یونگ

http://mosbateman.blogfa.com/post-4176.aspx 

 

 

 

 

  http://www.reflexion.mihanblog.com/extrapage/ostore 


چرا اسطوره؟

اسطوره ها قصه هایی برای خواب کودکان نیستند، پیچیدگی ها و گستردگی مفاهیم مطرح شده در اسطوره ها و بیان نمادین آنها خبر از راز شگفتگ انگیز آن می دهد. مفاهیمی مانند، خدا، ماهیت انسان، شب و روز و... در اسطوره ها  نشان جهان شمولی اسطوره هاست حتی اگر  اسطوره در قومی بدوی و کوچک در قلب آفریقاست شکل یافته باشد.

یونگ اسطوره ها را تجلیات روانی و بازنمودی از جوهر روح قلمداد می کند و معتقد است اساطیر و رویاها انعکاسی از مفاهیم کهن هستند؛ که مفاهیم کهن سرمایه انسان و چکیده و عصاره تجارب نسل های بی شمار گذشته است و در همه ی افراد بشر یکسان است. علت این یکسانی؛ یکسانس ساختمان مغز نژادهای مختلف آدمیان و ناشی از تحول مشترک آن هاست.«مفاهیم کهن» که ناخوداگاه جمعی را تشکیل می دهند بسیارند از آن جمله:مفاهیم وحدت، قهرمان، قدرت، خدا، شیطان، مرگ، زندگی پس از مرگ،...

یونگ خودآگاه و ناخوداگاه را به وجود جزیره ای در اقیانی شبیه می داند، ناخوداگاه همان طبیعت است، بنابراین بی نهایت گسترده، ژرفو از نظر کمی و کیفی بمراتب غنی تر از زندگی در جزیره است.

"هر پیشرفت فرهنگی، از دیدگاه روان شناسی، افزایش خودآگاه است، و درک خوداگاه تنها به وسیله ی تشخیص ممکن است، پیشرفت همیشه با فردیت آغاز می شود. یعنی تک افتاده که به تک افتادگی خود آگاه است، و راهی جدید را که هنوز پیموده نشده می گشاید.»

پس چنین فهمیده می شود که روان نیاکان بسیار دور ما پس از رسیدن به آگاهی بر وجود خویش و پس از برخورد با رخدادهای طبیعی این دریافت خود را با ساخت اسطوره و استعاره و یا به عبارتی فرافکنی نمایش درونی خویش بر رخدادهای طبیعی به گونه ای نمادین بیان کردند.

در تمام متون و نقش های بازمانده از اقوام کهن و بدوی اسطوره و داستان هایی در مورد خلقت، سفر پیدایش، تفکیک شدن انسان به دو جنس، تولد و آیین های تدفین دیده می شود که کم و بیش خمیر مایه های یکسانی دارند؛ در تمامی اسطوره ها تلاش برای تببین جهان و انسان هست؛ و سپس در انطباق این ادراک با اجتماع انسانی، آیین ها شکل یافتند.

جوزف کمبل پژوهشگر و اسطوره شناس ؛ طراحی اسطوره های کهن را به منظور هماهنگ ساختن ذهن و جسم می داند؛ که به صورت نمایدن حقیقتی در مورد انسان یا جامعه بیان می دارند. کمبل معتقد است که اسطوره ها اساسا دارای چهار کارکرد هستند :

1- نقش عرفانی: درک شگفتی جهان و انسان، و تجربه ی حرمت در مقابل این رازاست.

2-بعد کیهان شناختی که علم به آن می پردازد.

3- نقش جامعه شناختی است، حمایت کردن از یک نظم اجتماعی معین و اعتبار بخشیدن به آن ( مثل قوانین اخلاقی)

4- تعلیم و تربیت- به نحوه سپری کردن یک زندگی انسانی تحت هر شرایطی می پردازد.

پس می توان نتیجه گرفت که اسطوره ها در حال ایجاد شدن هستند. وبنا به نظر «کمبل» یک اسطوره زمانی ایجاد می شود که" قهرمانی شهامت روبرو شدن با آزمون های جدیدی را پیدا می کند پس از پیروزی ؛ مجموعه ی کامل و جدیدی از امکانات در عرصه ی تجربه ی تفسیر شده را در اختیار ذیگران می گذارد" و چنانچه جامعه از این یافته های جدید استقبال کند اسطوره شکل می گیرد.همانند کار بودا، کنفوسیوس، عیسی، موسی و... که هرکدام مدتی را در انزوا سپری می کنند و پس از گذراندن آزمون های دشواری و مراقبه در خود با دریافت هایی عظیم به سوی مردم عصر خود بازمی گردند.

یونگ از این جهت اسطوره شناسی را مهم تلقی می کند که در تفسیر رویا و رمز گشایی زبان ناخوداگاه به ما کمک شایانی خواهد کرد.

«تنها خرد حقیقی دور از انسان ها، در تنهایی بزرگ زندگی می کند، و تنها از طریق رنج می توان آن را به دست آورد. فقط تنهایی و رنج است که دریچه ی ذهن را به روی آنچه بر دیگران پوشیده است باز می کند.»(ایگوکاریوگ- شمن قبیله ی اسکیوموی کاریبو در شمال کاندا)


 

 

 روانپزشک برجسته ی سوئیسی در 26 ژوئیه در روستای کسویل در کنار دریاچه ی کنستانس متولد شد. او فرزند یک روحانی (کشیش) مذهب پروتستان بود و شاید بتوان گفت همه قبیله ی او عالمان دین بودند! چرا که هشت نفر از عموها و دائی ها نیز کشیش بودند که مسلماً در جهان بینی دینی یونگ تأثیر بسزایی داشته اند. زمانی که پدر به مأموریتی فرا خوانده می شود مادر نیز به اختلالات روانی مبتلا می شود و مدتی را در بیمارستان می گذراند و سرپرستی او به عمه که در دامان آلپ زندگی می کند سپرده می شود. آنجاست که یونگ با طبیعت از نزدیک ارتباط برقرار می کند با کوهها، دریاچه ها و منظره های پرشکوه آلپ و این ارتباط تا پایان زندگی بر رشد همه جانبه ی روان او مؤثر واقع می شود. از آنجا که دو برادر یونگ قبل از تولد او در گذشته بودند و خواهر کوچکتر که نُه سال هم کوچکتر بود هنوز نیامده بود یونگ کودک تنهایی بود که مجبور بود ساعتها با خودش بازی کند حتی بازی اختراع کند، یونگ شخصیتی کاملاً درون گرا داشت و تاب شنیدن هیچ گونه انتقاد یا نگاههای کنجکاو اطرافیان را نداشت. او از کودکی به اشکالاتی که در روابط پدر و مادرش وجود داشت آگاه بود، زن و شوهری که در دو اطاق جدا می خوابیدند. او جانب پدر را گرفت اما به سن بلوغ که رسید به اطاق مستقل کوچکی در خانه پناه برد چرا که دیگر تاب کج خلقیهای پدر و افسردگی های مادر را نداشت. یونگ 11 ساله شده بود و او را از دبستان کوچک دهکده به دبستان بزرگی در شهر بازل بردند که با همکلاسی های ثروتمند و لوسی که داشت دیگر آن محیط برایش قابل تحمل نبود به علاوه از ریاضی هم متنفر بود و در این دبستان دچار اولین حمله های غشی شد و به گفته خود او با این تجربه دریافت که اختلال روانی و یا روان نژندی چیست؟ او به کاوش در طبیعت و به خصوص سنگها که اشیاء مورد علاقه اش بودند می پرداخت. به مطالعه ی آزاد می پرداخت و پس از مدتی درس و مدرسه را که ترک کرده بود، دوباره شروع کرد که ضرورت آن را با تمام وجود درک کرده بود، دلش به حال پیرمرد فقیری که پدرش بود می سوخت. یونگ از آغاز کودکی سؤالات بیشماری مربوط به مذهب و تابو برایش پیش آمده بود. سؤالات پیچیده ای که تنها به ایجاد اغتشاش میان او و پدرش کمک می کرد و رابطه ی آن دو را هر چه بیشتر تیره کرد. خود یونگ معتقد است که الگوی رابطه با جهان خارج از همان زمان برایش تعیین شده بود و این انزوا برای همیشه بود. البته پس از شانزده سالگی دیگر دغدغه ی اصلی او مذهب و تابو نبود و این علائق جای خود را به خصوص به فلسفه و شناخت آرای فیلسوفان یونانی داده بود. شوپنهاور فیلسوف مورد علاقه ی او بود فیلسوفی که با موضوعاتی چون اغتشاش فکری، رنج، شور و پلیدی سر و کار داشت. پس از اتمام دوره ی دبیرستان رشته ی علوم برایش انتخاب شد اگر چه فلسفه و مذهب جذابیتهای بیشتری برای او داشتند. یونگ به جلسات احضار ارواح و حروف متحرکه روی میز می رفت و خوابها و تخیلات و رؤیاهایش تأثیر ویژه ای بر تصمیمات او می گذاشتند. با خواندن کتابی از کوافت ابینگ و پس از اتفاقات اسرار آمیزی که برایش رخ داده بود متوجه شد که رشته ی مورد علاقه اش روانپزشکی است. یونگ در دسامبر 1900 نخستین کار حرفه ای خود را در سمت دستیار در یک بیمارستان روانی به نام بورگ هولزنی آغاز کرد. مدیر بیمارستان یوجین بلولر بود که به لحاظ معالجات روانی و اندیشه هایی که در زمینه ی پریشانی شخصیت داشت شهرت زیادی کسب کرده بود به علاوه تحت نظر روانکاو بزرگ فرانسوی پیرژانه چیزهای زیادی آموخت و به مطالعه پرداخت. اما آشنایی او با فروید چیز دیگری است. یونگ اولین کتاب خود به نام روانشناسی جنون جوانی را در 1907 برای فروید فرستاد و فروید از یونگ خواست که ملاقاتی داشته باشند و اینگونه دوستی شخصی و حرفه ای آنان آغاز شدکه شش سال به طول انجامید. یونگ در این زمان علاوه بر تدریس روانکاوی در دانشگاه، طبیب ارشد در کلینیک روانکاوی بود و همچنین به اداره ی مطب خصوصیش می پرداخت. زمانی که انجمن بین المللی روانشناختی پایه ریزی شد فروید از یونگ خواست به عنوان اولین رئیس و دبیر کل آن قبول مسؤولیت کند. علاوه بر اختلاف نظرهایی که در مورد ضمیر ناآگاه و ماهیت خوابها و ..... میان این دو غول روانشناسی و روانکاوی وجود داشت شاید اصلی ترین علت جدایی این دو استقلال و خودکفایی اصیلی بود که در شخصیت یونگ موج می زد و در عین حال تمایل فروید به مُرید یا جانشینِ خود قرار دادن یونگ بود اگر چه او را روانکاو و مکتب فروید می شناختند. یونگ به شرق مسافرت کرد به هند و سیلان و .... او به افسانه ها دل باخته بود، به مذاهب شرقی. با روش «آی چینگ» آشنا شد و همچنین با کیمیاگری. یونگ کوهنورد و یک قایقران ماهر بود. شطرنج و تنیس را دوست داشت و از سنگ تراشی لذت می برد. زبان محلی یش آلمانی بود اما به زبانهای انگلیسی، فرانسه، لاتین و یونانی به روانی صحبت می کرد. او شوهری وابسته به زنش و پدری وابسته به فرزند بود. یونگ در 1961 به عالم ارواح عروج کرد اما تأثیر و نفوذ نوشته هایش روز به روز در عالم اجسام عمیقتر می شود.

*****

شگفتیهای روان انسان و به دنبال آن پیشرفتهای قابل توجهی که در علم روانشناسی در دنیای امروز به وجود آمده است به تأثیر هر چه بیشتر این علم بر حوزه ی ادبیات و هنر دامن زده است. یونگ به روانشناسی اعماق می پردازد، به تکمیل شناخت از ناخودآگاهی که فروید کاشف آن است و از آنجا که اعماق انسان پستوهای تو در توی وجود اویند مسلماً فهم آثار یونگ کاری دشوار می نماید. گستردگی نوشته ها و تنوع ایده های او اگر چه وسیع است اما از آن میان می توان به چند ایده ی اصلی تکیه زد: سرنمون ها (آرکی تیپ ها) فرایند فردانیت، دین، سلامت ذهن و عقاید او در باب شرکه پرداختن به همه ی آنها از حوصله ی این مقاله خارج می باشد و صرفاً برای آشنایی خواننده به طور اختصار پیرامون عمده ترینشان چند سطری نوشته می شود. امروزه قائل شدن لایه ای به نام نا آگاه برای روان آدمی مسأله ای است که برای اکثر مردمان حل شده و هر کس دیدگاه خاص خود را در این مورد داراست چرا که پژوهش های گرانقدری به خصوص در قرن حاضر بر سر این کار، صورت پذیرفته است. در نظر یونگ ناآگاه از دو بخش تشکیل شده که باید از هم متمایز باشند: یک بخش در برگیرنده ی مواد از یاد رفته و شناخت ها و درکهای متعالی است که تنها انرژی بسیار ناچیزی برای وارد شدن به منطقه ی آگاهی لازم دارند و در عین حال تمامی مسائلی را در بر می گیرد که با بینش هشیارانه سازگاری ندارند. عناصری که از نظر اخلاقی و فکری با آگاهی در ستیزند و باید سرکوب شوند، این همان لایه ی سطحی ضمیر ناآگاه است اما بخش دیگر لایه ای است که جمعی، کلی و ورا شخصی است و میان همه ی انسان هامشترک است امااز مجرای آگاهی شخصی به بیرون راه می یابد. یعنی درون مایه ها و عناصرش در طول عمر تمامی آدمیان به دست آمده است از تجربه ی زندگی تمام افراد بشر بر روی زمین تا به امروز. از نظر تاریخی ناآگاه پیش از پیدایش آگاه وجود داشته و زاینده ی آن است. اما آگاهی همچون فرزندی سرکش که علیه مادر می آشوبد می تواند علیه ناآگاه باشد و یا در کنار آن با مسالمت به کار خود ادامه دهد. همانطور که بدن آدمی تاریخ تکاملی دارد و مراحل تکاملی را طی کرده تا به صورت امروزی در آمده است روان آدمی نیز به همان صورت عمل می کند اما ناآگاه جمعی خود از دو ترکیب گوناگون ولی به هم وابسته به وجود آمده است که همان 1ـ سرنمون ها و 2ـ غرایز هستند. یونگ ایده ی سرنمون ها را از قدیس آگوستین وام گرفته که تحت عنوان(اندیشه های اصلی)از آنها سخن می گوید. اندیشه هایی که از پیش ما نیستند و در فهم الهی وجود ما پنهانند. این اندیشه ها را به زبان ساده آرکی تایپ می نامند یعنی اَشکالِ مثال وارِ زیستن که هر زمانی که به مرحله ی آگاهی می رسند در هیأت تصاویر و انگاره ها، خدایان، شیاطین و اجنه نمود پیدا می کنند. البته او نمی تواند وجود سرنمون ها را با روشهای علمی به اثبات برساند چرا که از داده های روانشناختی منتج نمی شوند بلکه به وسیله ی مشاهدات تجربی معرفی و پیشنهاد می شوند. سرنمون ها در واقع فرضیه های به اثبات نرسیده یا ابداعات آزاد ذهن یونگ اند که او در هزاران بیمار روانی خود مشاهده کرده بود و تنها در حالتی آزاد می شوند و شروع به فعالیت می کنند که سطح آگاهی کاهش یافته باشد مثلاً در اختلالات روان پریشانه ای که شخص حس واقعیت را از کف داده باشد. چنانکه یک بودائی فرقه ی ذِن می گوید: آگاه را با مسکرات و نشئگی به خواب فرو برید تا ناآگاه سخن بگوید. وضعیتهای روان پریشانه نه اینکه باعث و بانی به وجود آمدن سرنمون ها باشند بلکه تنها بستر مناسبی برای فعالیت آنها هستند. غرایز و سرنمون ها عوامل روانشناختی مختلفی هستند که در ساختن ناآگاه جمعی دست به دست هم می دهند و اختلاف آنها در این است که غرایز حالتهای وجودی اند و سرنمون ها حالات درک و دریافت و با آنکه دو چیزند اما به طور مستقل و مجزا از هم عمل نمی کنند. آنیما: انرژی مؤنث یا روان زنانه ای که در دستگاه حیاتی مرد نهفته است و از طریق ارتباطهایی که مردان در جریان زندگی با زنان داشته اند، ملموس می شوند و اولین و مهمترین تجربه ی مرد از این انرژی در ارتباط با مادر شکل می گیرد. آنیما تمام تجربیات اجدادی مردان با زنان است که دو جنبه ی کاملاً متفاوت به خود می گیرد: یک طرف آن زن اثیری فرشته خو، زیبا، مهربان و طرف دیگر ساحره، روسپی، زن بیرحم خونریز است. تصویری کلی از زن در مرد که به یاری آن زن را می شناسد و وقتی که بر عالم خارج فرافکنی می شود برزنی سیطره می یابد که به بهترین شکلی با زنانگی ناهشیارش در سازگاری باشد. آنیموس: انرژی مردانه یا روان مذکر موجود در زن، قسمت مذکر وجود زن که تمایل به ابراز عقاید دارد. آنیموس به پدران و بزرگان نظر دارد، کسانی که احکام قطعی صادر می کنند، مردان قوی، متعصب و متعهد را دوست می دارد. سایه: نیمه ی تاریک وجود ماست اما لزوماً پلید نیست زیرا صفات خوب و ستوده ای مثل درک واقعیت، واکنشهای لازم و مناسب و انگیزه های خلاقیت را داراست اما نیمه ای است که معمولاً آن را پنهان می کنیم، نیمه ای که سرشار از باد گناهان ماست، از نظر ارزشی، منفی ست و نخستین راهِ رو در رویی با سایه شناخت خویشتن است نه سرکوب آن چرا که هر چه بیشتر سایه را می کوبیم، سیاه تر و هولناک تر می شود. همت اخلاقی والایی باید که بپذیریم کمتر از آنچه که فکر می کنیم، خوبیم! نقاب: نقاب یا پرسوناماسکی است که برای انجام فعالیتهای اجتماعی بر چهره می زنیم، در واقع واسطه ای است میان من و دنیای بیرون که برای ادامه ی حیات و بقا بسیار ضروری است. تطابقی نیمه هشیارانه با بیرون مثل رفتاری که یک معلم در کلاس درس با توجه به وظایف و مسئولیتهایش انجام می دهد. دین: در میان چهره های متفکر زمان ما در دنیای غرب انگشت شمارند کسانی که به فطری بودن نیاز به دین در وجود انسان پا می فشارند و یونگ بی شک یکی از آنان است. او روانکاوی ست که با ابزار مدرن توانسته زندگی دینی را به زندگی روانی انسان معاصر بازگرداند و ارزشهای دینی را به مثابه خرافه پرستیهای یک ذهن پیشامدرن تلقی نمی کند که انسان در سایه ی آن محکوم به واپس گرایی باشد. چنانکه می دانیم یونگ تجربی مشرب و آروینی است یعنی برای او عامل دینی در انسان اصلی پیش اندر نیست بلکه آن را از آزمایش بی شمار بیماران خود به دست می آورد. از این نظر دین سائقه ای روحانی و معنوی ست که به صورت اصلی خودزا یعنی نیروی بدوی عظیمی در می آید. دیدگاه متافیزیکی او در اصل کانتی است یعنی از دیدگاه شناخت شناسی شناختن خدا مسیر نیست بلکه در این مرحله روان آدمی پا پیش می نهد و اعلام می کند که تجربه ی خدا وجود دارد و حقایق متافیزیکی را زمانی که تماس و ارتباط خود را با تجربه ی شخصی از دست داده باشند فاقد اعتبار می داند. خدایی که یونگ معرفی می کند خدایی است که در درون جان آدمی است و این را نابینایی محض می داند که به دنبال موجودی خارج به نام خدا بگردیم. یونگ معتقد است که در جریان برخورد میان آفریده و آفریدگار، نه تنها آفریده که آفریدگار نیز دگرگون می گردد که البته این نکته از نظرگاه دین اسلام کاملاً منتفی است و ما صرفاً آن را به عنوان یک عقیده ی موجود بیان می کنیم. به عنوان مثال به تورات اشاره می کند که یهوه که خدای یهودیان است خدایی است که فاقد آگاهی و در نتیجه فاقد اخلاق است چرا که اخلاق از آگاهی سر می زند. ایوب در نتیجه ی ظلمی که بر او شده به دوگانگی (جنبه ی تاریک روشن) و ناتمامیت وجود یهوه پی می برد یعنی متوجه می شود که یهوه موجودی کاملاً عادل نیست و حتی خود نیز بر این بی عدالتی خویش وقوف ندارد اما ایوب که انسان است این نکته را در می یابد و از آفریدگار خود فرا می گذرد یعنی از نظر اخلاقی بالاتر از خدای خود قرار می گیرد و بنابراین تناوردگی (تن یابی) خدا در انسان بسیار لازم می نماید تا خدا بتواند از طریق رنج بردن در هیأت و شکلِ انسانی خودش (مثلاً مسیح) به آگاهی لازم برسد. خدایی که از مرحله ی موجودی ناهشیار به مرحله ی موجودی هوشیار پا می نهد و متحول می شود که بنابراین مسأله، خدایی که مسیحیت تصویر می کند از یهوه ـ خدای یهود ـ به مراتب پیشرفته تر است! فرایند فردانیت: یونگ فرایند فردانیت را بسیار هیبت آور توصیف می کند که این عظمت از نیروی بی نظیر آرکی تایپ ها به ویژه زمانی که می خواهند جذب آگاهی شوند، سر می ریزد. می توانیم آگاهی را مانند مزرعه پرباری فرض کنیم که در معرض سیلاب پرخروش سدی شکسته قرار گرفته است که اگر آگاه ضعیف باشد ناآگاه آن را در هم می شکند و می برد و تورمی از آن دست می سازد که عارفان بزرگ بدان مبتلا بودند: سبحان ما اعظم شأنی! (بایزید) یعنی یکی شدن و این همانی ناآگاه و آگاه، مسخّر قدرت مطلق خداوندی شدن که انسان همواره از راه کرد و کار دینی سعی داشته خود را از حمله های این خطر در امان بدارد. اما چیزی که عقاید یونگ در باب احکام دینی را برجسته می کند رابطه ای است که او میان این احکام و نیازهایی که در وجود آدمی شناخته شده اند برقرار کرده است. یعنی دَلَم های دینی علاوه بر اینکه دستورات و حقیقتهای الهی اند و از هجوم ناآگاه به آگاه جلوگیری می کنند به نیازی ناهشیار در روان ما نیز پاسخ می گویند و در واقع این دَلَم ها هستند که در برابر انرژی بسیار عظیم روان ما حصار ایجاد می کنند و آنها را تعدیل می کنند و اگر جز این عمل کنند من (ego) آدمی سرشار از قدرت و انرژی می شود و وجود انسان را مستعدِ ابتلا به روان نژندی و روان پریشی می کنند. ملتها و جوامعی که از سد حمایت کننده ی دین بهره نجویند طعمه های مناسبی برای ایسم های خطرناکی می شوند که با سرکوب عامل دینی در انسان به کشتار جمعی روی می آورند و دین از این دیدگاه وسیله ی بسیار مناسبی برای رسیدن به فرآیند فردانیت است. فردانیت برداشتن نقاب persona از چهره ی روح است و در عین حال انسان را از نیروی جادویی آرکی تایپ ها محافظت می کند. در این فرآیند محتویات ناآگاه به بهترین و کامل ترین شکل ممکن به آگاهی می رسند و ترکیبی از آنها ساخته می شود که از طریق فعل بازشناسی قابل تشخیص می باشند. در این مرحله تمایز و انفکاکی اساسی میان عواملی که به آگاهی و به ناآگاهی به ترتیب تعلق دارند صورت می گیرد که از مستحیل شدن فرد انسان در اجتماع جلوگیری می کند. فردانیت به صورتهای گوناگونی حاصل می شود که بستگی مستقیم به افراد و فرهنگهای متفاوت آنها دارد. ذهن رشد یافته خود را موظف می داند که با سرنمون ها آشنایی حاصل کند و ارتباط مؤثر و کارآمد برقرار سازد. اسطوره: یونگ را روانشناس اسطوره ها باید بنامیم. اسطوره در نظر بیشتر فیلسوفان و یزدان شناسان مترادف با افسانه و قصه ی دروغین و ... است. اما این تعریف از اسطوره اهمیت روانشناختی اندیشیدن اسطوره ای را ناچیز می کند. یونگ به تبیین رابطه ی میان دین و اسطوره می پردازد و اسطوره را آن جزء اساسی تمدن بشری می داند که در واقع باززایی روایت گونه ی آن اتفاق ازلی است که برای برطرف کردن نیاز عمیقی در انسان به وجود می آید. سطوره نه تنها ایمان و حکمت انسان بدوی است که هنوز بر خلاف تصور، عاملی بسیار اساسی در تعیین رفتار انسان امروزی است. چنانچه ثروت، ارضای تمایلات، افکار تسلی بخش همگی مشخصه ی انسان مدرن است و همگی اسطوره ای است. برای انسان بدوی اموری که الگویی مثالی را در ورای خود ندارند بی محتوا و فاقد واقعیت اند. زیرا برای دست یافتن به واقعیت باید مثالها را تکرار کرد. امور این جهانی و اعمال و رفتار انسان زمانی واقعی اند که از سرنمون ها تقلید کنند یعنی رفتار آدمیان زمانی ارزشمند است که بتواند اعمال اسطوره ای موجودات ازلی را باز تولید کند. آنچه خدا می کند، انسان نیز باید همان را انجام دهد. اسطوره تمایل شدید انسان برای فراتر شدن از موقعیت و وضعیت انسانی اش است چنانکه تجربه ی دینی نیز خواهان رسیدن به فراسوی امور است! این مقاله کوششی ست در جهت معرفی بهتر چهره ی تأثیرگذار بر روانکاوی و ادبیات که امیدوارم کشش کافی در مخاطب برای مطالعه ی جدی در باب آثار ارزشمند یونگ را ایجاد کرده باشد.
 
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:00

سلام
عالی بود.مطلب مختصر و کاملی بود؛ سپاسگزارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد