فردوسی گوید در شهر مرو پیری دانا بود به نام آزاد سرو که نزد احمد سهل زندگی می کرد. او از کارنامه های خسروان فراوان داشت. با تن و پیکری پهلوانی، دلی پر ز دانش و سری پر سخن. هر زمان که سخن می گفت پر بود از داستان های کهن. نژادش به سام نریمان کشیده می شد و از رزم های رستم داستان ها به یاد داشت و آنچه که می گویم شنیده از آزاد سرو است. اگر عمری باشد و این نامه را به پایان آورم شاهکاری ماندنی به نام من در جهان باقی خواهد بود. اما چه توان کرد. دو گوش و دو پای من آهو گرفت بیمار شده ام دو گوشم سنگین شده و دو پای من از درد طاقت رفتنش کم گردیده و تهی دستی و پیری هم زمان بیشتر نیرو می گیرد، و من ضعیف می شوم. نمی دانم از که شکایت کنم، بنالم ز بخت بد و سال سخت. باشد که سلطان محمود مرا در این کار بزرگ یاری کند. ای فرزند! باز می گردیم بدنبال سخن و آنچه را که دانای طوس از زبان آزاد سرو در شاهنامه آورده است. آزاد سرو گفت: در مشکوی زال بنده ای بود هنرمند، نوازنده رود و سراینده سرود. آن کنیزک روزی پسری آورد چون ماه درخشان، به بالای سام سوار. خبر به زال دادند شاد شد. ستاره شناسان و دانشمندان را از کشمیر و کابل خواست. بزرگان آتش پرست و آگاهان یزدان پرست، دانایان زیج رومی که نزد زال جمع شدند و تمامشان ستاره کودک را و آنچه را که بر او می گذرد مورد توجه قرار دادند. اما اختران چنین گفتند که آینده آن پسر تباه است. رویدادی بس شگفت در زندگی آن پسر رخ می داد. ستاره شناسان همه به یکدیگر نگریستند و بدستان گفتند:«ستاره کودک را نظاره کردیم راستی آنکه آسمان به این کودک مرحمتی ندارد. زمانی که او به مردی برسد و پهلوانی آغاز کند خاندان سام نیرم را تباه خواهد کرد و خاندان تو را به رنج خواهد آورد، همه سیستان از او پر خروش می شود. شهر ایران از آنچه که این کودک می کند بر هم خواهد ریخت و روز مردم از او تلخ خواهد شد و پس از آن اندکی دیگر در جهان خواهد بود.» دستان غمگین شد، خدا را نیایش کرد و گفت: «پروردگارا به هر کار پشت و پناهم توئی، برای این کودک بجز کام و آرام و خوبی مباد!» ورا نام کردش سپهبد شغاد. چون دوران کودکی اش بسر رسید و جوان شد، شغاد را، بر شاه کابل فرستاد. دیری نگذشت که او سواری دلاور شد، به گرز و کمان و کمند. شاه کابل، به گیتی بدیدار او شاد بود. پس دختر خود را به او داد تا فرزندی اصیل بوجود آید. بودن شغاد نزد شاه کابل این وسوسه را دامن زد که چرا هر سال یک چرم گاو، زر به رستم باژ دهند. بخصوص حالا که شغاد داماد شاه کابل است، باید فکری کرد روزی شغاد در نهان با شاه کابل گفت:«رستم از اینکه من داماد تو هستم شرم ندارد، و از تو باژ طلب می کند؟ اکنون بیا با هم بسازیم و او را بدام آوریم و تمام جهان را از خونریزی بر او آسوده کنیم!» هر دو با هم توافق کردند و به آنجا رسیدند که نام رستم را از جهان گم کرده و اشک بر دیده دستان آورند. شبی تا صبح نخفتند و اندیشه کردند که با رستم چه باید کرد. شغاد به شاه کابل گفت:«راه آن است که مهمانی بزرگی برپا کنیم، به هنگام می خوردن تو من را از خود بران، سخن سرد و دشنام بد بگوی، من از تو قهر کرده سوی زابل می روم و در آنجا از تو شکایت می کنم. هم نزد رستم و هم نزد دستان. آن چنان که رستم برای تلافی و حفظ من بسوی تو بیاید. در این مدت شکار گاهی را انتخاب کن و در راه آن چندین چاه به بزرگی که رستم و رخش در آن بیفتند بکن، در ته چاه نیزه های بلندی را بنشان و بر آن خنجر و دشنه ببند، تعداد چاه ها را هر چه بیشتر کنی بهتر است.
اگر ده کنی چاه بهتر ز پنج چو خواهی که آسوده گردی ز رنج
چنانکه گفتم در بن هر چاه نیزه و خنجر فراوان بنشان و سر چاه را سخت بپوشان و این داستان را حتی به باد هم نگو که حتی باد هم راز ما را بجایی دیگر خواهد برد.» شاه کابل به گفتار آن بی خرد گوش کرد، جشنی بر پا کرد و چون نان خوردند، می و رود و رامشگران خواستند و شغاد خود را به مستی زد و به شاه کابل گفت:«من از همه شماها بالاترم، زیرا برادری چون رستم دارم، کدامتان چنین نژادی دارید؟» |
زیبا و دلنشین بود سپاس