلشان در برابر سیستانی ها در حال انقراض است.

رضا ولی یاری دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 http://rezavaliary.blogfa.com/

سلام پروانه عزیز
به وبلاگ جدیدم سر بزن
http://rezavaliary.blogfa.com/

سلام
سپاسگزارم که خبرم کردی. خیلی دیر به روز می شدید سر زدن به آنجا را از یاد برده بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد